محمدرضا افضل نیا در نشست «جستوجوی گمشده برای هویتیابی در موج جدید ارتباط اجتماعی»:
محمدرضا افضل نیا دارای چهار فوق لیسانس در رشته های ادبیات تطبیقی (دانشگاه تهران)، علوم تربیتی، (دانشگاه Indiana)، تولید تلویزیونی (دانشگاه Michigan)، روانشناسی کودک (دانشگاه keele)، دکترای علوم تربیتی (دانشگاه Indiana) و دکترای روانشناسی شناختی (دانشگاه Manchester) است. وی همچنین سابقه تدریس در ۱۴ دانشگاه دولتی ایران و انگلستان از جمله دانشگاه تهران، علامه طباطبایی، شهید بهشتی، تربیت مدرس و دانشگاه های منچستر، نیوکاسل و لندن غربی را دارد. از ایشان تاکنون ۱۵ کتاب و بیشتر از ۷۰ مقاله علمی منتشر شده است. وی همچنین یکی از اعضای پاسخگو در شبکه جهانی H-NET و یکی از دبیران مجله امریکایی Mobile lerning است که مقالات رسیده از سراسر دنیا را برای انتشار در مجله انتخاب می کنند. محمدرضا افضل نیا روز سه شنبه گذشته در نشست <<جست وجوی گم شده برای هویت یابی در موج جدید ارتباط اجتماعی>> که در انجمن مطالعات فرهنگی و ارتباطات دانشگاه تهران برگزار شده بود حضور یافت و به سخنرانی پرداخت. وی در ابتدای نشست با بیان اینکه در هیچ یک از این دو منبع کوچک ترین هویتی از ایران دیده نمی شود از وضعیت مقاله نویسی در ایران انتقاد کرد و گفت: گاهی مقالاتی از ایران برای چاپ به مجله ارسال می شود تا جایی که اطلاع داریم بیشتر کپی، ترکیب و ادیت است و به هیچ وجه قابلیت چاپ در مجله را ندارد. کتاب <<نقش ترس در روابط انسانی>> تنها کتاب منتشر شده وی به زبان فارسی است. متن سخنرانی این استاد روانشناسی دانشگاه منچستر را می توانید در زیر بخوانید.
انسان از زمانی که به دنیا می آید در حال هویت یابی است و اطلاعاتی که به دست می آورد عامل مهمی در به دست آوردن هویت اوست. از لحظه بسته شدن نطفه تغییراتی در انسان صورت می گیرد که اساس هویت او را تشکیل می دهد و این یک اشتباه ضمنی است که بگوییم هویت انسان با تولد او آغاز می شود. به هر حال انسان مانند هر موجود زنده دیگر با مجموع بیکرانی از غرایز به دنیا می آید. در واقع در بدو تولد حیوانی با غرایز متفاوت است که بعدها تفاوت هایش با یادگیری ها نشان داده می شود. انسان با حدود ۵۰ میلیون ذره اطلاعاتی که به صورت ژنتیکی از والدین به ارث می برد زاده می شود و با این مجموعه اطلاعات شروع به یادگیری و تجربه کردن دنیای اطراف خود می کند. با این یاد گرفتن تدریجی است که انسان هویت می یابد و اعلام وجود می کند اما قبل از این انسان باید قواعد <<بودن>> را بیاموزد. در همین چرخه یادگیری است که از همه اطلاعات محیطی که به انسان می رسد تنها اطلاعاتی که از قواعد هستی به فهم او درمی آید برای معنادار شدن زندگی، برایش قابل درک می شود. علت این مساله، زیاد بودن قواعد هستی است که انسان نمی تواند آنها را درک کند.
همان ۱۶،۱۵ درصدی هم که بشر از کل قواعد هستی می داند برایش به یک باره قابل درک نیست و همچنان که یاد می گیرد به طور دایم تغییر هویت می دهد.
با به فعل درآمدن تدریجی موجود بشری، هستی اش در این جهان به مغزی بستگی می یابد که از لحاظ فیزیکی تنها ۳۹۰ گرم از وزن تقریبا سه هزار گرمی او را در هنگام تولد تشکیل می دهد و این ۳۹۰ گرم تقریبا حاوی تقریبا ۱۵۰میلیارد نورون به هم چسبیده است که هیچ کدام از آنها در زمان تولد توانایی پاسخگویی به محرک های بیرونی را ندارند. همچنان که انسان به اصطلاح بزرگ می شود و با رشد فیزیکی مغز، پدیده تفکیک نورونی(apoptosis) در مغز به وجود می آید و هر نورون یک واحد خاص می شود که می تواند به محرک های بیرونی پاسخ بدهد، این مرحله چهارسال به طول می انجامد. به طور مثال اینکه انسان تا چهارسالگی دارای حافظه نیست و تقریبا فراموشی کامل دارد به این دلیل است که چیزی در حافظه بلندمدت و همیشگی او نمی تواند ذخیره شود. با رشد فیزیکی مغز در پدیده تفکیک نورونی، رشد مغز ابتدا با افزایش حجمی و به تدریج با کاهش آن در فرآیند زندگی ادامه می یابد. اگر انسان تنها با حدود ۵۰ میلیون ذره نهادینه شده به صورت اطلاعات ژنتیکی پا به دنیا می گذارد در واپسین روزهای زندگی حدود ۵۵۰ تا ۶۰۰ میلیون ذره اطلاع از دنیا رخت بر می بندد. این نشان می دهد انسان چندین برابر چیزی را که با خود به دنیا آورده است یاد می گیرد. تنها در تیزهوش ترین انسان های استثنایی، همچون اینشتین، ادیسون و نیوتن است که تا ۷۰۰ و بلکه ۷۵۰ میلیون از ۱۰۰ تا ۱۵۰ میلیارد نورونی که در مغز انسان است می تواند بارگرفته از اطلاعات محیطی بشود.
