فکوهی ۲۲ نوستالژی شدن، عموما و با کمک و حتی تحمیل دولت ها، از خلال قهرمانان ملی، جنگ ها، پادشاهان، تاریخ قهرمانی ها و روزهای بزرگ تاریخی برای ملت، شکل می گیرد. اما نوستالژی می تواند فرایندی هایی کاملا متفاوت داشته باشد، به صورتی که از یک خانه قدیمی تا یک شهر و روستای کوچک و یا خاطراتی دور و نزدیک از خانواده و دوران کودکی و غیره را برای ما به شکلی شادی آور یا حزن انگیز و اغلب همراه با یکدیگر در آورد.
شاید برای همه ما بارها اتفاق افتاده باشد که موزیکی خاص یا مکانی ویژه خاطرات دلنشینی را در گذشته برای ما تداعی کند و برای یک لحظه ما را به دنیایی ارجاع دهد که اغلب از آن با عباراتی چون «یادش بخیر/ افسوس که گذشت/ چه روزهایی داشتیم» یاد کنیم. برخی علت این امر را بازگشتناپذیری زمان تعبیر میکنند و برخی همچون دکتر ناصر فکوهی این حالت را ناشی از تمایل ذاتی و بیولوژیک انسان برای حذف خاطرات بد و حفظ خاطرات مثبت میدانند.
«نوستالژی» واژهای است که نخستینبار در سال ۱۶۸۸ توسط پزشکی سوئیسی به نام «جوهانس هوفر» برای توصیف این حالات به کار بردهشد. گرچه نوستالژی در ابتدا یک اصطلاح پزشکی بود اما به سرعت توجه فیلسوفان را به خود جلب کرد و افرادی همچون کانت و روسو به تحلیلهایی در این زمینه پرداختند و به تدریج ادبیات، سینما و موسیقی نیز از این مسأله متأثر شدند.
اما فارغ از تاریخچه و چیستی نوستالژی، آنچه امروزه اهمیت مییابد فراتر رفتن نوستالژیها از سطحی فردی، و جمعیشدن آن است. در واقع، گویی امروز نوستالژیها در فرآیندی اجتماعی ساخته میشوند و افراد هر کدام به نوعی در ساختهشدن آنها سهم دارند. برای بررسی بیشتر و عمیقتر این موضوع، برآن شدیم تا «چگونگی ساختهشدن نوستالژیهای یک جامعه» را در گپوگفتی با دکتر ناصر فکوهی، استاد انسانشناسی دانشگاه تهران و مدیر «انسان شناسی و فرنگ» ، به بحث بگذاریم. که ماحصل آن ازنظرتان میگذرد.
نوستالژیهای یک جامعه چگونه شکل میگیرد؟
نزدیکترین واژهای که میتوان از لحاظ تبارشناسی برای واژه نوستالژی با ریشه یونانی آن پیدا کنیم، «غم غربت» است، یعنی اندوه نسبت به گذشته (زادگاه و خانه پدری) و آرزوی بازگشت به آن. اما این واژه به تدریج در طول دو قرن اخیر معنای بسیار زیادی یافته است و به همان اندازه که ابزارهای تولید و انباشت خاطره و یا برعکس، فراموشی و محو خاطرات، از میان بردن آثار گذشته، بیشتر شدهاند و فناوریهای جدید به این امر کمک کردهاند، نوستالژیها نیز بالا گرفته اند. از ابتدای قرن بیستم، در کشورهای اروپایی، نوستالژی نسبت به قرن پیشین آغاز شد و واژه «دوران زیبا» (la belle époque) یا «دوره طلایی» (l’âge d’or) برای قرن نوزدهم شکل گرفت که قرن چندان زیبایی هم نبود و در آن افزون بر جنگها، انقلابهای فراوان، صنعتی شدن طاقت فرسا، اکثریت قریب به اتفاق مردم را در شرایطی بسیار هولناک و فقر زده، گرفتار کرده بود. بعدها همین احساس در سال های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ پس از شروع بحران های اقتصادی و رو به زوال گذاشتن دولت رفاه، نسبت به دوره ای که «سی سال پر افتخار» (les trentes glorieuses ) نامیده می شدند و منظور از آنها سه دهه رشد اروپا