«مراقب آنچه آرزو میکنید باشید.»
در پس این متن زیبای شاعرانه، داستان پرفراز ونشیب ملتی نگاشته شده است که درپی رویایی خیال انگیز و دلفریب، در واقعیتی سهمگین بلعیده میشود و در سوگ یک کابوس شبانه می نشیند. این قصه پر غصه نسلهای آمده و رفتهایست که تکرار میشود تا تنها تکرار شده باشد، قصه نوستالژیک نسلهای غبارگرفته که یکی پس از دیگری قاب گرفته میشوند و پای عکس با شکوه استبداد زمان خود روی دیوار آرام میگیرند؛ تا باز قصه ای از نو. “زوال کلنل” اگرچه برشی از تاریخ معاصر را واضح تر دیده است اما پیوسته در فضایی زمان گریز، سکانسهای این پرده پرتکرار از تاریخ ایران را پیش چشم میکشاند تا به یاد آورد که زوال این ملت، حاصل اندیشه نارس و آرزوهای عقیم مردم این ملک است؛ مردمانی محکوم به غلتاندن تخته سنگی بزرگ تا قله سیزیف.
دولت آبادی البته به صراحت قلمش اشتهار دارد و ناگفتهای را برای هوشیارانه تر دیدن خواننده باقی نمیگذارد. اما در خوانشی جامعه شناختی، می توان زوال کلنل را در زمره آثار سمبولیک دید. از این رو که بازیگران رمان کلنل انگار هر یک نماینده بخشی از مکتبهای متداول آن روزها هستند.
کلنل خود از وجوه متفاوت میتواند برگزیده یک نظامی ناسیونالیست و وظیفه شناس باشد که اینک در یک سرگیجه تهوع آور، شاهد نابودی فرزندان خود و تاوان سخت وطن دوستی است. کلنل نماینده خروار نسلیست ورشکسته. او از آغاز تا انجام جز چند جمله سخنی به زبان نمی آورد. به نظر می آید این سکوت ناشی از نوعی احساس گناه تاریخی است؛ سکوت نسلی که دیگر حرفی برای گفتن ندارد و دستپاچه به دنبال پاککنی میگردد تا به گونه ای این خطاها را از حافظه خود و دیگران محو کند و ردپای خود را از یک جنایت دسته جمعی بزداید. فرار کلنل از امیر و رها گذاشتن او در زیرزمین در حقیقت تلاشی بی سرانجام و بی فایده برای نجات از کابوسهای خود است، درست مثل تلاش برای فروخوردن اشکهایش در سوگ پروانه.
امیر حاصل فکر پدرسالارانه کلنل که زمانی با پوشیدن کلاه بلشویکها در جستجوی عدالت اجتماعی و جامعه بی طبقه بوده است اینک در گذار به جنون و روان پریشی است. او به دنبال تلاطم میان تعصبات ایدئولوژیک در میانه راه سر به رویی دیگر نهاده است. او اگرچه می داند “در این کشور همیشه حق با کسی است که قدارهاش را سفت تر می بندد” اما، تجسم رویایش را در مشی اصلاحی می یابد. امیر که سالهای ابتدایی انقلاب همراه حاکمیت است در جستجوی آرام و اصلاح طلبانه به آرمانهایش است. آرمانهای اصلاحی متبلور در تندیس امیرکیبر که ناگفته انتهایش پیداست، اصلاح خواهی به مثابه نیمتنه بی سر امیرکبیر. امیر- که می تواند کوتاه شده نام محمدتقیخان صدراعظم هم باشد- انسانی است که زیر شکنجه شکسته و از نو ساخته شده است و در کشمکش با یک اسکیزوفرنی تمام نشدنی و بازسازی ذهنی صحنههای شکنجه در عذاب پیوسته به سر میبرد تا آن زمان که عکسش کنار عکس برادران زیر چکمه کلنل آرام میگیرد.
از مختصات بارز زمان کلنل، بی زمانی و نادرکجاییست. سکانسهای داستان بی آغاز و انجام به گونهای درهم تنیده اند که تشخیص زمان و مکانشان آسان نیست. محدودیت نویسنده او را به این خلاقیت واداشته و آنرا بدل به یک سبک نوشتاری کرده است. خضر جاوید، یک پلیس سیاسی بی اصول و مرام است که با تحول انقلاب از صورتی به صورت دیگر درمیآید و به سختی میتوان گفت کدام یک از سکانسهای او مربوط به قبل یا بعد از انقلاب است. خضر جاوید با حضوری سایه وار همواره در حال آمدوشد در داستان است و این اشارهایست مسقیم به عدم تغییر ماهوی استبداد. تحلیل شخصیت خضر جاوید که اتفاقا نامی آیرونیکال هم هست از زیباترین و در عین حال آشناترین شخصیتهای سالهای پس از این تحول اجتماعی است؛ شخصیتی پیوسته و فناناپذیر که از عهد خسرو روزبه و دکترمصدق تا زمان حال در پی وزش باد و بوی کباب در کمین نشسته است. قربانی، شخصیت دیگر رمان، انسانهایی را نمایندگی میکند که در فراز و فرود هیجانی یک تحول، قادر به توجیه فجیع ترین نوع کشیها و خلق زشتترین جنایتهای بشری هستند. و چه اسم با مسمایی، قربانی یک نوع جذام فکری است.
محمدتقی، جنبه سرکش و طغیانگر انقلابی ، مسعود، وجدان ضد بیگانه، و پروانه، تصویر یک احساس پاک و نوعی آرمانخواهی نابالغ، همگی مثل امیر بخشهایی از هویت کلنل به عنوان یک موجود کل یا یک جامعه هستند. به اینها باید خضر جاوید را هم اضافه کرد. چرا که ارتقای او از یک معلم ساده به یک پلیس ساواک به لطف کلنل بود. سکوت کلنل هم در برابر کنشها و مرگ همه آنها به همین دلیل بود. کلنل سایه اقتدار پدرسالارانه یک حاکمیت است. او تصویر یک اتوریته شکوهمند، پایدار و همیشه زنده تاریخ در ذهن یک انسان دنیای سومی است. انفعال کلنل نه از سر بیتفاوتی و بی ریشگی که به دلیل خطاهای یک نسل در قبال فرزندانش رخ میدهد. این نسل، ساخته دست کلنلهاست و سرزنش آنها انگار فروپاشی همه اصول و ارزشهای خود کلنل.
شاید اشاره دولت آبادی به علاقه کلنل به شاهنامه خوانی هم بیدلیل نباشد. داستان زوال کلنل یادآور سهراب کشان رستم است. کلنل با انگیزه وطن دوستی یک به یک فرزندانش را همچون سهراب به قتلگاه میفرستد و دست آخر خود نیز در خوان هفتم گرفتار پایانی مرگبار میشود تا سرانجام شاهنامه اش مثل رستم، امیرکبیر، مصدق و کلنل محمدتقی خان پسیان پایانی تراژیک و غمبار اما عبرت آموز باشد. کلنل در شکوه یک ژنرال، با همه یال و کوپال نظامی، شمشیر به دست و ایستاده، مثل پسیان، مثل امیر ساعد بریده، خودزنی میکند تا «سر پنهان» اش را آشکارا فریاد بزند و آیندگان خوب یادشان باشد که مراقب آنچه آرزو میکنند باشند.