«جامعه شناسی عشق» عنوان جذاب و در عین حال ناشناخته ای است. شاید ما چندان عادت نکرده ایم که از تاثیر جامعه بر عشق، تاثیر عشق بر جامعه و بازتعریف جامعه توسط عشق، ریشه های طبقاتی عشق، چگونگی حرکت عشق در راستای قدرت یا تغییر اجتماعی و… سخن بگوییم و به همین دلیل است که مفهوم جامعه شناسی عشق چنین غریب می نماید. آنچه در ادامه می آید حاصل گفتگوی ما با دکتر مصطفی مهرآیین، جامعه شناس و مدیر موسسه مطالعاتی رخداد تازه، در خصوص ویژگی های جامعه شناسی عشق و اهمیت و ضرورت آن برای زندگی اجتماعی ما است.
مصطفی مهرآیین
به عنوان نخستین پرسش اگر ممکن است توضیح بدین جامعه شناسی عشق به چه معناست و چه موضوعاتی را در برمی گیرد؟
بحث عشق در حوزه جامعه شناسی احساس می گنجد. در واقع بهتر است بپرسیم نسبت ساختار اجتماعی با احساسات ما چه هست؟ آیا این یک رابطه یکسویه است؟ یعنی جامعه با احساسات رابطه تعیین کننده یک سویه دارد؟ یا نه رابطه دوسویه و دیالکتیکی است و فارغ از تاثیر جامعه بر احساسات، احساسات ما هم بر نوع بازتعریف جامعه تاثیرگذارند؟اگرچه رگه هایی از مبحث جامعه شناسی احساس در جامعه شناسی کلاسیک دیده می شود اما این مبحث به طور کلی بحث جدیدی در علم جامعه شناسی محسوب می شود. از دهه ۸۰ میلادی به بعد جامعه شناسی احساس به طور جدی مورد توجه قرار می گیرد. جامعه شناسی احساس تبیین علمی رابطه بین جامعه و احساسات ما و به طور خاص جامعه و عشق است.بنا به تحقیقات جامعه شناسان احساس ما به طور کلی دارای چند احساس اولیه هستیم که از ترکیب آنها دیگر انواع احساس حاصل می آید. احساسات اولیه انسان در جامعه شناسی احساس چهار نوع است که سه نوعش برهم زننده نظم اجتماعی است و یک نوع آن ایجاد کننده نظم اجتماعی و همبستگی اجتماعی است. احساسی که تامین کننده نظم اجتماعی و افزایش هبستگی می شود احساس شادی است. اما سه احساس دیگر یعنی ترس، خشم و غم مختل کننده نظم اجتماعی هستند.نظریه ها و تحقیقات بعدی البته نشان داد که این سه احساس هم می توانند ایجادکننده نظم اجتماعی باشند.در لایه های بعدی این چهار احساس با یکدیگر ترکیب می شوند و احساس های ترکیبی متفاوتی را می سازند مثل حسادت و یا عشق.
آقای دکتر میشه توضیح بدین مهمترین پرسش های جامعه شناسی عشق چیه و در پاسخ به این پرسش چه روابطی میان ساختار اجتماعی و عشق در نظر گرفته شده است؟
یکی از کلیدی ترین سوالات نسبت این احساسات با نظم اجتماعی و نسبت آن ها با تغییر اجتماعی است. وقتی می گوییم جامعه چگونه بر این احساسات تاثیر می گذارد از منظر جامعه شناسان نظم گرا بحث بر سر این است که جامعه چگونه از احساسات در راستای حفظ همبستگی و نظم درونی خودش استفاده می کند.به طور کلی دونگاه می توان به این مقوله داشت: اول اینکه از منظر جامعه شناسان احساس، فی نفسه احساس مهم است. یک نوع نگاه دیگر این است که بگوییم احساسات از جنس ابزار هستند و به همین دلیل میتوان از کارکردهای این ابزار در جامعه سخن گفت.یک دیدگاه همان دیدگاه نظم گراست. یعنی معتقدند که احساس و به طور مشخص عشق یکی از عوامل ایجاد نظم و همبستگی است. بنابراین وقتی می پرسیم جامعه چه رابطه ای با احساس دارد، از منظر این گروه، جامعه تعیین کننده نوع احساسات است و رابطه میان جامعه و احساسات و از جمله عشق یک رابطه یک سویه است. درواقع از این منظر جامعه سعی می کند از احساسات به عنوان ابزاری برای ایجاد نظم درونیخودش استفاده کند.بنا به دیدگاه دوم، احساس ابزاری استدر درون جامعه که البته از آن در راستای منافع یک گروه و طبقه اجتماعی خاص که منافع خود را در جای منافع تمامی جامعه نشانده است، استفاده میشود. این همان نگاه مارکسیستی به رابطه احساس و جامعه است.
پرسش دیگر جامعه شناسی احساس و عشق آنست که احساس چگونه می تواند به عنوان یک ابزار در خدمت تغییر اجتماعی باشد. یعنی چگونه می شود از احساسات اجتماعی در راستای ایجاد نهضت ها و حرکت ها و جنبش های اجتماعی استفاده کرد. در اینجا به جای اینکه از احساس صرفا در راستای حفظ نظم اجتماعی استفاده شود، حال چه نظم معادل با منافع طبقاتی یک گروه خاص در سطح کلان تعریف شود و چه معادل با نظم در سطح خرد مثلا حفظ گفتمان مردسالار در خانواده،از نحوه قرار گرفتن احساس در خدمت تغییر اجتماعی سخن گفته می شود.
