متن سخنرانی دکتر مصطفا مهرآیین در همایش “نقش سمن ها در توسعه استان بوشهر” (خردادماه ۹۳)
انجمن هامون ایران: روز ۲۹خردادماه ۱۳۹۳ همایشی از طرف بنیاد رشد و اندیشه سازندگی استان بوشهر (NGO) در بوشهر برگزار گردید که در آن نمایندگان سمن های استان بوشهر به همراه مدیرکل امور اجتماعی استانداری بوشهر (شیح حسین رزمجو)، دبیر بخش فرهنگی بنیاد (اکبر صابری) و مدیرکل دفتر پژوهشی وزارت کشور (دکتر جلالی و دکتر جعفری) به سخنرانی پرداختند. دکتر مصطفا مهرآیین؛ بنیانگذار موسسه مطالعاتی رخداد تازه و عضو هیئت علمی پژوهشکده بین المللی زلزله شناسی و پژوهشگاه مطالعات انقلاب اسلامی نیز با پیشنهاد انجمن هامون ایران به همایش جهت ارائه سخنرانی دعوت شده بودند که متن زیر به عنوان سخنرانی ایشان به مخاطبین ارائه می شود. مفاهیم بسیار عمیق و مهمی درون متن سخنرانی ایشان هست که همه کنشگران جامعه مدنی را به خوانش این متن دعوت می نماییم.
***
فعالان و کنشگران حوزه مدنی اگر دغدغه دارند و می خواهند بدانند که چه کار باید کنند، لازم هست که مقداری درباره توصیف نظم اجتماعی مطالعه کنند. به طور جدی کتاب بخوانند و این شاید کوچکترین درسی باشد که من امروز بتوانم به تشکل های غیردولتی بدهم که کتاب بخوانیم و کتاب بخوانیم؛ شاید بهترین راهکار برای کیفیت بخشی به فعالیت NGO ها باشد. چرا باید کتاب بخوانیم؟ الان توضیح می دهم که چه چیزهای مهمی در درون این کتاب ها هست ولی متاسفانه نادیده انگاشته می شود. در نظریه های اجتماعی، وجود NGO ها به طور جدی در نسبت با مفهوم آسیب پذیری اجتماعی هست؛ به عبارت دیگر تا در جامعه ای با آسیب مواجهه نباشیم، نیازی به فعالیت این NGO ها نخواهد بود.
چرا این بحث در مطالعات جامعه شناسانه مطرح می شود؟ بحثی که در این سخنرانی دارم، پاسخی به این پرسش خواهد بود.
بالتبع همه از “جامعه” انتظار دارند که خودش بتواند کار خودش را انجام بدهد و هیچ شکی وجود ندارد که دولت به عنوان متولی امر جامعه، این وظیفه برعهده اش هست که همه کارهای جامعه را رصد کند و به خوبی انجام بدهد و جامعه را دچار مشکل نکند؛ هم کارآمد باشد و در میان هم مشروعیت داشته باشد. اما هیچ جامعه ای در طول تاریخ نشان داده نشده که این بتواند این کارها را صرفن مبتنی بر ساختار سیاسی که ما به اسم دولت می شناسیم، کارش را انجام دهد.به همین دلیل زاویه دید دیگری در نظریه های اجتماعی باز هست که جایگاه این سازمان ها را مشخص می کند. در این زمینه تعدادی از این نظریه های اجتماعی را شرح می دهم و سخنرانی ام را جمع بندی می نمایم.
