تصویر: ژوکوند اثر بوترو
«به چرک مینشیند/ خَنده/ به نوارِ زخمبندیاش اَر/ ببندی./ رهایاش کُن/ رهایاش کن/ اگرچند/ قیلولهی دیو/ آشفته میشود.» (احمد شاملو ـ مجموعه ابراهیم در آتش)
توده و نشانههای موجود در بستر این مفهوم ـ واقعیت، کارکردی ساختارگرایانه در جامعه و ذهنیت روانی جامعه ایرانی داشته است. به زعم این مقاله، تاریخ استبداد ایرانی با نشانه رفتن ذهنیت افراد و گروهها، آنان را در وضعیت روانی پارانوئید(سوءظن) و فوبیا(هراس)وار چه از خود و چه از دیگری فرو برده و بر همین اساس، به بازتولید و بازتولید خود در روابط ساختارین «تاریخی ـ جغرافیایی» ایرانیان پرداخته است. ساختار و پیکربندی «تاریخی»ای که واژگانِ دروغ، رندانگی، ریا، تقیه، همرنگ شدن با جماعت و …را بازتولید کرده و حتا در شیوهی تاریخنگاری آن نیز تأثیر گذاشته، و در ساختار «فضا و جغرافیای» زندگی مردم ایران که نوعی معماری خاص در نظم ورودی منزلها، اتاقهای نشیمن، کوچهها و نحوهی قرار گرفتن منازل در کنار هم را به وجود آورده (کوچههای دالانگونه، باریک و پیچ در پیچ، دیوارهای بلند منازل، اندرونی هایی همچون دخمه و…) که به گونهای از ذهنیت سوءظن ـ بدگمانی مردم ایران نشأت میگرفته است. این فضا ـ زمان حاکم بر جامعه ایرانی که همچون روند و پروسهی درازمدت و سخت جان «استبداد» در ایران تا زمان حال و معاصر نیز قابل ردیابیست، شاهد قوت و نیروگیریهای موقت اما مداوم در جامعهی ایرانی بوده که در رویکردی روانشناختی مبتنی بر شکستنِ این روال بازتولیدکنندگی «استبداد»، به زعم این مقاله باید با آفرینش خنده ـ شادی ـ دیالوگ و ادبیات کُمیک (آنچنان که در «دنکیشوت» یا در «انتظار گودو» در ادبیات غرب مییابیم)، به یادآوری و نگریستن به نظم حاکم بر زندگی جامعهی «پارانوئید» و «فوبیا»یی پرداخته و از رهگذر همین یادآوری روانکاوانه، با کارناوالی ازخنده و شادی به فراموش کردن و رها شدن از نظم تاریخی ـ جغرافیایی «استبداد» بپردازد، آنچنان که جوامع آزاد، با همین ادبیاتِ رهاییبخش و کُمیک، فضای رهایی از هراسِ نهاد مذهب ـ سنت (کلیسا در اروپا) را آفرید و حتا آنچنان که تلاشِ ایرانیان از مشروطیت تا به حال در رها شدن از «استبداد»، «هراس» و «سوءظن» منجر به آفرینشِ نویسندگانی چون محمدعلی جمالزاده، علیاکبر دهخدا، رسول پرویزی، صابری فومنی، عمران صلاحی و خیلِ عظیم کارتونیستهای ایرانی در سالهای اخیر، نشانی از آگاهی به رهاییبخشی خنده و فراموشی در ازهمگسیختن نظم استبدادی که مبتنی بر هراس و سوءظن شکل گرفته است، میباشد. جامعهی استبدادی؛ جامعهای «بسته» است که این سیستم بسته همچون سیکل بستهای عمل میکند که در آن سالمترین فرد؛ همان بیمارترین است و سربهراهترین کارمند این نظام دیوانسالار و استبدادی عظیمالجثه؛ موجود مسخشدهی حقیریست که یک روز مانند «گریگور سامسا»ی بینوایِ رمانِ «مسخ» اثر فرانتس کافکا، از پسِ خوابی دشوار درمییابد که به یک سوسک که با نهایت بی نوایی بر پشت در رختِخوابش افتاده است و توان حرکتش نیز نیست، بدل شده است.