از این یادگیری هاست که انسان هویت می یابد و بعد که از دنیا می رود یادی از این هویت برای او باقی می ماند و پس از ورود انسان به جهان نیستی است که تقریبا هیچ قواعدی از آن برای او دانسته نیست. همین دانش تقریبا ۶۵۰ میلیون ذره یی، انسان را با هویتی یادگونه به دنبال، بدرقه راه می شود. این همان <<ما>> می شود که طبق آموخته های انسان به او هویت خوب و بد یا بهترین ها و ناجورترین ها را می دهد. تنها تفکیک نورونی که به تدریج در انسان به وجود می آید پاسخگویی مغز به محرک های محیطی را ممکن می کند. اگر تفکیک نورونی صورت نگیرد امکان پاسخ دهی در عالم واقعیت وجود نخواهد داشت و به این سان انسان مانند سایر موجودات زنده با کارکردهای خودکار مغزی شروع به اعلام وجود می کند و به تدریج که یاد می گیرد برای خود هویتی دایم التغییر را بنا می سازد. هویتی که انسان با یادگیری به دست می آورد هویت ثابتی نیست، از آنجا که قواعد هستی بی شمار است انسان به تدریج می تواند آنها را یاد بگیرد و تا آنها را فرا نگیرد توانایی اعلام موجودیت نخواهد داشت. به طور کلی از نظر دینامیزم هستی انسان هیچ وقت وجود ندارد، موجودیت انسان همیشه نسبی است و همیشه در حال شدن است. همچنان که انسان هستی و محیط پیرامون خویش را تجربه می کند هویت او هم در نزد دیگران شکل می گیرد.
منشا هویت گیری های انسان
منشا هویت گیری های انسان ها متفاوت است و بستگی به نوع محیطی دارد که در آن قرار می گیرد. در میان یادگیری همین قواعد هستی در سطوح مختلف است که انسان رفته رفته هویتی پویا و متغیر را برای خود در محیطش دست و پا می کند اما آیا هویت انسان به جز از یادگیری های او از محیط، از اصالت وجودی او و درونمایه های فکری، عاطفی و احساسات او سرچشمه نمی گیرد؟ نقش آن ذرات اطلاعاتی که انسان به صورت اطلاعات ژنتیکی و موروثی با خود به دنیا آورده است در هویت یابی او چگونه توجیه می شود؟ در واقع این اطلاعات موروثی در ادارک محیطی به انسان جهت می دهند. روانشناسان در بیمارستانی این موضوع را آزمایش کردند و محرکی را به نوزادانی که در یک روز به دنیا آمده بودند نشان دادند و متوجه شدند عکس العمل و میزان توجه آنها به محرک یکسان نیست. علت این اتفاق، نقش هدایتی اطلاعات موروثی است که انسان با آنها به دنیا می آید. در واقع مغز یک کودک توسط این ذرات اطلاعاتی برنامه ریزی شده است که چه محرک هایی را از محیط بگیرد و نسبت به چه محرک هایی بی تفاوت باشد. این مساله در تمام مدت زندگی انسان ادامه پیدا می کند. به همین دلیل است که به طور مثال دانشجویی درس استاد را زود می فهمد و دانشجویی دیگر دیرتر، یکی نیاز به تکرار بیشتر دارد یکی نه. این همان چیزی است که به آن استعداد یا توان یادگیری یا توان پاسخ دهی به محرک های خارجی می گویند و همین توان پاسخ دهی به محرک های بیرونی، توان یادگیری محیطی و یادگیری قواعد هستی است که در نهایت هویت فرد را می سازد. بنابراین آن ۵۰ میلیون ذره اطلاعاتی نقش زیادی دارند اما نه نقشی که بتواند هویت ساز باشد. هویت را یادگرفته های انسان در نهایت به او می دهند. شناخت و برداشتی که دیگران از فرد و فرد از خود به دست می آورد تحت تاثیر آموخته های اوست، فراشناخت و شناخت انسان با هم همکاری می کنند تا به او هویتی بدهند که برایش قابل قبول باشد.
