«جامعهشناسی عشق» عنوان جذاب و در عین حال ناشناختهایست. شاید ما چندان عادت نکردهایم که از تأثیر جامعه بر عشق، تأثیر عشق بر جامعه و بازتعریف جامعه توسط عشق، ریشههای طبقاتی عشق، چگونگی حرکت عشق در راستای قدرت یا تغییر اجتماعی و… .سخن بگوییم و به همین دلیل است که مفهوم جامعهشناسی عشق چنین غریب مینماید.
از سوی دیگر امروزه هر جا میرویم و هر حرفی میشنویم، رنگ و بویی از عشق دارد؛ مفهومی نه چندان مشخص که به نظر میرسد بسیاری از افراد جامعه؛ از زن و مرد و نوجوان و جوان و میانسال، به دنبال تجربه آن بوده و یا از عدم تجربه آن با تأسف یاد میکنند.
در همین راستا آنچه در ادامه میآید، حاصل گفتگوی ما با دکتر مصطفی مهرآیین، جامعه شناس، استاد دانشگاه و مدیر مؤسسه مطالعاتی رخداد تازه، در خصوص ویژگیهای جامعهشناسی عشق، الزامات آن و دلایل اهمیت یافتن آن در زندگی اجتماعی ما است.
– به عنوان نخستین پرسش لطفاً بفرمایید جامعهشناسی عشق به چه معناست و چه موضوعاتی را در برمیگیرد؟بحث عشق در حوزه جامعهشناسی احساس میگنجد. در واقع بهتر است بپرسیم نسبت ساختار اجتماعی با احساسات ما چه هست؟ آیا این یک رابطه یکسویه است؟ یعنی جامعه با احساسات رابطه تعیینکننده یک سویه دارد؟ یا نه رابطه دوسویه و دیالکتیکی است و فارغ از تأثیر جامعه بر احساسات، احساسات ما هم بر نوع بازتعریف جامعه تأثیرگذار است؟ اگرچه رگههایی از مبحث جامعهشناسی احساس در جامعهشناسی کلاسیک دیده میشود، اما این مبحث بهطور کلی بحث جدیدی در علم جامعهشناسی محسوب میشود. از دهه ۸۰ میلادی به بعد، جامعهشناسی احساس به طور جدی مورد توجه قرار میگیرد. جامعهشناسی احساس تبیین علمی رابطه میان جامعه و احساسات ما و بهطور خاص جامعه و عشق است. بنا به تحقیقات جامعهشناسان احساس، ما بهطور کلی دارای چند احساس اولیه هستیم که از ترکیب آنها دیگر انواع احساس حاصل میآید. احساسات اولیه انسان در جامعهشناسی احساس چهار نوع است که سه نوع آن برهمزننده نظم اجتماعی است و یک نوع آن ایجادکننده نظم اجتماعی و همبستگی اجتماعی است. احساسی که تأمین کننده نظم اجتماعی و افزایش هبستگی میشود، احساس شادی است؛ اما سه احساس دیگر یعنی ترس، خشم و غم؛ مختلکننده نظم اجتماعی هستند. نظریهها و تحقیقات بعدی البته نشان داد که این سه احساس هم میتوانند ایجادکننده نظم اجتماعی باشند. در لایههای بعدی این چهار احساس با یکدیگر ترکیب میشوند و احساسهای ترکیبی متفاوتی را میسازند مثل حسادت و یا عشق. – آقای دکتر مهمترین پرسشهای جامعهشناسی عشق چیست و در پاسخ به این پرسش چه روابطی میان ساختار اجتماعی و عشق در نظر گرفته شده است؟ یکی از کلیدیترین سؤالات نسبت این احساسات با نظم اجتماعی و نسبت آنها با تغییر اجتماعی است. بهطور کلی دو نگاه میتوان به این مقوله داشت: اول اینکه از منظر جامعهشناسان احساس، فینفسه احساس مهم است. نگاه دوم این است که بگوییم احساسات از جنس ابزار هستند و به همین دلیل میتوان از کارکردهای این ابزار در جامعه سخن گفت. در نگاه دوم میتوان به رویکرد نظمگرا و مارکسیستی اشاره کرد. نظمگرایان معتقدند که احساس و بهطور مشخص عشق؛ یکی از عوامل ایجاد نظم و همبستگی است. بنابراین وقتی میپرسیم جامعه چه رابطهای با احساس دارد، از منظر این گروه، جامعه تعیینکننده نوع احساسات است و رابطه میان جامعه و احساسات و از جمله عشق، یک رابطه یکسویه است. درواقع از این منظر، جامعه سعی میکند از احساسات به عنوان ابزاری برای ایجاد نظم درونی خودش و در راستای حفظ همبستگی استفاده کند، اما بنا به رویکرد مارکسیستی، احساس ابزاری است در درون جامعه که البته از آن در راستای منافع یک گروه و طبقه اجتماعی خاص که منافع خود را به جای منافع تمامی جامعه نشانده است، استفاده میشود. پرسش دیگر جامعهشناسی احساس و عشق آنست که احساس چگونه میتواند به عنوان یک ابزار در خدمت تغییر اجتماعی باشد. یعنی چگونه میشود از احساسات اجتماعی در راستای ایجاد نهضتها و حرکتها و جنبشهای اجتماعی استفاده کرد. در اینجا به جای اینکه از احساس، صرفاً در راستای حفظ نظم اجتماعی استفاده شود، از نحوه قرار گرفتن احساس در خدمت تغییر اجتماعی سخن گفته میشود. بحث دیگری که در حوزه جامعهشناسی احساس وجود دارد، از سوی متفکرین حوزه مطالعات فرهنگی مطرح شده است. متفکرین این حوزه مانند خانم سارا احمد معتقدند میتوان به احساس نگاه ابزاری داشت، اما نه آن نگاهی که مارکسیستهای کلاسیک به آن داشتند. اینجا سؤال اصلی این است که احساس چگونه در راستای قدرت حرکت میکند؟