آزاده فانی؛ ویراستار و مترجم
گفتوگوی «کالین وینت» با «برایان اِوِنسن» درباره «ساموئل بکت» و «سهگانهاش»
«برایان اونسن» (متولد ١٩۶۶، آمریکا) یکی از برجستهترین و شاخصترین نویسندگان حال حاضر آمریکا است که تاکنون بارها برنده جایزه «اُ هنری» و بهترین نویسنده ژانر وحشت آمریکا شده است. از وی دو کتاب «انجمن اخوت ناقصالعضوها» و «زبان آلتمن» با ترجمه وحیداله موسوی و از سوی نشر «شورآفرین» به فارسی منتشر شده. ترجمههایی که ادبیات «شهروند» به بهانه آنها ٨ بهمن ١٣٩٣ در صفحه ١٢ همین روزنامه، گفتوگویی با او به همراه یادداشتهایی از منتقدان ادبی منتشر کرد. اکنون «کالین وینت» منتقد و روزنامهنگار آمریکایی به مناسبت انتشار سهگانه ساموئل بکت: «مالون میمیرد»، «مالوی» و «نامناپذیر» به سراغ اونسن، این نویسنده عجیب و غریب آمریکایی رفته، و از او درباره چرایی توصیه و پیشنهاد خوانش رمان «مالوی» به دانشجویانش و دیگر خوانندگان و نسل جدید نویسندگان جوان آمریکا پرسیده است. که اینجا به اختصار ترجمه و ارایه شده است. بکت، نمایشنامهنویس، رماننویس و شاعر ایرلندی است که بیشتر با نمایشنامه تحسین شدهاش «درانتظار گودو» شناخته شده، با این همه آثار بکت بیشتر به دلیل بیپروایی در رابطه با وضع انسانها شهرت دارند، شهرتی که او را درسال ١٩۶٩ به دلیل آنکه او در آثارش با تأکید بر فقر [معنوی] انسان امروزی، فراروی و عروج او را میجوید، به جایزه نوبل ادبیات رساند و پس از آن فیلسوفانی چون یهوشوا و ژیژک را بر آن داشت تا از او بهعنوان نخستین نویسنده پستمدرنی که پساتاریخ را در آثارش به تصویر کشیده یاد کنند. سهگانه بکت را «سهیل سمی» به فارسی ترجمه و نشر «ثالث» منتشر کرده است. در بخشهایی از این مصاحبه که برایان اونسن از رمان «مالوی» مصداق آورده، عینا از ترجمه سهیل سمی استفاده شده است.
چهچیز شما را به توصیه و خواندن رمان «مالوی» بکت از مجموعه سهگانه «مالوی»، «مالون میمیرد» و «نامناپذیر» ترغیب کرد؟
کتابی است که بسیار دلبسته آنم و به گمان من داستاننویسی معاصر آمریکا جالبتر میشد اگر نویسندگان بیشتری «مالوی» را میشناختند. فکر میکنم این کتاب درعینحال بسیار خندهدار است (بهرغم طنز غریب گاهگاهش) و جملههای شگفتیآور بسیاری دارد.
نخستینبار چطور با این کتاب آشنا شدید؟ به خاطر میآورید نخستین واکنشتان چه بود؟
اواخر سال پایانی دبیرستانم، باید نمایشنامه «باغوحش شیشهای» ادوارد آلبی را برای مدرسه میخواندیم. در یادداشت کتاب درسی در مورد همین نمایش آمده بود، اگر نمایش آلبی را پسندیدهاید، شاید از ساموئل بکت هم خوشتان بیاید. آنوقتها کتابفروشی قدیمی و کوچکی در ناحیه صنعتی پروو یوتا بود و از بخت خوب آنجا توانستم «آخر بازی» بکت را در ازای یک دلار به دست آورم. شیفته کتاب شدم- هنوز هم نمایش محبوبم از بکت است- و آن برخورد اتفاقی مرا به سهگانه بکت (مالوی، مالون میمیرد، نامناپذیر) رهنمون کرد. هر سه این کتابها را دوست دارم، اما «مالوی» اثری بود که عقل از سرم پراند. یک مرتبه مبهوتم کرد و حس کردم انگار چیزهای بسیاری از دست دادهام. باز به نظرم این واقعیت که بخش اول کتاب تنها دو پاراگراف دارد (که یکی شامل چند صفحه و دیگری در حدود ٨٠ صفحه است) مرا با خود کشاند: فکر کردم دیگر نمیتوانم دست از خواندن بردارم، تا جایی که به آخر یک پاراگراف رسیدم و این اتفاق به تجربهای بسیار عجیب و بیقرارانه مبدل شد. همچنین بهگمانم توان کتاب در کنار هم قرار دادن دو داستان و نتیجهبخش بودن آن درحکم یک کل واقعا ستودنی است. این کتاب بهراستی با هرآنچه پیش از این خوانده بودم متفاوت بود، شاید همین امر باعث کشش بیشتر من به خواندن کتاب بود. اما به نظرم میرسد، زمانی که داستان از مالوی به موران تغییر میکند برایم جالب شد و در ادامه خواستم بدانم آیا دو داستان به هم پیوند میخورد یا نه.
