«دل گمراه من چه خواهد کرد / با بهاری که میرسد از راه / با نیازی که رنگ میگیرد / در تن شاخههای خشک و سیاه» (فروغ فرخزاد)
«باید» از «شاید» گذشت یا «شاید» از «باید» گذر نماییم؟ «باید» یا «شاید»!؟ مسأله این است! اما هرچه هست برای رسیدن به «شاید» حال با «باید»، باید بود.شاید، با باور اکنونِ «باید» به «شایدِ» فردا میرسیم.
از وظیفه به مسئولیت، از مقاومت به آفرینش، از قطعیت به پلورالیسم (تکثر) و از باید به شاید. پا به پای نیاکان و پدران و مادران خویش رهی طولانی طی کرده ایم؛ و اکنون باید سربالایی پیش رو راه را صحیح طی کنیم تا در پایان، «باید» جای خود به «شاید» سپارد و آنگاه «باید»، تنها قانون شود و «شاید»، زیست مدنی ما ، مدارا و دموکراسی همرهانش شوند. پس اکنون باید…
باید انسانی ماند، باید مسئولانه نوشت، باید شادمانه خواند، بایدصبورانه گفت، باید مداراجویانه ایستاد، باید شهروند مسئول بود و باید همدل و همراه شد، باید انسان گرایانه سختی کشید و رنج، تحمل کرد و درد کشید، همپای همین آدمهایی که با هم هستیم و دردشان را میبینیم. سخت است اما باید کشید و طاقت آورد و امید داد و امیدوار بود. طاقت بیار رفیق، سرانجام بایدهایِ مدنی ما به شایدهای مدارا می انجامد و آنگاه روزی است که ما دوباره کبوترهایمان را به پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی که به گفتهی “آنا آخما توا”: «اما اینجا در کنار مردم بودم، مردم خودم / جایی که همه محکوم به فلاکت و اندوه بودیم». این بودن، بسی بهتر از جای دگر رفتن و فراموش دیگری کردن است. باید از خود گذر کرد و به دیگری رسید تا ماندن سخت شیرین شود و شیرینی حضورِ با مردم و رنجِ مشترک را به کام چشید و لذت برد و انرژی کسب کرد. بیشک همدلیها، هم بغضیها و همدردیها، سنگ را در مسیر رودخانه جابهجا میکند و آب جاری و زلال، تنهای همهمان را میشوید و همه با هم میرسیم به پاکی زلال آب رود.
«احساس میکنم / در بدترین دقایق این شام مرگ زای / چندین هزار چشمهی خورشید در دلم / میجوشد از یقین / احساس میکنم / در هر کنار گوشهی این شورهزار یأس / چندین هزار جنگل شاداب / میروید از زمین». (احمد شاملو)
باور کنیم که مقاومت آفرینش است. مقاومت زندگی است و رنج کشیدن، نشانهای از انسانیت است. این باور، هستهی هستی آدمیت است و مسئولیت میدهد و زین سبب است که باور میکنیم که بنی آدم اعضای یک پیکرند و این چنین است که مقاومتمان آفرینشگری میکند و لذت میبخشد و عطر زندگی میطراود. شاملو چه زیبا گفته: «باید اِستاد و فرود آورد / بر آستان دری که کوبه ندارد» و این ایستادن و کوفتن بالاخره پاسخ میگیرد.
باید از گذار، گذر کرد و به ثبات تغییر! رسید. تغییر و مدارا و اراده است که زیبا میکند و طراوت میبخشد، دل در گرو تغییر دادن است که نیل به تغییر یافتن میدهد و به کمال و زیبایی رهنمونمان میسازد.
«واسلاو هاول» رئیس جمهور دموکرات چک خوب گفته که: «اوقاتی وجود دارد که ما باید به ژرفای شوربختیهایمان فرو شویم تا حقیقت را دریابیم. درست مانند آنگاه که سر به چاه فرو میکنیم تا ستارگان را در پهنهی روز روشن ببینیم». انسان کمال یافته و در راه کمال، ناامید و مأیوس نمیشود که خود تخم امید میپراکند و اینگونه است که انسان از ابژه بودن (مفعول بودن و تأثیرپذیرفتن) رهایی مییابد و به سوژه (کنشگر و تأثیرگذار) تبدیل میشود. دیگر بس است تکرار انقلاب و سرخی و انقلابی دیگر و تکرار تکرارهای سرخ.
«نه! چه قرمز باشد چه مادون قرمز / عبور میکنم / زیرا / در گوشهای از آن بوستان جنگلیِ سوخته / کسی دارد میرقصد /…» (منوچهر آتشی) و اینگونه است که باید سرخیها، سیاهیها و موانع را پسِ پشت گذاشت تا به رنگین کمان رسید و به سفیدترینِ سفیدی که سرخیهای گذارهامان به آن نرسیده به سفیدی صلح، به رنگین کمان مدارا و … مسیر مستمر ما، هِی از سرخ به سرخ بوده و از نو، مانعی دوباره و ما، هِی از مانع عبور کردیم و عبورهایمان دوباره مانعی شد برای تکرار واپسین. این بار اما قصد گذار از سرخ به سرخ نداریم که اینبار سرخ را به رنگین کمان میرسانیم:
«هرگز / چه سبز باشد چه ماورا سبز / عبور نمیکنم / زیرا الان به درختی میاندیشم که در آبادی کودکیم جا گذاشتهام / درختی که هنوز گنجشکان را پناه میدهد» (منوچهر آتشی)
باید انسانی و زیبا زیست. باید گیاه بودو رشد کرد و تفکررنگین کمانی داشت، باید مقاومت کرد و آفرینشگر بود. باید رنج کشید و همرنج بود تا «باید» نتواند بقبولاند و یا بهراساند و به ناچار جای به « شاید» دهد و غزل رهایی و مدارا جاری شود. …