یادگیری انسان محصول فهم روزانه محیطی، خاطرات ازلی و ژنتیکی است یا ناشی از کارکردهای حافظه او؟
علم روانشناسی بسیار جوان است. انسان بیشتر یاد گرفته است که نمی داند تا می داند. روانشناسی تقریبا اواخر قرن بیستم یعنی سال ۱۹۹۰ نخستین بارقه های علمی خود را نشان می دهد. در حالی که نخستین بیانیه در حوزه رفتارگرایی توسط واتسون در ۱۹۱۳ اعلام می شود اما زمان زیادی می گذرد – تا اواخر قرن بیستم- که روانشناسی شناخت پدید می آید و می تواند مبنای رفتار انسان را از شناخت او پیدا کند و نه از رفتارش. از آنجا که یکی از شرایط برای بررسی علمی موضوعات، قابل اندازه گیری بودن آنهاست در مورد انسان، رفتارش تنها چیزی است که می توان با آن او را مورد مطالعه قرار داد. رفتارگرایی تغییری در جهان به وجود آورد که هیچ مکتبی در فلسفه و در علم روانشناسی تا به امروز نتوانسته است مانند آن را به وجود بیاورد. اگر سال های اولیه به وجود آمدن روانشناسی تا پاگرفتن آن نادیده گرفته شود می توان گفت روانشناسی زمانی علم می شود که قرن بیست و یکم آغاز می شود و از آغاز آن تنها ۱۵ سال گذشته است اما در همین زمان محدود، دستاوردهای زیادی داشته که یکی از آنها این است که نتایج تحقیقاتی که پیرامون یک موضوع انجام می شود باید مشابه باشد. نتایج تحقیقات تا قبل از سال ۱۹۹۰ یکسان نبودند و تناقض داشتند. در اواخر قرن بیستم است که نتایج تحقیقات به تدریج همسان و نامتناقض می شود و روانشناسی همچون فیزیک، شیمی، ریاضیات و… در رده علوم پایه قرار می گیرد و می تواند در حیطه علم اعلام هویت کند. امروزه روانشناسی با همین عمر کم ۱۵ ساله سیل عظیمی از تحقیقات و بودجه های تحقیقاتی را به خود اختصاص داده است چرا که تا به امروز انسان در حیطه فلسفه و به صورت نظری شناخته می شد و افراد در مکتب های مختلف روانشناسی نظرات متفاوتی راجع به انسان داشتند. همین دستاوردهای ۱۵ ساله انسان را به این نتیجه رسانده که دچار گمشدگی است.
شواهد علمی نشان می دهد احساساتی که به انسان دست می دهد در نتیجه افکاری به دست می آیند که در جریان آن قرار می گیرند. علت بسیاری از ناهنجاری ها، اختلال شناختی در انسان است که علت آن منشا فکری دارد. انسان بد یا اشتباه فکر می کند یا فکر او در هنجار قرار نمی گیرد، درنتیجه احساس ناخوشایند به او دست می دهد، در پی آن حافظه و یادگیری ناجور صورت می گیرد و چون نمی تواند این یادگیری را حذف کند بر رفتار او تاثیر می گذارد.
یادگیری ها یا ذات یا قواعد هستی
کدام یک از این سه بر هویت انسان اثرگذار هستند؟ چرا واکنش های بی درنگ انسان بیشتر از واکنش های فکر شده اش به محرک های بیرونی، هویت واقعی او را نشان می دهند؟ روانشناسی شناخت معتدوقد است آنچه انسان می بیند یا می شنود و احساس خشم، ترس، شادی یا غمی که در پی آن در او به وجود می آید پاسخ بی درنگ او به محرک هاست. اگر فکر کردن هویت انسان را می سازد پس پاسخ بی درنگ چگونه هویت فرد را نشان می دهد؟ همان گونه که پیش تر اشاره شد قواعد هستی در محیط آنقدر زیاد است که همان قدر که انسان از آن می فهمد در واقع هویت او را به همان اندازه می سازد. آیا ارتباط دهی اجزای آموخته های انسان به یکدیگر موجب جست وجوگری بیشتر او برای تعادل جویی اش با محیط اطرافش نیست؟ انسان یاد می گیرد وضعیتی را که در آن قرار می گیرد با محیطی که در آن قرار دارد متعادل کند. درمورد اینکه یادگیری اجباری است یا اختیاری باید گفت وقتی که انسان از خواب بیدار می شود، می فهمد کجا قرار دارد و محرکی مثل صدای همسر یا زنگ تلفن یا زنگ ساعت او را متاثر می کند یعنی وقتی نورون او به محرکی پاسخ می دهد آن نورون تغییر بار الکتریکی می دهد و یادگیری صورت می گیرد. یعنی انسان می فهمد چیزی را می فهمد. از آنجا که نورون انسان به محرکی خارج از خواسته او می تواند پاسخ دهد می توان گفت پس یادگیری، خیلی اختیاری نیست. انسان نمی تواند تصمیم بگیرد که یاد نگیرد. به همین دلیل امروزه گفته می شود معلم واقعی کسی نیست که دانشی را به فرد منتقل می کند، معلم واقعی کسی است که شرایطی را به وجود می آورد که وقتی مخاطبش در آن قرار گرفت تغییری که مدنظرش است در او صورت می گیرد. در واقع رفتار فرد را مهندسی می کند. معلمی که مهندسی تغییر، مهندسی فکر، مهندسی رفتار یا مهندسی هویت را انجام می دهد. بنابراین می توان گفت یادگیری ها به طور گسترده یی به شرایط انسان بستگی دارند.