در فاصله ۱۹۴۵ تا ۱۹۷۵ بود شکل گرفت. در فرهنگ های دیگر نیز تقریبا همیشه نگاه به گذشته را می توان در قالب های نوستالژیک مشاهده کرد. ظاهرا حافظه انسانی تمایل بدان دارد که نکات تلخ گذشته را به فراموشی سپرده و نکات شیرین را به شکل مبالغه آمیزی تقویت کند. درباره ساز و کارهای این پدیده از بعد فلسفی می توانیم به کتاب «بازگشت ناپذیری و نوستالژی» (L’Irréversible et la nostalgie) (۱۹۷۴) ولادیمیر یانکلویچ (Vladimir Jankélévitch ) اشاره کنیم. و یا از بعد ادبی به کتاب های باربارا کاسن (Barbara Cassin) با عنوان «نوستالژی، یا سرانجام کی در خانه خود خواهیم بود؟ » (La Nostalgie. Quand donc est-on chez soi?) (۲۰۱۳) و یا سولتانا بوین (Svetlana Boym) «آینده نوستالژی» (The Future of Nostalgia)(۲۰۰۱). دو مولف اخیر تلاش کرده اند با تبدیل ماده زبان شناختی یا تاریخی و حافظه ای به احساس غربت نوستالژی آن را در دو بعد مثبت و منفی اش تحلیل کنند؛ در حالی که یانکلویچ در نوستالژی نوعی نومیدی و ناتوانی انسان را می بیند که قادر نیست به گذشته بازگردد و در این شکستش، در برابر زمان، به نوستالژی به مثابه راه حلی حافظه ای روی می آورد؛ پرسمانی که یانکلویچ و سایر فیلسوفان در مقابله انسان با مرگ باوری نیز بدان اشاره کرده اند. البته ما در اینجا چندان به رویکرد روانشناسانه مساله نمی پردازیم که بیشتر با نگاهی کارکردی به مساله نگریسته است. در میان متخصصان علوم اجتماعی نیز باید به کار ارزنده پیر نورا (Pierre Nora) مورخ فرانسوی اشاره کرد با عنوان «مکان های خاطره» (Les Lieux de mémoire) (۱۹۸۴-۱۹۹۲)که با توسل به تحلیل تاریخ فرهنگی تلاش می کند ارزش خاطرات ولو منفی را برای حفظ و پایداری هویت ها نشان دهد.
در نهایت شاید بتوان به مثابه یک ارزیابی سریع و مختصر گفت که هویت نمی تواند جز بر پایه حافظه و فراموشی استوار شود. یعنی آنچه در جامعه زمان حال افراد را به گذشته پیوند می دهد و به آنها امکان می دهد با یکدیگر همساز و همدل شوند تا به این ترتیب بتوانند ساختارهای ِ تخیلی، به نام آینده را بریزند و آن را در روابطی بین ذهنیتی با یکدیگر پیوند دهند. هم از این رو هر جامعه ای برای آنکه بتواند در زمان حال خود دوام بیاورد و به آینده برود نیاز بدان دارد که از گذشته خاطرات خوب و بدی داشته باشد؛ در این حال وی نیاز بدان دارد برخی از بدترین خاطرات را به دورترین بخش های ناخود آگاه ذهن خود هدایت کند یا با دستکاری از آنها خاطراتی قابل پذیرش بسازد و برعکس برخی از بهترین خاطرات و یا حتی خاطرات ساختگی برای خود دست و پا کند ، تا بدین ترتیب صاحب هویت شود. از این رو نوستالژی نوعی احساس به وجود می آورد که باید آن را حالتی تلخ و شیرین به حساب آورد. دردهای التیام یافته و خوشی های از دست رفته، لذت های پایداری که امروز به خوشبختی های بزرگ و کوچک رسیده اند و آنهایی که برای همیشه از دست رفته اند اما تخیل و لایه های رویایی از خود بر جای گذاشته اند. جامعه ای بدون خاطره و بدون قابلیت فراموشی، نمی تواند هویت داشته باشد و جامعه بدون هویت دیر یا زود از میان می رود و چون آدمی سرگشته و نسیان زده ناچار به زیستنی گیاه وار خواهد بود.
