پیچیدگی واقعیت فاشیسم کروچه را درگیر رفتار و نظریات متناقضی کرده بود و این امر برای فیلسوفی که از وجود یک هارمونی عمیق، وحدت و عقلانیت تاریخی در کنش و هستی انسان سخن می گفت قابل پذیرش نبود. قبل از اینکه به جناح ضد فاشیست ملحق شود، کروچه هم موافق برداشتی بود که در آن به جنبش موسلینی کارکردی ثبات دهنده (به شرایط ملتهب سیاسی) داده می شد، برداشتی که نظر و خواسته ی تقریبن همه ی اعضای لیبرال حکومت بود. فاشیسم برای کروچه ی ” پیوستگی همه چیز است و ناپیوستگی دشمنی که باید جنگید” شبهاتی را ایجاد کرده بود.
- یک شارلاتان بازی ضروری: اسطوره ی بازسازی
پیچیدگی واقعیت فاشیسم کروچه را درگیر رفتار و نظریات متناقضی کرده بود و این امر برای فیلسوفی که از وجود یک هارمونی عمیق، وحدت و عقلانیت تاریخی در کنش و هستی انسان سخن می گفت قابل پذیرش نبود. قبل از اینکه به جناح ضد فاشیست ملحق شود، کروچه هم موافق برداشتی بود که در آن به جنبش موسلینی کارکردی ثبات دهنده (به شرایط ملتهب سیاسی) داده می شد، برداشتی که نظر و خواسته ی تقریبن همه ی اعضای لیبرال حکومت بود. فاشیسم برای کروچه ی ” پیوستگی همه چیز است و ناپیوستگی دشمنی که باید جنگید” شبهاتی را ایجاد کرده بود. زخم ها و پارگی هایی که فاشیسم بر پیکیره ی جامعه ایتالیا وارد آورده بود به راحتی قابل درمان نبودند و این جریان تیرگی و وحشت، گسستی عظیم با برداشت خوش باورانه ی کروچه از تاریخ و پیشرفت بشر داشت.
در اولین اقدام باید مجالی هم به سکون و انحرافات رویداده در این گذشته ی نه چندان دور می داد. اولین فرمی که این وظیفه به خود می گیرد خالی کردن ماهیتِ تاریخی از فاشیسم و به جایش ساختن یک پرانتز است، یک فضای خالی درون تارخ ایتالیا.
در سال های ۴۳ تا ۴۵ بندتّو کروچه برای ایفا کردن نقش مدنی اش به حیات اجتماعی ایتالیا باز می گردد. سال هایی که در آن ایده ی فراموشی فاشیسم ارجحیت داشت و کمترین بهایی به بیدار سازی حس مسئولیت- نسبت به آنچه که در دوران ایتالیای فاشیست رخ داده بود- داده نمی شد. کروچه که خود را در مقام یک رهبر مدنی می دید اذعان می کرد برای “نجات دادن چیزی که قابل نجات دادن باشد” بعضی از ویژگی های تاریخ ایتالیا نه فقط پنهان بلکه باید تکذیب شوند. اهمیت دادن به همکاری ایتالیایی ها با فاشیسم و یاد آوری آن به جامعه ایتالیا نهی می شد. امّا الآن و پس از نیم قرن می توان گفت که تنها از طریق همچین آزمایشی بر مسئولیت اجتماعی می شد که به آگاهی اجتماعی دست یافت. این ایده ی پرانتز به کروچه اجازه می دهد که داستان فاشیسم را با سقوط آن ببندد و خطی پررنگ میان فاشیسم و جمهوری ایتالیا بکشد. اما کروچه، دست کم به واسطه ی تجربیات شخصی اش، خوب می دانست که ایتالیایی ها تا چه حد فاشیست بودند، چه به خاطر عضویت عمومی و همه گیر، چه به دلیل ایمان قطعی و خیلی ساده تر به خاطر اینکه فاشیست بودن با مصلحت اندیشی جور درمی آمد و لازم بود.