کیفیت یادگیری ها و هویت یابی
یافتن ذهن پرسشگر بیشتر به هویت جویی می انجامد یا جست وجوی گم شده برای هویت یابی در جهان تقریبا بیکران؟ آیا ذهن پرسشگر ذهنی است که انسان می خواهد داشته باشد؟ برخی انسان ها تشنه دانستن هستند و برخی نسبت به آن کاملا بی میل، برخی زیاد می دانند اما فکر می کنند نمی دانند و به عکس اما ذهن پرسشگر را چگونه می توان به وجود آورد؟ تفکر انتقادی را چگونه می توان در افراد ایجاد کرد؟ برخی افراد تفکر پذیرنده دارند و هر چیزی را که می شنوند یا می بینند می پذیرند اما برخی دیگر برای همین گفته ها و شنیده ها منبع موثق طلب می کنند و وارد چالش می شوند. تفکر انتقادی قانع کردن کار هر کسی نیست. معلم خوب کسی است که نسلی را پرورش دهد که دارای تفکر انتقادی و ذهن پرسشگر شود و ذهن بسنده، پذیرنده و منفعل پیدا نکند. امروزه تفکر <<آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم>> اصلا کافی نیست. نمی توان نسلی را این گونه پرورش داد چرا که دنیای امروز به انسان هایی که همه چیز را بدون چون و چرا می پذیرند اصلا نیازی ندارد. به طور مثال اغلب مردم ما هر چیزی که در اخبار پخش می شود را می پذیرند تنها منبع شان <<می گویند>> است. در واقع ذهن مردم ما بیشتر پذیرنده است و چیزهایی را که می شنوند صرف اینکه <<گفته اند>> می پذیرند در حالی که از قواعد و منطق علمی آن بی اطلاع هستند. در حالی که در کشورهای توسعه یافته به دنبال منطق و راه حل علمی برای مسائل و مشکلات می گردند و این گونه می شود که آنها موتور هواپیما می سازند و جهان سوم از آن استفاده می کند. این به دلیل تفاوت در نحوه شناخت است.
تفکر انتقادی بیشتر به شناختی پرسشگرانه می انجامد یا تفکر منفعلانه مبتنی بر آموزه های انباشته شده در انباری حافظه؟ تفکر انتقادی بیشتر به یک شناخت پرسشگرانه ادامه می دهد. این تفکر انتقادی است که شناخت انسان را از قواعد هستی سرعت می دهد و می تواند به آن دست یابد. در غیر این صورت تفکر فرد ارزشی نخواهد داشت. در کشور ما اگر از کسی راجع به مساله یی به طور مثال در حیطه روانشناسی پرسیده شود پاسخ می دهد زیگموند فروید می گوید، آلبرت الیس می گوید و.. اما نمی گوید که خود چه نظری دارد. در کشورهای پیشرفته پرسشگر می گوید من اصلا نمی خواهم بدانم فروید یا الیس چه گفته اند سوال من این است که تو چه فکر می کنی. وقتی پاسخ دهنده می گوید من فکر می کنم، لایه فوقانی مغز فعال می شود. وقتی می گوید فلان متفکر می گوید، لایه پایینی مغز تلاش می کند گفته او را به خاطر بیاورد و اینکه در چه زمانی این حرف را بیان کرده و ربط آن به این موضوع چیست. در جهان سوم یکی از ویژگی های دانشی که دانشجویان کسب می کنند بالا بودن انباشت دانش نظری و تئوری است، اما در حیطه دانش خلاقیت، حل مساله، ابتکار عمل یا ابداع کردن در می مانند. در جهان سوم استاد از دانشجو انتظار دارد در حین اظهارنظر، نظریه های مختلف را از متفکران مختلف بیان کند اما در کشورهای دیگر مهم تفکر دانشجو است و نه گفته های متفکران ممتاز و مشهور. این است که او نسلی را پرورش می دهد که پس از فراغت از تحصیل نظریه یی را شکل می دهد و خود تبدیل به الیس یا فروید می شود اما دانشجو در اینجا پس از فراغت از تحصیل توضیح می دهد که آن الیس یا فروید چه می گوید. سیستم آموزشی در کشور ما توضیح دهنده پرورش می دهد و مقلد پرور است چرا که افراد اجازه ابتکار نمی یابند. افراد انبار بزرگی از نظریه ها و تئوری ها در ذهن خود درست می کنند اما زمانی که به واقعیت می رسند، درست وقتی که باید حل مساله کنند درمانده می شوند.