بحث دیگری که در حوزه جامعه شناسی احساس وجود دارد از سوی متفکرین حوزه مطالعات فرهنگی مطرح شده است.متفکرین این حوزه مانند خانم سارا احمد معتقدند می توان به احساس نگاه ابزاری داشت اما نه آن نگاهی که مارکسیست های کلاسیک به آن داشتند. اینجا سوال اصلی این است که احساس چگونه در راستای قدرت حرکت می کند؟. نه به این معنا که لزوما در راستای قدرت یک گروه یا یک دولت خاص قرار بگیرد بلکه به این معنا که نوع پردازش احساسات ما و در واقع زبان احساس و زبان عشق مهم است. چگونه زبان عشق در راستای قدرت حرکت می کند؟ به این معنا که زبان عشق و احساس که در یک جامعه مطرح می شود چه جهان احساسی را به جامعه می دهد و چگونه ذهنیت جامعه را محدود و مشروط و مقید به همان نوع احساس و روابط عاشقانه می کند. پس تحقیقات مطالعات فرهنگی در حوزه احساس و عشق این سوال کلیدی را مطح می کنند که چگونه احساس یا عشق به سمت حفظ یک نظام قدرت پیش می رود. مباحث این ها با مباحث مطرح شده کلاسیک نظم تفاوت است. در مباحث کلاسیک نظم که نظم بیشتر به شکل ساختاری و اجتماعی است اما اینجا مربوط به نظم بخشیدن های ذهنی و زبانی است. بنابراین مباحثشان با هم متفاوت است. بنابراین سوال کلیدی این ها این است که چگونه عشق و احساس در راستای نظم بخشی های ذهنی و زبانی حرکت می کند؟ و چگونه این احساسات به یک جهان خاص مشروط می شوند؟. سوال کلیدی دیگری که این ها مطرح می کنند به کنش های عاشقانه و احساسی برمی گردد. اگر کنش های عاشقانه را تحلیل کنیم در مجموعه این کنش های عاشقانه و احساسی کدام نظم چیده شده است؟ یک سوی ماجرا این بود که از سمت نظم فرهنگی حرکت می کردیم و می پرسیدیم چگونه نظام فرهنگی احساس مشروط کننده و مقید کننده کنش های ما در حوزه احساس و روابط عاشقانه است؟یک سوال دیگری که این ها مطرح می کنند این است که در پس مجموعه روابط عاشقانه افراد جامعه و سخنانی که درباره عشق و احساس می گویند و کنش هایی که در حوزه عشق و احساس انجام می دهند، چه نظام فرهنگی و احساسی وجود دارد که این نوع کنش ها را تعیین می کند؟ یک سوال دیگر جدی این است که خوب یک نظام احساسی در جامعه وجود دارد که تعیین کننده کنش های عاشقانه و احساسی ماست اما مهم این است که چرا این احساسات به این شکل و به این ساختار درآمده اند و بعد از درونشان این کنش ها درمی آیند؟ فاصله بین مقولات پیشینی در حوزه احساس یعنی توان احساس ورزی انسان و نحوه تحقق تاریخی احساس در قالب نظام های فرهنگی احساس و عشق را جامعه و قدرت یا ایدیولوژی پر می کند.این جامعه ، ایدئولوژی و قدرت است که تعیین می کنندمقولات ذهنی پیشینی در حوزه احساس به چه شکلی تجلی بیرونی پیدا کنند؟این همان نگاه تبارشناسانه به احساس در زندگی اجتماعی است.
البته نوع احساسات و کنش های احساسی ما در جامعه از پویایی تاریخی خاص خود برخوردار است و یک مساله ایستا نیست.چون مجموعه کنش هایی که کنشگران جامعه در حوزه احساس و عشق انجام می دهند دائما ساختار احساس و عشق را مورد پالایش قرار می دهند و ساختار را وادار به بازتعریف خود می کنند. به علاوه خود ساختارهای احساسی در جامعه یکدست نیستند و در درون خودشان هم تقابل ها و تضادهایی است که بعدا با مثال های بیشتر توضیح خواهم داد.
به شکل دیگری هم میتوان این مباحث را مطرح ساخت و آن اینکه نگاه ابزاری به احساس را کنار بگذاریم. اصولا شما نیستید که این احساسات را ابراز می کنید و از آنها استفاده می کنید. کاربرد احساس در موقعیت نیست. نوع روابط عاشقانه در موقعیت نیست. بحث بر سر این است که شما نیستید که احساسات را در موقعیت های متفاوت به کار می گیرید، بلکه این نظام احساس است که دارد از طریق اینها اجرا می شود. ما در درون نظام فرهنگی احساس قرار گرفته ایم و بکار گیرنده آن نیستیم بلکه این نظام فرهنگی احساس است که دارد از طریق ما در جامعه اجرا و جاری می شود.در نگاه اولی که گفتم، وقتی می گوییم کاربرد احساس، کاربرد احساس مبتنی بر یک سری نیاز هاست. اگر مبتنی بر یک سری نیازهاست یعنی شما موقعیت را تشخیص می دهید و مبتنی بر موقعیت و منافع موقعیتتان احساسات خاص بروز می دهید. اگر اینگونه نگاه کنیم نتیجه آن این است که احساس خنثی نیست. احساس عرصه منازعه است. وقتی می گویید احساسات انباشته از نیاز و انباشته از منافع است بدین معنا است که این احساسات خنثی نیستند و اگر خنثی نیستندپس حوزه پراکسیس سیاسی و اجتماعی است. یعنی حتی وقتی فرد احساس هم دارد در حال عمل سیاسی و اجتماعی است. بدین ترتیب احساساتی که با هم بیان می کنیم خنثی نیست و انباشته از منافع است. بر همین اساس یکی از دیدگاه هایی که درباره تحلیل عشق مطرح است این است که اگر عشق مبتنی بر نیازها است پس عشق حوزه منازعه است. من همیشه می گویم به احساسات به عنوان امور خنثی نگاه نکنید. امثال باومن بحثشان این است که در جهان امروز چگونه احساسات در راستای منافع حرکت می کنند و بعد مبادله ای تجاری و اقتصادی پیدا کرده اند. در واقع به جای اینکه به احساس به عنوان یک حوزه با ارزش نگاه کنید و فی نفسه مهم باشد، به این صورت نگریسته می شود که چگونه منافع فرد را تامین می کند و فرد هم در همین راستا حرکت می کند. بحث هایی که بعدا اولریش بک در حوزه عشق مطرح کرد این بود که روابط عاشقانه در دنیای امروز به گونه ای است که افراد می نشینند و درباره عشق با یکدیگر مذاکره می کنند. یکی از مهم ترین جاهایی که تجلی چنین نگرشی به عشق را می بینیم در کتابچه های زرد در حوزه عشق و احساس است که به ما می گوید که انسان پراحساس چه کسی است؟ انسان عاشق چه کسی است ؟ یا مثلا مرد یا زن خوب را از کجا تشخیص بدهید؟ از حرکات و ژستش یا از زبان و قیافه اش؟ شغلش چقدر مهم است و…..البته نگاه های مثبتی هم به همین بحث شده است. مثلا گیدنز معتقد است اینکه عشق مبادله ای و مذاکره ای شده، امری منفی نیست. مبادله ای و مذاکره ای شدن عشق می تواند عرصه ای باشد برای آغاز روابط انسانی دموکراتیک تر. حتی می تواند بالا برنده سطح دموکراسی در جهان باشد. به اعتقاد گیدنز ،نگاه کلینیکی به عشق و شیوع آن ریشه در اجتماع و تغییرات اجتماعی شکل گرفته در جوامع مدرن دارد. این صرفا به این دلیل نیست که انسان ها به لحاظ احساسی تبدیل به انسان های یخ زده ای شده اند و یا اینکه افراد نگاهشان به عشق نگاه کالایی شده است. بلکه به این دلیل است که در حوزه احساسات و عشق حمایت های اجتماعی برای افراد وجود داشت، خانواده حامی بود و نهادهای اجتماعی بودند که حامی بودند و اگر رابطه خانوادگی یا عاشقانه فرد گسسته می شد، نهادهای حامی وجود داشت و از فرد حمایت می کرد، اما این نهادهای حمایتی الانحمایت خود را از این حوزه برداشته اند و فعالیت شان در این حوزه کاهش پیدا کرده است.پس افراد نیازمند این هستند که در این حوزه خودشان بیشتر حامی خودشان باشند. به همین دلیل افراد به سمت مبادله و مذاکره در حوزه عشق و احساس می روند و برای هم شرایط تعیین می کنند. به این معنا است که دارند از خودشان حمایت می کنند.
آقای دکتر توضیح ندادین رابطه جامعه و احساس چگونه است؟
رابطه جامعه و احساس رابطه یک سویه و تعیین کننده نیست. مسئله کلیدی در اینجا مساله «پیوند» است. تا کجا الگوهای احساسی و روابط احساسی و کنش های عاشقانه ما از سوی جامعه تعیین می شود و از کجا به بعد از جامعه فاصله می گیرد. بدین معنا رابطه جامعه و احساس و عشق رابطه ای “تاحدودی” است نه مطلق. جامعه تا حدودی قلمرو عشق و احساس ما را تعیین می کند. بعد از آن احساس و عشق حوزه مستقل خودش را دارد. بنابراین وظیفه جامعه شناسی احساس و عشق از یک سو بررسی این مسئله است که چگونه جامعه بر حوزه احساس تاثیرگذاراست و تاکجا تاثیرگذار است؟ و نکته کلیدی تر این است که مکانیزهای تاثیرگذاری جامعه بر احساس و عشق کدامند؟ یکی از سوالات دیگر این است که منطق و نظم درونی حوزه عشق و احساس را بررسی کنیم. چه چیزی تعیین کننده فرم و محتوای احساسات و کنش های عاشقانه ماست؟آیا جامعه فرم و محتوای احساسات ما را تعیین میکند یا عوامل دیگری در آن دخیل هستند؟در پاسخ به این پرسش،جامعه شناسان کلاسیکدر سطح کلان سخن می گویند. مثلا میشود مثل دورکیم گفت چون جامعه ساده است و پیچیده نیست، نوع الگوهای احساس در حوزه احساس و کنش های عاشقانه هم ساده است و بعد چون جامعه مدرن و پیچیده می شود و فرآینده های صنعتی شدن و شهرنشینی را پشت سر می گذارد احساس انسان هم مبتنی بر همبستگی اجتماعی جدیدی که اتفاق می افتد پیچیده تر خواهد شد. یک نکته کلیدی در این نظریه وجود دارد که به شکلی در نظریه دورکیم مطرح است و به شکل خاص در نظریه مارکس و وبر مطرح است. دورکیم معتقد بود الگوی روح جمعی و شناخت دینی ما مبتنی بر جامعه است. یعنی معتقد بود فرهنگ چیزی نیست جز تجلی انتزاعی جامعه در سطح زبان و سخن و ذهنیت. بحث دورکیم در اینجا این است که افرادی که در الگوهای دینی به دین تعلق دارند نه فقط صرف این است که فکر می کنند در پیوند با خدا هستند بلکه احساس قدرت بیشتری هم دارند. به همین دلیل می گفت که انسان های دین دار همبستگی اجتماعی بالاتری دارند.پس مطابق الگوی دورکیم یکی از احساسات ، احساس پرستش جامعه است که نه فقط شمارا نزدیک به جامعه نگه می دارد بلکه به شما احساس قدرت می دهد. چرا این موضوع در بحث دورکیم مهم است؟ برای اینکه انسان وقتی جامعه را می سازد ، جامعه ضروری و جبری و بیرونی می شود. یعنی پدیده اجتماعی از انسان فاصله گرفته است. این باید به سمت انسان برگردد و در درون فرد بنشیند و باید نظم اجتماعی را که ساخته است بپذیرد تا نظم اجتماعی بدین ترتیب باقی بماند و حفظ شود. در نگاه مارکس این بحث به شکل دیگر مطرح است. یکی از مهم ترین احساساتی که در نظر مارکس مهم است بحث احساس از خودبیگانگی است. در واقع سوال اصلی او این است که چه اتفاقی می افتد که انسان در فرآیند کار از محصول کار،از کارگر همکار و از خود کار بیگانه می شود؟. این بحث به نوعی در مباحث وبر آنجا که از قفس آهنین صحبت می کند هم مطرح می شود. در واقع یکی از مهم ترین دغدغه های جامعه شناسان کلاسیک همین است که چگونه بتوانیم بین حوزه جامعه و درونی شدن آن توسط انسان و احساسی که از آن می گیرد رابطه برقرار کرد؟ وقتی که جامعه بر او مستولی است و به عنوان یک نیروی هژمونیک سلطه دارد چه نسبتی در حوزهاحساسی با انسان دارد و با انسان چه می کند؟
در این نظریه ها اما میبینیم آن مکانیزم های واسطی که تاثیرگذار و تعیین کننده نوع احساس هستند را بیان نمی کنند. اما در نظریه های بعدی مثل نظریه کالینز یا نظریه اوا ایلوز یا نظریه هاکشیلد هست که این بحث بیشتر مطرح می شود.
