در نظریه های سیاسی و مطالعاتی که بر دو تجربه بزرگ سیاسی توتالیتاریسم یا حکومت های بزرگ استبدادی در قرن بیستم انجام شده است، یعنی تجربه فاشیسم و تجربه کمونیسم، از مهم ترین نظریه پردازان پس از جنگ و به ویژه هانا آرنت گرفته تا نظریه پردازان امروز نطیر ریچارد شورتن، استاد علوم سیاسی دانشگاه بیرمنگام در کتابش: باز اندیشی ریشه های روشنفکرانه توتالیتاریسم (۲۰۱۲) و به …خصوص پیر روزنوالون در «مشروعیت دموکراتیک» (۲۰۰۸)، همواره تاکید بر دو نظر را می بینیم: نخست آنکه فرایند های استبداد و زورگویی اجتماعی را بیشتر از آنکه فرایندهای شکل گرفته در راس جامعه و بر اساس اراده «حاکمان» بدانیم، باید به پایه های مردمی و فکری آنها توجه کنیم؛ و سپس آنکه برای رشد روحیه آزاد اندیشی و عدالت خواهی در یک جامعه ای باید به سطح روزمرگی و رفتارهای ساده و شخصی بازگشت. به عبارت دیگر آزادی و کنار گذاشتن استبداد منشی تنها با تجربه کردن دراز مدت صبر و تحمل دیگران و با هم زیستن به دست می آید وگرنه با حرکات خشونت آمیزی نظیر انقلاب های اجتماعی و یا با برنامه ریزی های دیوان سالارانه و حکومتی، به تنهایی،هرگز نمی توان در مردم روابط انسانی و آزادی و عدالت را درونی کرد.
این موضوعی است که روان شناسان اجتماعی و تقریبا تمام مطالعات اجتماعی موردی نیز تایید می کنند. توهم حوزه سیاسی چه در سطح دولت ها و چه در سطح حتی دانشگاهی در آن است که مساله زورگویی و استبداد، امری نهادی است که با ایجاد این یا آن نهاد و تصویب و اجرای این یا آن قانون به نتیجه می رسد. در حالی که تجربه قرن بیستم به ما نشان داده است که تمام این نهادها و قوانین اگر در نظام اجتماعی جا نیافتاده و در میان مردم ریشه نکرده باشند، هیچ نتیجه ای در بر ندارند. هم از این رو، آسیب شناسی پدیده زورگویی بیش و پیش از هر جا در سطح روزمرگی معنی داشته و می تواند کاربرد داشته باشد.
نقشه کنونی نظام های سیاسی زورگو و بی مسئولیت، تقریبا انطباق بالایی با نظام های اجتماعی دارند که در آنها زورگویی و به اصطلاحی روزمره تر «ضعیف کشی» بخشی از رفتارهای عادی مردم شده است. این عبارت را بسیار شنیده ایم که در وجود هر یک از ما یک دیکتاتور نهفته است عبارتی که چندان دور از واقعیت نیست. اما اغلب افراد و به خصوص کسانی که خود را نخبگان فکری می دانند برای مثال در جامعه ما بسیاری از روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان و غیره که باید خود الگویی برای سایر اقشار اجتماعی باشند، تعبیر چندان روشنی از این «دیکتاتور منشی» ندارند و به باور آنها زورگویی، خود را صرفا در نبود عنصر «برابری» نشان می دهد. اغلب این بحث مطرح می شود که چرا آدم ها با هم برابر نیستند؟ چرا اختلاف ثروت و اختلاف نفوذ اجتماعی و اختلاف حقوق اجتماعی و غیره وجود دارد؟ و نتیجه ای که به صورت سطحی گرفته می شود این است که «برابری» داروی معجزه آسایی است که بی عدالتی و زور گویی را از میان می برد. در حالی که به قول آرنت دقیقا به این دلیل که انسان ها از لحاظ طبیعی با هم برابر نیستند است که باید از لحاظ فرهنگی تلاش کرد یکدیگر را بپذیرند.