؛ نه به این معنا که لزوماً در راستای قدرت یک گروه یا یک دولت خاص قرار بگیرد، بلکه به این معنا که نوع پردازش احساسات ما و در واقع زبان احساس و زبان عشق مهم است. به این معنا که زبان عشق و احساس که در یک جامعه مطرح میشود، چه جهان احساسی را به جامعه میدهد و چگونه ذهنیت جامعه را محدود و مشروط و مقید به همان نوع احساس و روابط عاشقانه میکند. پس تحقیقات مطالعات فرهنگی در حوزه احساس و عشق، این سؤال کلیدی را مطرح میکنند که چگونه احساس یا عشق به سمت حفظ یک نظام قدرت پیش میرود. مباحث اینها با مباحث مطرحشده کلاسیک نظم تفاوت است. در مباحث کلاسیک نظم، نظم بیشتر به شکل ساختاری و اجتماعی است، اما اینجا مربوط به نظمبخشیدنهای ذهنی و زبانی است و مباحثشان با یکدیگر متفاوت است. سؤال کلیدی دیگری که این متفکرین مطرح میکنند به کنشهای عاشقانه و احساسی برمیگردد. اگر کنشهای عاشقانه را تحلیل کنیم، در مجموعه آنها کدام نظم چیده شده است؟ یک سوی ماجرا این بود که از سمت نظم فرهنگی حرکت میکردیم و میپرسیدیم چگونه نظام فرهنگی احساس، مشروطکننده و مقیدکننده کنشهای ما در حوزه احساس و روابط عاشقانه است؟ یک سؤال دیگر این است که در پس مجموعه روابط عاشقانه افراد جامعه و سخنانی که درباره عشق و احساس میگویند و کنشهایی که در حوزه عشق و احساس انجام میدهند، چه نظام فرهنگی و احساسی وجود دارد که این نوع کنشها را تعیین میکند؟ همچنین یک سؤال دیگر جدی این است که خب یک نظام احساسی در جامعه وجود دارد که تعیین کننده کنشهای عاشقانه و احساسی ماست، اما مهم این است که چرا این احساسات به این شکل و به این ساختار درآمدهاند و بعد از درونشان این کنشها درمیآیند؟ فاصله بین مقولات پیشینی در حوزه احساس، یعنی توان احساسورزی انسان و نحوه تحقق تاریخی احساس در قالب نظامهای فرهنگی احساس و عشق را جامعه و قدرت یا ایدئولوژی پر میکند. این جامعه، ایدئولوژی و قدرت است که تعیین میکنند مقولات ذهنی پیشینی در حوزه احساس به چه شکلی تجلی بیرونی پیدا کنند؟ این همان نگاه تبارشناسانه به احساس در زندگی اجتماعی است. البته نوع احساسات و کنشهای احساسی ما در جامعه، از پویایی تاریخی خاص خود برخوردار است و یک مسئله ایستا نیست. چون مجموعه کنشهایی که کنشگران جامعه در حوزه احساس و عشق انجام میدهند، دائماً ساختار احساس و عشق را مورد پالایش قرار میدهند و ساختار را وادار به بازتعریف خود میکنند. بهعلاوه خود ساختارهای احساسی در جامعه یکدست نیستند و در درون خودشان هم تقابلها و تضادهایی است که بعداً با مثالهای بیشتر توضیح خواهم داد. به شکل دیگری هم میتوان این مباحث را مطرح کرد و آن اینکه نگاه ابزاری به احساس را کنار بگذاریم. اصولاً شما نیستید که این احساسات را ابراز میکنید و از آنها استفاده میکنید. کاربرد احساس در موقعیت نیست. نوع روابط عاشقانه در موقعیت نیست. بحث بر سر این است که شما نیستید که احساسات را در موقعیتهای متفاوت به کار میگیرید، بلکه این نظام احساس است که دارد از طریق اینها اجرا میشود. ما در درون نظام فرهنگی احساس قرار گرفتهایم و بکارگیرنده آن نیستیم، بلکه این نظام فرهنگی احساس است که دارد از طریق ما در جامعه اجرا و جاری میشود. در نگاه اولی که گفتم، وقتی میگوییم کاربرد احساس؛ کاربرد احساس مبتنی بر یک سری نیازهاست. اگر مبتنی بر یک سری نیازهاست، یعنی شما موقعیت را تشخیص میدهید و مبتنی بر موقعیت و منافع موقعیتتان احساسات خاص بروز میدهید. اگر اینگونه نگاه کنیم نتیجه این است که احساس خنثی نیست. احساس عرصه منازعه است. وقتی میگویید احساسات انباشته از نیاز و انباشته از منافع است، بدین معنا است که این احساسات خنثی نیستند و اگر خنثی نیستند، پس حوزه پراکسیس سیاسی و اجتماعی است؛ یعنی حتی وقتی فرد احساس هم دارد، در حال عمل سیاسی و اجتماعی است. بدین ترتیب احساساتی که با بیان میکنیم هم خنثی نیست و انباشته از منافع است. بر همین اساس یکی از دیدگاههایی که درباره تحلیل عشق مطرح است، این است که اگر عشق مبتنی بر نیازها است، پس عشق حوزه منازعه است. من همیشه میگویم به احساسات به عنوان امور خنثی نگاه نکنید. امثال باومن بحثشان این است که در جهان امروز چگونه احساسات در راستای منافع حرکت میکنند و بعد مبادلهای، تجاری و اقتصادی پیدا کردهاند. در واقع به جای اینکه به احساس به عنوان یک حوزه باارزش نگاه کنید و فینفسه مهم باشد، به این صورت نگریسته میشود که چگونه منافع فرد را تأمین کرده و فرد هم در همین راستا حرکت میکند. بحثهایی که بعداً اولریش بک در حوزه عشق مطرح کرد، این بود که روابط عاشقانه در دنیای امروز بهگونهای است که افراد مینشینند و درباره عشق با یکدیگر مذاکره میکنند. یکی از مهمترین بخشهایی که در آن تجلی چنین نگرشی به عشق را میبینیم، در کتابچههای زرد در حوزه عشق و احساس است که به ما میگوید انسان پراحساس چه کسی است؟