نظرتان درباره چگونگی ارتباط بخش موران (قسمت دوم) با بخش مالوی (قسمت اول) چیست؟ چه چیز آشکار و عیان است یا چه چیز پیچیدگی دارد؟
خب، این همکناری به صورتی ناپیوسته است. به نظر میرسد بخش اول به نوعی طرحریزی شده است، بنابراین بخش دوم بخش اول را حل میکند. انواع اعمال و رفتار در جهت موضوعات مذکور در بخش «موران» ایجاد میشود، اما با پیشروی داستان کمکم درمییابید که بهواقع هیچ قصدی برای پیوند زدن یا حلوفصل کردن چیزی وجود ندارد، دستکم نه به صورت کامل. درعوض، گویی «موران» بهنوعی «مالوی شدن» را از سرمیگذراند (هرچند این یکی هم منفصل است و کاملا بهموازات اتفاق نمیافتد). اندک چیزی از سوی «موران» به ثمر میرسد (جدا از مرگی که مطمئن نیست فهمیده باشدش)؛ به جایی بازمیگردد که از آن آغاز کرده، اما آن مکان در غیاب او ویران شده، درست همانطور که خودش نیز در غیابش فروپاشیده است. البته پایانبندی داستان همهچیز درباره خود این داستان و به طورکل داستانگویی را به پرسش میگیرد.
کمی درباره مشغله ذهنی آشکارای بکت در مورد ویرانی، پیری، فروپاشی، حتی زوال ذهنی-روانی صحبت میکنید؟ مالوی تنها اثر بکت نیست که شما را به یک جهت میکشاند، جهتی برای از دست رفتن «خط سیر» داستانش که به تخریب و رکود میانجامد.
بهنظرم این قضیه اظهرمن الشمس است. این دست مسائل با عقاید فلسفی بکت سروکار دارد، اینکه ما از گهواره تا گور پیش میرویم، و این تنها مسیری است که هرچیز میپیماید، دستکم هر موجودی در طبیعت. همانگونه که در «انتظار گودو» میگوید: ما «روی قبر به دنیا میآییم، نور لحظهای سوسو میزند و بار دیگر شب میشود.» هر روز با چیزی کمتر از پیش به حال خود رها میشویم، هرچند لحظاتی در آثارش این تفکر را به سخره میگیرد یا به آن شک میکند. آثار بکت همانقدر درباره شب است که درباره درخششی آنی.
چطور ممکن است شناخت نویسندگان از «مالوی»، داستاننویسی معاصر آمریکا را جالبتر کند؟
به تصور من- البته درباره این موضوع جای دیگری صحبت کردهام- دو جریان بسیار متفاوت و نوآورانه در داستاننویسی آمریکا وجود دارد. رد یکی را تاحدودی میشود در جویس (خصوصا اولیسس) دنبال کرد و به نوعی ماکسیمالیزم (بیشینهسازی) افراطی و هنرنمایی بیش از اندازه را در بر میگیرد. برای نمونه دیوید فاستر والاس (که بسیار میستایمش). چیزهای ستودنی زیادی در این جریان هست و موارد بسیاری میشود از آن آموخت، اما همزمان گاه حس میکنم همان نویسندگان گویی میخواهند کل دنیا را در یک دسته کاغذ جا دهند. این کار البته تا اندازهای تاثیرگذار است، تماشای زورچپان کردنی که رخ میدهد، اما آنچه سر آخر دستتان میآید اغلب اینگونه به نظرم میرسد که کمی بیش از حد به خود بالنده و خواهان توجه بیش از اندازه است برای اینکه هنرمندانه به چشم برسد. جریان دیگر، بهزعم من، به بکت و کافکا بازمیگردد، آنها میخواهند کارهای شگرفی با زبان بکنند، در عین اینکه علاقه چندانی به تاثیرگذاری ندارند. آثارشان فریاد نمیزند «مرا ببین»، درعوض به عمل بسیار مهم ادراک مسائل، دنبالکردن و پیروی یک جریان میپردازند و به خواباندن صداهای دیگری که به آنها مربوط نیست مشغول نمیشوند. از یک سو متعادلاند و از سوی دیگر قاطع و آشتیناپذیر. فکر میکنم اگر نویسندگان آمریکایی بیشتری با خواندن بکت، خصوصا «مالوی»، مأنوس بودند، فهم آمریکایی از چیستی تجربهگرایی تغییر میکرد. میتوانم تأثیر بسیار سازنده بکت بر ادبیات معاصر فرانسه را مشاهده کنم. البته در کنار این دو جریان، حیطههای ادبی غیرخلاق – غیرتجربهگرا هم جای دارند. بهگمانم خصوصا نویسندگان رئالیست باید با فقدان نظم و ترتیب در «مالوی»روبهرو شوند.