به طورکلی چیزهایی که افراد یاد می گیرند متاثر از برداشت از خود، برداشت از دیگران، شخصیت، یادگیری و وضعیت روانی فرد در ارتباط با دیگران است. اینکه افراد در یادگیری نگران و سمج، لجبار و مبارز، دارای احساس امنیت، لبریز از ترس های مختلف یا ناخواسته و گستاخ می شوند بسته به این عوامل است. به برخوردهای اولیه یی که با کودک صورت می گیرد. نقش ویژه معلم در آغاز یادگیری در فرد بسیار حساس و شخصیت ساز است. اگر همواره به کودک القا شود که کارایی ندارد، موجود ناچیز و ناتوانی است و مدام عیب هایش به او گوشزد شود و در مقام مقایسه با دیگری قرار بگیرد، بدون اینکه به تفاوت های او با دیگران توجهی شود، اعتماد به نفس و خودباوری در او به شدت ضعیف خواهد شد. در واقع شروع خودباوری ضعیف از همان یادگیری های اولیه در محیط ناشی می شود. تحقیقات نشان داده است اگر مادر که نخستین مراقب کودک است به نیازهای طبیعی کودک پاسخ متناسب ندهد، کودک با احساس ناامنی رشد خواهد یافت و برعکس، مادری که به نیازهای کودک خود به صورت متناسب و به موقع و نه زیاد و وسواس گونه پاسخ دهد خودباوری را در او تقویت می کند. افراط در یک موضوع، وسواس و پاسخ دهی بیش از حد به یک موضوع فرار ایجاد می کند. کودک از این توجه بیزار است و خود به موقع نیازهایش را عنوان و تقاضای پاسخ خواهد کرد. بنابراین واکنش های اولیه یی که مادر یا مراقب اصلی کودک در برابر نیازهای او از خود نشان می دهد در رشد خودباوری و احساس امنیت کودک بسیار اهمیت دارد.
لبریزی از نیازهای مختلف، زمانی در فرد حاصل می شود که مادر یا مراقب اصلی کودک در نخستین روابط عاطفی اش با او با حالت منفی برخورد کند، او را از خود براند و با خشونت با او رفتار کند. این فرد در آینده ترسو خواهد شد و این ناشی از برخوردها و محرک هایی است که به او داده شده است. هر نورونی که در مغز فرد بارور می شود زمینه یی برای یادگیری های بعدی می شود، به این ترتیب یادگیری های اولیه به مراتب مهم تر هستند. به این صورت نخستین پایه های بی تفاوتی در برابر یادگیری و گستاخی در برابر واکنش نشان دادن در فرد به وجود می آید.
درماندگی خودآموخته ناشی از مراقبت های اولیه یی است که فرد از مراقب اصلی خود دریافت می کند. دانشمندان برای اثبات این فرضیه آزمایش های زیادی را انجام دادند که یکی از آنها روی بچه فیل انجام گرفت. فیل توانمندترین موجود زنده روی زمین است، آنها پای فیلی را پس از تولد به درختی بستند. هرگاه بچه فیل می خواست برای خوردن شیر به سمت مادر برود طناب به او اجازه حرکت نمی داد. یک ماه به این صورت گذشت و بعد طناب را باز کردند. پس از یک ماه وقتی بچه فیل گرسنه می شد حرکتی نمی کرد و دیگر غذا نمی خورد. درماندگی همین است. انسان هم یاد می گیرد. وقتی به موضوعی تن دهد و احساس ناتوانی در او نهادینه شود و به نشدن و نتوانستن عادت کند، درماندگی را می آموزد.
آنچه از <<خود>> سخن می گوییم همواره از ارتباط با دیگران شکل می گیرد و تکامل می یابد. انسان مرتب از <<خود>> و <<من>> صحبت می کند. این <<من>> چه کمیت و کیفیتی دارد و چگونه شکل می گیرد. آیا <<من>> فرد در کودکی همان <<من>> او در بزرگسالی است؟ به نظر می رسد از نظر فیزیولوژیکی خونی که در بدن انسان در جریان است انعکاس دهنده <<خود>>ی است که تکامل می یابد و تغییر پیدا می کند و دایما در حال شدن است. خون با اکسیژن رسانی به مغز اهمیت بودن او را یادآوری می کند اما اگر کارکرد انسان آنقدر مهم است چرا تا این حد در افراد مختلف متغیر است. در برخی خودباوری بسیار قوی است و در بعضی از افراد برداشت از خود به قدری ضعیف است که به خودکشی می انجامد و خود را بار اضافه یی بر دوش جامعه احساس می کنند. در حالی که خون همان خون است، پس چرا در بعضی به شکل مثبت عمل می کند و در بعضی دیگر به شکل منفی. اینها سوالاتی است که امروزه روانشناسی شناخت به دنبال پاسخ دادن به آنهاست. همه این مسائل ناشی از یادگیری است و به هویتی که فرد به دست می آورد، بازمی گردد. در واقع خون فرد بخشی از شدن اوست و فرد را طی زندگی دچار حالات عاطفی متفاوتی می کند. به نظر می رسد که جایگاه <<من>> در همان خون باشد و در واقع وقتی سخن از <<من>> یا <<خود>> به میان می آید منظور همان خونی است که در فرد، در حال شدن و شکل گیری است. کامیابی های مسرت بخش در پیشامدهای زندگی طوری پیش می روند که انتظارات و قضاوت های فرد را درباره خود به وجود می آورند.