؛ انسان عاشق چه کسی است؟؛ یا مثلاً مرد یا زن خوب را از کجا تشخیص بدهیم؟؛ از حرکات و ژستش یا از زبان و قیافهاش؟؛ شغلش چقدر مهم است؟ و… البته نگاههای مثبتی هم به همین بحث شده است که معمولاً گیدنز مطرحکننده آن است. – لطفاً درخصوص رابطه جامعه و احساس هم توضیح دهید؛ این رابطه به چه صورت است؟ رابطه جامعه و احساس رابطه یکسویه و تعیینکننده نیست. مسئله کلیدی در اینجا مسئله «پیوند» است. تا کجا الگوهای احساسی و روابط احساسی و کنشهای عاشقانه ما از سوی جامعه تعیین میشود و از کجا به بعد از جامعه فاصله میگیرد. بدین معنا رابطه جامعه و احساس و عشق، رابطهای “تاحدودی” است؛ نه مطلق. جامعه تاحدودی قلمرو عشق و احساس ما را تعیین میکند. بعد از آن احساس و عشق حوزه مستقل خودش را دارد. بنابراین وظیفه جامعهشناسی احساس و عشق از یک سو، بررسی این مسئله است که چگونه جامعه بر حوزه احساس و تا کجا تأثیرگذار است؟ و نکته کلیدیتر این است که مکانیزمهای تأثیرگذاری جامعه بر احساس و عشق کدامند؟ یکی از سؤالات دیگر این است که منطق و نظم درونی حوزه عشق و احساس را بررسی کنیم. چه چیزی تعیینکننده فرم و محتوای احساسات و کنشهای عاشقانه ماست؟آیا جامعه فرم و محتوای احساسات ما را تعیین میکند یا عوامل دیگری در آن دخیل هستند؟ در پاسخ به این پرسش، جامعهشناسان کلاسیک در سطح کلان سخن میگویند. مثلاً میتوان مانند دورکیم گفت چون جامعه ساده است و پیچیده نیست، نوع الگوهای احساس در حوزه احساس و کنشهای عاشقانه هم ساده است و بعد چون جامعه مدرن و پیچیده میشود و فرآیندهای صنعتیشدن و شهرنشینی را پشت سر میگذارد، احساس انسان هم مبتنی بر همبستگی اجتماعی جدیدی که اتفاق میافتد، پیچیدهتر خواهد شد. یک نکته کلیدی وجود دارد که به شکلی در نظریه دورکیم و به نحو خاص در نظریه مارکس و وبر مطرح است. دورکیم معتقد بود الگوی روح جمعی و شناخت دینی ما مبتنی بر جامعه است؛ یعنی معتقد بود فرهنگ چیزی نیست جز تجلی انتزاعی جامعه در سطح زبان و سخن و ذهنیت. بحث دورکیم در اینجا این است که افرادی که در الگوهای دینی به دین تعلق دارند، نه فقط صرف این است که فکر میکنند در پیوند با خدا هستند، بلکه احساس قدرت بیشتری هم دارند. به همین دلیل میگفت که انسانهای دیندار همبستگی اجتماعی بالاتری دارند. پس مطابق الگوی دورکیم یکی از احساسات، احساس پرستش جامعه است که نه فقط شما را نزدیک به جامعه نگه میدارد، بلکه به شما احساس قدرت میدهد. چرا این موضوع در بحث دورکیم مهم است؟ برای اینکه انسان وقتی جامعه را میسازد، جامعه ضروری و جبری و بیرونی میشود؛ یعنی پدیده اجتماعی از انسان فاصله گرفته است. این باید به سمت انسان برگردد و در درون فرد بنشیند و باید نظم اجتماعی را که ساخته است، بپذیرد تا نظم اجتماعی بدین ترتیب باقی بماند و حفظ شود. در نگاه مارکس این بحث به شکل دیگر مطرح است. یکی از مهمترین احساساتی که در نظر مارکس مهم است، احساس از خودبیگانگی است. در واقع سؤال اصلی او این است که چه اتفاقی میافتد که انسان در فرآیند کار، از محصول کار، از کارگر همکار و از خود کار بیگانه میشود؟ این بحث به نوعی در مباحث وبر؛ آنجا که از قفس آهنین صحبت میکند هم مطرح میشود. در واقع یکی از مهمترین دغدغههای جامعهشناسان کلاسیک همین است که چگونه بتوانیم بین حوزه جامعه و درونیشدن آن توسط انسان و احساسی که از آن میگیرد، رابطه برقرار کرد؟ وقتی که جامعه بر او مستولی است و به عنوان یک نیروی هژمونیک سلطه دارد، چه نسبتی در حوزه احساسی با انسان دارد و با انسان چه میکند؟ در این نظریهها اما میبینیم آن مکانیزمهای واسطی که تأثیرگذار و تعیینکننده نوع احساس هستند را بیان نمیکنند، اما در نظریههای بعدی مثل نظریه کالینز یا نظریه اوا ایلوز یا نظریه هاکشیلد، این بحث بیشتر مطرح میشود. – ممکن است کمی بیشتر در مورد این نظریهها توضیح دهید. نظریه راسل هاکشیلد نظریهای ترکیبی است و در سطوح خرد و کلان با هم حرکت کرده و به شکلی نظریه کارکردی و نمایشی احساس مطرح است. مهمترین کتاب او در این حوزه “قلب مدیریتشده؛ تجاریشدن احساس” است. از نگاه هاکشیلد احساس و عواطف مدیریتشده توسط افراد، جزیی از مجموعه محدودیتهایی است که هنجارهای موقعیتی و اندیشههای کلانتر فرهنگی درباره عواطف بر افراد تحمیل میکند. نظریه هاکشیلد تأکید دارد که چطور افراد احساس خود را در زندگی اجتماعی کنترل کرده و به شکل کارکردی از احساس خود استفاده میکنند و دیگر اینکه یک ساختار اجتماعی چطور احساسهای خود را کاربردی میکند. در سطح کلان مفهوم فرهنگ عاطفی، مجموعهای از ایدهها است؛ در این باره که از افراد در موقعیتهای متفاوت چه احساسی را چگونه نشان میدهند. فرهنگهای عاطفی انباشته از ایدئولوژیهای عاطفی است و این ایدئولوژیهای بههم انباشه است که به شما میگوید باید در حوزههای مختلف چه احساسی داشته باشید. موقعیتهای عاطفی، حوادث و رویدادهای مهم در سیر زندگی افراد و نهادهای اجتماعی تأثیرگذارند. مانند اینکه در ایران شعایر مذهبی چون واقعه تاریخی عاشورا با مناسک و ایدلوژیهای عاطفی گستردهای بر ذهن شهروندان ایرانی حاکمیت دارد. هاکشید میگوید که در هر موقعیت عاطفی دو دسته هنجار شکل میگیرد: یکی قواعد احساس که چند چیز را تعیین میکنند؛ یعنی جهت عاطفه و احساس، مدت زمان احساس و مواردی نظیر این. دیگری هم به قواعد نمایش، شدت و سبک و ماهیت رفتار احساسی برمیگردد و اینکه چطور یک ایدئولوژی میتواند شکل عاطفی را در فرد تجلی بخشد. هاکشیلد مبتنی بر نظریه گافمن و نظریه نمایشی، به کار عاطفی در موقعیتهای حسی اشاره دارد. – هاکشیلد تأثیر نظام سرمایهداری را در بحث احساسات و عواطف چگونه میبیند؟ نگاه او به سرمایهداری انتقادی است. معتقد است جایی که عواطف مدیریت میشود، ذات طبیعی خیلی چیزها از بین میرود. به این معنا که اگر به بخشهایی از زندگیمان، بعد نمایشی و تئاتری بدهیم، آن را جنبههای انسانیاش تهی کردهایم. گاه حتی این بازیها به هزینه از بین رفتن “خود” تمام شده و خود و هویت فردی از بین میرود. اینگونه است که فرد بروز فردی احساس را سرکوب کرده و به شکل تئاتری و عاطفی، چیزهای دیگری را تولید میکند. بهویژه در محیطهای خانوادگی حتی رفتارهایی مانند بوسیدن نیز به شکل صوری و تقلیدی، تقلیل مییابد. در یک کلام باید بگویم که امروز مدیریت از سوی فرهنگ، مبتنی بر منطق سود و زیان انجام میشود. در همین زمینه، هاکشیلد تحقیقی در خطوط هواپیمایی انجام داده است. خطوط هواپیمایی دلتا یکی از خطوط معتبر هواپیمایی جهان به شمار آمده که منطق سود و زیان بر آن حاکم است. هاکشیلد میگوید دلتا برای افزایش کارآمدی و نهادیاش، به استخدام افراد و بهویژه زنان زیبا، با تحصیلات و ژستهای بدنی خاص اقدام کرد. همچنین در کنار آن دستورالعملهای احساسی را برای کادر و نیروی انسانی خود به کار بست، مبنی بر اینکه چطور با به کار بستن نظامی از مدیریت احساس فرد، میتواند مواردی چون امنیت و شادی را تمرین کرده تا نظام مدیریتی در دلتا به عنوان نظامی موفق در حوزه مدیریت احساس انسانها مطرح شود. هاکشیلد در همین پروژه تحقیقی به نظامی از آسیبهایی اشاره دارد که فرد و جامعه را درگیر خود میکند. یکی اینکه فرد خودش را با نقش کاری، تا آستانهای که در آن احساس شکستگی و خستگی مفرط داشته باشد، در هم تنیده کرده است. دومین نکته جدایی میان خود و نقش کاری از طریق از دست دادن “خود” است. نکته دیگر نیز به درگیری فرد بین نقش کاری و خودش باز میگردد که به هزینه از دست رفتن کار ختم میشود. فرد در چنین موقعیتی در مییابد که دیگر قادر به ایفای نقش کاری نیست و میبینیم که بر این افراد زبانهای خاصی از واژگان با تم مصنوعیبودن زبان و عاطفه اعمال میشود. تجاریشدن احساس و عاطفه، تنها به معنای اقتصادی نیست؛ بلکه منطق کالایی بر احساس و زبان شما جاری میشود. – غیر از جامعهشناسی، کدامیک از دیگر حوزههای دانش به بحث عشق میپردازند و آن را از چه منظرگاههایی میتوان بررسی کرد؟ اینکه تاکنون متفکران علوم انسانی از منظر چه دانشهایی به مطالعه این موضوع پرداختهاند، از این جهت دارای اهمیت است که هر یک از آنها به نحوی بر شکلگیری دانش جامعهشناختی در خصوص عشق مؤثر بودهاند و شناخت آنها به فهم ما از شیوه پرداختن جامعهشناسی به موضوع عشق کمک خواهد کرد. یکی از این حوزههای مطالعاتی، «روایتشناسی عشق» است. روایتشناسی عشق؛ یعنی مطالعه عشق از منظر روایتهایی که کنشگران اصلی عشق (اعم از عاشق یا معشوق) از روابط عاشقانه خود ارائه میکنند. هدف اینگونه مطالعات، ارائه یک روایت زنده از منطق درونی عشق است. استرنبرگ را شاید بتوان مهمترین محقق این حوزه دانست. استرنبرگ در مطالعات خود درباره عشق پس از روبهروشدن با دو نمونه خاص روابط عاشقانه، به مطالعه روایتشناسانه عشق پرداخت. او در مطالعات خود با خانوادهای مواجه شد که در آن زن و مرد به طور دائم گرفتار بگو و مگو و منازعه بودند و استرنبرگ چنین فکر میکرد که آنها به زودی از هم جدا میشوند. درسوی دیگر خانواده آرام و عاشقی دید که فکر میکرد تا همیشه با هم زندگی خواهند کرد. نتیجه برعکس بود؛ زن و مرد آرام و عاشق از هم جدا شدند و زن و مرد اهل منازعه، به زندگی خود ادامه دادند. استرنبرگ به این نتیجه رسید که یکی از مهمترین عوامل در حفظ یا گسست روابط، «آرمان» رابطه است؛ آرمان آن دو فرد اهل بگو و مگو از رابطه، همین چالشها بود و آنها از رابطه خود راضی بودند؛ برعکس آرمان آن دو فرد عاشق و آرام در رابطه، آرمان «آزادی»، بهویژه از سوی مرد، بود که منجر به جدایی شد. از اینرو، استرنبرگ درپژوهش خود با عنوان «روایتهای عشق» کوشید از طریق بکارگیری روشهای کیفی به استخراج بیست و پنج روایت از عشق بپردازد که هر یک مبتنی بر آرمانی از قبیل عشق به مثابه هنر، جنگ، دین، ترور، کلکسیون، اعتیاد، و….. بودند. «مطالعات گفتمانی عشق» شکل دیگر مطالعه عشق است. در مطالعات گفتمانی عشق که میتوان رولان بارت با کتاب «گفتمان عشق» را برجستهترین محقق آن دانست، به عشق به عنوان یک صورتبندی یا دنیای زبانی نگریسته میشود که محقق باید بتواند نخست به توصیف دقیق این جهان زبانی بپردازد و سپس به این پرسش پاسخ دهد که این صورتبندی زبانی معنای خود را از رابطه تقابلی با کدام صورتبندیهای دیگر بدست میآورد و در نهایت این پرسش را مطرح سازد که چه شرایط سیاسی- اجتماعی تولید این صورتبندی زبانی از عشق را ممکن ساخته است؟ رولان بارت در تحقیق برجسته خود البته تنها به پرسش نخست این نوع پژوهش پاسخ گفته و کوشیده است نشان دهد دنیای زبانی عشق از چه اجزایی برخوردار است و این اجزاء از معنایی نزد عاشق و معشوق، بهویژه عاشق، برخوردارند. شاید یکی از مهمترین ایدههای بارت در این کتاب، ایده او در خصوص مراحل عشق باشد که شناخت آن برای فهم این پدیده بسیار مهم است. بارت معتقد است عشق از سه مرحله ۱- اسارت آنی، ۲- مواجهات، و ۳- دنباله ماجرا برخوردار است که در هر یک از این مراحل عاشق و معشوق از ژانرهای خاص زبانی برای بیان خود و احساسشان بهره میگیرند. به عنوان مثال، عاشق در مرحله اسارت آنی که آغاز دلباختگی اوست، از عبارتهایی همچون «جهان چقدر زیباست»، «آسمان چقدر آبی است»، « این همان خودش است که دنبالش بودم»، و…. زیاد سخن میگوید. در مطالعه «جغرافیای عشق» یا به عبارت دیگر مطالعه محیطهای تجربه عاشقانه، محقق به مطالعه تحول تاریخی محیطهای تجربه عشق، تأثیر این محیطها بر نوع تجربه عاشقانه و همچین تأثیر عشق بر فهم بعدی عاشق و معشوق از این محیطها میپردازد. بهطور کلی ما با سه دسته محیط تجربه عشق روبهرو هستیم: محیطهایی که وجود خارجی نداشتند؛ درادبیات باستان عاشق و معشوق عمدتاً در «خواب» همدیگر را ملاقات میکردند و این ملاقاتها در محیطهای رؤیاگونه صورت میگرفت. در مراحل تاریخی بعدی محیطهایی همچون جنگل، مزرعه، غارها، چاهها، اتاقهای متعدد درون دربارها، مسجدها، صومعهها و…. به عنوان مکانهای امن برای دیدارهای عاشقانه شاخته شد. این نکته از آن رو دارای اهمیت بود که در دوران کلاسیک به عشق به عنوان امری مخرب در مقابل خانواده و جامعه نگریسته میشد و روابط عاشقانه لزوماً باید در محیطهای مخفی تجربه میگردید. در جهان امروز نیز بنا به شرایط آن، ما با محیطهای جدید و البته آشکار روابط عاشقانه از قبیل کافیشاپها، رستورانها، نیمکتهای درون پارکها، فضای درون فیلمهای سینمایی عاشقانه، محیطهای مجازی همچون فیسبوک، تلفن، اتاقهای چت، و… روبهرو هستیم که چنانچه گفته شد از تأثیرات خاص خود بر تجربه عاشقانه برخوردارند. «مطالعات روانشناختی عشق» هم از مهمترین حوزههای مطالعاتی درباره عشق است. چنانچه میدانیم هدف مطالعات روانشناختی، مطالعه فرآیند تکامل روانی انسان و عوامل مثبت و منفی تأثیرگذار بر رشد روانی انسان، مطالعه فرآیندهای روانی حاکم بر تجربههای ذهنی- روانی انسان از جهان و بالاخره مطالعه اختلالهای روانی است که انسانها با آن روبهرو میشوند. در مطالعات