چه رویدادها، اشخاص و مولفههایی ظرفیت نوستالژی شدن را دارند؟ به عبارتی چه چیزی نوستالژی را می سازد؟
اگر تجربه چند قرن اخیر را در نظر بگیریم، می توانیم بگوییم هر چیز و هر رویدادی، اما بدون شک بنا بر اینکه در چه فرهنگ و چه دوره و چه پهنه جغرافیایی زندگی می کنیم. این ها، بسیار با یکدیگر متفاوت می شوند. برای مثال برای اکثر قریب به اتفاق آمریکایی ها (شاید به جز سرخپوستان و سیاه پوستان) تاریخ، در دویست سال پیش متوقف می شود یعنی زمانی که نخستین اروپاییان مهاجر برای اسکان گرفتن و ساختن قاره جدید در آن شروع به سیر وسیاحت کردند و مزارع خود را ساختند،کوچه و خیابان ها را بر پا کردند و غیره. هم از این رو است که سبک سینمای وسترن در امریکا تا این اندازه اهمیت داشته است. برای تمدن های قدیمی برعکس، پهنه زمانی و مکانی ِ نوستالژی بسیار گسترده تر است . در کشوری مثل ایران، این پهنه ها بر روی آنچه امروز سرزمین ایران بزرگ فرهنگی، نامیده می شود و از شرق ترکیه و بین النهرین و مصر تا آن سوی مرزهای هند و کرانه های غربی چین گسترده است، تداوم می یابد و از لحاظ زمانی نیز دورانی حداقل سه هزار ساله را در بر می گیرد.
از زمانی که در قرن نوزده هویت های ملی، اساس شکل گیری دولت های جدید شدند، مفهوم ساختگی «ملت»، واحدِ اصلی هویت و بنابراین واحد اصلی ِخاطره و فراموشی شد. این نکته ای است که بهتر از هر کسی بندیکت آندرسون (Benedict Anderson) در کتاب خویش « جماعت های خیالین» (Imagined Communities: Reflections on the Origin and Spread of Nationalism)(۱۹۸۳) درباره فرایند «ملت سازی» (Nation Building) به بیان در آورده است.
در این فرایند، نوستالژی شدن، عموما و با کمک و حتی تحمیل دولت ها، از خلال قهرمانان ملی، جنگ ها، پادشاهان، تاریخ قهرمانی ها و روزهای بزرگ تاریخی برای ملت، شکل می گیرد. اما نوستالژی می تواند فرایندی هایی کاملا متفاوت داشته باشد، به صورتی که از یک خانه قدیمی تا یک شهر و روستای کوچک و یا خاطراتی دور و نزدیک از خانواده و دوران کودکی و غیره را برای ما به شکلی شادی آور یا حزن انگیز و اغلب همراه با یکدیگر در آورد.