ممکنه یه کم بیشتر در مورد این نظریه ها توضیح بدین؟
نظریه راسل هاکشیلد نظریهای ترکیبی است و در سطوح خرد و کلان با هم حرکت کرده و به شکلی نظریه کارکردی و نمایشی احساس مطرح است. مهمترین کتاب او در این حوزه “قلب مدیریت شده ؛ تجاری شدن احساس” است. از نگاه هاکشیلد احساس و عواطف مدیریت شده توسط افراد جزیی از مجموعه محدودیتهایی است که هنجارهای موقعیتی و اندیشههای کلان تر فرهنگی درباره عواطف بر افراد تحمیل میکنند. نظریه هاکشیلد تاکید دارد که چطور افراد احساس خود را در زندگی اجتماعی کنترل کرده و به شکل کارکردی از احساس خود استفاده می کنند و دیگر اینکه یک ساختار اجتماعی چطور احساسهای خود را کاربردی میکند.در سطح کلان مفهوم فرهنگ عاطفی، مجموعهای از ایده ها است. در این باره که از افراد در موقعیتهای متفاوت چه احساسی را چگونه نشان میدهند. فرهنگهای عاطفی انباشه از ایدئولوژیهای عاطفی است و این ایدئولوژیهای به هم انباشه است که به شما می گوید، باید در حوزه های مختلف چه احساسی داشته باشید. موقعیتهای عاطفی، حوادث و رویدادهای مهم در سیر زندگی افراد و نهادهای اجتماعی تاثیر گذار اند. مانند اینکه در ایران شعایر مذهبی چون واقعه تاریخی عاشورا با مناسک و ایدلوژی های عاطفی گسترده ای بر ذهن شهروندان ایرانی حاکمیت دارد. هاکشید میگوید که در هر موقعیت عاطفی دو دسته هنجار شکل میگیرد. یکی قواعد احساس که چند چیز را تعیین میکنند. یعنی جهت عاطفه و احساس، مدت زمان احساس و مواردی نظیر این. دیگری هم به قواعد نمایش، شدت و سبک و ماهیت رفتار احساسی بر میگردد و اینکه چطور یک ایدئولوژی میتواند شکل عاطفی را در فرد تجلی بخشد. هاکشیلد مبتنی بر نظریه گافمن و نظریه نمایشی به کار عاطفی در موقعیتهای حسی اشاره دارد.
نگاه هاکشیلد به نظام سرمایه داری در این میان چگونه است؟
نگاه او به سرمایه داری انتقادی است. معتقد است؛ جایی که عواطف مدیریت می شود، ذات طبیعی خیلی چیزها از بین میرود. به این معنا که اگر به بخشهایی از زندگی مان، بعد نمایشی و تئاتری بدهیم،آن را جنبه های انسانی اش تهی کرده ایم. گاه حتی این بازیها به هزینه از بین رفتن “خود” تمام شده و خود و هویت فردی از بین میرود. اینگونه است که فرد بروز فردی احساس را سرکوب کرده و به شکل تئاتر ی و عاطفی چیزهای دیگری را تولید می کند. به ویژه در محیط های خانوادگی حتی رفتارهایی مانند بوسیدن نیز به شکل صوری و تقلیدی، تقلیل می یابد. در یک کلام باید بگویم که مدیریت از سوی فرهنگ امروز مبتنی بر منطق سود و زیان انجام می شود. در همین زمینه هاکشیلد تحقیقی در خطوط هواپیمایی انجام داده است. خطوط هواپیمایی دلتا یکی از خطوط معتبر هواپیمایی جهان به شمار آمده که منطق سود و زیان بر آن حاکم است. هاکشیلد می گوید دلتا برای افزایش کارآمدی و نهادی اش، برای استخدام افراد و به ویژه خانمهای زیبا، با تحصیلات و ژستهای بدنی خاص اقدام کرد . همچنین در کنار آن دستورالعملهای احساسی را برای کادر و نیروی انسانی خود به کار بست مبنی بر اینکه چطور با به کار بستن نظامی از مدیریت احساس فرد میتواند مواردی چون امنیت و شادی را تمرین کرده تا نظام مدیریتی در دلتا به عنوان نظامی موفق در حوزه مدیریت احساس انسان ها مطرح شود.
به هر شکل به نگاه انتقادی هاکشیلد به نظام سرمایه داری اشاره داشتید. این نوع خوانش او از مدیریت احساس در بررسی خطوط هواپیمایی دلتا، توانست چه ابعاد انتقادی را پیش روی افراد مطرح سازد؟
هاکشیلد در همین پروژه تحقیقی به نظامی از آسیب هایی اشاره دارد که فرد و جامعه را درگیر خود می کند . یکی اینکه فرد خودش را با نقش کاری در هم تنیده کرده تا آستانه ای که در آن فرد احساس شکستگی و خستگی مفرط داشته باشد. دومین نکته جدایی بین خود و نقش کاری از طریق از دست دادن “خود” است. نکته دیگر هم به درگیری فرد بین نقش کاری و خودش باز می گردد که به هزینه از دست رفتن کار ختم می شود. فرد در چنین موقعیتی در مییابد که دیگر قادر به ایفای نقش کاری نیست و میبینیم که بر این افراد زبانهای خاصی از واژگان با تم مصنوعی بودن زبان و عاطفه اعمال میشود. تجاری شدن احساس و عاطفه تنها به معنای اقتصادی نیست، بلکه منطق کالایی بر احساس و زبان شما جاری میشود.