از همین ساختار بسته، نظامِ تربیت و پرورشی شکل میگیرد که در نتیجهی سختگیری و تسلط جویی خانواده، کودک احساس کینه، سوءظن و بدبینی پیدا میکند و به نوعی چنان خودمدار و خودشیفته میگردد که خود را در خودش و یک سیستم فردی آسیبپذیر محصور کرده که به نظر او دیگری، چیزی به جز دشمن نمی تواند باشد؛ بنابراین با آنها درگیر میشود و بیشک اهل تعامل ـ دیالوگ هم که نیست و با بیاهمیتی برای وجود دیگران، به تولید نوعی هذیانِ پایدار و غیرمنطقی تودهای میپردازد. انسانهای پارانوئید (بدگمان) به زعم روانکاوان، توانایی «خندیدن» ندارند، آنها نگرانی زیادی دارند که با «خنده» از قطعیتهای موجود در روان و ذهنیت تاریخیشان حمایت نشوند و از آن فراتر بروند و به انسان هایی جداافتاده و تبعیدشده مبدل شوند، همچون افراد قبایل و عشیرهها که از ترس و هراس اینکه جایی در ساختار قبیله نداشته باشند و از آن اخراج شوند و همین خروج به مثابهی تلفشدگی و از بینرفتگی آنها تلقی شود. به زعم «فروید»، اجتناب از بیان احساسات و شادی، از هراس و اضطراب سرچشمه میگیرد و آن را مانند محدودیتی در اعمال فرد که موجب به تعویق افکندن کنشهای واقعی او میشود، میانگارد، فرد از آنجا که نمیخواهد خارج از هنجارهای حاکم اجتماع که در جوامع بسته و استبدادی چیزی جز حاکمیت نشانهها و دلالتهای عقدهی مرگ و رنج نیست، قرار گیرد، مجبور میشود این احساسات را به تعویق اندازد و به نوعی در جدالی بین عقدهی زندگی (اروس) و عقدهی مرگ (تاناتوس) گیر کرده و از درون همین هراس هست که همچون قابلهای برای بازتولید استبداد در تاریخ و فضای جامعه بسته خویش میشود.
موقعیت شادی و خنده در جوامع تودهای ـ استبدادی؛ موقعیتی جدالبرانگیز و اضطراری هست، از آنجا که بیان احساسات، به نوعی اصلاح کردن ارتباطاتیست که تا آن زمان بین جهان و سوژه (فرد) وجود داشته و حمله کردن به نظم مسلط بر گفتار، اَعمال و کنشهای متقابل میباشد و گویا در جوامع استبدادی همواره برتری با عقدهی مرگ بوده است. ترس و هراس از خنده و فراموشی نظم حاکم، به صورت وسواس فکری مداومی بروز میکند که سیستم اخلاقی خاصی را در درون خود صورتبندی می کند. این نشانهی جامعهی بستهی اخلاقیست که خود را در خود محصور میکند و از قرار گرفتن در جریان نیروهای زندگی امتناع میکند و هنجارهای سفت و سخت خود را یادآور میشود. هنجارهای هراسگونه، توهم توطئهانگارانه، بدبینانه و توتالیتاریستی شیوه گذران، آنچنان در دستگاه تبلیغاتی ـ هنری نظامهای استبدادی یادآور میشود که فرد را در هراسی همواره نگه میدارد و از همین رهگذر برای آزادی و زندگی؛ باید فراموش کرد، خندید، به سُخره گرفت و … هرآن چه را که سفت و سخت را دود کرد و به آسمان فرستاد. هرچند که سیستم بستهی استبدادی در حفظ و نگه داشتن دغدغههایش از هر روشی استفاده میکند تا از به زعم خود در مقابل جرائم جدیدی چون خنده، تمسخر، فراموشی، کارناوال و …با ابداع قوانین جدید با انواع مزاحمتهای اخلاقی، مزاحمتهای جنسی، اعترافگیریها، خشونتهای جسمانی و خشونتهای روانی از بسط و گسترش این نگره جدید، ممانعت کند و با ایجاد سلطهی گسترده قانون خود بر جامعه، افراد را به تودههایی پارانوئید، مضطرب، هراسان، بیمسئولیت، افسرده و …مبدل کند که به نوعی ضامن دراز عمری و سختجانی «من استبدادی» خود باشد.
منابع و مآخذ:
موللی، کرامتاله، مبانی روانکاوی، تهران، نی، ۱۳۸۶
فصلنامه فرهنگی ـ ادبی ـ هنری «سمرقند» ویژهی پارانویا در ادبیات، شماره ۱۲ ـ ۱۱، زمستان ۱۳۸۴
فصلنامه فرهنگی ـ ادبی ـ هنری «سمرقند» ویژهی اضطراب و ادبیات، ۱۳ – ۱۴، بهار۱۳۸۶