همه آدم ها به نوعی همان اندازه به نوستالژی نیاز دارند که به هویت و به اینکه باور داشته باشند مرگ پایان همه چیز نیست. در غیر این صورت، زندگی در خطر از میان رفتن در بی معنایی قرار می گیرد و برای بسیاری از انسان ها اگر نگوییم همه آنها چنین موقعیتی قابل تحمل نیست. هم از این رو حتی کسانی که چیز چندانی برای نوستالژی ساختن نداشته باشند و زندگی آنها تقریبا همیشه یکسان و بدون بالا و پایین شدن هایی غیر مترقبه بوده باشد، دستکم از نقش گذشت زمان ِ به قول یانکلویچ بازگشت ناپذیر برای خود یک نوستالژی می سازند و از «کودکی ازدست رفته» یا «جوانی کجایی که یادت به خیر!» سخن می گویند. این امر به انسان ها کمک می کند هم موقعیت حال خود را تحمل کنند و با آن سازگاری بیابند و هم به خصوص موقعیت محتوم خود را یعنی مرگ و فراموشی ای که در انتظارشان است، را. به نوعی تمایل به هنر و خلق آثاری که بر جای بمانند و یا حتی تمایل به تولید مثل و بر جای گذاشتن فرزندان نیز از همین امر ریشه می گیرند. انسان تمایل دارد خود را حاصل گذشته های از دست رفته و منشاء گذشته هایی بداند که در آینده برای نسل هایی که پس از او خواهند آمد، بداند. بسیار به سختی می توان انسانی را یافت که به صراحت و با خیالی آسوده بپذیرد که پس از خود هیچ چیزی باقی نخواهد گذاشت که نام او را زنده نگه دارد و این «زنده نگاه داشته شدن نام» به نظر او نوعی زنده نگاه داشتن بیولوژیک یا حیاتی می آید که البته کاملا بی معنا است اما ابزاری است بسیار موثر و کارا برای حفظ حیات و توانایی انسان ها به ادامه دادن در عین آنکه اجازه ندهند ساختارهای نومیدی و مرگ محتومی که انتظارشان را می کشد آنها را از کار بیاندازد. نوستالژی در این معنا انرژی ای حیاتی به انسان ها و به زندگی می بخشد . و به همین دلیل نیز همه تلاش می کنند چیزی برای افسوس خوردن برای آن در گذشته داشته باشند و تقریبا همه تصور می کنند گذشته از امروز بهتر بوده است. و حتی در اوج ایدئولوژی های دستکاری کنده ای مثل «سبک زندگی آمریکایی» یا ایدئولوژی «آینده سوسیالیستی» که محور استدلالی شان، نفی گذشته به سود آینده بود، باز هم گونه ای از حسرت نسبت به گذشته اینجا و آنجا ظاهر می شود و به نوی آینده موعود، بازسازی گذشته ای طلایی به حساب می آید که از دست رفته شمرده می شود. مثلا در ایدئولوژی کمونیستی، کمونیسم، بازسازی ِ کمون های اولیه ای اعلام می شود که گویی زمانی انسان ها در آنها زندگی می کرده اند و هنوز موقعیت های نابرابری میان آنها فاصله نیانداخته بود و یا برای ایدئولوژی امریکایی، مهاجران در نیه اول قرن بیستم، در باز سازی زندگی شان در آمریکا، در پی بازگشتی به گذشته طلایی بوده اند که پیش از موقعیت فقر آمیزی که از آن در قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم گریخته بودند، ظاهرا در زادگاهشان وجود داشته است؛ اما آنها شانس برخورداری از آن را نداشته و اکنون این شانس را در «جهان نو» یافتند.
بازگشت دائم مضمون گذشته در شعر و موسیقی و ادبیات و هنر در طول قرن ها نشان دهنده نیاز به این امر است که هویت هر فرد و هر گروه اجتماعی ازکوچکترین واحد ها تا بزرگترین آنها از خلال گذشته هایی که اغلب بر اساس نیازهای حال و تصور نسبت به نیازهای آینده خود آگاهانه یا ناخود آگاهانه طراحی و خلق می شدند ، شکل گرفته بودند.