روانشناختی عشق، از تأثیر عشق پدر و مادر بر سیر روانی تحول کودک، به عنوان یکی از عوامل کلیدی تأثیرگذار بر تجربههای عاشقانه بعدی فرد سخن گفته میشود که محققان باید در تحقیقات خود به آن بپردازند. فروید و اریک فروم را میتوان دو متفکر تأثیرگذار در این حوزه بحث دانست که هر یک به شیوه خود از تأثیر رابطه پدر و مادر با کودک بر روابط عاشقانه بعدی فرد، سخن گفتهاند. در مطالعات روانشناختی عشق همچنین از تجربه روانی عشق توسط عاشق و معشوق سخن گفته میشود که این مطالعات را به مطالعات پدیدارشناختی عشق نزدیک میسازد. در این مطالعات به این پرسش پاسخ گفته میشود که زن و مرد عاشق از چه تجربه روانی به هنگام عشق برخودارند و این تجربه چه تأثیری بر شخصیت آنها میگذارد. کریستوا و لاکان را میتوان مهمترین متفکران این حوزه فکری دانست. و بالاخره با «مطالعات فرهنگی عشق» روبهرو هستیم که میتوان آن را ادامه مطالعات گفتمانی عشق دانست. بنا به مطالعات فرهنگی، تنها راه دستیابی ما به پدیدههای جهان، مکانیسم و راه «زبان» و صورتبندیهای زبانی است. نکته مهم اما اینجاست که به صورتبندیهای زبانی نباید تنها به عنوان نظامهای معنایی نگاه کرد؛ صورتبندیهای زبانی صرفاً نظامهای معنایی خنثی نیستند، بلکه محل منازعه منافع هستند. زبان خنثی نیست؛ هم فرم و هم محتوای زبان، هر دو ابزارهای ایدئولوژیک بیان منافع هستند که افراد و نهادها با استفاده از آنها و درگیر در درون دنیای آنها، به تلاش برای دستیابی به منافع خود میپردازند. بنابراین، زبان عشق که تجلی آن را در زبان و عاشق و معشوق میبینیم، زبانی خنثی نیست. میتوان این سؤال را در مقابل این زبان مطرح کرد که چگونه فرم و محتوای آن به عنوان محمل قدرت عمل میکند و فراتر از آن، چگونه زبان عشق میتواند در راستای قدرت ساختاری حاکم حرکت کند و به بازتولید آن بپردازد؟؛ پاسخ به این پرسشها وظیفه مطالعات فرهنگی عشق است. در کنار قلمروهای مطالعاتی بالا میتوان از شیوههای مطالعاتی دیگر عشق همچون مطالعه فلسفی عشق، مطالعه الهیاتی عشق و…. نیز سخن گفت که طبعاً هر یک از آنها از اهمیت خاص خود برخوردارند که باید در جای دیگر به بررسی آنها پرداخت. – آقای دکتر لطفاً در خصوص وضعیت عشق در جهان معاصر و بهویژه جامعه خودمان هم صحبت بفرمایید؛ چرا روابط عاشقانه در دنیای امروز هم مهم شده و در عین حال سست و گسسته شده است؟ بیشک یکی از مهمترین موضوعات در حیات اجتماعی امروز انسانی که هم به لحاظ کمی و هم به لحاظ کیفی ذهن عمده انسانها را به خود مشغول داشته است، مسئله ماهیت روابط عاشقانه انسانی، نظم و منطق درونی حاکم بر آن، نوع روابط عاشقانه عملیشده در تاریخ گذشته انسانی، تحولات صورتگرفته در شکل و محتوای روابط عاشقانه انسانی، فرم و محتوای روابط عاشقانه فعلی انسانها، تأثیر جامعه بر روابط عاشقانه انسانی و بالاخره تأثیر عشق بر ساختار اجتماعی جوامع انسانی است. ابتدا باید توجه کنیم که عشق پدیده امروزی نیست و تاریخ دارد و در دنیای حاضر صرفاً جایگاه آن عوض شده است. در دنیای گذشته بخاطر ویژگیهایی که عشق بر زندگی انسانها عارض میکرده است، تلقی از عشق به عنوان یک انحراف بوده است، زیرا در گذشته مبنا نظم زندگی خانوادگی و اجتماعی بوده که افراد باید درون آن تربیت میشده و به زاد و ولد میپرداختند؛ اما در دنیای امروز عشق به عنوان یکی از ویژگیهای هنجارین نظم خانواده و جزئی از آن است. امروزه به عشق به عنوان جزئی از نظم درونی خانواده و مرحلهای از زندگی خانوادگی نگاه میشود و دیگر در مقابل خانواده نیست. حالا عشق دیگر پدیده طردشدهای نیست، بلکه عام و فراگیر است. اما در همین دنیای امروزه، بهتدریج شاهد آنیم که عشق از حالت قطعیت و پایداری روابط عاشقانه و رفتن به سمت تشکیل خانواده، خارج شده و تبدیل به روابطی مقطعی میشود و دوباره همچون گذشته در حال شورش علیه خانواده است. چنانکه براساس آمارهای مسئولین نیروی انتظامی۲۰ درصد از قتلها، شامل قتلهای ناموسی است. بنابراین، امروزه دوباره با ناپایداری روابط عاشقانه و به قول باومن، سست و سیالشدن عشقها روبهرو هستیم. – به نظر شما دلایل این سست و سیال شدن عشق چیست؟ من در خصوص دلایل شکلگیری عشق رمانتیک و سیال در دنیای امروز به پنج مورد میتوان اشاره میکنم: مسئله نخست به تأثیر شرایط بیرونی دنیای عشق و در واقع نظم موجود نظام سرمایهداری بر عشق باز میگردد. اوا ایلوز، از مهمترین محققان عشق، در کتابش با عنوان عشق و تناقضات فرهنگی سرمایهداری( این البته عنوان فرعی کتاب است که من معتقدم از عنوان اصلی آن مهمتر است) در این باره این بحث را طرح میکند که نظم موجود نظام سرمایهداری دو مشخصه اصلی دارد: تولید و مصرف. حوزه تولید، انسان عاقل و خانوادهمدار را تبلیغ میکند و از انسانها میخواهد عاقل باشند، کار کنند، خانواده داشته باشند و به تربیت فرزند بپردازند؛ اما تفاوتی که میان خواستههای حوزه تولید و مصرف وجود دارد، ناشی از تناقض ذاتی در نظام سرمایهداری است. زیرا در حوزه مصرف برعکس از انسانها میخواهد خودابراز، خودبیانگر، بدون خویشتنداری و مصرفکننده باشند. که نتیجه همه اینها اهمیت یافتن لذتگرایی در روابط عاشقانه نیز هست. مثال میزنم؛ ببینید وقتی در تبلیغات “برنج محسن” به عنوان غذایی که در خانه طبخ شده و اعضای خانواده کنار یکدیگر آن را مصرف میکنند نمایش داده میشود، تبلیغ مصرفگرایی در خدمت خانواده است؛ اما وقتی تبلیغ عطری میشود که فرد با استفاده از آن میتواند در قراری که خارج از خانه با فرد نامعلومی دارد، خوشبو و جذاب جلوه کند، این تبلیغ رابطهای را به ما نشان میدهد که در خدمت خانواده نیست، اما ضمناً حاوی این نکته است که فروش کالا در پیوند با روابط رمانتیک قرار گرفته و اصولاً اقتصادی که با روابط رمانتیک زنان و مردان پیوند نخورد، قادر به توجیه مصرف روزافزون نیست. مصرفگرایی موجب میشود انسان اجتماعی به انسان آزادی تبدیل شود که به امیالش بسیار میدان داده و به خود حق میدهد در راستای لذتگرایی معشوقش را هم دائماً عوض کرده و در واقع مصرف کند. بر همین اساس امروزه ایده تنوعطلبی بر روابط عاشقانه حاکم شده است. دومین مسئله اتفاقی است که در حوزه خانواده رخ داده است. گیدنز از تغییر خانواده گسترده به خانواده هستهای سخن میگوید. خانواده هستهای بر مبنای استقلال قلمرو روابط جنسی بنا شده و بدین ترتیب خانواده دیگر صرفاً قلمرو فرزندآوری نیست. بنابراین افراد احساس میکنند روابط جنسی نباید صرفاً در خدمت خانواده و فرزندآوری باشد و لذتطلبی بر آن حاکم میشود. سومین مورد تأثیر تحولات اجتماعی و اقتصادی بر افزایش دامنه فعالیتهای زنان است. به قول الریش بک زنان از زمانی که پول درآوردند و وارد دنیای فرهنگ شدند، تازه زنبودگی خود را پیدا کرده و صاحب استقلال فکری و شغلی شدند. بنابراین بجای آنکه خودشان را در خدمت خانواده قرار دهند، خانواده را جایی برای رشد استعدادهای خود در نظر میگیرند که اگر زندگی خانواده جایی برای آن نگذارد، از آن خارج میشوند. حال زنان احساس میکنند به شکل فردی هم میتوانند به زندگی خود ادامه داده و روابط کوتاهمدت و عشق رمانتیک را تجربه کنند. بهزعم گیدنز این موضوع یکی از رادیکالترین راهها برای روبهرو شدن با مردانگی نظام سرمایهداری از طرف زنان است. زیرا اگرچه برای آنها خطراتی دارد، اما باعث میشود زنان ویژگیهای عاطفی و زنانه خود را به نظام سرمایهداری تحمیل کنند. اما چهارمین مسئله شامل این موضوع است که در گذشته افراد وقتی وارد رابطه میشدند از طرف نهاد خانواده حمایت میشدند، اما امروزه به دلیل اختلافات جدی میان والدین و فرزندان، جوانان احساس میکنند باید خودشان حامی خودشان باشند. برای همین در روابط عاشقانه، شکل رابطه را تبدیل به “روابط مذاکرهای” کردهاند. بدین معنا که “من باید تشخیص بدهم این فرد در زندگی میتواند حامی من باشد یا خیر؟” به همین دلیل افراد وارد روابط متعددی میشوند تا شخص حامی مورد نظر خود را پیدا کنند. نکتهای که اینجا باید اشاره کنم همان نگاه مثبتی است که به این نوع عشق از طرف افرادی مانند گیدنز مطرح میشود. گیدنز معتقد است اینکه عشق مبادلهای و مذاکرهای شده است، امری منفی نیست. مبادلهای و مذاکرهای شدن عشق میتواند عرصهای باشد برای آغاز روابط انسانی دموکراتیکتر. حتی میتواند بالابرنده سطح دموکراسی در جهان باشد. به اعتقاد گیدنز، نگاه کلینیکی به عشق و شیوع آن، ریشه در اجتماع و تغییرات اجتماعی شکلگرفته در جوامع مدرن دارد. این صرفاً به این دلیل نیست که انسانها به لحاظ احساسی تبدیل به انسانهای یخزدهای شدهاند و یا اینکه افراد نگاهشان به عشق نگاه کالایی شده است؛ بلکه به این دلیل است که در حوزه احساسات و عشق حمایتهای اجتماعی برای افراد در گذشته وجود داشت و اگر رابطه خانوادگی یا عاشقانه فرد گسسته میشد، نهادهای حامی از فرد حمایت میکرد، اما این نهادهای حمایتی الان حمایت خود را از این حوزه برداشتهاند و فعالیتشان کاهش