نخستین اصلی که انسان بیشترین تلاش هدفمند در زندگی اجتماعی را برای آن انجام می دهد برقراری ارتباط با دیگران است. اینکه فرد در تظاهرات، سینما یا عزاداری ها رفتارهایی را انجام می دهد که در تنهایی خود انجام نخواهد داد، ناشی از قرار گرفتن او در جمع است.
دورکیم ۱۴۰ سال پیش می گوید انسان دارای دو روح است؛ یکی روح فردی است و دیگری روح اجتماعی و این واقعیتی است که امروز به آن رسیده ایم که انسان دارای دو روح مجزا از یکدیگر است. بنابراین در عروج انسان، تمدن همواره از نحوه ارتباط انسان با دیگران شکل گرفته است که یکی از مصنوعات مهم و موثر او را در طول تاریخ به وجود آورده که همان ارتباطات است. اینکه افراد چگونه می توانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند، این رابطه را نشان دهند و برخوردشان چگونه باشد. به طور مثال یکی را دوست داشته باشد، از دیگری متنفر باشد، در مواجه با برخی حفظ ظاهر کند و… اینها مسائلی است که تا اندازه یی در کتاب
<< نقش ترس در روابط انسانی>> تنها کتاب نوشته شده ام به زبان فارسی آنها را توضیح داده ام که چگونه یکی از عواطف انسانی به نام ترس روابط او را با دیگران تنظیم می کند.
انسان در جهت بهبود زندگی اجتماعی خود پیوسته در فکر استفاده از تکنولوژی ممکن و درخور، برای ارتباطی بهتر، راحت تر، ارزان تر و موثرتر بوده است. انسان در طول تمدن به این نتیجه رسیده است که هویت او در ارتباطش با دیگران به وجود می آید بنابراین به دنبال بهترین راه برای ارتباط می گردد. توجه داشته باشید هیچ کس با <<خود>>ش زاده نمی شود، این <<خود>> در انسان در اثر ارتباط با دیگران به وجود می آید. در طول زندگی انسان پیوسته تغییر می کند و طی این تغییرات دایما خود را ورانداز می کند و دایما رشد پیدا می کند. او پیوسته در گروه هایی قرار می گیرد که در هم می آمیزند و
از طریق ارتباطات اجتماعی تغییر شکل می دهند و انسان نقش خود را متناسب با آن تنظیم می کند. مرزهای <<خویشتن>> هرکس را آنجایی می دانند که فرد می ماند و بقیه دنیا از همان نقطه آغاز می شود. با این حساب نوزادان در واقع هیچ مرزی برای <<خود>> ندارند و <<خود>> به تدریج در آنان درون ساخته می شود.
تاثیرات برداشت از خود
برچسب های هویتی، ارزیابی های اظهار شده درباره خود و دیگران، روش های وابستگی، تعریف های مستقیم و صریح از خود و دیگران مجموعه عواملی است که خودباوری را در انسان به وجود می آورد. مفهوم <<خود>> از دل ارتباط برمی آید و دارای فرآیندی چند بعدی است که شامل گرفتن از دیگران و تنظیم رفتار اجتماعی می شود. <<خود>> چند بعدی تحت تاثیر وضعیت های مختلف جسمانی، احساسی، شناختی، نقش های اجتماعی و میزان اخلاقیات در انسان شکل می گیرد. دیگران آن طور به نظر ما می رسند که آنها را در گروه یا در فرهنگی می یابیم و خود نیز عضوی از آنها می شویم. ارتباط همسطح و افقی با همقطاران، همواره یکی از الزامات زندگی است که فقدان آن منشا بسیاری از اختلالات در امر هویت یابی انسان است. گرچه ارتباطات فراهم شده در این تمدن برای بهتر سازی شیوه هویت جویی در زندگی اجتماعی به عروج خود نایل شده است اما انسان امروز بیش از پیش و روز به روز تنهاتر شده است و دلیل آن افت ارتباطات افقی و همسطح است. انسان امروز در پی یافتن دوست، به شبکه های اجتماعی پناه می برد اما پس از چندی خود را در کوچه پس کوچه های شبکه های اجتماعی گم شده و تنها می یابد. گرچه تکنولوژی این ارتباط را ایجاد می کند اما گناه از او نیست. ارزشگذاری دیگران از ما به همان چیزی برمی گردد که ما در ارزشگذاری دیگران، آن را از خود نشان می دهیم. مقایسه های اجتماعی مقایسه ما با دیگران را پیش می آورد طوری که استعدادها، توانایی ها و کیفیت های مان را با دیگران به قضاوت های قیاسی می کشاند. در اینجا رسانه ها و کانون های اجتماعی همچون نظام های داوری و آموزشی هستند.