ببخشید آقای دکتر اگر ممکنه یه کم در خصوص وضعیت عشق در جهان معاصر وبویژه جامعه خودمون صحبت کنید و بگین چرا روابط عاشقانه هم مهم شدن و هم در عین حال سست و گسسته شدن؟
بی شک یکی از مهمترین موضوعات در حیات اجتماعی امروز انسانی که هم به لحاظ کمی و هم به لحاظ کیفی ذهن عمده انسان ها را به خود مشغول داشته مساله ماهیت روابط عاشقانه انسانی،نظم و منطق درونی حاکم بر آن، نوع روابط عاشقانه عملی شده در تاریخ گذشته انسانی، تحولات صورت گرفته در شکل و محتوای روابط عاشقانه انسانی، فرم و محتوای روابط عاشقانه فعلی انسانها، تاثیر جامعه بر روابط عاشقانه انسانی و بالاخره تاثیر عشق بر ساختار اجتماعی جوامع انسانی است. درگیر شدن با این پرسش ها و پاسخ گفتن به آن ها موضوع دانشی است که اکنون آن را با عنوان نسبتا غریب «جامعه شناسی عشق» می شناسم. در ادامه خواهم گفت که در این قلمرو مطالعاتی از چه موضوعاتی سخن گفته می شود و این موضوعات چگونه صورتبندی و پردازش می گردند.اما، قبل از ورود به بحث جامعه شناسی عشق و مسائل مربوط به آن، اجازه بدین کمی در این خصوص بحث کنم که تاکنون متفکران علوم انسانی از منظر چه دانش هایی به مطالعه این موضوع پرداخته اند. شاید طرح این مباحث از این منظر دارای اهمیت می باشد که هر یک از آن ها به نحوی بر شکل گیری دانش جامعه شناختی در خصوص عشق موثر بوده اند و شناخت آن ها به فهم ما از شیوه پرداختن جامعه شناسی به موضوع عشق کمک خواهد کرد.یکی از این حوزه های مطالعاتی «روایت شناسی عشق» است.روایت شناسی عشق یعنی مطالعه عشق از منظر روایت هایی که کنشگران اصلی عشق(اعم از عاشق یا معشوق) از روابط عاشقانه خود ارائه می کنند. هدف این گونه مطالعات، ارائه یک روایت زنده از منطق درونی عشق است. استرنبرگ را شاید بتوان مهمترین محقق این حوزه دانست. استرنبرگ در مطالعات خود درباره عشق پس از روبرو شدن با دو نمونه خاص روابط عاشقانه به مطالعه روایت شناسانه عشق پرداخت. او در مطالعات خود با خانواده ای روبرو شد که در آن زن و مرد به طور دائم گرفتار بگو و مگو و منازعه بودند و استرنبرگ چنین فکر می کرد که آنها به زودی از هم جدا می شوند. درسوی دیگر خانواده آرام و عاشقی دید که فکر می کرد تا همیشه با هم زندگی خواهند کرد. نتیجه برعکس بود. زن و مرد آرام و عاشق از هم جدا شدند و زن و مرد اهل منازعه به زندگی خود ادامه دادند. استرنبرگ به این نتیجه رسید که یکی از مهمترین عوامل در حفظ یا گسست روابط، «آرمان» رابطه است.آرمان آن دو فرد اهل بگو و مگو از رابطه همین چالش ها بود و آنها از رابطه خود راضی بودند؛ برعکس آرمان آن دو فرد عاشق و آرام در رابطه، آرمان «آزادی»، بویژه از سوی مرد، بود که منجر به جدایی شد. از اینرو، استرنبرگ درپژوهش خود با عنوان « روایت های عشق» کوشید از طریق بکار گیری روش های کیفی به استخراج بیست و پنج روایت از عشق بپردازد که هر یک مبتنی بر آرمانی از قبیل عشق به مثابه هنر، جنگ، دین، ترور، کلکسیون، اعتیاد، و…..بودند. «مطالعات گفتمانی عشق» شکل دیگر مطالعه عشق است.در مطالعات گفتمانی عشق که می توان رولان بارت با کتاب «گفتمان عشق» را برجسته ترین محقق آن دانست، به عشق به عنوان یک صورتبندی یا دنیای زبانی نگریسته می شود که محقق باید بتواند نخست به توصیف دقیق این جهان زبانی بپردازد و سپس به این پرسش پاسخ دهد که این صورتبندی زبانی معنای خود را از رابطه تقابلی با کدام صورتبندی های دیگر بدست می آورد و در نهایت این پرسش را مطرح سازد که چه شرایط سیاسی- اجتماعی تولید این صورتبندی زبانی از عشق را ممکن ساخته است. رولان بارت در تحقیق برجسته خود البته تنها به پرسش نخست این نوع پژوهش پاسخ گفته و کوشیده است نشان دهد دنیای زبانی عشق از چه اجزایی برخوردار است و این اجزاء از معنایی نزد عاشق و معشوق، بویژه عاشق، برخوردارند. شاید یکی از مهمترین ایده های بارت در این کتاب ایده وی در خصوص مراحل عشق باشد که شناخت آن برای فهم این پدیده بسیار مهم است. بارت معتقد است عشق از سه مرحله ۱- اسارت آنی، ۲- مواجهات، و ۳- دنباله ماجرا برخوردار است که در هر یک از این مراحل عاشق و معشوق از ژانرهای خاص زبانی برای بیان خود و احساسشان بهره می گیرند. به عنوان مثال، عاشق در مرحله اسارت آنی که آغاز دلباختگی اوست از عبارت هایی همچون «جهان چقدر زیباست»، «آسمان چقدر آبی است»، « این همان خودش است که دنبالش بودم»،و…. زیاد سخن می گوید. در مطالعه «جغرافیای عشق» یا به عبارت دیگر مطالعه محیط های تجربه عاشقانه، محقق به مطالعه تحول تاریخی محیط های تجربه عشق، تاثیر این محیط ها بر نوع