در نظریه کارکردگرا؛ تعریفی که از جامعه داریم مبنی برا این هست که جامعه یک ارگانیسم هست. و در عمل کردن این ارگانیسم، باید به چهار مفهوم دقت کرد و آن چهار مفهوم اینها هست: که هر جامعه مانند اندام تن انسان، بخش های متعددی دارد؛ به عبارت دیگر به آن بخش ها: مجموعه بخش (Domain) های جامعه می گویند. هرکدام از این بخش ها دارای مجموعه وظایف (Task) مختلفی هستند که برای انجام دادن این وظایف، باید مجموعه فعالیت (Activity) هایی انجام دهند. شرط لازم برای انجام این فعالیت ها؛ وجود منابع (Resource) متعدد؛ چه منابع انسانی و چه منابع مادی هست. (DTAR) ؛ این شکل کار جامعه هست که به زعم امیل دورکیم (جامعه شناس فرانسوی) و تالکوت پارسونز (جامعه شناس آمریکایی) در نظریه های اجتماعی قابل پیگیری هست. اما به طور مثال ممکن هست که جامعه ای باشد که مجموعه بخشهای متعدد (D) داشته باشد، مجموعه وظایف (T) خود را نیز می شناسد، فعالیت های (A) خود را نیز انجام بدهد اما منابع (R) برای انجام فعالیت های خود ندارد؛ یا بالعکس و ازهمین رو اشکال متفاوتی پیدا خواهد کرد که حداقل می شود ۱۶ حالت را برای این وضعیت های مختلف اجتماعی متصور شد. با توجه به موارد مذکور، جامعه به اشکال متفاوتی می تواند دچار کژکارکرد بشود. فرض ما در جامعه شناسی کارکردگرا مبتنی بر این هست که این کارها را باید انجام بدهد اما جامعه ها مبتنی بر فرض ما عمل نمی کنند بلکه مبتنی بر واقعیت تاریخی اشان عمل کردند و این را هم نشان داده اند. در برخورد با این تئوری هست که باید در واقع وقتی نظام های اجتماعی دچار بحران می شوند، انتظار وجود دارد که برای حل مشکلات در این چهار کارکرد اجتماعی (DTAR)، نهادهای دیگری تعریف شوند تا این کژکارکردها را تصحیح کنند؛ که این نهادها به گونه ای همین تشکلهای مردم نهاد می تواند باشد.
هر جامعه ای هم بیشتر از این چهارتا کار هم ندارد: یعنی در واقع مجموع فعالیت یک جامعه جمع شوند، در چهار حوزه نمی گنجد: جامعه دچار پراکندگی فعالیت نیست. این چهار حوزه به شرح زیر می باشد:
یک. جامعه باید بتواند خودش را به عنوان امر اقتصادی با محیط سازگار کند؛
دو. جامعه باید بتواند به عنوان یک امر سیاسی، اهداف و آرمانهایی را تعریف کند؛
سه. جامعه باید بتواند به عنوان یک اجتماع این اهداف را درونی کند و
چهار. جامعه باید بتواند این آرمان ها را حفظ و به نسل های بعد منتقل نماید.
این چهارتا به مثابه چهارتا وظیفه جامعه قلمداد می شود، اگر مشاهده می شود که جامعه در سازگاری با محیط دچار مشکل هست، NGOها می توانند در این حوزه فعال شوند مانند فعالیت در حوزه محیط زیست، اگر در اهداف و آرمان ها مشکل وجود دارد، در این حوزه می توان فعالیتی را در سازمانهای مردم نهاد داشت، اگر در درونی کردن این آرمان ها مشکل وجود دارد، NGOها می توانند در این حوزه موثر واقع شوند و در نهایت اگر مشکل در حفظ آرمان ها و انتقال آن به نسل های بعد وجود دارد، NGO ها می توانند در این حوزه نقش آفرینی نمایند. تشکل های غیردولتی یی که در حوزه خانواده، طلاق و فروپاشی روابط انسانی کار می کنند، تشکل هایی هستند که دارند کارکرد اجتماع جامعه را انجام می دهند، نظام سیاسی قادر نیست که اهدافش را در حوزه خانواده درونی کند؛ NGOها وظیفه آن را برعهده می گیرند، بخشی از مسئولیت اجتماعی برعهده آنان هست و این نه منتی هست بر سر جامعه، نه بر سر دولت و نه بر سر مردم؛ این وظیفه همه ما هست به عنوان نظم اجتماعی که باید این کارها را بکنیم. اگر چه که در تعریف رسمی آنها را دولت بنامیم و ما را با عنوان غیردولتی تفکیک نماییم؛ به طور اصولی این تفکیک بین دولت و غیردولت، تفکیک غلطی هست. تفکیک نادرستی هست. اگرچه در جهان نیز مطرح شده، ولی همه ما یک جامعه ایم، به عبارت دیگر باید همه مان به یک “ما” ی کلی فکر کنیم، تا بتوانیم فعالیت کنیم. این همه در نظریه نظم و انسجام اجتماعی دورکیمی هست.
