بافت قدیم بوشهر و مطالعات فرهنگی
متن سخنرانی اسماعیل حسام مقدم در باب “ضرورت استفاده از رویکرد مطالعات فرهنگی درباب بافت قدیم بوشهر”
سه شنبه ۴ آذرماه ۹۴ در عمارت کازرونی- بوشهر
تدوین و تنظیم: انجمن هامون ایران
مطالعات فرهنگی یک دانش بینارشته ای، میان رشته ای و چند رشته ای است. دانشی هست که انواع حوزه های مختلف به خصوص در علوم انسانی را درگیر خود می کند و به نوعی زاده ی دنیای مدرن هست. دنیایی که در سال ۱۹۶۰ به بلوغ گفتمانی می رسد و بسیاری از موارد اگر بخواهد مفاهیم یا راه حل هایی برایش پیدا شود، راه حل ها صرفن از یک رشته خاص امکان پذیر نیست، چون مسایل پیچیده شده، جامعه پیچیده شده و باید به این پیچیدگی پاسخ هایی داد تا آن پیچیدگی ها را بتواند در درون خود هضم کند من در پایان صحبت هایم به همین چندساحتی بودن، پیچیده بودن و متکثر بودن بر می گردم که فضای مطالعات فرهنگی در جهان جدید این شکل از بیان مساله، تحلیل مساله و پاسخ به مسایل را ارایه می دهد. من در اینجا قصد توضیح مطالعات فرهنگی را ندارم بلکه کتابی هست تحت عنوان آشنایی با مطالعات فرهنگی، نوشته مهری بهار از انتشارات سمت؛ که دوستان می توانند مطالعه کنند. اما آن چیزی که وجود دارد دو حوزه ی بسیار خاص هست که لازم است من در اینجا به آنها اشاره کنم. اینکه از یک سمت یکی از وجوه مطالعات فرهنگی، مطالعه فرهنگ و سوژه ها و قدرت است. مطالعات فرهنگی از چه جنبه ای به فرهنگ نگاه می کند؟ از نگاه فرهنگ نخبه و برخورد آن با فرهنگ توده ای دوری می کند و آن را تبدیل به تحلیل و مطالعه فرهنگ روزمره یا زندگی روزمره می کند. چیزی که با مطالعات کسانی مانند هانری لوفور در جامعه شناسی با ان مواجه هستیم و بالتبع هانری لفور در مطالعات معماری و بسترهای زیستی هم نظریاتی دارد. پس یک وجه مطالعات فرهنگی؛ فرهنگ به مثابه فرهنگ و زندگی روزمره هست. در جای دیگر از این تعریف ما به بحث قدرت می رسیم. قدرت از آن نگاه بسیار متمرکز و منسجم در آمده و مبدل شده به قدرت به مثابه ی یک امر مویینه. این مبحث را نظریه پردازی تحت عنوان میشل فوکو ارایه می دهد و در کنار این موضوع؛ سوژه مندی یا سوژه بودگی یا آن کسانی که در جامعه دارند زیست می کنند و این مساله نیز از مطالعات روانکاوانه شکل می گیرد، کسانی مانند زیگموند فروید و ژاک لکان. پس یک بحث از مطالعات فرهنگی در رابطه ی بین فرهنگ و امر روزمره، سوژه ها که از ناخودآگاه سوژه ها بیشتر بحث می شود و بحث قدرت که مویینگی دارد و صرفن منسجم نیست. این یک تعریف است. تعریف دیگر تعریفی است که عملن مطالعات فرهنگی با چه چیزی سر ستیز دارد. سه وجه مطالعات فرهنگی دارد که خود را در تقابل می بیند، یکی ضد “جهانشمولیت” است یعنی ضد کل گرایی. اگر که ما تا پیش از این، به خصوص ریشه