پیدا کرده است. پس افراد نیازمند این هستند که در این حوزه خودشان بیشتر حامی خودشان باشند. به همین دلیل افراد به سمت مبادله و مذاکره در حوزه عشق و احساس میروند و برای هم شرایط تعیین میکنند. به این معنا است که دارند از خودشان حمایت میکنند. آخرین نکتهای که باید در اینجا ذکر کنم این است که وقتی افراد وارد روابط متعدد میشوند، بهتدریج یک فرهنگ روابط آزاد در روابط عاطفی در جامعه شکل میگیرد. یعنی افراد به خود اجازه میدهند برای پیدا کردن فرد حامی مورد علاقه خویش، به خود و دیگری به شکل کالا و ابزار نگاه کرده و رابطه شکل روابط مبادلهای و کالایی پیدا کند. – به نظر شما مهمترین ویژگیها و چالشهای این مفهوم از عشق در دنیای امروز کدامند؟ همه آنچه تاکنون ذکر شد مربوط به تأثیرات جامعه بر عشق بود که منجر به شکلگیری مفهوم عشق رمانتیک در جامعه امروز شده است. برای پاسخ به این سؤال باید به بعد دیگری از این مفهوم اشاره کنم و آن منطق درونی عشق رمانتیک و ویژگیهای آن است. باید بدانیم که مهمترین ویژگی عشق رمانتیک رازگونگی و مبهمبودگی آن است. مبهمبودن معشوق باعث میشود عشق در آغاز از جذابیت و قدرت بالایی برخوردار باشد، اما در ادامه طرفین رابطه نیاز دارند تا به شناخت از یکدیگر بپردازند و به بدن و تن هم دسترسی داشته باشند. بنابراین، ابتدا با شناخت از یکدیگر از مرحلهای به مرحله دیگر وارد شده و آن فرد مبهم تبدیل به فردی میشود که با او دچار چالش شده و شروع به قضاوت کردن میکنند. این قضاوتکردنها یعنی افزایش خودخواهی در رابطه؛ که کمکم منجر به ناراحتی از یکدیگر میشود و رابطه به سمت جدایی پیش میرود. در مرحله دیگر یعنی دسترسی به تن یکدیگر هم، همین اتفاق میافتد. وقتی در رابطه عاشقانه افراد به قلمرو لذت از یکدیگر وارد میشوند، طبعاً این لذت پس از مدتی فروکش کرده و با تجربه بدن یکدیگر، این لذت هم کم و کمتر میشود. در این مرحله دیگر تنها وجود شناخت، میتواند نگهدارنده رابطه باشد که آن هم دچار بحران شده است. – با این تفاسیر آیا در دنیای امروز اساساً راهی برای تجربهکردن عشق بادوام و پایدار وجود دارد؟ ببینید اگر بخواهیم تعریفی از عشق به شکل پایدار و بادوام آن ارائه دهیم، میتوان به تعریف آلن بدیو اشاره کرد که میگوید «عشق یعنی صحنه نمایش دو». یعنی در واقع رابطه عاشقانه، رابطهای است که ما باید یاد بگیریم از زمان شکلگیری آن جهان را دیگر از دو منظر متفاوت و از نگاه دو نفر ببینیم نه فقط خودمان. بنابراین در رابطه عاشقانه، مهمترین ویژگی توجه به دیگری است که زین پس جزئی از وجود شماست. بدین معنا در عشق دشمنی بزرگتر از خودخواهی وجود ندارد. همانگونه که در آغاز عشق دیگری را عاشقانه دوست داریم و به او احترام میگذاریم و جهان را از منظر نگاه او نگاه میکنیم، برای ادامه فرآیند عشق و رابطه هم این رفتارها را باید حفظ کنیم. اریک فروم در کتاب هنر عشق ورزیدن میگفت ما معمولاً آغاز عشق را با فرآیند عشق، اشتباه میگیریم. آغاز عشق همواره گرم و پرشور و نشاط است. ما فکر میکنیم این ویژگی در فرآیند عشق هم حفظ میشود و میتوان بی هیچ کوششی رابطه عاشقانه را پرحرارت نگه داشت. به اعتقاد فروم در صورتی که بخوهیم فرآیند عشق را گرم و پرشور نگه داریم، نیازمند آموختن عشق ورزیدن هستیم. باید هم در حوزه نظر و هم در حوزه عمل عشق را بیاموزیم و مثل هر هنرورز دیگر به عشق و آموختنش به عنوان غایت و هدف زندگیمان نگاه کنیم. بنا به آنچه گفتم ما باید یک فرآیند عشق گرم را در “طول رابطه” بسازیم و آن را خلق کنیم. هدف عشق نزدیک شدن دو انسان در عین حفظ تفاوتهای آنهاست؛ دو انسانی که قطعاً متفاوت هستند و مثل هم نخواهند شد. پس چه چیزی میتواند آنها را کنار یکدیگر نگه دارد؟ از نگاه اریک فروم شما باید به عنوان یک عاشق (کسی که زندگی را به دیگری نثار میکند) زندگی خود را به گونهای تصویر کنید که از خود یک معشوق بسازید. شما باید با دادن شور زندگی به دیگری، او را عاشق خود کنید و بالعکس. حال آنکه بیشتر ما انسانها بیش از آنکه بخواهیم دوست بداریم و عاشق باشیم، میخواهیم دوست داشته شویم و معشوق باشیم. به همین دلیل همواره پرسش ما در دنیای امروزی این است که چه کسی پسندیدنی و محبوب است؟ و خود را دائماً به شکل آن محبوب در میآوریم. ما بجای آنکه در حوزه روابط عاشقانه کنشگر باشیم، تبدیل به موجودات کنشپذیری میشویم که یک انگیزه دیگری به نام موجود محبوب اجتماعی ما را هدایت میکند. منبع: مهرخانه