کارل مارکس (جامعه شناس آلمانی) می گفت که آن چه که امیل دورکیم قلمداد می کرد که جامعه بر اساس کارکرد اجتماعی سامان یافته، نمی تواند درست باشد بلکه آنجایی سامان یافته که در واقع مفهومی که می تواند جامعه را نشان دهد؛ منازعه طبقاتی هست. یعنی برخلاف آن چیزی که دورکیم می گفت که جامعه ای این چهار بخش را دارد و کارش را با نظم و انسجام انجام می دهد و اگر اختلالی هم به وجود بیاید، این NGOها هستند که در اینن لحظه وارد می شوند. مارکس در مقابل این تلقی از اجتماع می گفت که به طور اصولی نظم اجتماعی براساس نابرابری اجتماعی به وجود آمده است. و چون نابرابری ها وجود دارند، پس آن موقع جوانان و نوجوانان و سالمندان نسبت به کسانی که در دوره میانسالی قرار دارند، آسیب پذیرتر هستند چون جامعه به آنان بی اعتناتر هست. زنان نسبت به مردان آسیب پذیرترند چون جامعه نسبت به آنان بی اعتناتر بوده و خواهد بود. طبقات پایین نسبت به طبقات بالا آسیب پذیرترند؛ چراکه نظم اجتماعی مبتنی بر همین نابرابری صورتبندی شده است. اقوام و نژادها و گروه های مهاجر در یک شهر و حاشیه نشینان نیز به نسبت کسانی که در کانون و مرکز یک محیط اجتماعی حضور دارند، آسیب پذیرترند. پس اگر اینگونه تصور کنیم، ما همیشه در جامعه با گروه های آسیب پذیر مواجه هستیم. در واقع یکی از مهمترین وظایف NGOها؛ درگیر شدن با مسائل همین گروه های آسیب پذیر هست. که یکی از اصول بنیادین در نظم اجتماع وجود نابرابری ها هست که NGOها باید برای حذف و تقلیل این نابرابری ها برنامه ریزی نمایند. باید در پی حمایت و تریبون دار کردن این گروه های آسیب پذیر بربیایند و فضای زیستی آنان را در رابطه با مجاری قدرت و دولت قرار دهند. این مباحث درون تفسیر مارکسیستی قرار می گرفت.
اما ماکس وبر (جامعه شناس آلمانی) می گفت؛ جامعه حتا فراتر از این هاست، فقط نابرابری های طبقاتی نیست بلکه نابرابری های منزلتی نیز هست و همچنین از نظر قدرت نیز هست. مانند بحث قدرت در تمایز بین مردان و زنان در اجتماع. به این معنی که در خصوص قدرت و دستیابی به قدرت به عنوان سازوکار عمل در اجتماع نیز نابرابری وجود دارد، که در اینجا باز NGOها می توانند در حوزه ای از فعالیت های اجتماعی شان، بیانگر گروه های حاشیه رانده اجتماع از منظر کنشگری اجتماعی باشند که غیرفعال باقی مانده اند و آن ها را می توان به عنوان بخشی از اجتماع که می توانند دارای حقوق باشند، به سازوکارهای قدرت معرفی شان کنند. وبر اما چالش مهمتری را عرضه داشت و آن مبتنی بود بر این نکته که جامعه نه براساس کارکرد شکل گرفته و نه براساس نابرابری شکل گرفته است. جامعه براساس الگوهای اقتدار شکل گرفته است. الگوهای اقتدار به سه گونه اند؛ قدرت کاریزماتیک (در چهره هایی مانند مهاتما گاندی و آیت اله خمینی متبلور هست) و یا سنتی هستند (مانند نقشی که روحانیت در جامعه ایران معاصر دارد) و یا مدرن (به مانند سازوکارهای دموکراتیک جهان امروز هست). یکی از مهمترین آسیب های جامعه زمانی شکل می گیرد که این سه تا الگوی اقتدار با یکدیگر درخصوص هر مساله ای درگیر هستند که در اینجا جامعه به مثابه آن مردمانی که درون این نظام اجتماعی در حال زندگی کردن هستند، آسیب خواهند دید؛ وظیفه NGOها در این شرایط حل مساله این منازعات در الگوهای اقتدار هست، این نهادها باید به