به نظر شما در میان نویسندگان رئالیست آمریکایی کسی هست که به گونهای سازنده تحتتأثیر بکت، خصوصا «مالوی»، قرار گرفته باشد؟
خب، بدون مطالعه و بررسی کسی را به خاطر نمیآورم. به نظرم نویسندگان نوآور بسیاری باشند که از بکت تأثیر گرفتهاند، اما شمار اندکی از آنها رئالیستاند. بهگمانم ممکن است بعضی از آن نویسندگان نوگرا کارشان را در مقام رئالیست آغاز کرده باشند، اما بکت نوعی داروی رهاییبخش بهسوی جاهایی ورای رئالیسم است.
آیا مالوی را مرتبا بازخوانی میکنید؟ چطور به آن نزدیک میشوید؟ هنوز هم انتظار فراگیری از این کتاب دارید؟
آری، پیشتر، برحسب عادت، سالی یک بار میخواندمش. الان هر چندسال یک بار یا در همین حدود، به این دلیل که میخواهم دراینبین آن را به قدرکافی فراموش و بهگونهای حس کنم شروعی تازه در راه است. زمان دانشجویی، سروکارم با پیداکردن نسخههای فرانسوی و انگلیسی اثر افتاد و هر دو را خط به خط مقایسه کردم و مقالهای هم درباره تفاوتها و تشابههایشان نوشتم. به نظرم این اثر را در مقایسه با هر کتاب دیگری بهشدت و دقت بیشتری کندوکاو کردهام. بازخواندن این اثر برایم در حکم ملاقات دوباره دوستی قدیمی و یادآوری علت دوستیمان است. لحظات بسیاری از یکبار خواندن تا خواندن دوباره یادم میماند، اما دیگر لحظهها را تنها زمانی که باز میخوانمشان به خاطر میآورم. البته لحظاتی هم هست که پیشتر توجهام را جلب نمیکرد و اکنون کشفشان میکنم.
میتوانید نشانی مقاله مذکور را برای دسترسی عموم علاقهمند در اختیار ما بگذارید؟
این مقاله «دیگرفضا [هتروتوپیا: در گفتمان فوکو به فضایی اشاره دارد بیرون فضاهای روزمره و نهادینه شده همگانی. فضایی است که نه اینجاست و نه آنجا، فضایی محقق در یک تماس تلفنی یا فضایی حادث شده در گپ] و منفیگرایی در «مالوی» بکت نام دارد و در سمپوزیوم در ١٩٩٢ منتشر شد. میتوانید ازطریق عنوان مقاله پیدایش کنید، هرچند شاید برای دست یافتن به کل مقاله لازم باشد به کتابخانهای دانشگاهی مراجعه کنید.
میتوانید چند توصیه به خوانندگان علاقهمند بکت بکنید؟ و اما چه کسی ممکن است با خواندن این کتاب احساس هراس کند؟
بسیار خب، اگر شما بتوانید در همان دو پاراگراف اول با کتاب همراه شوید، کارتان درست است. از آن پس، با پاراگرافهای نسبتا عادی مواجه میشوید. بهنظرم این کتاب قدری فریبدهنده است که البته با دنبالکردن داستان «مالوی»، ورود به داستان کاملا متفاوت موران و شروع ایجاد روابط اندکی میان این دو رضایتخاطر بسیاری برایم حاصل شد. بخش مالوی به عمد پرت میافتد و اطلاع اندکی برای حفظ اتصالمان [با داستان] میدهد تا آنجاکه کاملا از آن فاصله بگیریم. صدا ما را پیش میبرد، به گمانم، و مشغلههای ذهن راوی و این ایده که داستان نوعی سفر را بازگو میکند. اما همینها هم با سردرگمی خود مالوی تضعیف میشود. به نظرم بهترین راه خواندن «مالوی» آرمیدن در بستر داستان و کنارگذاشتن نگرانی در ازدست دادن چیزی و تنها و تنها فرورفتن در متن آن است. کتاب به بعضی از پرسشهایی که پیش میکشد پاسخ نمیدهد (و البته بیشتر رمانهای سنتی به دنبال پاسخ دادن هستند) اما آرامش خاطر بسیاری با در نظر گرفتن آنچه در زبان جاری است به ارمغان میآورد. به گمان من، مانند اثر «ساموئل دلانی» با عنوان «هوگ» (که کتابی بسیار متفاوت و متعالی است)، وسوسه اینکه از خواندن کتاب دست بکشیم وجود دارد، اما اگر این کار را بکنید به آن بخش از خواندن که به شما در رمزگشایی آنچه پیشترخواندهاید کمک میکند دست نمییابید. پس، در خواندن مصر باشید. نگران معنادار بودن یا نبودن چیزی نباشید و فقط پیش بروید.