آیا ساخته شدن نوستالژیها در فرآیندی طبیعی، پروسهای و در بطن جامعه شکل میگیرد یا توسط نظامهای فرهنگی و سیاسی ساخته میشود؟
از لحاظ طبیعی یا بیولوژیک، موجودات زنده، دارای سازوکار حافظه و فراموشی هستند ، یعنی برخی از حوادث گذشته را به یاد می آورند و برخی را از یاد می برند. معمولا ما خوشی ها یعنی ساز و کار «لذت» را به یاد می آوریم و ناخوشی ها یعنی سازوکارهای درد را از یاد می بریم یا آنها را به ناخودآگاه خود می فرستیم و این امر با اصل اقتصاد انرژی حیات خوانایی دارد ، انسان ها برای آنکه بتوانند زنده بمانند، نیاز به امید دارند و امید یعنی اینکه ما باور داشته باشیم موقعیت های انبساطی یا گشودگی ها، همواره ممکن هستند و با کار و کوشش و به خرج دادن انرژی می تواینم به آنها دست یابیم، برعکس ما باید معتقد باشیم که انقباض ها یا دردها موقعیت هایی استثنایی بوده اند که دیگر تکرار نمی شوند، و یا حداقل اگر مراقب باشیم، دیگر تکرار نمی شوند و به این ترتیب می تواینم به آنها فکر نکنیم. موجود زنده بر اساس اصل لذت و زنده بودگی می تواند سازوکار حیات را ادامه دهد در حالی که اصل درد و ناگزیری مرگ، حیات را زهر آلود و غیر قابل تحمل می کند. کسی که از لحظه مرگ خود اطلاعی ندارد می تواند تا این لحظه کاملا با خوشبختی زندگی کند و هرگز به آن نیاندیشد، اما کسی که به این لحظه آگاهی می یابد (برای مثال در پیش بینی اثر بیماری های لاعلاج) زندگی برایش زهر آلود می شود ولو چندین سال از آن باقی باشد؛ مرگ و درد و اندیشه های سیاه سراسر زندگی اش را فراگرفته و آن را به کامش ناخوش می کنند و در برابر آنها هویت خویش را از دست می دهد. بنابراین هویت در لذت و خوشی و خاطره ساخته و در درد و ناخوشی و تصور فراموش شدن، از میان می رود. حال اینکه ما ضربات (تروما) های درد آمیز را به یاد می آوریم را چگونه می توان تحلیل کرد؟ بسیاری معتقدند که دلیل این امر، نه به سازوکارهای معمولی حیات بلکه به سازو کارهای عصبی در موقعیت های بحران برمی گردد که سکانس هایی استثنایی را به وجود می آورند : ضربه به شدتی می تواند باشد که برای همیشه ثبت شود اما بیولوژی انسانی به هر حال تلاش می کند آن را کاهش دهد تا موجود زنده بتواند به حیات خود ادامه دهد، اگر این کار ممکن نباشد ، حیات نیز ناممکن خواهد شد : برای مثال وقتی فردی نزدیکان خود را از دست می دهد و به یکباره خود را بی هویت بی گذشته و در نتیجه بی آینده تصور می کند و می پندارد که جهان دیگر معنایی ندارد و احساس گناه وجودش را فرا می گیرد که چرا عزیزانش رفته اند و او باقی مانده است، این امر زندگی را ناممکن می کند، مگر آنکه فرد بتواند کل فرایند را به خوبی درک و تحلیل کند و این تحلیل را آگاهانه پذیرفته و در ذهن و عمل خود درونی کند. وگرنه به سرعت از میان میرود.
