جامعه شناسی سلطه و مقاومت
گفتگو ماهنامه اکسیر با دکتر مصطفی مهرآیین،سال دوم، شماره ۶، اردیبهشت ۹۶
پرسش: یکی از مفاهیمی که بارها جامعه شناسان کلاسیک و بعدتر پست مدرن ها در نظریاتشان به آن پرداخته اند مفهوم سلطه است. گاه گفته شده است سلطه برای جامعه یک آسیب است. این موضوع را چگونه تحلیل می کنید؟
پاسخ: این پرسش را باید از منظر تفکر انتقادی پاسخ گفت.درواقع اگر بخواهیم به مفهوم سلطه به صورت یک آسیب نگاه کنیم باید از منظر تفکر انتقادی آن را مورد ارزیابی قرار دهیم . در حالیکه باید به این نکته توجه داشته باشیم که از نگاه جامعه شناسی کارکردگرا، سلطه فی نفسه آسیب نیست و آسیب زا نمی باشد. در واقع در اینجا ما با دعوای نظری میان دورکیم و مارکس روبرو هستیم. اگر بخواهیم موضوع سلطه را از منظر دورکیمی بررسی کنیم اصولا مساله اصلی برعکس آنچه که شما طرح می کنید این نیست که چرا سلطه اعمال می شود، بلکه مساله اصلی بر سر این است که سلطه چگونه باید اعمال شود تا بتواند به شکل کارآمد تری عمل نماید.چون از دیدگاه دورکیمی درست است که انسانها جامعه را ساخته اند، اما لزوما قادر به درک اهمیت چیزی که خلق کرده اند نیستند و نسبت به اهمیت نظم پذیری اجتماعی آگاه نیستند. از نگاه نظریه پردازی چون دورکیم ، جامعه یک حیات مستقلی از انسان پیدا کرده و یک حیات عینی ، جبری و بیرونی دارد.ازاینرو، صرف این استقلال جامعه از فرد به معنای اعمال سلطه بر فرد است.بااینحال، دورکیم معتقد است قدرت جامعه باید در درون افراد نهادینه شود تا افراد سلطه جامعه را عمیقا درونی نمایند. به عبارت دقیق تر وجود نهادهای اجتماعی مستقل از فرد همچون اقتصاد، فرهنگ، خانواده، آموزش و پرورش، دین و غیره نمی تواند به خودی خود مجوزی برای درونی شدن اعمال قدرت و سلطه در انسانهای یک جامعه باشد.به این اعتبار یکی از مهمترین مسائلی که در تئوری های جامعه شناسی مطرح است نوع برقراری ارتباط بین جامعه و شهروندان است. طبق این تعریفی که دورکیم ارائه می دهد جامعه باید سازوکارهایی داشته باشد که بتواند اعمال قدرت و سلطه را در انسانها درونی کند.
پرسش: در واقع از منظر دورکیم نظم اجتماعی تنها از طریق اعمال سلطه و سلسله مراتبی شدن قدرت امکان پذیراست؟
پاسخ: بله جامعه اگر بخواهد نظمش را اعمال کند باید بتواند خودش را تبدیل به یک پدیده ای کند که بتواند وارد انسان شود. اقتصاد به شکل عینی اش قابل درونی شدن در انسانها نیست. همین مساله در مورد خانواده، آموزش و پرورش و سایر نهادها هم مطرح است .بنابراین برای درونی کردن این ساختار و اعمال نظم اجتماعی باید این موارد را با سازوکارهایی در وجود انسانها درونی کرد. دورکیم راهکاری را هم برای درونی کردن این مفاهیم مطرح می کند و آن این است که جامعه باید بتواند خود را تبدیل به چیزی از جنس نمادها و نشانه ها کند تا وارد دنیای ذهنی افراد شود. جامعه به عنوان یک موجود مستقل عینی از جنس ذهن افراد نیست. جامعه باید تبدیل به چیزی شبیه ذهن افراد شود. ازاینرو، جامعه خود را تبدیل به نمادها یا نشانه ها یا همان «فرهنگ» می کند تا بتواند با ذهن افراد رابطه بگیرد و در آن ها درونی شود. از نگاه دورکیم، فرهنگ راهکار بردن قدرت جامعه به درون انسانهاست.فرهنگ در تعریفی مثبت مهمترین راهکار اعمال سلطه جامعه بر افراد است. از نگاه دورکیمی و کسانی که ادامه دهنده راه دورکیم هستند مثل پارسونز، چنین ساختاری مثبت تلقی می شود. فرهنگ از این دیدگاه نظام اطلاعاتی جامعه است که باید در انسان درونی شود. در جهت خلاف این نظریه، کسانی که دارای رویکرد مارکسی هستند فرهنگ را بیش از آنکه نظام دانایی بدانند، نظام جهل و نادانی جامعه می دانند..