های هگلی علم مدرن روبرو بودیم که همه چیز را می خواست کلی کند و با کلیت می خواست یک تعریفی را ارایه دهد ما در مطالعات فرهنگی با جزییات و با چیزهای کوچک روبرو هستیم و به همین دلیل پیچیدگی ماجرا در جهان معاصر بسیار بیشتر می شود. وجه دیگر ضد “تقلیل گرایی” هست. یعنی مطالعات فرهنگی تقلیل گرا نیست مثلن اگر نظریه های مارکسیستی همه چیز را در نهایت به امر اقتصاد تقلیل می دهد، در مطالعات فرهنگی این تقلیل گرایی وجود ندارد و مباحث را بدون تقلیل گرایی پیش می برد و بحث خود را ارایه می دهد. همه چیز منتهی به یک چیز نمی شود بلکه همه چیز منتهی به تکثری از مفاهیم و حوزه ها و مقولات می شود. در نهایت ضد “مطلق گرایی” هست. اینکه مطلق گرایی یا جزمیت اندیشی خاص علم مدرن که همه چیز را در پایان به یک چیز خوب منتهی می شد را نمی داند بلکه این بحث را بوجود می آورد که ممکن است در آینده ی این مسیر و حرکت به سقوط بینجامد. یعنی همه چیز دیالکتیک مثبت نیست. یعنی شاید چیزی به رشد نرسد چه بسا به ضد خود بینجامد. این چیزی هست که آدورنو با عنوان “دیالکتیک منفی” از ان یاد می کند. چه بسا به پیشرفت برسد و یا شاید به ضد پیشرفت منتهی شود. اتفاقی که ما در آلمان دوره نازیسم می بینیم. بعد از آن همه فرهنگ والا در نهایت با چه چیزی روبرو می شویم… نازیسم. من در ادامه صحبت به این موارد می پردازم. این رویکرد مطالعات فرهنگی با این دو تعریف خاصی که من در اینجا ارایه دادم، اینها به درد مسیر آینده ما می خورد.
در بخش دوم به این مساله می پردازم که مطالعات فرهنگی چه کمکی می تواند به بافت قدیم کند؟ بافت قدیم به معنای بستر، Context، آن چیزی که ما درون آن داریم زیست می کنیم و دارد این بستر را برای ما ایجاد می کند که ما چیزهایی خلق کنیم. زندگی ایجادکنیم. زیستن بوجود بیاوریم. از ۱۸۵۰ ما با سلطه تفکرات تاریخیت گرا و زمان مند چیزی که ما در مطالعات کسانی مانند مارکس و هگل می بینیم و این اندیشمندان، اندیشمندانی چند ساحتی هستند. یعنی چند بعدی هستند. یعنی صرفن فیلسوف یا جامعه شناس یا اقتصاد دان نیستند بلکه در همه ی حوزه های علوم انسانی دارند به تحلیل و ارایه بحث می پردازند. ما با یک پارادایم و الگویی مواجه می شویم که در درون خود هژمونی زمانمندی را دارد. یعنی همه چیز در درون زمان دارد شکل میگیرد. یعنی اگر می خواهد مثلن حوزه های مختلف اجتماعی را تحلیل، می گوید که از فلان تاریخ تا فلان تاریخ ما با دوران پیشامدرن مواجه هستیم. یعنی ما از سال ۱۸۵۰ به بعد با وجهی روبرو هستیم که همه چیز با تاریخیت گرایی مواجه هست. حالا عواقب این ماجرا را من می بینم و نشان می دهم که چه عواقبی این هژمونی “زمان” می تواند بر ما ایجاد کند. ما در مطالعات گسترده ای که در شهرهای متفاوت و از جمله