درون این درگیری ها وارد شوند و صاحبان این انواع اقتدار را متوجه و متذکر این امر کنند که در دعوای شما به عنوان الگوهای اقتدار، دیگرانی هستند که در حال نابود شدن هستند و این منازعه نابودکننده را بس کنید. درهمین زمینه در ایران در لحظه کنونی می بینید که بین نهادهای مختلف برای صدور مجوز این NGOها همچنان درگیری وجود دارد، این یعنی هرز رفتن انرژی بسیاری از جوانانی که می خواهند کار کنند ولی به آنان مجوز داده نمی شود و یا در چنبره این الگوهای منازعه اقتدار باقی می مانند، متاسفانه در نهایت چه بسا این نیروها به سمت بزهکار شدن سوق داده شوند. بزهکار در این جا به این معنی هست که به طور مثال خانه نشین شوند، افسرده شوند، بی انگیزه شوند و در اینجا نابودی که فقط مردن نیست بلکه همه این ها نابودی هست. در این جا هست که NGOها باید به ارائه راه حل بپردازند تا درگیری الگوهای اقتدار را به سرعقل بیاورد.
در ادامه بحث از متفکران کلاسیک جامعه شناسی فاصله می گیرم که می شود خیلی از متفکران علوم اجتماعی کلاسیک مانند آنتونیو گرامشی، هانا آرنت، لویی آلتوسر، یورگن هابرماس و دیگران را معرفی نمود ولی درنظر دارم که به متفکران جدیدتر و امروزی تری مانند ژاک لوک نانسی (فیلسوف فرانسوی)، ریچارد رورتی (فیلسوف آمریکایی)، میخاییل باختین (منتقد ادبی روس)، جورجیو آگامبن (فیلسوف ایتالیایی) بپردازم.
یکی از این متفکران متاخر و امروزی که می شود از ایده هایش استفاده نمود؛ ژاک لوک نانسی هست. نانسی اعتقاد دارد که در زندگی اجتماعی و نه قلمرو اقتصاد یا سیاست بلکه به طور دقیق در امر جامعه، قرار بود که همبودگی را تجربه کنیم؛ باهم بودن را تجربه کنیم، یک اجتماع را تجربه کنیم. اما چه اتفاقی افتاد که این همبودگی ها دچار اشکال شدند؟ نانسی می گوید که این همبودگی ها در جهان امروز به “همبودگی اجرایی”(یعنی فرد به طور صرف به منافع خودش می اندیشد) تبدیل شده است؛ این به چه معنا هست؟ نانسی پاسخ می دهد که در نظام های کمونیستی؛ آن چیزی که در واقع وجود داشت این بود که حکومت به مدیریت مبدل شد، باهم بودن به کنترل تبدیل شد و در نهایت جامعه به الگوهای متعددی از اقتدار و نابرابری تبدیل شد. آن چیزی که در جامعه امروز به شدت مورد نیاز هست این هست که در نگاه نانسی جامعه از الگوهای همبودگی اجرایی به سمت همبودگی غیراجرایی(یعنی فرد در قبال درد و رنج افرادی که اطرافش هست، نمی تواند بی تفاوت باشد) حرکت کند. به زعم ژاک لوک نانسی در تجربه همبودگی غیراجرایی؛ فرد به هماهنگی و یگانگی با سایر افراد اطراف خودش دست می یابد. آن چیزی که همه افراد را به هم مفصل بندی می کند؛ پیدایی مشترک آن افراد هست. ما انسان ها چه چیز مشترکی می توانیم داشته باشیم جز همان پیدایی مشترک انسانی مان. یکی از وظایفی که می شود از دیگاه نانسی برای NGOها تعریف کرد این هست که این نهادهای مردمی سازوکارهایی را در جامعه تعریف کنند تا همبودگی های اجرایی افراد به همبودگی غیراجرایی مبدل گردد. این به مانند آن وضعیتی هست که میخاییل باختین در وضعیت کارناوال اشاره دارد. به زعم باختین جامعه سلسله مراتب اقتدار دارد که در آن فرمانروایان و زیردستان همواره هستند اما در وضعیت جشن و کارناوال؛ نخستین اتفاق این بود که همه آدم ها باهم برابر می شدند؛ یک آدم زیردست و پایین دست و رعیت