دلیل این امر این است که داده های فرهنگی و نظام اطلاعاتی فرهنگ، دارای سازو کار دروغین و کاذب است. مارکس معتقد است فرهنگ کاذب است و رابطه خیالی میان ما و موقعیت اجتماعی مان ایجاد می کند و نه رابطه واقعی.پس از منظر کارکردگراها ما چیزی تحت عنوان سلطه در معنای منفی نداریم، بلکه هدف از سلطه ایجاد سازوکار برای رابطه جامعه و انسان و برقراری نظم اجتماعی است.اما در سویه ی مقابل کسانی که رویکرد مارکسی دارند و یا آنها که در ادامه سنت مارکسی نظریه پردازی کرده اند «جامعه را بزرگترین فاشیسم تاریخ می دانند»، یعنی معتقدند که فاشیسم اصلی همین سازوکار نظم پذیر کردم مردم توسط جامعه است.جامعه کلیتی است که میخواهد فرد را در درون خودش مضمحل کند. طرفداران این تئوری معتقدند لازمه خلق این کلیت نابودی فرد است.
پرسش: آنوقت کسانی که نقد سلطه را در دستور کارشان قرار داده اند در کجای این نظریه پردازی ها جای میگیرند؟
پاسخ:مهمترین متفکری که این بحث را مطرح کرد آلتوسر بود.مارکس خودش این بحث را ادامه نداد.مارکس فرهنگ و ایدئولوژی را دارای جایگاه ثانویه در حیات اجتماعی می دانست و راهکار نقد سلطه را در اقتصاد جستجو می کرد. اما آلتوسر نقدی را متوجه مارکس کرد و آن این بود که مارکس جایگاه ایدئولوژی و فرهنگ را در اعمال سلطه در جامعه به درستی درک نکرده است.آلتوسر این بحث را اینگونه مطرح کرد که اعمال سلطه بر جامعه دو گونه است ، عینی و ذهنی. شکل عینی آن که توسط دستگاههای اعمال سلطه اجرا می شود، مثل پلیس و دولت و نهادهای وابسته به آن. این نهادها خشونت های عریانی که در جامعه اتفاق می افتد را راهبری می کنند. اما شکل ذهنی سلطه از منظر آلتوسر از طریق ایدئولوژی و فرهنگ ممکن می شود.آلتوسر به ارائه تعریفی تازه از ایدئولوژی پرداخت. او معتقد ایدئولوژی دارای دو شکل است. ایدئولوژی در معنای خاص و ایدئولوژی در معنای عام. ایدئولوژی در معنای خاص یعنی بگوییم ایدئولوژی دکتر شریعتی. در اینجا ایدئولوژی یعنی اندیشه های دکتر شریعتی. آلتوسر این شکل ایدئولوژی را به کنار می گذارد و درگیر مساله ایدئولوژی در تعریف عام آن می شود. آلتوسر در اینجا معتقد است «ایدئولوژی رابطه خیالی ما هست با واقعیت و وجود ندارد مگر از طریق انسان و برای انسان و عملی نمی شود مگر از طریق استیضاح انسان یا فرا خواندن انسا ها به موقعیت های خاص».در واقع سوال آلتوسر در اینجا این است که ایدئولوژی چگونه «فرد» را تبدیل به «سوژه» می کند؟ یعنی چگونه زنی به نام مثلا «رقیه» تبدیل به «بی حجاب» یا «با حجاب» می شود.از نگاه آلتوسر سوژه ساختن از افراد در جامعه مهمترین مکانیسم انقیاد افراد و اعمال سلطه بر آنهاست. این بحث را بعدها میشل فوکو به شکل عمیق تر و تحت پروژه «تبارشناسی سوژه مدرن» دنبال کرد و نشان داد چگونه علوم مدرن و نهادهای مدرن و حتی خود مدرن ما از ما سوژه می سازد. به باور آلتوسر، ایدئولوژی یا فرهنگ مهمترین مکانسیم اعمال سلطه بر انسان است. این سازوکار ما را استیضاح کرده و تحت سلطه قرار می دهد، یعنی ما را با فراخواندن در یک موقعیت در همان موقعیت گرفتار و محدود می سازد و ما را نظم بخشی می کند و ما باور می کنیم که همان هستیم که ایدئولوژی از ما ساخته است. من یک فقیرم و باید عملا علیه ظلم اقتصادی مبارزه کنم اما ایدئولوژی من را در موقعیت یک مذهبی قناعت پیشه شبیه امام علی محبوس نگه می دارد و از این طریق نه تنها رابطه من با فقرم را خیالی می کند که اصولا از هر گونه مبارزه دور می کند و حتی مرا تبدیل به فردی می سازد که عوامل بدبختی خود را عوامل نجات خود بدانم.