تجربه عاشقانه و همچین تاثیر عشق بر فهم بعدی عاشق و معشوق از این محیط ها می پردازد. به طور کلی ما با سه دسته محیط تجربه عشق روبرو هستیم: محیط هایی که وجود خارجی نداشتند. درادبیات باستان عاشق و معشوق عمدتا در «خواب » همدیگر را ملاقات می کردند و این ملاقات ها در محیط های رویا گونه صورت می گرفت. در مراحل تاریخی بعدی محیط هایی همچون جنگل، مزرعه، غارها، چاه ها، اتاق های متعدد درون دربارها، مسجدها، صومعه ها و…. به عنوان مکان های امن برای دیدارهای عاشقانه شاخته شد. این نکته از آن رو دارای اهمیت بود که در دوران کلاسیک به عشق به عنوان امری مخرب در مقابل خانواده و جامعه نگریسته می شد و روابط عاشقانه لزوما باید در محیط های مخفی تجربه می گردید. در جهان امروز، نیز بنا به شرایط آن، ما با محیط های جدید و البته آشکار روابط عاشقانه از قبیل کافی شاپ ها، رستوران ها، نیمکت های درون پارک ها، فضای درون فیلم های سینمایی عاشقانه، محیط های مجازی همچون فیس بوک، تلفن، اتاق های چت،و…..روبرو هستیم که چنانچه گفته شد از تاثیرات خاص خود بر تجربه عاشقانه برخوردارند.«مطالعات روانشناختی عشق» هم از مهمترین حوزه های مطالعاتی درباره عشق است.چنانچه می دانیم هدف مطالعات روانشناختی مطالعه فرآیند تکامل روانی انسان و عوامل مثبت و منفی تاثیر گذار بر رشد روانی انسان،مطالعه فرآیندهای روانی حاکم بر تجربه های ذهنی- روانی انسان از جهان و بالاخره مطالعه اختلال های روانی است که انسان ها با آن روبرو می شوند. در مطالعات روانشناختی عشق، از تاثیر عشق پدر و مادر بر سیر روانی تحول کودک به عنوان یکی از عوامل کلیدی تاثیرگذار بر تجربه های عاشقانه بعدی فرد سخن گفته می شود که محققان باید در تحقیقات خود به آن بپردازند. فروید و اریک فروم را می توان دو متفکر تاثیر گذار در این حوزه بحث دانست که هر یک به شیوه خود از تاثیر رابطه پدر و مادر با کودک بر روابط عاشقانه بعدی فرد سخن گفته اند. در مطالعات روانشناختی عشق همچنین از تجربه روانی عشق توسط عاشق و معشوق سخن گفته می شود که این مطالعات را به مطالعات پدیدارشناختی عشق نزدیک می سازد. در این مطالعات به این پرسش پاسخ گفته می شود که زن و مرد عاشق از چه تجربه روانی به هنگام تجربه عشق برخودار می باشند و این تجربه چه تاثیری بر شخصیت آنها می گذارد.کریستوا و لاکان را می توان مهمترین متفکران این حوزه فکری دانست. و بالاخره با « مطالعات فرهنگی عشق» روبرو هستیم که می توان آن راادامه مطالعات گفتمانی عشق دانست. بنا به مطالعات فرهنگی، تنها راه دستیابی ما به پدیدنده های جهان مکانیسم و راه «زبان» و صورتبندی های زبانی است. نکته مهم اما اینجاست که به صورتبندی های زبانی نباید تنها به عنوان نظام های معنایی نگاه کرد؛ صورتبندی های زبانی صرفا نظام های معنایی خنثی نیستند، بلکه این صورتبندی ها محل منازعه منافع هستند. زبان خنثی نیست؛هم فرم و هم محتوای زبان هر دو ابزارهای ایدئولوژیک بیان منافع هستند که افراد و نهادها با استفاده از آنها و درگیر در درون دنیای آنها به تلاش برای دستیابی به منافع خود می پردازند. بنابراین، زبان عشق که تجلی آن را در زبان و عاشق و معشوق می بینیم، زبانی خنثی نیست. می توان این سئوال را در مقابل این زبان مطرح کرد که چگونه فرم و محتوای آن به عنوان محمل قدرت عمل می کند و فراتر از آن چگونه زبان عشق می تواند در راستای قدرت ساختاری حاکم حرکت کند و به بازتولید آن بپردازد. پاسخ به این پرسش ها وظیفه مطالعات فرهنگی عشق است. در کنار قلمروهای مطالعاتی بالا می توان از شیوه های مطالعاتی دیگر عشق همچون مطالعه فلسفی عشق، مطالعه الهیاتی عشق و…. نیز سخن گفت که طبعا هر یک از آن ها از اهمیت خاص خود برخوردارند که باید در جای دیگر به بررسی آنها پرداخت.
آقای دکتر توضیح بدین به لحاظ جامعه شناختی در دنیای امروز چه بر سر عشق گذشته است و مهمترین ویژگی ها و چالش های آن کدامند؟
همانطور که گفتم در جامعه شناسی عشق نخست از تاثیرات جامعه بر عشق سخن گفته میشه و سئوال اینه که این تاثیرات چیست؟ اما باید به یاد داشت که تاثیر جامعه بر عشق یک رابطه “تا حدودی” و “بخشی” است یعنی جامعه تا حدودی آنچه بر عشق در زندگی ما میگذره را تعیین میکنه.جامعه شناس عشق در کنار پرسش تاثیر جامعه بر عشق همچنین باید از خودش بپرسه که از کجا به بعد مسائل عشق دیگه مربوط به جامعه نیست و از قوانین دیگری پیروی میکنه.این به این معنا است که برخی از مسائل عشق ربطی به جامعه نداره و از منطق درونی خود عشق ریشه می گیره اگر چه بعدا همین موضوعات هم تبدیل به مساله اجتماعی میشن.