استان بوشهر هست ما همواره با مطالعات کورونولوژیک مواجه هستیم. یعنی زمانمند هست. یعنی می گوید در زمان فلان ما فلان کار را می کردیم. این خوب هست اما مساله اینجاست که این هژمونی مطالعات ما را به چه سمتی می تواند پیش ببرد. این آن چیزی است که مطالعات فرهنگی دارد از آن فاصله می گیرد و نهیب آن را می زند. تاریخیت گرایی محض چیزی بود که بخصوص با مطالعات هگلی ما با آن مواجه شدیم و به نوعی وقتی ما در مطالعات خود زمان مندی می کنیم باید متوجه باشیم این تاریخیت گرایی محض ما را به چه سمتی پیش برد. به سمتی پیش برد که کتاب هایی از این دست که مثلن روح آلمانی که هگل از آن حرف می زند، همه این موارد مرتبط با مباحث تاریخیت گرا و زمانمند هست. یعنی مباحثی هست که در زمان شکل گرفته و با خود این زمان را به جلو می برد و چیزی که در اینجا ذبح می شود مکان و جغرافیا هست. اینکه مکان کجای این تفکر قرار می گیرد و این چیزی است که فراموش و به آن بی توجهی می شود. این نوع تفکر اگر در آلمان، کشوری که با فرهنگ بسیار غنی به یکباره فاشیسم و یا نازیسم از آن سر بر می آورد، تئودور آدورنو تحلیلی که ارایه می دهد دقیقن یکی از وجوه آن این مساله هست. این زمانمندی محض باعث می شود، چیزی که به کنار گذاشته شود، جغرافیا و مکان باشد. اینجاست که تفکراتی مانند نازیسم بوجود می آید و این تفکرات، تفکرات تاریخیت گرا هستند و می خواهند به ان ریشه های نژاد برگردند و این ماجرایی است که آدورنو تحلیل می کند و می گوید خطر بزرگی که از تفکرات کل گرایانه و مطلق اندیشانه ی تاریخیت گرا می توند به وجود آید یکی همین ماجرای فاشیسم و نازیسم هست که سر بر می آورد و این اندیشه ها، اندیشه هایی که ما در قرن بیستم با آن مواجه هستیم. این یکی از آن مفاهیمی است که ما با ان روبرو هستیم. در مرحله ی بعد ما متوجه می شویم که این مکان هست که تبدیل به یک پارادایمی می شود که هژمونی پیدا می کند و دارد خود را تعریف می کند ولی این ماجرای زمان یکی از آن آسیب ها و پاشنه آشیل هایی است که من در اینجا به عنوان کسی که مطالعات گسترده ای را دیده و خوانده ام می توانم بگویم که یک مشکل اساسی مطالعات تاریخی ما به طور خاص این است که کل گرا هستند و هژمونیک شده اند به طور مثال اگردر خصوص بافت نیز بخواهیم مطالعه کنیم مطالعاتی را می بینیم که تاریخی هستند و مطالعات از نوع معماری و یا اینکه بستر فضا را تحلیل کند، مواجه نیستیم بلکه با زمان روبرو هستیم اینکه در چه زمانی شکل گرفته و در چه زمانی چه اتفاقی افتاده است. این زمان است که هژمونی یا سلطه ی اصلی را دارد و این چیزی است که مطالعات فرهنگی سعی دارد از یک تقلیل گرایی محض فاصله بگیرد. چراکه؛ در مرحله ی آخر نتایجی را که از این مساله می تواند بوجود آید را تحلیل کرد.