بر تخت پادشاهی می نشست و تاج را بر سر می نهاد و نقش پادشاه را بازی می کرد، این وضعیت ها اگرچه وضعیتهای موقتی هستند اما یک نکته مهم را اشاره می کنند که تمام این نابرابری های اجتماعی و این نظم اجتماعی که مبتنی بر سلسله مراتب چیده شده، حاصل کار ما انسان هاست و هیچ چیز ذاتی برای این تقسیم بندی وجود ندارد و به طور کامل این پدیده ای تاریخی هست که می شود به کنارش نهاد و از کنار همه این تمایزهایی که براساس لباس شکل گرفته گذر کرد؛ ما همه انسانیم! این پست های مدیریتی به این معنا نیست که من همبودگی ام را با کسی که در همسایگی من هست و با مشکلات عدیده ای هم مواجه هست، به طور کامل مبتنی بر همبودگی اجرایی تعریف کنم. این توضیح ساده شده ای از نظریه پیچیده ژاک لوک نانسی هست که در اینجا نیاز بود ارائه شود.
اما در ادامه تحلیلی که دارم از متفکری با نام ریچارد رورتی یاد می کنم. رورتی اعتقاد داشت که تا به حال انسان ها رستگاری را در دو ساحت پیگیری می کرده اند: یکی در ساحت رابطه غیرشناختی با موجودی غیرقابل شناسایی که همان ساحت دین هست و دیگری در ساحت رابطه شناختی با یک سری از گزاره ها هست که همان ساحت فلسفه می باشد. رورتی یادآور می شد که انسانها تا الان رستگاری را از درون این دو ساحت جستجو می کرده اند. اما به زعم رورتی امروزه به راه دیگری در ساحت دیگری نیازمند هستیم، آن چه که وظیفه NGOها هست و باید در این زمینه نیز فعال و زنده اش کنند؛ و آن ساحتی هست که رستگاری را در یک رابطه غیرشناختی با انسان هایی تجربه کنیم که آن ها را نمی شناسیم. دلیلی وجود ندارد که من همه انسان ها را بشناسم و اینجا رورتی چیزی فراتر از نظریه ژاک لوک نانسی می گوید؛ که بتوان با آنها رابطه انسانی بگیرد. در واقع رورتی این بحث را مطرح می کند که ما باید از داستان های جهانشمول حوزه دین و فلسفه گذر کنیم و به سمت داستان های اخلاقی حوزه ادبیات برویم. در این زمینه مثال جالبی رورتی دارد که می گوید به طور مثال دختری به دلیل فقر خانوادگی قادر به ادامه تحصیل نیست، رورتی می گوید در برخورد با این وضعیت اگر بخواهیم بر اساس آن اصول اخلاقی جهانشمولی که مبتنی بر حوزه دین و یا فلسفه شکل گرفته، رفتار کنیم؛ ممکن هست که در نهایت بگوییم که امیدوارم جامعه منابع متعدد را در اختیار ایشان قرار دهد و با این گزاره کلی از کنار این دختر عبور کنم، اما کسانی که معتقد به داستان های اخلاقی مردم عامه هست و سعی اش بر این هست که آموزش و پرورش عاطفی را در درون خودش تجربه کند، ممکن هست که این فرد بگوید که چه بسا این دختر فقیر، دختر خود من باشد و یا ممکن هست که دختر داداش من باشد؛ به همین دلیل رورتی به ما توصیه می کند که یکی از مهمترین کارهایی که باید در زندگی اجتماعی مان انجام دهیم: ساختن فضاهایی هست که درون آنها ما فقط به نقل داستان بپردازیم، این وظیفه، وظیفه ادبیات هست؛ اما ادبیات نباید به طور صرف نوشته بشود بلکه باید خوانده هم بشود و یا در گزاره ای دیگر ادبیات به طور صرف ادبیات هنری نیست بلکه ادبیات یعنی باید جمع هایی را شکل داد و آدم هایی این امکان را بیابند که در کنار هم بنشینند و در باب مصائب زندگی شان باهم حرف بزنند؛ این یکی از راهکارهایی هست که NGOها باید فعالش نمایند به طوری که آدم ها فقط کنار هم بنشینند و باهم حرف بزنند.