<<خود>> در ابعاد مختلفی ساخته می شود. انسان آن طور خود را می یابد که در گروهی قرار می گیرد. فرد به آن دسته از ابعاد اجتماعی تکیه می کند که بتواند خود را با آنها معرفی کند و آن طور که فکر می کند خود را بگرداند، رفتار کند و همان گونه دنیا را بفهمد و احساس کند. از میان همه، افرادی خاص برای انسان الگو می شوند که برای او مهم هستند بقیه افراد جامعه هم قوانین، نقش ها و دیدگاه های اجتماعی را برای فرد تعیین می کنند. در عروج تمدن بشری همواره عملی تر شدن هدف های ارتباطی، انسان را به تلاشی پیگیرانه واداشته است و بخش مهمی از تعریف تمدن، از جست وجوی پیگیر انسان برای راحت، سریع، ارزان و بهتر سازی شیوه های ارتباطی در زندگی جدا نبوده است. پیشرفت های انسان در تاریخ تمدن نشان داده است که تلاش او در همین جهت همواره بر خلق تکنولوژی لازم برای انجام این امر مهم استوار بوده است و بر پیشبرد آن تاکید داشته است. در واقع تکنولوژی آنچه را انسان برای داشتن ارتباط افقی با دیگران آرزوی آن را داشته است برای او فراهم کرده است. جدا از گام برداری در راستای خواسته های تمدن بشری، در پیشرفت تکنولوژی در ارتباطات چه خطایی سر زده است که دستاوردهای آن در دادن انتخاب به مخاطب پست مدرنیستی اش زیر سوال رفته است؟ امروز خطایی از تکنولوژی دیده نمی شود، تکنولوژی با پشتوانه علم دستاوردهایی را برای انسان در جهت نیازهای او به همراه داشته است، بنابراین نمی توان آن را در مسائل و مشکلات انسان امروز گناهکار دانست. تکنولوژی، انسانیت در مقام کار در مسیر هدفمند تمدن سازی است. به این معنا که انسان وقتی در مقام کار قرار می گیرد همواره تلاش می کند شرایط را بهتر، آسان تر و ارزان تر کند. تکنولوژی نیز در همین راستا به وجود آمده و پیشرفت کرده است. پس باید تلاش کرد پهنای مصنوعات بشری را در مفهوم ابزارهای جاری جای داد که برای دستیابی به هدف های زندگی تمدن ساز ایجاد می شوند. از همان ابتدا پیوسته تلاش انسان در جهت ارتباط هرچه بیشتر، بهتر، موثرتر و راحت تر با دیگران صورت گرفته است تا بتواند با خود تنظیمی لازم، به طور مستقل به یادگیری خودگستر بپردازد.
انسان اسیر آموخته های خویش است که از ارتباط با محیطش به دست آمده اند. انسان به هیچ چیزی نمی تواند فکر کند، آن را توضیح دهد و رفتار کند بدون آنکه آن را آموخته باشد. شبکه های اجتماعی پیدا شده برای ارتباطات در راستای عروج تمدن و تکنولوژی و با پشتوانه علمی پدید آمده اند. اگر مدیریت اعمال شده در یادگیری های منفعل و وابسته نظام آموزشی حاضر، درخور نیازهای هویتی امروز نیست تکامل تکنولوژی را نمی توان مقصر دانست. در همین راستا نسل حاضر چاره یی جز جست وجوی گم شده جهت هویت یابی در موج جدید ارتباطات اجتماعی در خود نمی بیند. راه حل برخورد با شبکه های اجتماعی به وجود آمده حذف صورت مساله نیست. گمشدگی موجود در تاریکی راه را باید با کلید یادگیری فعال و مستقل، با سواد لازم برای استفاده از این تکنولوژی غول آسا برطرف ساخت. در غیر این صورت، این جمله کلی مصداق خواهد یافت که جهان سوم در نهایت به جایی خواهد رسید که قادر به استفاده از مصنوعاتی که جهان اول یا غرب می سازد، نخواهد بود.
تکنولوژی برآمده از عقل است نه از هوش. در روانشناسی، هوش، توانایی حل مساله است. جهان سوم سرشار از افرادی است که با هوش خود زندگی می کنند اما عقل، توان استفاده از هوش در بهتر کردن زندگی خود و دیگران است. زندگی خود، عقل فردی و زندگی دیگران عقل اجتماعی است و در جهان سوم کمبود این دو عقل احساس می شود. در واقع تلاش انسان جهان سومی بیشتر در جهت حل مشکلات است. از سن ۳۰ سالگی به بعد است که هورمون عقل در انسان به وجود می آید، تا قبل از ۳۰سالگی او پیوسته با هوش خود زندگی می کند اما پس از آن، حجم مغز رو به کم شدن می رود و هوش انسان پایین می آید و مغز از راه عقل آن را جبران می کند. جهان سوم در این مرحله به اصطلاح کم می آورد. شبکه های اجتماعی به نوعی حافظه بیرونی انسان را در محیط خارج از مغز تشکیل داده اند اما متاسفانه انسان در جهان سوم نحوه استفاده از این منبع عظیم را نمی داند چرا که آنقدر سریع به وجود آمده اند که فرصت یادگیری استفاده از آن را نیافته است، به همین دلیل دچار گمشدگی می شود. به علت شتاب بیش از حدی که تکنولوژی برای انسان پیش آورده طرز کارشان را هنوز به خوبی نیاموخته است، به طوری که در کوچه پس کوچه های این شبکه ها گم شده و نمی تواند راه خود را پیدا کند. امروزه دیگر در یادگیری قواعد اصلی از محیط، یادگیری دانش انتقالی از منابع انسانی و غیره اولویتی ندارد. انسان در جهان سوم هنوز متکی به دانش انتقالی است در حالی که امروزه دانش فعال و زنده بیشتر مطرح است. یادگیری های
هدایت شده و مدیریت ارتباطات موثر است که امروز باید نسل جوان را از این نابسامانی های منفی و ناخواسته بیرون آورد. در همین راستا، تبیین نقش تکاملی و شکل گیری تمدن در هویت یابی و خاطرات ازلی ما از انسانیت، در مدیریت نوین ارتباطات نقس موثر و پویایی خواهد داشت.