بدین ترتیب ما با موقعیت های بیولوژیکی روبرو هستیم که به سرعت در انسان فرهنگی می شوند. این فرهنگی شدن لزوما در یک نسل انجام نمی گیرد و بخش بزرگی از آن ریشه های تاریخی دارد: انسان ها حداقل ۴ میلیون سال عمر گونه ای دارند و حافطه ای که می تواند دارای عمق ۴ میلیارد سالانه پدیده حیات یا عمر ۱۴ میلیارد سالانه پدیده کیهان را نیز در خود حمل کند. فرهنگ نه به مثابه یک اتفاق بلکه به مثابه یک فرایند دراز مدت در این مسیر کاملا ناهموار و غیرخطی و نامنطم و فازیِ پیشا تاریخی و تاریخی به وجود می آید . هر چند با نزدیک شدن به عصر مدرن و با افزایش حیرت آور ابزارهای ثبت و یادآوری حافظه ما به موقعیت هایی نزدیک شده ایم که در آنها، همه چیز سرعت گرفته اند و انسان ها هر چه بیشتر نیازهای هویتی پیدا کرده اند و در نتیجه باید با سرعت بیشتری میزان بسیار بیشتری از مواد خاطره ای را پردازش و از فرایندهای خاطره و فراموشی به شمار بسیار بیشتر و با عمق بسیار بیشتری استفاده کنند تا بتوانند به حیات خود ادامه دهند.
برخی بر این باورند که نوستالژی «گذشته» را تقدیس کرده و در «حال» باز تعریف میکند. براین اساس اگر متون نوستالژیک را یکهتاز عرصه فرهنگ درباره گذشته در نظر بگیریم، چقدر این مسأله مانع از نگاه انتقادی به تاریخ و گذشته خواهدشد؟
اگر معنای تقدیس را تابویی کردن یا توتمی کردن فرهنگ گذشته بگیریم، بدون شک چنین است. اما نمی توان این معنا را همواره در ساختن و بازساختن گذشته پیدا کرد. در برخی از موارد البته ما واقعا با این پدیده هایی روبرو هستیم. در دوران باستان مواد گذشته عموما از جنس تقدس یافته بودند و بنابراین لزوما در یکی از دو فرایند تابویی شدن (ممنوعیت ها) و یا توتمی شدن (تعلق ها) تریف و بازتعریف می شدند و آنچه باید کرد و نباید کرد، آنچه باید گفت و نباید گفت، آنچه باید اندیشید و نباید اندیشید و در تمام افتخارات و خاطرات و قهرمانان و حوادث و پدیده هایی که با داشتن آنها یا به صورت واقعی یا به صورت خیالین یک فرد می توانست به وجود خود مطمئن شود، اما امروز لزوما چنین نیست، را تعیین می کردند. اما در جهان کنونی فناوری های جدید و تداوم فرهنگ در بعد احتمال ها ، قطعیت ها را به زیر سئوال برده و در نتیجه این امکان را به وجود آورده که بتوان در همه چیز شک کرد. امکانی که در آن واحد هم بسیار خلاقانه است و هم بسیار خطرناک: خلاقانه است زیرا با شک و تردید است که امکان اندیشیدن و آفرینش به وجود می آید، اما خطرناک از لحاظ اینکه نظام های ارزشی و اخلاقی و دینی که لازمه تداوم یافتن هر جامعه ای از ابتدا تا امروز بوده اند، را نمی توان بر پایه شک و تردید و احتمال استوار کرد. این ها پایه های لرزانی هستند که تجربه همین دو قرن اخیر به ویژه تجربه همین تقریبا ۱۵ سالی که از آغاز قرن بیست و یکم می گذرد نشان می دهد که با زیر شک رفتن معیارهای اخلاقی و اعتقادات و باورها و آنچه باید به ما نوعی قطعیت را ولو به صورتی تخیلی القا کند، چه چیزی در انتظار بشریت است. به گفته میرچیا الیاده، انسان بدون باور و اعتقاد، چاره ای نخواهد داشت جز آنکه سردرگمی و کشیدن بار سنگین کیهانی بی پایان را بپذیرد: کاری که بدون شک در حد و اندازه و توان انسانی نیست و می تواند به معنای پایان این گونه باشد.
منبع: روزنامه ایران