نکته دیگری که رورتی در این زمینه مطرح می کند این هست که جهان امروز دچار مساله ای هست و آن مساله بی احساسی هست. به این معنا که من توصیفم از خویشتن و جهانم آن قدر خصوصی باشد که در آن توصیف به دیگران هیچ اشاره ای نکنم. اگر توصیفم از خودم و جهانم این قدر خصوصی باشد، به این معنا هست که فرد چنان اتمیزه شده و تبدیل به یک جزیره شده که به کلیه مقتضیات زندگی پیرامون بی تفاوت و بی توجه شده است. و این یکی از وظایف بسیار مهم NGOها هست که باید جامعه را به سمت شکل دادن به یک اخلاق عمومی سوق دهد، به سمت یک درد و رنج شناسی عمومی؛ به یک احساسی گری در حوزه زندگی اجتماعی. از نگاه رورتی اگرچه که در گذشته ما فرهنگ را به سمت فلسفه و علم بردیم، امروزه باید فرهنگ را به سمت شعر و موسیقی حرکت دهیم. باید فضای شاعرانه در جامعه ایجاد کرد؛ البته به این معنا نیست که در کنار هم بنشینیم و شعر بخوانیم (منظور رورتی این نیست) بلکه توجه رورتی به رویکرد شاعرانه به انسان هست. به عبارت دیگر انسان را به یک موجود کالایی صرف تعریف نشود.آن انسان را دیگری منفک از خودم نپندارم که بتوانم این را بگویم که این انسان به مانند یک شی تحلیل و تفسیرش کنم و هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد که چه بر سرش خواهد آمد. این بی تفاوتی و بی توجهی که چه ربطی به من دارد، به طور قطعی روزی گریبانگیر خودمان خواهدشد. ما در زندگی اجتماعی نیازمند “ما” هستیم و نه “من”. در این جهان “من” ها باید باشند اما بیش از این نیاز به “ما” داریم و البته نه “ما”های بزرگی که همه مان را قربانی خودش بکند، بلکه “ما”های خرد و کوچکی که ما را در پیوند با هم قرار دهد یعنی خانواده، گروه دوستی، گروه های بسیار کوچک اجتماعی که ما در کنار همدیگر قرار می دهد. پیشنهادی که رورتی در این حوزه می دهد این هست که ایرادی ندارد که در حوزه خصوصی دچار نارسیسیم و عشق به خود شویم اما در حوزه عمومی دغدغه اخلاق عمومی داشته باشیم.
در این زمینه متفکر دیگری با نام جورجیو آگامبن مباحث بسیار عمیقی را مطرح نموده است؛ آگامبن دو تا اصطلاح در حوزه نظریه پردازی اش دارد که از باب فعالیت NGOها می تواند اصطلاحات مهمی باشند: نکته اول در باب اخلاق مبتنی بر قانون هست و نکته دوم درباب اخلاق مبتنی بر مکاشفه. آگامبن معتقد بود که این اخلاقی که ما در جامعه مطرح می کنیم؛ اخلاق مبتنی بر قانون هست واگر اجرا شد به معنی قانونمندی هست واگر رعایت نشد به مانند گناهکاری هست و باید مورد توبیخ واقع شود. از نگاه آگامبن این گونه از اخلاق در جهان امروز دیگر کارآمد نیست زیراکه باعث ازبین بردن بخش زیادی از نیروهای جامعه خواهد شد. آگامبن معتقد به گونه اخلاقی مبتنی بر مکاشفه هست؛ او می گوید که هر لحظه برخورد با انسان دیگر، باید انباشته از مکاشفه های انسانی باشد. ما باید در هر دیدار و هر گفت وگو یک “چیز” را در خودمان تقویت کنیم؛ و آن “چیز” این هست که ما انسانیم! و این به چه معنی هست؟ در پاسخ به این پرسش باید از دیدگاه دوم آگامبن استفاده کنیم، این دیدگاه دوم به معنا هست که اگر این “چیز” را در درونمان تقویت نکنیم، باید یادمان باشد که همه انسان ها قبل از انسان شدن، حیوان هستند (به این معنی که در درون هرکدام از ما انسان ها، یک “نا- انسان” زندگی می کند) اگر به سمت این اخلاق مبتنی بر مکاشفه حرکت نکنیم، باعث تقویت “نا- انسان” می شویم و این منجر به چه چیزی خواهد شد؟ که در پاسخ آگامبن می گوید که منجر به خلق اردوگاه های مرگ خواهد شد. این تعبیر را آگامبن از اردوگاه آشوویتس گرفته؛ در نگاه آگامبن، آشوویتس که در دوران جنگ جهانی دوم به وجود آمده جایی بود که انسان ها تبدیل به نا- انسان شدند، آنها نمردند بلکه زنده ماندند اما انسان نبودند و این باعث می شد که هم خودشان در درون خودشان احساس شرم کنند و هم بعد از پایان آن ماجرا، آدم هایی که در برابرشان بود نیز احساس شرم می کردند. و این جا می توان از آن جمله معروف تئودور آدورنو یاد کرد که گفت: “بعد از آشوویتس، دیگر فرهنگ بی معنا هست.” این نکته مهم هست که آدورنو درباره اردوگاه واژه آشوویتس را استفاده کرد اما مدرسه هم می تواند یک اردوگاه باشد، شاید مغازه ای که شما از کنارش با بی تفاوتی می گذری و به هیچ وجه نمی دانی که آن فردی که در آن مغازه هست در چه وضعی هست. آیا زندگی می کند یا زندگی نمی کند؟! بچه اش به مدرسه می رود یا نمی رود؟! از کنار هر چیز کوچک تا بزرگی دارد با یک بی تفاوتی مدنی می گذریم و بی اعتنا باشیم، ممکن هست او در یک اردوگاه زندگی کند. در این جا به طور دقیق وظیفه NGOها همین نکته هست که صدای تک تک این قلمروهای منفک ازهمدیگر شده اند که ممکن هست در نتیجه بی اعتنایی ما به همدیگر، تبدیل به اردوگاه بشوند و آخرش این بلا بر سر تک تک ما خواهد آمد. این یادمان باشد که زندگی تک تک ماها بیش از این که به حضور خودمان بستگی داشته باشد، به همان آدم هایی وابسته هست که غیاب دارند و ما فهمشان نمی کنیم. و به طور اصولی درکشان نمی کنیم و نسبت به آنان بی اعتنا هستیم مانند بی تفاوتی نسبت به آن سپور شهرداری و یا آن استاد دانشگاهی که در خانه گوشه نشین شده است. در اینجا باید بر این نکته تاکید کنم که در نظام اجتماعی، هر کنش فردی یک کنش ارتباطی خواهد بود، متقابل هست و باعیث تعامل خواهد شد یعنی از مجرای آدم های دیگر می گذرد. من اگر پول دارم به معنی این هست که به واسطه ده آدم دیگر پولدار شدم و یا اگر تحصیل کرده ام (که البته در مورد من فقط تحصیلات صدق می کند چراکه من پولدار نیستم!) به طور حتم به این دلیل هست که دیگرانی مانند پدر و مادرم بوده اند که اگر به من به مثابه یک اردوگاه نگریسته بودند، من الان درس نخوانده بودم. جامعه مان در به گونه ای جامعه شده است که ما تلاش کرده ایم اردوگاه های مان را کم کنیم. نا- انسان را به کناری گذاشته ایم و سعی کرده ایم انسان را تربیت کنیم. آگامبن در دیدگاه دیگری اعتقاد دارد که دولت یک ایجابیت دارد و این ایجابیت همین نهادها هستند اما آگامبن پرسش دیگری را طرح می کند و اینکه ایجابیت مردم پس کجاست؟! ایجابیت مردم؛ عینیت اراده مردم و یا تجلی بیرونی مردم همین NGOها هست.