پرسش: شما گفتید که جامعه ای که سلطه را مبنای برقراری نظم اجتماعی قرار می دهد در این فرایند فرصتی را هم برای انسانها فراهم می کند تا بتوانند در آن فضا ضد آن عمل کنند من میخواهم بدانم چه اتفاقی می افتد که در برخی جوامع مردم قادر به پس زدن سلطه نیستند؟
پاسخ: پاسخ این پرسش یعنی چرایی عدم مقاومت مردم در برابر سلطه را باید در دو تئوری دیگر یعنی تئوری زبان و روان جستجو کرد. در تئوری زبان مهمترین مبنا برای پاسخ به پرسش شما نظریه باختین است. به عبارت دیگر، در بحث زبان شناسی کسی که می تواند به شکل انتقادی به بحث ما کمک کند باختین است.او معتقد بود که وجود اجتماعی ما در درون زبان فهمیده می شود و تنها میانجی ما و زندگی اجتماعی مان زبان است. زبان سازوکاری است که رابطه ما را با جامعه ممکن می کند. اما اینجا این سوال پیش می آید که خود زبان در کجای این فرآیند قرار دارد. اگر جامعه در درون زبان قرار دارد و ما تنها بواسطه زبان قادر به فهم خود و جامعه هستیم، خود زبان کجاست و در چه موقعیتی قرار دارد؟ پاسخی که باختین داد این است که زبان در درون جامعه قرار دارد. یعنی زبان یک امر تاریخی است و کاملا وابسته به موقعیت هاست.اگرچه ما در درون زبان جهان را می فهمیم اما خود زبان هم یک امر کاملا تاریخی و اجتماعی است.باختین می گفت اگر بپذیریم که زبان یک امر اجتماعی و تاریخی است این مساله به این معناست که زبان یک امر چندصدایی است. مثال ساده ای که در این مورد میتوان زد مفهوم” زن” است. وجود خارجی زن در اینجا مدنظر نیست، بلکه دریافتها از این مفهوم مورد نظر قرار میگیرد.یک زمانی زن در جامعه ما ضعیفه و منزل و متعلقه بوده است، رضاخانی می آید و می گوید زن “مادام” است، شریعتی می آید می گوید زن فاطمه و زینب است و بس،انقلاب و جنگ رخ می دهد همان زن را مادر و خواهر بسیجی می نامند و در دوره سازندگی مفهوم زن طبقه متوسط باب می شود. همینطور که جلوتر می آییم در دوره اصلاحات مفهوم زن فمنیست و امروز به اینجا میرسیم که از میان هزاران مابه ازایی که برای مفهوم زن در جامعه ساخته شده مفهوم ” داف” به وجود می آید. پس می فهمیم که تاریخی که بر این واژه گذشته تاریخ پیچیده ای است. بر اساس نظریه باختین هرکدام از این معانی در درون خود یک منافعی را برای گروه خاصی به همراه داشته است. او معتقد بود به این معنا زبان سیاسی است و اگر زبان سیاسی است پس سیاست هم به این معنا زبانی شده است. تک تک معانی که ما در جامعه به کار میگیریم به این واقعیت مربوط می شود که ما دوست داریم در جهت منافع خودمان از آنها استفاده کنیم.