قرار دادن فاشیسم در یک پرانتزِ اسطوره وار بر واقعیت جامعه ی ایتالیا پرده ای از فراموشی می کشد تا امیدی تصنعی به آینده را در جامعه ایجاد کند.
ترسیم فاشیسم – به کمک نوعی تصویر کهن الگویی – همچون یک پرانتزِ محدود، باید شکل مادی ای هم به خود می گرفت. کهن الگویی که تمرکزش بر قربانی بودن ایتالیا در قبال درد عظیم، ناگهانی و غیرقابل مهاری بود که نیروهای خارجی ایجادش کرده بودند، نیروهایی که اگرچه غریب نه، در پیوندی ارگانیک با بافت جامعه ی ایتالیا نبوده اند. نطفه ی مفهومِ پرانتزی دقیقن ریشه در انکساری در تاریخ کشوری داشت که خود را ابژه ی منفعل یک تهاجم آنی و غیرقابل پیشبینیِ از خارج می دانست. کشوری که به صورت حاشیه ای و واکنشی درگیر فاشیسم شده بود. در اینجا کروچه حرف از هیکسوس (در نظر کروچه همان بربرهای خارجی) می زند تا مسئولیت فاشیسم را از ایتالیا دور کند. او به واسطه ی دوگانه سازی فاشیسم – هیکسوس و جدایی سازی فاشیسم – جامعه ی مدنی ایتالیا، فاشیسم را از اصل سازنده ی تاریخ ایتالیا دور می سازد. به صورت ضمنی و در ادامه؛ این جدایی سازی، جامعه ی مدنی ایتالیا و حکومت فاشیستی را نیز از هم جدا می کرد. پس کروچه چه نظری در قبال طبقه ی حاکم فاشیست داشت؟
“الاغ های وحشی”، “بزه کاران”، “نادان ها”، “ماجراجوها”… “پوزه زشت ها” با “صورت دغل بازها” و “چهره ی کودن ها” آدم های این “به اصطلاح” فاشیسم بودند. یک جنبش “به شدت جاهل و زمخت” به سرکردگی یک ” شیطان بدبخت، نادان، کم هوش”. دوچه (رهبر فاشیسم= موسولینی)، معلم ابتداییِ (شغل گذرای موسولینی) خودپسند و پوچ و ناتوان از هرگونه ایمان، که تنها به دنبال رفع عطشش نسبت به سلطه بود که موفق به جمع آوری “یک باند” آماده به ماجراجویی شده بود. این ها نمونه ای بودند از کلمات و توصیفاتی که کروچه بوسیله ی آن ها رژیم فاشیستی را توصیف می کند، درکل “حماقت بشری”، تا این رژیم را با صفت “الاغی” به تاریخ عرضه کند. اگر این ها آدم های فاشیسم بودند، پس ایده های فاشیسم هم نمی توانستند در یک ماهیت کدر، یا به نوعی دیگر، بزه کارانه حل نشوند. فقدان اخلاق و روح با یک فاشیسم “خالی از ایده و در خود عقیم” ترکیب خوبی از آب در می آمدند. در میان یک “کپّه ی در حال تغییر از تمام ایده ها” چیزی که در این بیست سال سربرآورده بود چیزی جز یک “پذیرش” اتفاقی از ناسیونالیسم نبود. حتی ناسونالیسم هم یک “نفوذ خارجی” بود. در بیایان ایده های فاشیستی، دوچه به لیبیدو (Libido = در اندیشه ی فروید عامل غریزی و انرژیک که تمایل به بقا و فعالیّت دارد) ای ناسیونالیستی چنگ زده بود تا “معنی ای به حیاتش” بدهد.
بنیان دکترین ها، انسان ها، کنش های سیاسی: در این زمینه ترسیم کروچه ای از فاشیسم به شدت محو، نا استورا، ثمره ی تلاقی های دور و اتفاقی، محصول تاثیرات منفی فرهنگی گوناگونی است که به کمک انسان هایی بدون روح با هم ترکیب شده اند.
