خط خوردگی دستخط دهخدا از کجا می آید؟ از اشتباه؟ از درنگ؟ از تعلل در نوشتن جمله ای که نگارش آن یک عمر به تاخیر افتاده است؟ با آنکه دهخدا از چهره های مدرن ادبیات ایران است به هیچ کدام این پرسش ها نمی توان صریحا پاسخ داد. نفس خط خوردگی از آن حکایت می کند که نویسنده در نوشته اش، در نوشتن تامل کرده است. نیرویی ایستا سیر کلمات او را از حرکت باز داشته است. یا شاید هم در مدار جمله ای هنوز ناتمام جمله دیگری شروع شده است و این دو جمله در فضای فرار کلمه ها با هم برخورد کرده اند. از این منظر خط خوردگی ها در عین ایستایی از شتاب زیادی برخوردارند. گاه جمله کند پیش می رود و کلمه ها به سرعت در ذهن می آیند و می روند. و گاه نویسنده عکس این فرآیند را تجربه می کند. کلمه هایی کند را در جملاتی پرشتاب هم آهنگ می کند. پس در توجیه دلیل خط خوردگی ها نمی شود تنها به پشیمانی یا انصراف نویسنده اکتفا کرد. خط خوردگی میلی را رقم می زند که در وسط جمله می خواهد از نو آغاز کند.
<<پس آنچه را که خواننده این کتاب می بیند، نتیجه یک عمر نیست بلکه نتیجه عمرهاست.>> اینها عینا کلمات دهخداست. ولی دقیقا با دستخط او مطابقت نمی کند. خط خوردگی از قلم افتاده است. در قرن گذشته هیچ کس به اندازه دهخدا به ارزش خط خوردگی ها واقف نبود. به عبارتی او در عصر خط خوردگی ها می زیست. اگر به متن کامل نوشته دهخدا مراجعه کنیم در می یابیم که او بر آن است تا <<لغت نامه>> را حاصل تلاش و فعالیتی جمعی معرفی کند. منظور نویسنده این است که به تنهایی این کار کارستان را به انجام نرسانده است. و خلاصه اینکه، در ولادت این کتاب تنی چند از کسان تشریک مساعی کرده اند. ولی آیا فقط همین؟ مشکل اینجاست که دهخدا در جمله قبل نوشته است: <<پس آنچه را خواننده این کتاب می بیند.>> جمله تا اینجا ناقص است، اما دیدن خواندن به چه معناست. خواندن با دیدن چه تفاوتی دارد. و اگر متن را هم می توان دید و هم می توان خواند، تکلیف خط خوردگی چه می شود؟ آیا خط زدن به نحوی <<دیدنی ساختن>> متن <<خواندنی>> نیست؟ پیش تر گفتیم که برای هیچ یک از این سوال ها پاسخ درستی نمی توان دست وپا کرد. خط خوردگی ها راز های زندگی خصوصی کلمات هستند. برمی گردیم سر خانه اول. آنچه خواننده کتاب می بیند و نمی تواند بخواند همان خط خوردگی است.