اما مساله چیست. نکته این است که قدرت ها دوست ندارند همه این صداها در جامعه طرح شود. مفهوم عدالت و آزادی از نظر قدرت دارای ده تعریف نیست. چون داشتن تعاریف متعدد یعنی در نظر گرفتن منافع تک تک گروهها در جامعه . یعنی همان انجمن هایی که مدنظر شماست و یعنی جامعه مدنی. پس قدرت جامعه را تک صدا می خواهد. با این خواسته صداهای اضافه را به سطل زباله می اندازد و مفهوم طرد در اینجا نمود پیدا می کند، چون قدرت شنیدن صداهای مختلف را به نفع خود نمی داند. طی این فرایند در سازوکار زبان اختلال به وجود می آید و به این ترتیب ایدئولوژی مسلط قدرت می تواند سلطه را بازتولید کند و باعث ایجاد آگاهی کاذب در جامعه شود. می خواهم به این نتیجه برسم که اگر زبان در مکانیسم طبیعی کارکردی خود باقی می ماند و چندصدایی در جامعه وجود داشت، در آن صورت استبداد در جامعه شکل نمی گرفت، اما متاسفانه ساختارهای موجود قدرت عملکرد زبان را مختل می کنند و عملا امکان وجود چندصدایی را از این مفهوم سلب می کنند.به همین دلیل است که می بینیم در جامعه ایران نیز جامعه در دوره های متعدد حیات اجتماعی-سیاسی خود درگیر تک صدایی است و صداهای متعدد دیگر به زباله دان ریخته و طرد می شوند. به وجود آمدن رشته ای به نام مطالعات فرهنگی دقیقاً مبتنی بر همین ضرورت بود.مطالعات فرهنگی وظیفه احیا کردن همین صداهای خفته در جامعه را دارد. به عبارتی احیا کردن صداهایی که طرد شده اند.مثل زنان، معلولان، کارگران و قومیت ها و همه گروههای به حاشیه رانده شده ای که صدایشان شنیده نشده است.
در اینجا می خواهم بگویم که این اتفاق توسط مطالعات فرهنگی افتاده اما خود این مساله تبدیل به سازوکار سلطه شده است. به این شکل که بر دفاع از دیدگاههای پلورالیستی و معتقد به تکثر فرهنگی که مبنای تقویت جامعه مدنی و چند صدایی هستند، دو ایراد جدی وجود دارد..نکته اول اینکه افرادی که معتقد به تکثر فرهنگی و برابری صداها در شنیده شدن آنها هستند این مساله اساسی را فراموش می کنند که مهم شنیده شدن این صداها نیست، بلکه مساله اصلی نیرویی است که می خواسته این صداها را خفه کند. مبارزه برای شنیده شدن صدای قومیتها، صدای زنان، صدای کارگران و کودکان و غیره فریب خوردن است. زیرا نیرویی که این صداها را خفه کرده است از جنس این صداها نیست. آن نیروی بنیادی که منازعات اصلی جامعه حول آن میچرخد اقتصاد است.نقدی که به این رویکردهای تکثرگرایی فرهنگی وارد است این است که نمی دانند الویت اصلی کجاست و کجا را باید هدف قرار دهند. مفهوم طبقه و قدرت اقتصاد را نباید همتراز دیگر مفاهیم در جامعه دانست. اقتصاد جایگاه استعلایی در جامعه دارد. یعنی نابرابری اقتصادی و فقری که در سیستان و بلوچستان است جایگاهش در جامعه ما هم طراز شنیده شدن صدای زنان نیست. نکته دیگر این است که این رویکردها اگر نتوانند موفق عمل کنند نوعی فاشیسم را ایجاد می کنند. وقتی می گوییم نگاه به هرکدام از این گروهها باید خاص باشد واگر این گروهها اگر بخواهند حقوقشان را احیا کنند مجددا جامعه دربرابر آنها موضع میگیرد.مثلا در مورد حقوق قومیت ها همین اتفاق می افتد. زمانی که برای احقاق حقوقشان جمع می شوند جامعه بر علیه آنها موضع می گیرد و آنها را متهم به جدایی طلبی می کند.
پرسش: اما تکثرگرایی برای برای ترویج و معرفی خودش متدولوژی هم دارد؟
پاسخ: درست است اما تصور من این است که تکثرگرایی در بطن خود در راستای نظم موجود عمل می کند و به دنبال احیای نئولیبرالیسم است. یعنی از یک سو در پی احیا منافع و صدای گروه هاست، اما از سوی دیگر به فرآیند خلق گروه های متفاوت در جامعه و طرد آن ها عمق می بخشد.
