۱) «ترجیح می دهم که نه» اثر «هرمان ملویل» داستان مردی است به نام «بارتلبی» ،محرر اسناد حقوقی، که اگر چه در آغاز کارش در دفتر اسناد حقوقی «شب و روز یک بند می نویسد» و به تعبیر راوی داستانبیهیچ نشانه ای از شاد بودن «در سکوت، و بی روح و رمق و ماشین وار» دائما در حال نوشتن است، در ادامه کار، در پاسخ به هر درخواست دیگران از او می گوید:«ترجیح می دهم این کار را نکنم».این واکنش بارتلبی به درخواست های دیگران، البته، در قالب اشکال متفاوتی همچون «ترجیح می دهم توضیح ندهم»،«ترجیح می دهم جواب ندهم»، «ترجیح می دهم این کار را نکنم»،«ترجیح می دهم نروم»،«ترجیح می دهم نگویم»،«ترجیح می دهم مرا اینجا تنها بگذارید»،«ترجیح می دهم هیچ تغییری در وضعم ندهم»،«ترجیح می دهم دکانداری نکنم»،«ترجیح می دهم امروز ناهار نخورم»، و….بیان می شود.بارتلبی آنچنان با این فیگور و ژست همخوان می شود که در پایان داستان می بینیم دیگران او را «مرد صامت» می خوانند.او در نهایت در حالی که بسیار ناتوان و تنها و ساکت شده است در زندان از دنیا می رود.
۲) ژیل دلوز، فیلسوف برجسته فرانسوی، در شرح خود بر این داستان که عنوان «بارتلبی، یا یک فرمول» را بر خود دارد، معتقد است بارتلبی با تکرار دائمی فرمول «ترجیح می دهم نکنم» نه تنها زندگی را برای خود غیر ممکن می سازد، بلکه زندگی را برای دیگران نیز غیر ممکن می سازد. به اعتقاد دلوز، بارتلبی با اتخاذ این فیگور در مقابل زندگی به خلق یک زبان دیگر در درون زبان موجود یا خلق یک منطق جدید می پردازد که کل توان زبان موجود را به تحلیل می برد و آن را از دور خارج می سازد.دلوز، شخصیت بارتلبی را نمونه ای از شخصیت های اصیل می داند که میکوشند تهی بودن این جهان، نقص یا عدم کمال قوانین آن، و میان مایگی مخلوقات موجود در آن را آشکار کنند.تکرار نابهنگام فیگور «ترجیح می دهم نکنم»، به عنوان جزیی کارکردی از زبان متداول و معمول،این فیگور را از چنان قدرت و توانی برخوردار می سازد که قادر است تمامی نظم موجود را در هم شکند و با انسداد زبان و روابط انسانی، زندگی را ناممکن سازد. مرگ بارتلبی تنها مرگ او نیست؛ مرگ بارتلبی مرگ نهفته در تمامی زندگی ماست. نظم موجود اگر چه نشان از زندگی دارد، در بطن خود دائما با ما سخن از امکان های مرگ می گوید؛ امکانی که دیگر نیاز به این همه تلاش و تاریخی از زندگی ندارد و تنها با یک کلمه ممکن می شود: کلمه «نه». «نه» یعنی امکان مرگ در تمامی تاریخ انسان، اگر چه تمامی هستی و زندگی با گفتن یک «نه» به درخواست خداوند در خصوص نخوردن میوه ممنوعه آغاز شده است. الهیات نهفته در «نه» اگر چه در آغاز نشان از زندگی دارد، در تداوم جهان تبدیل به فلسفه مرگ می شود.اگر «نه» نخستین به درخواست خداوند زندگی را ممکن ساخت، «نه» الان ما به مجموعه درخواست های دیگران از ما، «مرگ» وضع موجود ما را ممکن می کند؛مرگی که البته ممکن است «زندگی دیگر» بیافریند.
۳) جامعه ایران در سال ۱۳۵۷ انقلابی را بنیان نهاد که مبتنی بر یک «نه» بزرگ و ظاهرا روشن به دو نظم شرقی و غربی موجود در جهان بود. ما همچون بارتلبی دائما این شعار را تکرار می کردیم که :ترجیح می دهیم نه شرقی باشیم ، نه غربی باشیم، ترجیح می دهیم جمهوری اسلامی باشیم.در سال های بعد، این «نه» از چنان قدرتی در جامعه ما، بویژه در نظام سیاسی ما، برخوردار شد که ما در برخورد با هر پدیده غربی و شرقی، بی هیچ تردیدی، به بازگویی آن می پرداختیم و چنان از بیان آن احساس خرسندی و قدرت می کردیم که گویا واژه «نه» واژه ای برای منتفی ساختن زندگی و روابط انسانی نیست و ما از آن زندگی جدید مراد می کنیم. شاید بتوان مدعی شد ما چنان در بند قدرت این واژه و ژست گرفتار آمده ایم که حتی آینده جامعه خود را نیز مبتنی بر آن و تکرار آن در مقابل هر نظم شرقی و غربی پیش بینی می نماییم. به عبارت دیگر، ما تمایل داریم دامنه قدرت این واژه را تا آینده خود نیز بسط دهیم و آینده خود را بر مبنای آن بنیان نهیم. بهرحال، در روزهای نخستین پس از انقلاب با ترکیب جدیدی از این واژه روبرو شدیم که اندکی از قدرت مطلق آن می کاست و آن را تبدیل به یک «نه» کم رمق تر می ساخت. این ترکیب جدید چیزی نبود جز عبارت: «نه، مگر اینکه……». در این عبارت، به هر شرقی و غربی نه گفته میشد مگر اینکه نشان می دادند که می توانند در راستای قدرت و جامعه اسلامی حرکت کنند.ما به سینما نه می گفتیم مگر آنکه نشان دهد که با جامعه و سیاست اسلامی سازگار است، به دانشگاه نه می گفتیم مگر آنکه نشان دهد با جامعه و سیاست اسلامی سازگار است، و…….دامنه این «نه، مگر اینکه»، البته، در سال های بعد محدود به غرب و شرق نماند و دامنه برخی ابعاد ظاهرا غربی و شرقی جامعه ما را نیز در بر گرفت تا آنجا که در مقابل بخشی از جمعیت جامعه خود نیز به بیان این گزاره پرداختیم که «ترجیح می دهیم که دیگر شهروند جامعه ما نباشند، مگر اینکه……».اکنون، در وضعیتی بودیم که این «نه» از قدرت و گستره بیشتری برخوردار شده بود و در مقابل جامعه خود ما نیز قرار داشت. حاصل ماجرا، اما، یکسان بود: منتفی شدن امکان رابطه با کل جهان و بخشی از جامعه خود.