این تصور از ضعف و ناتوانی (در فاشیسم ایتالیایی) در مقایسه با اصل استوار تجربه ی هیتلری تاثیر گذار تر می شد: که در زمین آلمانی هیکسوس ها، می توانیم بگوییم، که در عوض از قلب تاریخ ملّی برآمده بودند. کروچه قبلن در کتاب هایش به ایده ای پرداخته بود که بر اساس آن یک انکسار جدی میان “آزادی درونی و برونی” از قرن هجده در آلمان پدیدار شده بود. “بیماری رمانتیسم” ی که از آلمان – پیش از آنکه هیتلر به قدرت برسد – کل اروپا را فرا گرفته بود. این جریان ریشه در تاریخ خود کشور داشت، این خرابی با بار آمده از غریزه ی خود آلمان ها به سلطه نشات گرفته بود. همه چیز از اصلاحات لوتری و دادن روح زمینی و گناه کارانه به دولت شروع می شد. از لوتر تا بیسمارک تا هیتلر یک حسّ جمعیِ ” رام و تسلیم بوده گی” جان گرفته بود. حسّی که نشانه اش کشش رایج “به در انتظار فرمان بودن” بود، نهادِ آلمانی (قانون اساسی، فرهنگ، تعلیم و تربیت، شکل و ساختار) به جای “شهروند” “رعیت” ساخته بود، سوژه هایی که خودشان را در قبال یک ویژگی ملّی تعریف می کردند و در آخرین اقداماتشان “حیوان شده گی” را معنا کرده بودند. به برداشت کروچه، لوتر با جدایی سیاست و اخلاق پایه گذار این پروسه بود. لوتر آزادی در حسّ مذهبی را موعظه می کرد در حالی که در زندگی اجتماعی مروّج اطاعت تام و در آخر، بی اعتنایی به قدرت های دنیا بود.
بنابراین ژرمن ها در اندیشه ی کروچه قربانیان غیرفعال حوادث تاریخی نبودند، در عوض خود آن ها بودند که در مقام “عاشقان جنگ و متعصب به نژادشان” یک سرنوشت تراژیک ملّی را رقم زدند. اندیشه و عمل این مردم، دقیقن به علّت “ایدئولوژی” و اراده ی اگاهانه شان از آن هراسناک بود.
کروچه در اواخر سال ۱۹۴۳ حرف از یک تفاوت عمیق و درونی میان نازیسم و فاشیسم می زند. رژیم “آقای موسولینی”، در تضاد با قامت “شیطانی و تراژیک” ی که نشانه ی خود را بر “تاریخ کهن آلمان” زده بود، یک “مازاد به درد نخور” ِخارجی بر “تارخ کهن ایتالیا” بود. سنّت سیاسی و مدنی ایتالیا “دموکراتیک و لیبرال” بود. نه تنها فاشیسم خالی از پیش فرض های نژاد پرستانه بود بلکه رژیم همواره خود را نزدیک به یک “رخدادِ تمدّن جهانی” نگاه داشته بود و آن رخداد همانا کهن بودگی روم باستان بود. ایتالیای بری از حیوانیتِ نژاد را نمی توان به آلمان بیسمارک، ویلهلم دوّم و هیتلر چسباند. ایتالیایی ها گناه کرده بودند – کروچه در اوج سخنانش این چنین می گوید – مرتکب اعمالی قابل سرزنش شده بودند امّا همچون “بینوایان” یعنی مخلوقات بیچاره ای که خودشان را در دام یک معلم روستایی (موسولینی) انداخته بودند. هرچند که این گناه مختصر نبود امّا در نهایت قابل اصلاح بود چرا که یک رژیم “خالی از هرگونه ایمان” بر کشوری بی تحرک حکومت کرده بود، بی تحرک و بنابراین مقاوم. “به چه چیزی باور داشتیم؟ خدا را شکر، هیچ خیالی در سر نداشتیم “. برای “وحشی” شدن مثل حکومت نازی، رژیم پیراهن مشکی ها نیاز به جامه ای دیگر داشت، یک “روحِ” ملِّی دیگر، ثمره ی یک “جان” جمعیِ “تراژیک” و “ناامیدی بدبینانه”. Weltschmerz ، درد جهانیِ مخصوصِ بیماری رمانتیسم، هیچ ریشه ی عمیقی در ایتالیایی ها نداشت. فاشیسم در کل ایتالیایی بود و به این خاطر مرتکب “حیوانیت” نشده بود، کروچه ادامه می دهد: “آدم های بدی هستیم، اما آدم باقی می مانیم”، در عوض آلمان های نازی شده به “حیوان” مبدل شدند. به وسیله ی این قیاس ها کروچه شکلی نهایی به استدلالاتش می دهد و می افزاید که آزادی از سوی ایتالیایی ها نفی و تکذیب نشده بود، ایتالیایی هایی گرفتار در “شبکه ای از زور و اجباری خشن”، ترجیحن آزادی را “گم کرده بودند”. آزادی به ویسله یک “اقلیت”، یک “دسته”، از ایتالیایی ها “کنده شده بود”. کروچه باز هم برای استدلال کردن دست به دامان اسطوره ها می شود و ایتالیایی های پیراهن مشکی را با عناوینی چون “خلق زانو زده در برابر سکوت” و “برده هایی عاصی” معرفی می کند.
- ریشه های فاشیسم: مرض رمانتیکی قرن و جنگ جهانی اول
در پروسه ای که کروچه به نظریه ی پرانتزی جان می دهد توتالیتاریسم به عقل ستیزی قرن هجده پیوند زده می شود، عقل ستیزی ای که به نوبه ی خود موجبات جنگ جهانی اول و شورش های ناشی از آن را فراهم آورد. به این صورت تارخ اروپا و ایتالیا در میان دو جنگ جهانی می توانست محتوایی به خود گیرد. کروچه در سال ۱۹۴۶ و در زمانی که منشأ جنگ جهانی اول و بنابراین فاشیسم را در “ناسالمی درونی” شناسایی می کرد، چیزی به ایده هایش در سال های ۱۹۳۰ اضافه نمی کرد. “ناسالمی درونی”ای که در چین و چروک رمانتیسم لانه کرده بود. کروچه در نیمه ی دوم قرن هجده، “آگاهی اخلاقی اروپا” را تیره و تار شده دیده بود: ” در میان حرص و آز به لذّت، روح ماجراجویی و فتوح، جنون و سرسامِ قدرت، تشویش”، فکر و عمل انسان اروپایی تبدیل به دارایی های یک “انسان حیوانی شده” شده بودند. نقش مهمی در این تیرگی “روح و جان” را عقل ستیزی، و یا بهتر، “ایده آلیسم عقل ستیزانه” بر عهده داشت.