کمی بیشتر درباره کارکرد مشغلههای فکری «مالوی» صحبت کنید؟ از دید من، رفتار وسواسگونه و مهارنشدنی مالوی به گونهای جالب و گیرا جبرگرایی همیشگیاش را بغرنجتر میکند. چطور ممکن است وخامت حال موران [با مالوی] مرتبط باشد؟
به گمان من این نکتهای است که در اغلب آثار بکت، نهتنها مالوی، درمییابید. وسواس افراطی و اشتیاق به طرحریزی جهان چیزی است که اثر را به خودی خود پیش میبرد. این قضیه نوعی منظم و جهتدار نیست، آنگونه که در پلات (طرح داستان) رمان قرن ١٩ یا یک قوس داستانی معمول وجود دارد، بلکه به مانند بروزات کوچکی از آن وسواس افراطی است. پس، در «مالوی» ناگهان از منظر راوی ضروری مینماید که شیوه مکیدن سنگ را توضیح دهد. این وسواس ذهنی با سازماندهی مرتبط است، چیزی که با استفاده از آن سعی میکنیم بر جهان پیرامون مسلط شویم و دشواریهای آن را به هر روی درک کنیم.
هنگام مواجهه با یک طرفدار پروپاقرص بکت، همواره چیزی متعجبم میکند، میخواستم همینجا از شما درباره آن بپرسم، چراکه این مسأله با درنظرگرفتن بدنه کار شما مشخصا به آن مرتبط است، آیا مرگ دغدغه اساسی خودتان نیز هست؟ سالخوردگی و زوال چطور؟ منظورم به صورت فردی است. این افکار تا چه اندازه ذهن شما را به خود مشغول میکند؟ آیا پیروی از شیوه بکت مایه تسلی آن نگرانیهاست یا عامل تشدیدکننده اضطراب و التهاب؟
در نقدوبررسی «تایمز» درباره اولین مجموعه داستانم به این نکته اشاره شده بود که از ٢٩ داستان این مجموعه، یازده عنوان با ماجرای مرگی در نخستین پاراگراف آغاز میشود، پس به گمانم همینطور باشد، مثل اینکه نوعی دلمشغولی درباره مرگ در من وجود دارد، دستکم در داستاننویسیام. گمان نمیکنم این موضوع آنقدرها به زندگیام تسری یافته باشد. بیش از حد مرگ هراس نیستم، همانطور که از سالخوردگی نمیترسم. به گمانم نوعی خویشتنداری وجود دارد که از بزرگ شدنم در غرب آمریکا نشأت میگیرد. جایی که به رسم اعقابمان دیدن مرگ و زندگی همچون دو روی سکه مرسوم بود. درمجموع، فکر نمیکنم شخصا بسیار بداندیش باشم.
آیا میتوانید عبارت یا قطعهای برایمان به یادگار بگویید؟ یا چیزی که در ذهن ثبت کنیم؟
دلبسته شیوه تعلیق روایت هستم که بکت به کار میبندد و البته طنز تلخی که این کتاب دارد. قطعه محبوبم در این رمان، که بارها آن در محافل دیگری نقل کردهام، این است: «هلم داد. یادم است که یک بار دیگر به او گفتم که از سر راهم برود کنار. هنوز دستش را که به سمتم میآمد در ذهن میبینم، محو و نامشخص، که بازوبسته میشد. انگار آن دست مستقل و به اختیار خودش حرکت میکرد. نمیدانم چه اتفاقی افتاد. اما کمی بعد، یا شاید هم پس از مدتی طولانی، دیدم دراز به دراز کف زمین افتاده و سرش شبیه خمیر شده بود. متأسفم که نمیتوانم بیش از این توضیح بدهم که آن وضع چطور پیش آمد وگرنه به نظرم توضیح خواندنیای میشد.» [سُمّی، سهیل: ٢٢٠]