در ظاهر امر تامل در پیش نویس ها و خط خوردگی ها کاری است بس عبث. اساسا از بین این همه رمان و داستان کوتاه و حتی آثار انتقادی طاق و جفت چرا باید به پیش نویس دوجمله در متن غیرروایی دهخدا پیله کرد و به طرح سوال هایی پرداخت که جواب سرراستی ندارند و اگر هم داشته باشند دردی را درمان نمی کنند؟ در پس زمینه چنین رفتاری موضعی غیرانتقادی نهفته است که از کاریزمای دهخدا تغذیه می کند. یا از کجا که دلیل وجودی این متن، کاغذ سیاه کردنی باشد به نیت پرکردن صفحه ادبیات روزنامه ای در زادروز دهخدا. پس مجبوریم در توجیه این نیت نسبتا شوم- یعنی به یمن روز تولد دهخدا- به تئوری های وارداتی رو بیاوریم. در مکتب نشانه شناسی مسکو- تارتو با آثار منتقدانی مثل لوتمان و تروپ تامل در چرکنویس ها و خط خوردگی ها به یکی از شیوه های تحلیل متن تبدیل شده است. در سال۸۶ که تروپ با دعوت فرهنگستان هنر به ایران آمد، کم وبیش در همه سخنرانی های خود، چرکنویس هایی از داستایوسکی را نیز به همراه آورده بود. بحث او موضوع ساده ای داشت: <<چرا داستایوسکی در حاشیه متن های خود- مثلا چرکنویس های برادران کارامازوف- شکل های ساده ای مثل خورشید یا دورنمای جاده ای را رسم می کرده است؟>> در چنین مواردی متن بین خواندن و دیدن نوسان پیدا می کند. علاوه بر این، جمله پردردسری از نیچه نیز هست، که گویا فیلسوف روی تکه کاغذی نوشته: <<نمی دانم چترم را کجا گذاشته ام.>> از ژاک دریدا گرفته تا هیلاری لاوسن بحثی مطرح است که این جمله حائز دلالتی فلسفی است یا اینکه نیچه محض یاداوری این جمله روی کاغذ آورده است و جز پیداکردن چتر گمشده هیچ غرض فیلسوفانه ای در ذهن نداشته است. حال به لطف این تئوری بافی، دوباره به سراغ خط خوردگی دهخدا می رویم. آیا غرض دهخدا از خط خوردگی دیدنی کردن جمله اش بوده است؟ به بیان بهتر آیا خط خوردگی ها ارزش گرافیکی متن را نشان نمی دهند. کلنجار با متن پیش نویس ساده ترین راه برای فهم خط خوردگی است. در این حالت مخاطب می کوشد تا از وضعیت خواندن خارج نشود و بنابراین می کوشد تا خط خوردگی را از حروف دلالت ساز الفبا متمایز کند. مخاطب در برابر سان گرافیکی و اغلب زشت متن خط خورده مقاومت می کند و در پی آن است که از اسرار مگوی نوشته سر در بیاورد. حال آنکه در متن خط خورده بیش از هرچیز کلمه خودش را به ندیدن می زند. از این بابت خط خوردگی ها مثل نوشتن زندگی هستند. همان طور که در روایت مکتوب زندگی اشخاص با زندگینامه- <<بیوگرافی>>- و خود زندگینامه- <<اتوبیوگرافی>>- سروکار داریم. خط خوردگی ها یا از جانب خود شخص نگارنده سر می زند یا از طریق شخص دیگری. ذکر این مطلب از این رو راهگشاست که مثلا خط خوردگی دهخدا با خط خوردگی های تصنعی رمان <<سانسور رمان عاشقانه>> شهریار مندنی پور یک کاسه نمی شود.
این احتمال می رود که دهخدا حین نوشتن این دوجمله به <<پارادکس تریسترام شندی>> دچار آمده باشد؟ پارادکس تریسترام شندی به ناممکنی خود-زندگینامه نویسی ارجاع می دهد. هرکس اراده کند زندگی اش را به رشته تحریر درآورد، لاجرم حین نوشتن به لحظه ای می رسد که نوشتن و زیستن همزمان با هم خواهد بود. تریسترام شندی در چنین وضعیتی نمی داند که اولویت با کدام یک از اینهاست: نوشتن زیستن یا زیستن نوشتن. این دو در عین قرابت، یکی نیستند. از کجا که دهخدا هم حین جمع بندی و نتیجه گیری از کار وکردار عمر پر فراز و نشیب خود، دریافته که لغت نامه ها هیچ وقت تمام نمی شوند و کلمات همواره ادامه دارند. معناهای تازه پیدا می کنند. کلماتی تازه به زبان اضافه می شود