در واقع در این واژگونی اروپا به درّه ی جنگ کروچه جای پای این رمانتیسم “احساساتی” و بنابراین “فاسد” و “طبیعت گرایانه” را مشاهده می کرد. رمانتیسمی که رمانتیسم “دیگر” را از صحنه خارج کرده بود، رمانتیسم “نظری”، ایده آل گرا و روحانی. این ناخالصی ها به خوبی اروپا را – پیش از آنکه انسان ها دست به اسلحه ببرند تا نیستی را حاکم کنند – آغشته به خود کرده بودند. به این صورت جنگ قبل از آنکه درمیدان به وقوع بپیوندد “در روح شکل گرفته بود”. عواملی هم همچون: “صنعت گراییِ” جدا افتاده از روح، “برتری انرژی”، “سیاست برای سیاست” و انقیاد رو به افزایش نسبت به “علوم طبیعی” جاده را برای این جهنم سنگفرش می کردند. به طور خلاصه “انسان” از طریق “خیال پردازی” های ناشی از یک رمانتیسم فاسد، به یک “جانور” تبدیل شده بود. همه ی این عوامل منجر به این شده بودند که “رژیم های قدرت و خشونت” مورد ستایش قرار گیرند. در اینجا سردرگمی نظری فیلسوف واضخ است: از سویی به ویژگی های خاص ایتالیا اشاره می کند تا فاشیم را از ایتالیا جدا کند، و از جانبی دیگر حرف از مرضی کلّی، در تمام اروپا، می زند بدون در نظر گرفتن ویژگی های جامعه ی ایتالیا. کروچه برای نشان دادن ریشه های نازیسم در تارخ آلمان تا دوران لوتر و جزئیاتش پیش می رود، دورانی که بس فراتر از قرن هجدهم است؛ و در قبال فاشیسم ایتالیا به “ناسالمی درونی اروپایی” قناعت می کرد.
بعد از سقوط فاشیسم با توجه به نوشته ها و مداخلات اجتماعیِ کروچه، به نظر می رسد که جنگ جهانی اول همچون تنها رخداد حقیقی و سازنده ی تجربه توتالیتر ایتالیا بوده است؛ با نظر به این که در باور او ناسیونالیسم و امپریالیسم تنها در “اوایل قرن نوزده” پدیدار شده بودند و این پدیده ها تنها به خاطر “نفوذ خارجی” در بافت جامعه شیوع پیدا کرده بودند.
این چنین، “سردرگمی آگاهی ها” با “مستی” جنگ طلبانه گره می خورد. در پیچ و خم های اندیشه ی فیلسوف، تار و پود جامعه ی ایتالیا از تجربه ی توتالیتر جدا سازی می شود. همانطور که صراحتن اعلام می کند: جنگی بود (جنگ جهانی اول) نخواسته از طرف ایتالیا، که از “رقابت قدرت های دیگر” سرچشمه گرفته بود. اضمحلال ناشی از جنگ و “نِوروزی عمومی” (Nevrosi یا روان نژندی که در روانشاسی سراسیمه گی ای است که پایه و اساس کالبد شناسانه ای ندارد) جامعه ی ایتالیا را متاثر خود کرده و راه را برای “تقلید ناسونالسیم و توتالیتاریسم دیگران” باز کرده بود. حالا دیگر، سوای ایده ی رومانتیسم “بد”، جنگ جهانی اول رخدادی بود “که هیچ کس نتوانست دلیلش را بفهمد”؛ در عوض عواقب جنگ به نظر فیلسوف واضح و مبرهن بودند.
- خاستگاه های غیرطبقاتی فاشیسم
خواستگاه شناسیِ خط منحطی که فاشیسم را به وجود آورده بود در نظر کروچه دو عامل اصلی و مشخص داشت: از سویی بیماری رمانتیک و از طرف دیگر تشنج به بار آمده از جنگ. یه اسن صورت نبردهای اجتماعی بین سال های ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۲ که مهر خود را بر تاریخ ایتالیا زده بودند، نقش خود را در تولّد دیکتاتوری به صورت فاحشی از دست می دادند. فاشیسم، به نظر کروچه، در چرخش چند فصل از بین رفته بود، اگر خوراکش تنها از آنتاگونیسم (ستیزندگی) اجتماعی تهیه شده بود. به عبارت دیگر روان پریشیِ انحطاطی سلطه جو (فاشیسم) در وهله اوّل ناشی از تضاد های طبقاتی نبود، رژیم ثمره ی افراط بورژوازیِ تحدید شده از طوفان بلشویکی در دفاع از نظم موجود نبود. خطرِ سرخ، حتی اگر وجود می داشت، خودش را در زمانی بروز داده بود که پروسه ی فروپاشی اخلاقی، چه در طبقه ی حاکم چه در جامعه، دیگر به نقطه ای رسیده بود که امکان برگشتی باقی نگذاشته بود.