اما متاسفانه در کشورهای جهان سوم و از جمله کشور ما، اغلب در این زمینه همچون زمینه های دیگر، به جای آنکه تصویر روشن و دقیق و معنا دار و به خصوص کاربرد پذیری از «برابری» ، «آزادی»، «عدالت» و پرهیز از «زورگویی» وجود داشته باشد، مفاهیمی اسطوره زده، خیالین و کژاندیشانه از آنها رایج هستند. مثالی روشن از این امر را در تضاد حادی می بینیم که میان رفتار به شدت زورگویانه و غیر مدنی افراد با یکدیگر از یک سو، و انتقاد شدید آنها به نبود یا کمبود رفتار دموکراتیک دولتی دیده می شود. پرسش چندان پیچیده نیست: چطور افرادی که در ساده ترین جنبه های زندگی و ورفتارهای روزمره، از رانندگی گرفته، تا رعایت صف برای خرید، از کمک به یک فرد در خطر گرفته تا تربیت درست فرزندان خود و … به شدت مستبد و زور گو هستند، چطور آدم هایی که تقریبا همه موقعیت های اجتماعی از جنسیت گرفته تا سن و سال، از مدرک تحصیلی، تا ثروت و برخورداری از مزایای اجتماعی را بدل به ابزارهایی کرده اند که افراد ضعیف تر را تحقیر و آنها را زیر پای خود له کنند و یا دست کم آنها را نادیده بگیرند، انتظار دارند که حکومت و دولت از بالا معجزه ای بکند که آنها را به آدم های دموکرات و مدنی و دلسوز و با وجدان تبدیل کند. روشن است که در اینجا هر کسی اولین واکنش «مشروع» را در ساختن یک هیولا از بالا دستی ها می بیند تا بدین ترتیب از خود سلب مسئولیت کرده و بتواند به رفتارهای غیر مدنی خود ادامه دهد. از این رو، زورگویی را باید حاصل نوعی پایین بودن «فرهنگ عمومی» در جامعه ای دانست که نمی تواند نظام های ارزش گزاری روشن و قابل دقاعی برای خود تعریف کند و در نتیجه به سطحی ترین مشخصات برای این ارزش گزاری های پناه می برد: پول و ثروت و زور: جامعه ای که در آن برخی از روشنفکران به دفاع از بی عدالتی به مثابه یک فضیلت می نگرند، جامعه ای است که باید به حال خود گریه کند.
چرا نخبگان جامعه ما، تصور می کنند که اگر به دلایلی که اغلب اتفاقی بوده اند و در جامعه ای به شدت «قهرمان ساز» و «اسطوره پرست» و «عقل گریز» به جایگاهی اغلب خیالی دست یافته اند، از این مشروعیت برخوردارند که هر سخنی را بر زبان بیاورند و از تحقیر دیگران و از توهین به برابری و عدالت، برای خود یک نشان برجسته بسازند که همه جا بر سینه شان آویزان باشد؟ و عدم واکنش نخبگان دیگر را به این امر نوعی رسیدن به مقام «خدایی» برای خویش بپندارند؟ دلیل روشن است زیرا در این جامعه بیشتر از آنکه آزادی و برابر طلبی و عدالت جویی که پایه های رشد فرهنگ و خلاقیت های انسانی هستند در آدم ها و به خصوص روشنفکران و هنرمندان درونی شود، مال پرستی، مقام دوستی، چاپلوسی، خود بزرگ بینی و استبداد روزمره و زور گویی در موجود افراد درونی شده است. این دیکتاتورهای کوچک، که در وجود تک تک ما خانه کرده اند، خطرناک ترین نوع از دیکتاتورها هستند و اغلب بدون آنکه بدانیم کجا باید جستجویشان کنیم دون کیشوت وار، به جنگ کسانی می رویم که اتفاقا وجود آنها و خطر آنها را به ما گوشزد می کنند: گویی اگر صدای این هشدار ها خاموش شوند آن دیکتاتورهای کوچک نیز می میرند، حال آنکه هر روز درونی تر شده و به صورت ناخود آگاه ضربه بیشتری بر جامعه ما وارد می کنند.