و نقش و معنای بسیاری از این کلمات تغییر می کند. در نتیجه، <<نتیجه یک عمر>> در نظرش معنای محصلی پیدا نمی کند. پس به ناچار درنگ می کند. خط می زند. در خط زدن همزمان هم به عقب می رود و هم پیش می آید. از اینجا به بعد با درام نوشتن هم سروکار داریم. همین طور که روی کلمه ای خط می کشد، راه بیرون آمدن از چنبره را پیدا می کند. کلمه <<عمر>> را جمع می بندد. خط خوردگی مثل دورخیز و جهیدنی است که یک زندگی را به زندگی های بسیار قلب ماهیت می بخشد. از این منظر، دهخدا مثلِ اعلای خط خوردگی های تاریخ مدرن ایران است. فرزند خرده مالکی شهرستانی که قرار بود مکتب رفته ای باشد و در بهترین حالت دیلماج و مترجم فلان شاهزاده و بهمان درباری می ماند اگر جرقه های مشروطیت شعله نمی گرفت و از <<صور اسرافیل>> سر درنمی آورد. مشروطیت زندگی اش را خط می زند و او به هیات طنزنویس ضد استبداد در می آید. مجلس را که به توپ ببندند، میرزا جهانگیرخان را که به دیار باقی بفرستند، دهخدا هنوزنه <<دهخدا>> که دخوی خط خورده ای است که به سفارت انگلیس پناه می برد، اما گویا انگلیس هم خط می خورد و به پاریس می رود. در پاریس افسرده و نژند، هوای خودکشی به سرش می زند. از متن نامه هایش اینطور برمی آید که دربدر دنبال تپانچه ای است تا کار را یکسره کند. ولی مرگش را خط می زند و آن را همان جا در پاریس برای هدایت به ودیعه می گذارد و به این نتیجه می رسد که <<با سه و نیم فرانک ته جیبش، محمدعلی شاه را از سلطنت خلع کند و مشروطه را به ایران بازگرداند.>> به ایران که برمی گردد تا چشم به هم بزند چند زندگی خط خورده دیگر را هم تجربه می کند. در همین حین می بیند که کودتا، آزادی را خط می زند. قحطی بزرگ حدودا از هر چهارایرانی، یک ایرانی را خط می زند. زندگی را خط می زند و استاد دانشکده علوم سیاسی می شود. زندگی را خط می زند و دوباره هوای ترجمه به سرش می زند. در کنار این خط خوردگی ها، حکومت هم بیکار نیست مدام عزل ونصبش می کنند. می نویسند و خط می زنند. ایران ماقبل مدرن با همین خط خوردگی ها به شکل جهان سوم در آمد. ولی دهخدا می خواست روی همین هم خط بکشد. در ماجرای ملی شدن صنعت نفت در کنار مصدق است، این دو هر وقت به هم می رسند سر شوخی را باز می کنند. عده ای در مملکت به این نتیجه رسیده اند که باید کار سلطنت را یکسره کرد.
نام دهخدا از فیشرآباد خط می خورد. حتی بعدتر که خانه اش را مدرسه می کنند، باز خطش می زنند و اسم او را از روی مدرسه بر می دارند. این است که لابد وقتی به فکر جمع بندی و نتیجه گیری از زندگی اش افتاده، قلمش گیر کرده ذهنش پر کشیده یا برعکس، قلمش به راه خود ادامه داده و ذهنش یک جا، جامانده. خط خوردگی جا ماندن تنی است که <<می نوشت>> و <<نمی نویسد>> را با هم جمع می بندد. دهخدا، آدم اول است. دمدمی مزاج نیست، اما آغاز گر است. شروع می کند و در آستانه خط خوردگی های تاریخ رها می کند. اما از نو شروع نمی کند. راه ناتمام را در عرصه دیگری تعقیب می کند. این است که دهخدا با <<چرندوپرند>> به تعبیر ناتل خانلری پیشاهنگ کاربرد زبان عامیانه در ادبیات به شمار می آید. او از اعضای نخستین کنگره نویسندگان ایران است. او از نخستین بنیانگذاران فرهنگ نامه نویسی است. ولی آیا دهخدا آوانگارد بود؟ رضا براهنی در <<قصه نویسی>> بر این نظر است که دهخدا میان <<سبک قصه نویسی>> و <<سبک روزنامه نویسی>> پل می زند. این نکته ای است در خور تامل، اما فراموش نکنیم که در زمان نگارش چرند و پرند نه قصه نویسی سبک مند است و نه روزنامه نگار. چطور می توان میان دوعرصه ای پل زد که هنوز قوام نیافته است؟ در عین حال، به تعبیر محمد علی اسلامی ندوشن در کتاب <<گفته ها>>: <<ادبیات مشروطه مانند همه دوره های برافروختگی و هیجان، از نظر ترکیب و صورت ضعیف است، ولی از نظر معنی و حال و ریشه اجتماعی و صداقت یکی از با شخصیت ترین دوره های ادبیات فارسی است.>> با آنکه ندوشن توضیح نمی دهد که از چه رو دوره های برافروختگی و هیجان، زمینه ساز ادبیاتی ضعیف می شود، از همین نقل قول وی پیدا است که موضعش با رضا براهنی متفاوت است. دهخدا در کجای این مرزبندی های فرضی قرار می گیرد. او نه معنای دقیق کلمه آوانگارد است و نه در فرم هایی که به کار می بندد ترکیب و صورتی ضعیف به دست می دهد. در کنار همه اینها از یاد نبریم که دهخدا آثار ناتمامی از خود به جا می گذارد. با بررسی اجمالی کارنامه آثارش به سادگی می توان دریافت که بخشی از آثار قلمی او ناتمام مانده است. دهخدا، ادیب ناگفته هاست. به بیان دقیق تر، او یکی از سردمداران جایگزینی مفهوم <<نبوغ>> و <<پشتکار>> در عرصه خلق ادبی است. به شرحی که هری لوین از تطور نویسنده در دوران مدرن ارایه می کند، نویسندگان موسس در عصر مدرن تدریجا از نبوغ فاصله می گیرند و به <<پشتکار>> ادبی رو می آورند.
در ادبیات قرن بیستم به اندازه قرن نوزدهم با نوابغ ادبی سروکار نداریم. حتی در شعر مدرن نیز اینقدر که با تی.اس.الیوت ها سروکار داریم، نشانی از رمبوها در آن نمی بینیم. حال بگذریم از اینکه در ادبیات فعلی ایران <<نبوغ>> همچنان مفهومی برقرار و دایر است. شرط معاصرشدن نه زیستن در وضعیت موجود، که ایجاد حالتی نابهنگام است. در وجه غالب ادبیات فعلی ایران نابهنگامی هیچ جایی ندارد. اغلب آثار شسته رفته اند. به همین دلیل <<چهره های جدید>> در ظل مفهوم نبوغ مدام معرفی می شوند و ظرف مدتی کوتاه غیبشان می زند. نقد ادبی هم ناتوان از خلق موقعیت های نابهنگام مکررا وعده سر خرمن می دهد. اهمیت دهخدا و نابهنگامی راز آلودش در عرصه های مختلف ادبیات، کماکان مساله ای است جذاب و بی جواب. از بعد گفتمانی، دهخدا به اقتضای زمان، میان <<گفتنی>>ها و <<گفته>>ها حرکت می کند.
در هر لحظه از زبان چیزی هست که بیان آن ممکن است، با این همه به بیان در نمی آید. مجموع آنچه از قبل بیان پذیر است و آنچه بیان آن در شرف وقوع است، در هیچ کلمه ای جلوه نمی کند. خط خوردگی حامل هردوحالت بیان شده و بیان پذیر است. کتاب دهخدا تا نتیجه بدهد به بسی عمرها محتاج است. چندسال پیش یکی از پژوهشگران و منتقدان بنام در مصاحبه ای ادعا کرده بود چنان تسلطی به زبان فارسی دارد که مدت ها است از مداد استفاده نمی کند، خودنویسش را از جیب پیراهنش در می آورد و بی وقفه می نویسد. بی تردید دهخدا، دهخدایی که نامش با کلمه و نوشتن گره خورده است، از چنین تسلطی محروم بود، او می نوشت و خط می زد. باجادوی همین خط زدن به ظاهر ساده بود که <<یک عمر>>را به <<بسی عمرها>> مبدل می کرد. دهخدا می دانست که نباید به زبان مسلط بود، بلکه باید کاری کرد که زبان بر تن نویسنده مسلط شود. از ذهنش پیشی بگیرد. درنگ بیافریند و خط نوشتن با خط خوردگی نابجا به مداری از کلماتی ناهنگام بکشاند. مشهور است که با میانجی اهل فرض رضاخان رضایت داده بود تا از مداخل فروش کودهای حاصل آمده از اصطبل ارتش هزینه انتشار لغت نامه را تامین کنند. دهخدا زیربار این خاصه خرجی نمی رود. زیرا می دانست که نوشتن بدون خط زدن به کجا می انجامد. فردای کودتا هم که به خانه اش ریختند و از پی مدرک همه چیز را زیرورو کردند، به جز لغت هیچ گیر نیاوردند.
