حمید موذنی: در همین افکار بودم که باز نگاهش کردم. اما بعد دیدم نه این خود من هستم که بر پای دار ایستادهام. چند لحظه بعد، سربازی آمد جلو و نزدیک دو مامور رفت و چیزی به آنها گفت و سپس برگشت، کلاهش را برداشت و به من نگاهی کرد، سر باز هم خودم بودم. مرد بغل ام در جمعیت تماشاگر، صدایم کرد، برگشتم دیدم او هم نان خریده است، باز چشمم به خودم افتاد، آن مرد هم خودم بودم. صدای جرثقیل به گوش رسید که طناب را می خواست بالا بکشد زنی جیغ زد نگاهش کردم. زن چادرش را جابجا کرد، آن زن هم خودم بودم. زن رویش را پوشاند.