کلئوپاترا؛ غریزه مرگبار سیاست
نگاهی پوپری به نمایشنامه “آنتونیوس و کلئوپاترا” اثر ویلیام شکسپیر
علی آتشی
کلئوپاترا را در یک عبارت باید “قدرت بی نظیر زنانگی” تعریف کرد. این زن شرقی بدل به کهن الگوی ادبیات در سراسر جهان است و دستمایه ای برای خلق اساطیر و تواریخ بی نظیر. کهن الگوی یک عشق ملتهب و سوزان که در قدرت و سیاست آمیخته است و شکوه یک سلسله شاهانه را به خاموشی می کشاند.
کلئوپاترا آخرین حلقه از جلال و کبکه احتشامی فراعنه مصر بود که در ۶۹ پیش از میلاد مسیح، در عصر خدایان روم و یونان ظهور کرد. هوش و زیرکی این جهاندار سیاس، مثالی ماندگار شد بر آیندگان. این فرعونه، آمیخته ای از قدرت و شهوت بود که توانست با قدرت معجزه آسایاش، سلاطین و امرایی را که زمانی نامشان سایه هولناک بر جهان می گستراند به سحر زنانگی و درایت بی بدیل خود به تسخیر درآورد و سرانجام به کام نیستی بکشاند. زیبایی مسحور کننده کلئوپاترا، در یک نگاه تصلب هر قلب را به نرمی می کشانید و حیله های فریبنده اش، صاحبان قدرت را به زانوی دلباختگی می نشاند.
اما شنیدنی ترین رمانس از این افسونگری ها، داستان معاشقه اش بود با سردار رومی، آنتونیوس. آنتونی سخت در عشق وسوسه انگیز کلئوپاترا گرفتار آمده است. از سوی دیگر شورش همسر و برادرش برضد حکومت مرکزی، قیصر را به او بدگمان کرده است. برای رفع اختلاف قیصر خواهر خود را به ازدواج آنتونی در می آورد. اما دلباختگی آنتونی و مکر کلئوپاترا، همه این صورت بندی های سیاسی را درهم می ریزد و به جنگی خونبار میان آنتونی و قیصر دامن می زند؛ جنگی که در نهایت آنتونی را تباه می کند و کلئوپاترا را نیز به مرگی خودخواسته می کشاند.
این تصویریست که سالها قافیه پردازان، نگارگران، نویسندگان و سینماگران از قصه کلئوپاترا و آنتونی ساخته اند. اما در میان سطوح این واژه ها، یک حقیقت فیلسوفانه نشسته است؛ حقیقتی که کارل ریموند پوپر، فیلسوف اتریشی- انگلیسی قرن بیستم، از آن در ۱۹۴۵ و در کتاب “جامعه باز و دشمنان آن” پرده برداشت. پوپر در این کتاب بی رحمانه به فلاسفه از افلاطون تا مارکس تاخت و آنها را متهم به بنای یوتوپیای ذهنی بر مبنای الیگارشی فردی یا طبقه ای نمود. وی فلاسفه از افلاطون تا مارکس را بدین متهم کرد که در پی شخص یا طبقه ای بوده اند که با کمکشان، آرمانشهری عاری از نابهروزی و نابختیاری را یک شبه خلق کنند و بشر را به رستگاری برسانند. پوپر بر این باور بود که فلاسفه پیشین یک امر روانشناسانه را نادیده می گرفته اند. این که قدرت اساسا فسادآور است. بی توجه به اینکه فرد نوعا چگونه می اندیشد و چه درونی دارد، قدرت نامحدود او را در ورطه خودکامگی می کشاند. از این روست که پوپر اسلاف فیلسوف اش را به این متهم می کند که ناخواسته و نادانسته به ترویج خودکامگی و جامعه بسته کمک کرده اند و آنها را دشمنان جامعه باز می خواند .
اگر آنتونی و کلئوپاترا را ساخت های پیدا و پنهان قدرت تعبیر کنیم، باید آنتونی را صورت آشکار و آکواریومی قدرت و کلئوپاترا را وجه ناخودآگاه فرویدی آن بدانیم. در حقیقت کلئوپاترا همان نیروی لیبیدو یا انگیزنده سرکش و غریزی واقعیت قدرت است. کلئوپاترا که نیرو و محرک برافروختن آتش جنگ میان قیصر و آنتونی است، این سردار رومیِ معتمد قیصر را به ناکامی می کشاند و در نهایت نه برای سرش تاجی می گذارد و نه برای تنش، سری.
این سخن پوپر حقیقت دارد. فرد به خودی خود نمی تواند خودکامه زاده شده باشد. اما نزدیک شدن او به کانون قدرت، تدریجا او را به فساد استبداد می آلاید و تباه می کند. موید این سخن همان مونولوگ خشمگینانه آنتونی است پس از آگاهی از تبانی و دسیسه کلئوپاترا و قیصر برای قتلش که می گوید:” ای روح نادرست مصر! این افسونگر خطرناک، با چشمانش به نبرد من پایان داد… و مرا نابود ساخت.”
از نگاه پوپر اهمیتی ندارد که حاکم ایده آل یک جامعه، فیلسوف باشد مثل آنچه افلاطون آرزو داشت، یا از پیشه وران و رنجبران آمده باشد آنگونه که مارکس می خواست. مهم آن بود که نیروی نهادی و ناپیدای قدرت، شخص را در زبانه های آتش خود فرا می گیرد و سبب استحاله درونی او می شود. پوپر توتالیتاریسم را نتیجه تقرب به هسته قدرت می پندارد نه خباثت و زشتی ذاتی فردی. پدیده ای که ما امروز در ادبیات سیاست از آن به نام “پدرخواندگی” یاد می کنیم.
تغییر ماهوی یک پسرِ نوع دوست و مهربان به یک قاتل جانی یا یک پدرخوانده مافیایی به یک پدربزرگ دوست داشتنی مثل آنچه در فیلم پدرخوانده (ساخته فرانسیس فورد کاپولا) رخ می دهد درواقع نوسان میان سیاه و سفیدی روح انسانی است که در معرض لیبیدوی قدرت قرار گرفته است. عرصه سیاست آکنده است از منتقدین دلسوز و مردم دوستی که در پرتوی قدرت، تدریجا بدل به مستبدینی بی رحم و توتالیتر شده اند و در نهایت از تخت و بخت افول کرده اند.
کلئوپاترا نماد این نیروی غریزی بشر است؛ آمیخته شیطان و آدم. یک نیروی گمراه کننده. سمبل یک بیماری فراگیر میان شیفتگان قدرت. اینکه داستان مرگ کلئوپاترا به چه شکل بوده اهمیتی ندارد. مهم تصویر اساطیری از این مرگ باشکوه است. چه پایان استادانه و دراماتیک. کلئوپاترا، این افعی خوش خط و فریبا دست آخر خود با گزش زهرآلود یک مار آن هم درست در شهوت برانگیزترین اندام جنسی از پا درمی آید تا یکی از بزرگترین طنزهای تاریخ ادبیات را رقم بزند و به یک سیکل شهوتناک و مرگبار پایان دهد. انگار که کلئوپاترا خودش هم از این شاه- قلعه کردن های بی پایان و متوالی که به کام مرگ کشاندن هفت پادشاه خسته شده بود و به دنبال یک پایان به یادماندنی بود.