تکه ای از نوشتار دهخدا
… مطلب اینجاست که حاجی محمدتقی صراف به عقیده اویارقلی پهلوان است. بله، می گفت یک روز صرافی از این حاجی آقا طلبکار بود. آمد توی بالاخانه پولش را بگیرد. حاجی چنان به تخت سینه صراف زد که از بالاخانه پرت شده به زمین نقش بست. و یک طلبکار دیگر را همین حاجی آقا با مشت چنان به مغزش کوبید که با زمین یکسان شده برای طلبکار اولی به آن دنیا خبر برد. وقتی مطلب به اینجا می رسید ما همه یکدفعه به اویارقلی می گفتیم پاشو پاشو آواره شو، ما هرچه هم نفهم باشیم باز آن قد نفهم نیستیم که هرچه بگویی باور کنیم.
بیچاره وقتی می دید ما به حرف های او باور نمی کنیم می گفت اگر دروغ بگویم زبانم به اشد برنگردد، عروسی پسرم را نبینم، دِین شمر، یزید، حاکم، فراشباشی، کدخدا گردن من باشد.
باری حالا که آمده ایم شهر تازه می فهمیم که بیچاره اویارقلی راست می گفته. مثلا حالا می بینیم که آدم تا به شهر نیاید این چیزها را درست نمی فهمد. چرا که وقتی به شهر آمدیم همین حاجی محمدتقی آقا را دیدیم که خیلی پهلوان تر از آن بود که اویارقلی می گفت. مثل اینکه همین روزها بنابر مذکور به پنج نفر پول و تفنگ داده و مامورشان کرده بروند و به بهانه آبِ بهارستان محقق الدوله و دو نفر دیگر از وکلاء را در خانه حاجی معین التجار بکشند. و از زیادی قوت و پهلوانی هیچ فکر نکرده که محقق الدوله گذشته از اینکه وکیل ملت است و مردم همه طرفدار او هستند اولا پانصد نفر شاگرد در این شهر تربیت کرده که کوچک تر از همه شان دخو است که با بزرگ ترین گردن کلفت های ما به جوال می رود. پس همچو آدمی پهلوان است. همچو آدمی لولهنگش خیلی آب می گیرد. همچو آدمی حاجی آقا نیست. اما آدم دهاتی تا شهر نیاید این چیزها را نمی فهمد.
بله، آدم دهاتی تا شهر نیاید این چیزها را نمی فهمد. مثلا ما دهاتی ها وقتی اسم سرتیپ، صاحب منصب، سرهنگ می شنیدیم بدنمان می لرزید و پیش خودمان اینها را مثل لولو تصور می کردیم و می گفتیم یقین اینها آدم را می خورند. یقین اینها انصاف ندارند، یقین اینها رحم علی در دلشان نیست. در صورتی که این مساله هم این طور نبودکه ما می گفتیم. برای اینکه همین صاحب منصب ها را دیدیم که وقتی نمره سوم حکمت آموز را به دست گرفته و آنجا حمایت جناب پولکونیک را با آن فصاحت و بلاغت خواندند.
یکدفعه رحم و مروت در دل همین ها که ما می گفتیم هیچ انصاف بو نکرده اند مثل یک چشمه جوشید و بالا آمد و فورا دفتر اعانه نقدی بازکردند و هی پنج هزار، شش هزار، هشت هزار بود که از جیب ها درآمد تا بیست و پنج تومان و شش هزار و هفت صد و نیم شاهی جمع شد و به خدمت مدیر روزنامه فرستادند. بله ما دهاتی ها تا شهر نیاییم هیچ چیز نمی فهمیم.
روزنامه شرق
کد خبر: ۵۳۵۸۸
تاریخ خبر: ۱۳۹۳ چهارشنبه ۱ بهمن