در واپسین دیدگاهی که مطرح می کنم از میخاییل باختین نام می برم. باختین اعتقاد داشت که جز از طریق زبان راهی برای دسترسی به جهان نداریم. به عبارت دیگر جهان به طور طبیعی وجود دارد و هیچ شکی نیست اما در نحوه دسترسی ما به این جهان باید به واژه ها توجه کنیم. به طور مثال واژه “زن” از واقعیتی پرده بر می دارد که معناهای مختلفی را در زمان های مختلفی با خود به همراه دارد. لذا دسترسی به پدیده ها در زندگی اجتماعی ازطریق واژه هاست. به زعم باختین واژه ها انباشته از صدا هستند و همین باعث شده که هر جامعه در درون خودش صداهای پلورال را داشته باشد. باختین از جامعه نرمال به جامعه ای با صداهای متکثر یاد می کند و ژولیا کریستوا(شاگرد باختین) اعتقاد داشت که علاوه بر صداهای متکثر، صداهای متعددی نیز در جامعه هست. ممکن هست که صداهای متکثری باشد اما همه صداها از آن مردها باشد اما وقتی متنوع و متعدد می شود، درکنار صداری متکثر مردها، صداهای زنان نیز شنیده می شود. با این تعریف از جامعه؛ باختین این اعتقاد را داشت که واژه یا ادبیات و یا زبان به مثابه جایگاه پراکسیس سیاسی اجتماعی جامعه هست. چون واژه ها معانی مختلفی بر آن ها بار شده؛ به این معنی هست که درواقع منافع گروه های مختلف و متفاوت را در درون خودشان ریخته اند. وقتی که آقای خاتمی می گفت که “دین حق است”، آقای ناطق نوری می گفت که “دین تکلیف است.” این دو بسیار باهم فرق دارند. و اگر هرکدام از این معانی را بپذیریم، در واقع پیامدهای متفاوت اجتماعی خواهد داشت.پس به زبان فقط به عنوان ابزار نباید مورد توجه باشد بلکه زبان پراکسیس سیاسی اجتماعی هست. در این پدیده که زبان به مثابه پراکسیس سیاسی اجتماعی، صداهای متکثر و متعددی را در خود دارد و باختین برهمین اساس به ادبیات چندصدایی بسیار باور داشت و ازهمین رو شیفته رمان های داستایوفسکی بود. در این خوانش باختین اعتقاد داشت که قدرت ها دوست ندارند که این صداها تریبون دار بشوند بلکه قدرت ها دوست دارند که صداهای متفاوت را در درون سطل آشغال بیندازند و فقط صدای خودشان باشد. به همین دلیل هم بر اساس نظریات باختین که بنیاد رشته مطالعات فرهنگی هست، هر جامعه ای یک سطل زباله دارد؛ گروه های متفاوتی درونش خفه هستند، بی صدا هستند و نمی توانند حرف بزنند. وظیفه NGOها زندن کردن این صداهای مرده است، محیط زیست که نمی تواند حرف بزند، معلولین هم که نمی توانند حرف بزنند، آن بیمار هپاتیتی هم نمی تواند، آن بیمار ایدزی نیز نمی تواند و اگر حرف هم بند به جایی نمی رسد. در بین آن دهانی که باید صدا را در بیاورد و آن گوشی که باید واژه ها را بشنود و عمل کند، در همه جامعه ها و نه فقط جامعه ما فاصله هست. یکی از مهمترین وظایف NGOها این هست که با این صداها درگیر شوند و یکی از راه های درگیر شده با این صداهای فروخفته، ورود به ادبیات هست، ورود به سینما هست و یا ورود به نقد ادبی می تواند باشد. به زعم من نقد ادبی به تنهایی می تواند خودش یک NGO باشد. NGO فقط این نیست که من پول بگیرم و فلان جلسه را راه اندازی کنم (که البته این هم هست اما تنها این نیست)، بلکه نقد ادبی هم یک کنشگری مدنی هست. به این معنا که اگر صدای گروهی در دنیای متون ادبی مان بازنمایی شده، وظیفه داریم که پیگیر مسائلی باشیم که در درون این صدا نهفته است.