باید توجه کنیم عشق پدیده امروزی نیست و تاریخ دارد. در دنیای حاضر صرفا جایگاه آن عوض شده است. در دنیای گذشته بخاطر ویژگی هایی که عشق بر زندگی انسان ها عارض می کرده است، تلقی از عشق به عنوان یک انحراف بوده، زیرا در دنیای گذشته مبنا نظم زندگی خانوادگی و اجتماعی بوده که افراد باید درون آن تربیت می شده و به زاد و ولد می پرداختند. اما در دنیای امروزه عشق به عنوان یکی از ویژگی های هنجارین نظم خانواده و جزئی از آن است. امروزه به عشق به عنوان جزئی از نظم درونی خانواده و مرحله ای از زندگی خانوادگی نگاه می شود و دیگر در مقابل خانواده نیست. حالا عشق دیگر پدیده طرد شده ای نیست بلکه عام و فراگیر است.اما در همین دنیای امروزه، به تدریج شاهد آنیم که عشق از حالت قطعیت و پایداری روابط عاشقانه و رفتن به سمت تشکیل خانواده، خارج شده و تبدیل به روابطی مقطعی شده که دوباره همچون گذشته در حال شورش علیه خانواده است. چنانکه براساس آمارهای مسئولین نیروی انتظامی ۲۰ درصد از قتل ها، شامل قتل های ناموسی است. بنابراین، امروزه دوباره با ناپایداری روابط عاشقانه و به قول باومن سست و سیال شدن عشق ها رو به رو هستیم. من در خصوص دلایل شکل گیری عشق رمانتیک و سیال در دنیای امروز به ۵ مورد می توان اشاره می کنم.مساله نخست به تاثیر شرایط بیرونی دنیای عشق ودر واقع نظم موجود نظام سرمایه داری بر عشق باز می گردد. اوا ایلوز ، از مهمترین محققان عشق، در کتابش با عنوان عشق و تناقضات فرهنگی سرمایه داری( این البته عنوان فرعی کتاب است که من معتقدم از عنوان اصلی مهمتره) در این باره این بحث را طرح میکنه که نظم موجود نظام سرمایه داری دو مشخصه اصلی دارد: تولید و مصرف. حوزه تولید، انسان عاقل و خانواده مدار را تبلیغ می کند و از انسان ها می خواهد عاقل باشند، کار کنند، خانواده داشته باشند و به تربیت فرزند بپردازند. اما تفاوتی که میان خواسته های حوزه تولید و مصرف وجود دارد ناشی از تناقض ذاتی در نظام سرمایه داری است. زیرا در حوزه مصرف برعکس از انسان ها می خواهد خود ابراز، خود بیان گر، بدون خویشتن داری و مصرف کننده باشند. که نتیجه همه اینها اهمیت یافتن لذت گرایی در روابط عاشقانه نیز هست. مثال میزنم. ببینید وقتی در تبلیغات “برنج محسن” به عنوان غذایی که در خانه طبخ شده و اعضای خانواده کنار یکدیگر آن را مصرف می کنند نمایش داده می شود، تبلیغ مصرف گرایی در خدمت خانواده است. اما وقتی تبلیغ عطری می شود که فرد با استفاده از آن می تواند در قراری که خارج از خانه با فرد نامعلومی دارد، خوشبو و جذاب جلوه کند ، این تبلیغ رابطه ای را به ما نشان می دهد که در خدمت خانواده نیست اما ضمنا حاوی این نکته است که فروش کالا در پیوند با روابط رومانتیک قرار گرفته و اصولا اقتصادی که با روابط رومانتیک زنان و مردان پیوند نخورد قادر به توجیه مصرف روزافزون نیست. مصرف گرایی موجب می شود انسان اجتماعی به انسان آزادی تبدیل شود که به امیالش بسیار میدان داده و به خود حق می دهد در راستای لذت گرایی معشوقش را هم دائما عوض کرده و در واقع مصرف کند. بر همین اساس ایده تنوع طلبی امروزه بر روابط عاشقانه حاکم شده است.دومین مسئله اتفاقی است که در حوزه خانواده رخ داده است. گیدنز از تغییر خانواده گسترده به خانواده هسته ای سخن می گوید. خانواده هسته ای بر مبنای استقلال قلمرو روابط جنسی بنا شده و بدین ترتیب خانواده دیگر صرفا قلمرو فرزندآوری نیست. بنابراین افراد احساس می کنند روابط جنسی نباید صرفا در خدمت خانواده و فرزندآوری بوده و لذت طلبی بر آن حاکم می شود.سومین مورد تاثیر تحولات اجتماعی و اقتصادی بر افزایش دامنه فعالیت های زنان است. به قول الریش بک زنان از زمانی که پول درآوردند و وارد دنیای فرهنگ شدند، تازه زن بودگی خود را پیدا کرده و صاحب استقلال فکری و شغلی شدند. بنابراین بجای آنکه خودشان را در خدمت خانواده قرار دهند، خانواده را جایی برای رشد استعدادهای خود در نظر می گیرند که اگر زندگی خانواده جایی برای آن نگذارد، از آن خارج می شوند. حال زنان احساس می کنند به شکل فردی هم می توانند به زندگی خود ادامه داده و روابط کوتاه مدت و عشق رمانتیک را تجربه کنند. به زعم گیدنز این موضوع یکی از رادیکال ترین راه ها برای رو به رو شدن با مردانگی نظام سرمایه داری از طرف زنان است. زیرا اگرچه برای آنها خطراتی دارد اما باعث می شود زنان ویژگی های عاطفی و زنانه خود را به نظام سرمایه داری تحمیل کنند.اما چهارمین مسئله شامل این موضوع است که در گذشته افراد وقتی وارد رابطه می شدند از طرف نهاد خانواده حمایت می شدند، اما امروزه به دلیل اختلافات جدی میان والدین و فرزندان، جوانان احساس می کنند باید خودشان حامی خودشان باشند. برای همین در روابط عاشقانه، شکل رابطه را تبدیل به “روابط مذاکره ای” کرده اند. بدین معنا که ” من باید تشخصی بدهم این فرد در زندگی می تواند حامی من باشد یا خیر؟” به همین دلیل افراد وارد روابط متعددی می شوند تا شخص حامی مورد نظر خود را پیدا کنند.آخرین نکته ای که باید در اینجا ذکر کنم این است که وقتی افراد وارد روابط متععد می شوند، به تدریج یک فرهنگ روابط آزاد در روابط عاطفی در جامعه شکل می گیرد. یعنی افراد به خود اجازه می دهند برای پیدا کردن فرد حامی مورد علاقه خویش، به خود و دیگری به شکل کالا و ابزار نگاه کرده و رابطه شکل روابط مبادله ای و کالایی پیدا کند.