اما از ۱۹۶۰ به خصوص به بعد، ما با مفاهیمی مواجه می شویم که اگر تا قبل از این هگل و مارکس از دیالکتیک حرف به میان می آوردند، به عبارت دیگه اگه از یک روبنا و زیربنا یا یک تز و آنتی تز حرف می زدند، هانری لوفور مفهومی را به وجود می آورد با عنوان تریالکتیک (Trialectic) این مفهوم یعنی از سه وجه در تحلیل های اجتماعی و فرهنگی استفاده کرد. لوفور آن دو وجه مطلق دیالکتیکی را می شکند و یک وجه دیگر را به درون تحلیل ها وارد می کند؛ یعنی اگر تا قبل از این با زمان و ایده مواجه بودیم، در این لحظه چیزی به این دو اضافه می شود با عنوان فضا (Sphere). این مفهوم به معنای (Space) یا (Place) نیست بلکه فضا و اتمسفر چیزی از درهم آمیزی این دو واژه هست که می توان (Sphere) را برای آن به کار برد. در این معنا هم می توان تاریخیت را داشته باشیم و هم معماری و مکان زیستن را. لذا از ۱۹۶۰ مواجه می شویم با پارادایمی که هژمونی و سلطه خودش را نه بر پایه زمان، بلکه بر پایه و اساس مکان تعریف می کند.برای همین هم هست که به طور مثال انقلاب مه ۱۹۶۸ دانشجویان فرانسه، قصد انقلابیون فتح دانشگاه هست و دانشگاه چیزی به مثابه مکان هست، چیزی به مانند عرصه عمومی هست. اگرکه در انقلاب پرولتاریا به زعم مارکس، این کارگران جهان بودند که باید مسیر تاریخ و زمان را عوض می کردند ولی در این پارادایم، مکان هست که باید فتح شود. فتح سفارتخانه آمریکا در تهران توسط دانشجویان در سال ۱۹۷۹ میلادی، فروپاشی دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ میلادی، فتح میدان تیان آن من در پکن توسط دانشجویان در سال ۱۹۸۹ میلادی، و یا چندین مثال دیگر… که پارادایم دوره جدید را رقم می زند. آن چه هم که این دوره خاص را به پایان می رساند از قضا چیزی هست که مجددا با مکان و فضا ارتباط مستقیمی پیدا می کند و آن یازده سپتامبر ۲۰۰۱ میلادی و حمله به برجهای دوقلو در نیویورک هست که توسط بنیادگرایان اسلامی صورت می پذیرد. در این جا چه چیزی مساله هست؛ مجددا در می یابیم که مکان و فضا هست که مورد توجه و مساله قرار می گیرد. این اتفاقی که از اواسط قرن بیستم تا اتفاق یازده سپتامبر می افتد؛ نشان و حکایتی هست از هژمونی تحلیل های فضا مند و مکان مند، تحلیل هایی که خود را در عملگرایی نیروهای اجتماعی نیز می تواند مشاهده کند که چگونه همه نیروهای اجتماعی، سعی در به چنگ آوردن عرصه های عمومی و مستعمره کردن فضاهای زیستی هستند. این به چنگ آوردن فضاهای زیستی تا به آنجا به امری استراتژیک در این دوره مبدل گشت که ماجرای اسرائیل در خاورمیانه مثالی هست که می شود عرضه داشت. همه چیز به مکان و فضا منتهی شده و این دوره را می شود با تحلیل مکان مند به خوبی تفسیر نمود. این پارادایم فکری توانست روشنفکران و اندیشمندان قرن بیستم را به وجه دیگری از نظم نمادین فرهنگ و اجتماع رهنمون شود و آن اهمیت مکان و فضا در تحلیل ها بود؛ این اتفاق پارادایمی اگر که توانست همه آن نظریات جزم اندیشانه، سلب و مطلق گرایانه ی “تاریخیت مند” را که بیش از یک قرن بر اندیشه و تفکر علوم انسانی چنبره زده بود، رهایی بدهد ولی همین پارادایم هم در نهایت مبدل به خوانشی مطلق گرایانه از خود شد؛ همان رخدادی که می توان در نظریه پارادایم های علمی توماس کوهن جست. این مطلق گرایی باعث شد که فضا و مکان به امری کلیدی و حیاتی مبدل شود و نظم نمادین همه کنشهای انسانی مبتنی بر مکان مندی و فضا سامان داده شود. آن چه که بحث اصلی من در نقد تفکرات فضاگرایی محض هست این نکته هست که این پارادایم با هژمونی خودش بر همه مفاهیم دیگر، باعث می شود که همه تفاوت ها و تکثرها به کنار نهاده شوند و به گوشه ای پرت بشوند. مساله اصلی من در نقد این پارادایم دقیقا همین جا هست.