با این طرح ریزیِ تقلیل گرایانه از تاریخ و از بین بردن اساسِ ضدبلشویکی فاشیسم، کروچه یک خط جدایی واضح میان خطر انقلاب و واکنش فاشیستی می کشید. همچین تفکیکی میان دلایل اجتماعی در مقابل دلایل اخلاقی نتیجه ای کاملن همگن با مدل “نو ایده آلیستی” می داد.
نمی شود به یاد نیاورد که چقدر این بازسازی کروچه ای، یک بار دیگر، در تضادی شدید با آن چیزی است که بیست سال پیش از واقعیت برداشت کرده بود. در آن زمان او، همانند اکثریت لیبرال های حکومتی، در فاشیسم یک نقش نجات بخش، در معنای ضد سوسیالیستیِ جنبش موسولینی، دیده بود. بعد از بیست سال کروچه نشان می داد که نظرش را کاملن عوض کرده بود. بعد از سقوط دیکتاتور و وجود تنش های شدید سیاسی در ایتالیا، کروچه ی محافظه کار بیش از هر زمان دیگری به ضروریات سیاسی – اجتماعی توجه نشان می داد. به نظر فیلسوف به هر حال این “دفاعِ در بعضی جاها و بعضی گروه های سرمایه داری که بر علیه تهدید کمونیسم شروع شد” نبود که کلید حل معمّای ظهور فاشیسم را می داد. در وقوع این چرخش فاشیستی هیچ اثری از یک واکنش اجتماعی دیده نمی شد؛ کاملن برعکس، تسهیل کننده ی این رویداد “مقاومت ضعیف طبقه ی حاکم” بود که از “تنش های بیش از اندازه ی” سال های نبردهای اجتماعی مریض و ناتوان شده بود.
“ماهیت غیرطبقاتی” به نظر کروچه مثل روز واضح و روشن بود؛ “صف بندی هایی که در موافقت یا مخالفت با رژیم شکل گرفته بود، از سوی آدم هایی با خواستگاه های مختلف اجتماعی بوجود آمده بود”؛ کروچه در ابتدای جنگ جهانی دوم برای دولت فاشیستی طبقه ای قائل نمی شود و حرف از “طبقه ی بدون طبقه” می زند.
وی با پرداختن به طبقه ی کارگر و ثابت کردن بی اهمیتیِ فاکتور اقتصادی – اجتماعی می افزاید: “آن جمع هم فاشیسم را قبول کرده بود، نه بیشتر، و نه حتی کمتر از دیگرانِ متعلق به بدنه ی چند رنگِ جامعه”. ادامه می دهد: “کارگران در دروه ی فاشیسم صلاح قوی خود را در برابر رژیم، یعنی اعتصاب را به کار نبردند و اجازه داده بودند که رئیس فاشیست ها، در میان تشویق های آنان، به راحتی و آسایش خود را معرفی کند و بالا بیاید”. بر روی یک خوانش طبقاتی از فاشیسم به نظر کروچه باید سنگ قبری کشید که روی آن فیلسوف با پوزخندی نیک خواهانه حک کند: “تئوری بی وفایی اتحادِ سرمایه داران، زمین داران، سلطنت طلبان، محافظه کاران و دیگران، علیه کارگران”.
نه در میان چرخ دنده های عوامل اقتصادی، اصل بحث اینجاست، بلکه در “مغز آدم ها” بود که راز دیکتاتوری بیست ساله لانه کرده بود. فاشیسم، کروچه گوشزد می کرد، نتیجه ی نهاییِ سستیِ روحِ شایع در اواخر قرن هجده بود که با زوالِ مدنی ناشی از جنگ غیرقابل مهار شده بود. برخورد هراسناک ملّت ها (از سال ۱۸۷۰ و با جنگ فرانسه و پروس) و نه چیز دیگر این “مرض فکری و اخلاقی”را تحریک و بیش از اندازه بزرگ کرده بود. فیلسوف نو ایده آلیست هیچ گاه تا به این حد در زمان معاصر مداقه نکرده بود.