همه انچه تا کنون ذکر شد مربوط به تاثیرات جامعه بر عشق بود که منجر به شکل گیری مفهوم عشق رومانتیک در جامعه امروزه شده است. اما از بعد دیگری هم می توان این مفهوم را مورد بررسی قرار داد و آن منطق درونی عشق رمانتیک و ویژگی های آن است. باید بدانیم که مهمترین ویژگی عشق رمانتیک رازگونگی و مبهم بودگی آن است. مبهم بودن معشوق باعث می شود عشق در آغاز از جذابیت و قدرت بالایی برخوردار باشد. اما در ادامه طرفین رابطه نیاز دارند تا به شناخت از یکدیگر بپردازند و به بدن و تن هم دسترسی داشته باشند.بنابراین، ابتدا با شناخت از یکدیگر از مرحلی ای به مرحله دیگر وارد شده و آن فرد مبهم تبدیل به فردی می شود که با او دچار چالش شده و شروع به قضاوت کردن می کنند. این قضاوت کردن ها یعنی افزایش خودخواهی در رابطه که کم کم منجر به ناراحتی از یکدیگر شده و رابطه به سمت جدایی پیش می رود. در مرحله دیگر یعنی دسترسی به تن یکدیگر هم همین اتفاق می افتد. وقتی در رابطه عاشقانه افراد به قلمرو لذت از یکدیگر وارد می شوند، طبعا این لذت پس از مدتی فروکش کرده و با تجربه بدن یکدیگر این لذت هم کم و کمتر می شود. در این مرحله دیگر تنها وجود شناخت می تواند نگهدارنده رابطه باشد که آن هم دچار بحران شده است. اما در نهایت اگر بخواهیم تعریفی از عشق به شکل پایدار و بادوام آن ارائه دهیم، می توانبه تعریف آلن بدیو اشاره کرد که می گوید «عشق یعنی صحنه نمایش دو». یعنی در واقع رابطه عاشقانه رابطه ای است که ما باید یاد بگیریم از زمان شکل گیری آن جهان را دیگر از دو منظر متفاوت و از نگاه دو نفر ببینیم نه فقط خودمان. بنابراین در رابطه عاشقانه مهمترین ویژگی توجه به دیگری است که زین پس جزئی از وجود شماست. بدین معنا در عشق دشمنی بزرگتر از خودخواهی وجود ندارد. همان گونه که در آغاز عشق دیگری را عاشقانه دوست داریم و به او احترام می گذاریم و جهان را از منظر نگاه او نگاه می کنیم، برای ادامه فرایند عشق و رابطه هم این رفتارها را باید حفظ کنیم.اریک فروم در کتاب هنر عشق ورزیدن می گفت ما معمولا آغاز عشق را با فرایند عشق عوضی می گیریم.آغاز عشق همواره گرم و پرشور و نشاط است. ما فکر می کنیم این ویژگی در فرآیند عشق هم حفظ می شود و می شود بی هیچ کوششی رابطه عاشقانه را پر حرارت نگه داشت.به اعتقاد فروم در صورتی که بخوهیم فرایند عشق را گرم و پرشور نگه داریم، نیازمند آموختن عشق ورزیدن هستیم باید هم در حوزه نظر و هم در حوزه عمل عشق را بیاموزیم و مثل هر هنرورز دیگر به عشق و آموختنش به عنوان غایت و هدف زندگیمون نگاه کنیم. بنا به آنچه گفتم ما باید یک فرایند عشق گرمرا در “طول رابطه”بسازیم و آن را خلق کنیم.هدف عشق نزدیک شدن دو انسان در عین حفظ تفاوتهای آنهاست،دو انسانی که قطعا متفاوت هستند و مثل هم نخواهند شد. پس چه چیزی می تواند آنها را کنار یکدیگر نگه دارد؟ از نگاه اریک فروم شما باید به عنوان یک عاشق (کسی که زندگی را به دیگری نثار می کند) زندگی خود را به گونه ای تصویر کنید که از خود یک معشوق بسازید. شما باید با دادن شور زندگی به دیگری او را عاشق خود کنید و بالعکس.حال آنکه بیشتر ما انسان ها بیش از آنکه بخواهیم دوست بداریم و عاشق باشیم، می خواهیم دوست داشته شویم و معشوق باشیم. به همین دلیل همواره پرسش ما در دنیای امروزی این است که چه کسی پسندیدنی و محبوب است؟ و خود را دائما به شکل آن محبوب در می آوریم. ما بجای آنکه در حوزه روابط عاشقانه کنشگر باشیم، تبدیل به موجودات کنش پذیری می شویم که یک انگیزه دیگری به نام موجود محبوب اجتماعی ما را هدایت می کند.