اما از سال ۲۰۰۱ تا به حال با وجهی از مطالعات تلفیقی روبه رو هستیم که پارادایم خودش را بر اساس مفاهیم مطالعات فرهنگی شکل داده است. مطالعات چندساحتی، مطالعات چندگانه، مطالعات متکثر و مطالعات میان رشته ای هست که می تواند به خوانشی زیبایی شناختی اقدام کند. در اینجا با مطالعاتی روبه رو هستیم که می تواند یک تجربه زیبایی شناختی مکانمند را با یک تجربه اجتماعی زمانمند تلفیق کند. در اینجا با نظریات جدیدی روبه رو می شویم. نظریات کسانی همچون داریوش شایگان که در کتابی به عنوان “افسون زدگی جدید، هویت چهل تکه و اندیشه سیار” که در این کتاب هم از تاریخ تحلیل هایی به دست داده می شود و هم از مطالعات فضا و مکان و معماری (جغرافیای انسانی و فرهنگی) حرف به میان می آید. یا کسان دیگری مانند دیوید هاروی و یا فردریک جیمسون هم هستند که به این تحلیل ها برای دوره جدید می پردازند. در این پارادایم با آمیزش افق ها، اندیشه سیار، تنوع زیستی، هویت های چهل تکه، تفکر چندساحتی روبه رو می شویم. اگرکه ریشه ها و خاستگاه های این ایده را می توان از اواسط قرن بیستم جستجو کنیم اما بلوغ گفتمانی این ایده های تلفیقی را از یازده سپتامبر می توانیم ببینیم. لذا در این دوره مطالعات فرهنگی به ایده ای چنگ انداخته که اندیشمندان و پژوهشگران را به این نکته اشارت می دهد که باید به سمتی حرکت کنند که در آن نگرشهای متنوع و متکثری به جغرافیا، تاریخ، مکان، زمان و یا هرچیز دیگری داشته باشند. یکی از توانایی های خاص مطالعات فرهنگی این هست که هر چیزی را مبدل به متن (Text) می کند تا توانایی خوانش و مطالعه آن به وجود آید.هر کنش انسانی و یا هر تجربه زیستی انسان قابلیت متن شدن و خوانده شدن دارد و این چیزی هست که مطالعات فرهنگی را به عمیق و ریزترین چیزها در زندگی روزمره انسان معاصر نزدیک می کند تا بتواند آن را تحلیل کند و آن متن را بگشاید. حال با این نگرش خاص، می توان به عمیق ترین و ژرف ترین ساحت های زیستی بافت قدیم بوشهر نزدیک شد و آن را مورد مطالعه قرار داد. بافت قدیم با خودش میراث چندین نسل را حمل می کند و متنی هست که چندلایه و متکثر و پیچیده هست و آن چیزی که می تواند به این پیچیدگی نزدیک شود، مطالعات فرهنگی هست. مطالعات فرهنگی از آن جایی که ضد-تقلیل گرا هست لذا برای مطالعه یک بافت و بستر به تمام وجوه آن توجه می کند و همه آن کد ها و نشانه ها را می کاود. در اینجا من باید از تجربه ای در این گونه مطالعات فرهنگی بر روی بافت قدیم بوشهر یاد کنم که به قلم حمید موذنی با عنوان “توتالیتاریسم معماری بوشهر” نگاشته شد. که می تواند الگویی اولیه برای مطالعات فرهنگی بر روی بافت قدیم بوشهر قلمداد شود. یا مثلا در مطالعات مردم شناسانه ای که بر روی مفهوم قدرت زنانگی در مناسبات اجتماعی بافت قدیم بوشهر درحال انجام هست (توسط شیرین دهقانی؛ دانشجوی دکتری مردم شناسی فرهنگی دانشگاه پاریس)؛ این ها همه می توانند نمونه هایی باشند که می توان مورد استفاده قرار داد. متاسفانه از این گونه مطالعات بسیار کم و محدود داریم. اغلب مطالعاتی که تا الان انجام گرفته اند وجهی تاریخی و کرونولوژیک دارند. و متاسفانه این گونه مطالعات زمانمند ما را به سمت گونه ای “فاشیسم ابدی” سوق می دهد. این ترکیب را اومبرتو اکو عرضه می کند. تفکرات فاشیستی چیزی نیست که در جایی با سرنگونی هیتلر یا موسولینی پایان یافته باشد بلکه این تفکر تداوم یافته و به جلو آمده است. به زعم من در لحظه کنونی یکی از راه های اجتناب و دوری کردن در افتادن به فاشیسم ابدی، می تواند توجه به مطالعات فرهنگی باشد. همه نهیب و هشداری که مطالعات فرهنگی می زند این نکته هست که باید از پیامدها و نتایج محتوم فاشیسم ابدی ترسید و هراسان بود.