پرسش: و سازوکار سلطه چه نسبتی با روان انسانی دارد؟
پاسخ: پاسخ به این پرسش را با تاکید بر این نکته آغاز می کنم که «حدود جامعه در امر اجتماعی تعیین نمی شود بلکه در امر روانی تعیین می شود». این یعنی چه؟ واقعیت این است که تحمل و پذیرش زندگی اجتماعی به لحاظ روانی جز با مفهوم سلطه امکان ندارد. بر خلاف آن چیزی که ما می گوییم سلطه یک امر منفی است، به لحاظ روانی وقتی جامعه ای میل خودش را (فانتزی های خود را) وا می نهد آن جامعه به تعبیر لکان و ژیژک جامعه ای خوشبخت است. در تعریف روانشناختی می گویند جامعه ای که به میل خود بی اعتناست جامعه خوشبختی است. لکان در تعریف ژیژکی برای جامعه خوشبخت سه مولفه را مهم می داند: اول اینکه مقداری از منافع اقتصادی جامعه تامین شود یعنی تا آن حد که جامعه بتواند زندگی کند. نکته دوم اینکه همیشه یک دیگری وجود داشته باشد مثل دولت و حاکمیت که اگر نقص و کم کاری در هریک از ساختارها و نهادهای اجتماعی وجود داشته باشد، جامعه بتواند آن نقص را به گردن نهاد دولت و نهادهای بالادستی بیاندازد. نکته سوم اینکه همیشه یک جایگزینی مثبت تر وجود داشته باشد که اگر نتوانستیم در جامعه خودمان به آن برسیم چشم به آن بدوزیم، مثل نگاهی که ایرانیان به غرب و زندگی در غرب دارند. جامعه در این حالت احساس خوشبختی می کند، چون دو راهکار فرار دارد: یک عامل سلطه یعنی دولت و دوم دیگری خوشبختی که بیرون هست و ما اگر بخواهیم می توانیم به آنجا مهاجرت کنیم و به زندگی ادامه دهیم. شاید بخاطر همین است که نهادهای امنیتی در جامعه ما افراد را وادار به مهاجرت به خارج می کنند. به لحاظ روانی در این حالت جامعه روند عادی زندگی خودش را دارد و نیازی به این احساس نمی کند که شما از او بخواهید بیاید و انجمن ها را احیا کند یا فعالیت مدنی کند چون به لحاظ هستی شناختی دچار حس رضایت است. به عبارت بهتر، تا زمانی که جامعه این میل و احساس نیاز را پیدا نکند که بخواهد چیزی را تغییر دهد، دست به چنین کاری نمیزند. چون سازوکار روان انسان اینگونه است که وقتی یک تعادل حداقلی وجود دارد اساسا این میل را ندارد که تغییری در شرایط ایجاد کند.از این منظر سلطه امر منفی نیست. نباید به سلطه به عنوان امر ایدئولوژیک و از بالا نگاه کرد. اتفاقا سلطه سازوکار عملی است که زندگی را در همین شکل عادی اش در جامعه تداوم می بخشد و نهادینه می کند. جامعه اصولا در برابر سلطه مقاومت نمیکند.جامعه با سلطه همزیستی می کند. در برابر این شرایط چه کار می شود؟ به نظر من هیچ کار. تنها وظیفه ما این است که با ذکر همین نکات جامعه را نسبت به وجود سلطه و عواملی که منجر به تداوم آن می شوند آگاه کنیم.با این توضیح حتی باید نقش جامعه مدنی را در واکنش به سلطه نقد کرد، چرا که گاهی سازوکارهایی که برای مقاومت در برابر سلطه انتخاب می کند عملا در جهت منافع سلطه است. این بحث حتی ناظر بر عملکرد بعضی سازمانهای غیردولتی جامعه مدنی نیز است، مثل ngo های محیط زیستی . پرسش این است که چرا دولت به این ngo ها اجازه فعالیت می دهد اما به سایر نهادهای مدنی به این شکل اجازه فعالیت نمی دهد.پاسخ من این است که قدرت و ساختار قدرت می خواهد تناقضات اصلی جامعه ذیل عمل این ngoها مخفی بماند. فعالیت مدنی به این معنا نقابی است بر روابط اصلی سلطه.به این ترتیب باید به نقش جامعه مدنی در نقد روابط سلطه نیز شک کرد و به نقد آن پرداخت.