۴) بی شک، جامعه ما با گفتن «نه» به دو نظم شرقی و غربی موجود صرفا در پی منتفی ساختن زندگی برای خود و برای دیگر مردمان جهان(در نسبت با ما) نبود. ما اگر چه منطق موجود در خصوص روابط میان جوامع را منتفی و ناممکن ساخته بودیم، در پی خلق زبان و منطق جدیدی بودیم که «جمهوری اسلامی» نام داشت. «نه» ما به شرق و غرب، اگرچه از یک منظر بوی «مرگ» می داد(این را به خوبی می توان در شعارهای مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر انگلیس، و….دید)، از منظر دیگر سخن از زندگی و حیات جدیدی داشت که نام جمهوری اسلامی بر خود داشت و در پی آن بود که به طراحی نظم جدیدی در روابط بین جوامع و انسانها بپردازد.« جمهوری اسلامی» همان «ترجیحی» بود که ما می خواستیم آن را انجام دهیم و چنین فکر می کردیم که قادریم به آسانی و مبتنی بر «نه» بزرگ خود به شرق و غرب آن را ممکن سازیم، غافل از آنکه همین «نه» امکان تحقق جمهوری اسلامی را نیز منتفی می سازد. جمهوری اسلامی واژه ای ترکیبی بود که تنها در ارتباط با دو نظم دیگر قابل شناسایی و تحقق بود و نه در منتفی ساختن دو نظم دیگر. بنا به منطق ارتباطی زبان، شما با انسداد زبان قادر به خلق یک زبان جدید نخواهید شد. خلق زبان جدید تنها در رابطه و پیوند با زبان موجود ممکن می شود. این زبان موجود و دامنه «گفته شده ها» ست که به ما نشان می دهد تاکنون چه گفته نشده و ما قادریم آن را بگوییم. زبان تنها جهانی است که نمی توان بر علیه تمامی آن شورید و آن را از بیخ و بن زیر و رو کرد و در آن انقلاب کرد؛ زبان، جهانی است که تنها می توان با شوراندن بخشی از آن(شعر) بر علیه بخش دیگر آن(فلسفه) در آن انقلاب به پا کرد و سخن از «انقلاب شاعرانه» گفت. ما می توانستیم، به اشکال متفاوت، زبان خود را به عنوان بخشی از زبان شرق و غرب جهان مطرح سازیم و آن را به شورش در مقابل بخش های دیگر زبان انسان قرار دهیم؛ بااینحال، «نه» مطلق ما به شرق و غرب هم این دو جهان و رابطه با آنها را برای ما ناممکن ساخت و هم خلق زبان جدید جمهوری اسلامی را منتفی نمود.
۵) ما اکنون چنان در بند همبسته های روانی واژه «نه» گرفتاریم که دیگر قادر به فاصله گرفتن از آن و تشخیص درد و رنج هایی که بواسطه استفاده افراطی از این واژه بر ما می رود، نیستیم.اکنون، بدون شناخت منطق درونی زبان شرق و غرب، ما حتی قادر به روشن ساختن منطق درونی «جمهوری اسلامی» نوپدید خود نیز نیستیم. شاید بتوان مدعی شد تنها امید فعلی موجود برای ما همان ترکیب «نه، مگر اینکه….» است که در درون خود امکان یک «بله» کوچک را برای ما فراهم می آورد تا از آن طریق هم بتوانیم تا حدودی زندگی متفاوت شرق و غرب را درک کنیم و هم بتوانیم اندکی از خود متفاوت خود سخن بگوییم. شاید این عبارت بتواند امکان انقلاب شاعرانه ما در برابر قدرت گفتمان شرق و غرب را فراهم آورد؛ بااینحال، ادعای ما در خلق یک منطق جدید تنها زمانی ممکن می شود که، بر خلاف بارتلبی، به جای گفتن «ترجیح می دهم که نه»، یکصدا با هم بگوییم: «ترجیح می دهیم که بله»