برش ۱
دورکیم ۱۴۰ سال پیش می گوید انسان دارای دو روح است؛ یکی روح فردی است و دیگری روح اجتماعی و این واقعیتی است که امروز به آن رسیده ایم که انسان دارای دو روح مجزا از یکدیگر است. بنابراین در عروج انسان، تمدن همواره از نحوه ارتباط انسان با دیگران شکل گرفته است که یکی از مصنوعات مهم و موثر او را در طول تاریخ به وجود آورده که همان ارتباطات است. اینکه افراد چگونه می توانند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند، این رابطه را نشان دهند و برخوردشان چگونه باشد.
برش ۲
نخستین بیانیه در حوزه رفتارگرایی توسط واتسون در ۱۹۱۳ اعلام می شود اما زمان زیادی می گذرد -تا اواخر قرن بیستم- که روانشناسی شناخت پدید می آید و می تواند مبنای رفتار انسان را از شناخت او پیدا کند و نه از رفتارش. از آنجا که یکی از شرایط برای بررسی علمی موضوعات، قابل اندازه گیری بودن آنهاست در مورد انسان، رفتارش تنها چیزی است که می توان با آن او را مورد مطالعه قرار داد. رفتارگرایی تغییری در جهان به وجود آورد که هیچ مکتبی در فلسفه و در علم روانشناسی تا به امروز نتوانسته است مانند آن را به وجود بیاورد.
جمله های کلیدی
راه حل برخورد با شبکه های اجتماعی به وجود آمده، حذف صورت مساله نیست.
تفکر انتقادی، شناخت پرسشگرانه را سرعت می بخشد.
توان پاسخ دهی به محرک های بیرونی، توان یادگیری محیطی و یادگیری قواعد هستی در نهایت هویت فرد را می سازد.
شناخت و برداشتی که دیگران از فرد و فرد از خود به دست می آورد تحت تاثیر یادگرفته های اوست.
فراشناخت و شناخت انسان با هم همکاری می کنند تا به او هویتی بدهند که برایش قابل قبول باشد.
رفتارگرایی تغییری در جهان به وجود آورد که هیچ مکتبی در فلسفه و در علم روانشناسی تا به امروز نتوانسته است مانند آن را به وجود بیاورد.
دنیای امروز به افرادی که همه چیز را بدون چون و چرا بپذیرند نیازی ندارد.
خودباوری ضعیف از یادگیری های اولیه نشات می گیرد.
در دانشجویان جهان سوم انباشت دانش نظری و تئوری بسیار بالاست اما در حیطه دانش خلاقیت، حل مساله، ابتکار عمل یا ابداع کردن در می مانند.
در دانشگاه های کشور ما، دانشجویان <<توضیح دهنده>> بار می آیند. در واقع ما مقلد پرور هستیم.
وقتی انسان به موضوعی تن دهد و احساس ناتوانی در او نهادینه شود و به نشدن و نتوانستن عادت کند، درماندگی را می آموزد.
امیل دورکیم ۱۴۰ سال پیش گفته است که انسان دارای دو روح است؛ یکی روح فردی است و دیگری روح اجتماعی و این واقعیتی است که امروز به آن رسیده ایم.
هیچ کس با <<خود>>ش زاده نمی شود، این <<خود>> در انسان، در اثر ارتباط با دیگران به وجود می آید.
انسان دایما در گروه هایی قرار می گیرد که در هم می آمیزند و از طریق ارتباطات اجتماعی تغییر شکل می دهند و او نقش خود را متناسب با آن تنظیم می کند.
مرزهای <<خویشتن>> هر کس را آنجایی می دانند که فرد می ماند و بقیه دنیا از همان نقطه آغاز می شود.
ارتباط همسطح و افقی با همقطاران، همواره یکی از الزامات زندگی است که فقدان آن منشا بسیاری از اختلالات در امر هویت یابی انسان است.
رسانه ها و کانون های اجتماعی همچون نظام های داوری و آموزشی هستند.
منبع: روزنامه اعتماد