نباید از خاطر ببیرم که در این بیزاری از بازشناسی خصلت بارز ضدبلشویکی فاشیسم، کروچه به هیچ عنوان تنها نبود. بازی اصلی ای که این خوانش از ریشه های فاشیسم ارائه می داد بس فراتر از یک تاریخ نگاری ساده بود. میل به پاک کردن دیکتاتوری از طبیعت اجتماعی اش ریشه در همان آبشخوری داشت که از آن اسطوره ی پرانتزی سر بر آورده بود. در واقع مفهوم پرانتزی تنها در صورتی می توانست ارزش بقا داشته باشد که ریشه های طبقاتی فاشیسم نفی می شدند، در غیر این صورت باید فاتحه ی پرانتز خوانده می شد و به جای کنکاش در روح باید در همان چرخ دنده های اقتصادی- سیاسی و نبردهای سال های ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۲ به دنبال سرچشمه گشت.
در قدم اوّل، نشاندن فاشیسم در مقام ضدانقلابِ ضدسوسیالیست و ضدبلشویک برابر می بود با بازگرداندن فاشیسم به عمق تاریخ ایتالیا. هیکسوس ها تغییر نقش می دادند و به سرمایه داران، زمین داران، صاحب منسبان و به طور خلاصه به طبقه ی کامل وحشت زده از پیش روی های جدیِ سرخ ها تبدیل می شدند.
شناسایی سیمای به جا مانده از نبرد های سختِ طبقاتیِ جنگیده شده در چهار ساله ی بعد از جنگ جهانی اول در فاشیسم، می توانست به قضاوتی دامن بزند که به صورتی رادیکال تصوّرِ محوِ یک افول اخلاقی را به باد می داد. امّا در آنتی تز کروچه هدفی کلّی مورد نظر، جداسازی فاشیسم از واقعیت ایتالیا بود، این امر با واقع کردن فاشیسم در یک جنبش عمومی اروپایی، همینطور با آبکی کردنش و در نهایت با پاک کردنش از زمینه ی ملّی ایتالیا، از گذشته، حال و آینده اش، صورت می گرفت.
اگر بر آتش یک واکنش ضدبلشویکی فاشیسم همچون اصل بنیادیش دمیده می شد، فاشیسم نه تنها به کاملن ایتالیایی بودنش باز می گشت، بلکه بی نهایت به موضوعی امروزی بدل می گشت، چیزی که کل نظریه ی پرانتز را با خطری جدّی رو به رو می کرد. در این صورت چه پرانتزی می توانست معرّف یک الیتِ صاحب قدرت باشد که از حکومت لیبرال تا تمام دوران فاشیسم و همچنان در عصر بعد از فاشیسم ستون تاریخ ایتالیا بوده است؟
در وهله ی دوّم، معرفی کردن خواستگاهی عاری از گناهِ طبقاتی اجازه می داد تا فاشیسم را به گذشته میخ زد و همانجا رهایش کرد. مریضی قرن، کشتار جنگ، یک تجربه ی وحشتناک و غیرقابل تکرار، همه چیز آنجا شروع شده بود و همانجا تمام می شد، همه چیز می توانست همانجا تمام شود.
*مقاله ی حاظر ترجمه و تلخیص فصلی از کتاب جمهوری و گذشته اش اثر پیر جورجو زونینو مورخ و استاد دانشگاه تورینو است که در این فصل فاشیسم را در اندیشه ی کروچه فیلسوف ایتالیایی واکاوی می کند. گیومه ها نقل قول مستقیم از کروچه و پرانتز ها از مترجم است.
عنوان کتاب به ایتالیایی: La Repubblica e il suo passato
نویسنده: Pier Giorgio Zunino
ایمیل مترجم: najafi.alz@gmail.com