در اینجا باید از تجربه ای در سی سال اخیر در استان بوشهر بگویم که بنیادها و دانشنامه های مختلفی شکل گرفتند تا بیایند به طور محض به تاریخ و زمانمندی هر چیزی که در این استان هست بپردازند. این اتفاق به زعم و من کسانی که رویکرد مطالعات فرهنگی دارند، نوعی نارسیسیم و خودشیقتگی فرهنگی را در سطح استان به وجود آورد؛ این چیزی که به طور افراطی هم به وجود آمد متاسفانه باعث شد که برخوردی میان مرکز استان و پیرامون آن شکل بگیرد. دچار یک برخورد و تضاد شدید مرکز و پیرامون در استان بوشهر شدیم که تا همین الان هم ادامه دارد. من پیشنهاد می دهم که پژوهشگران به مطالعه ثانویه این کتب و پژوهش ها در یک مطالعه کلان بپردازند تا ببینند که چه مکانیسمی به لحاظ فرهنگی و اجتماعی در آن ها وجود دارد که می تواند پتانسیل عظیمی برای خودشیفتگی فرهنگی و برخوردهای فرهنگی مرکز/پیرامون را برساخته نماید. این مطالعات علاوه بر اینکه باعث روشن شدن زوایای این مطالعات می شود، باعث می شود ما از پیامدهای ناخوشایند آن نیز که سی سال هست که دچارش هستیم نیز عبور کنیم.
در ادامه باید نهیب و هشداری هم به همه علاقمندان و دغدغه مندان به بافت قدیم بدهم که آن چه که با مطالعات زمانمند بر سر این استان و تضادهای شدید مرکز / پیرامونی آمد، بار دیگر در ماجرای توجه بیش از حد و مبتذل به مساله مکان و فضا بر سر این استان نیاید. هرچیزی در شکل افراط گرایانه خودش این امکان را دارد که به ناهنجاری و برخورد فرهنگی مبدل شود. به زعم من این ابتذال در شکل خودشیفتگی خودش بسیار خطرناکتر از آن معضل پیشین هست. خطرناک که می گویم، به معنای واقعی کلمه قابلیت تحلیل و تفسیر دارد. مثال تفکر “داعش” را در نظر بگیرید. به جریانی که این اندیشه در پیش گرفته و می خواهد همه مکان ها و جغرافیاها را در بر بگیرد و همه فضاها را نا امن کند؛ حاکمیت ترس و هراس را در فضا و عرصه عمومی شکل دهد. این نوع تفکر چیزی جز همان افراط در توجه بیش ازحد به مکان ها، فضاها، جغرافیاها و … نیست و نخواهد بود. باید مراقب بود که توجه بیش ازحد به مکان ها و فضاها می تواند مارا به درون ورطه ای بیاندازد که جهانی را نابودی بکشانیم. از این اندیشه به طور جد باید دوری و اجتناب کرد.
در پایان باید این نکته را بگویم که باید از در افتادن مطالعات بافت قدیم بوشهر چه در آن دست از مطالعات تاریخیت گرایانه محض دوری نمود و چه در افتادن به مطالعات مکانمندانه محض. من در این سخنرانی از خطرها و پیامدهای دهشتناک این مطالعات افراطی گفتم، ما باید به سمت مطالعات متکثر، چندساحتی و میان رشته ای برویم که بتواند فضایی را شکل دهد که در آن پیچیدگی زیستی درون بافت قدیم بوشهر را درک کنیم و در نهایت به تحلیل آن بپردازیم.