راستش دلم برای فامیل دور و بقیهی بچهها تنگ شده بود. گفتم برای اینکه یادی هم از این رفقا کرده باشم چیزکی دربارهشان بنویسم. شاید برای ادای دین به شخصیتهایی که روزهای نوجوانی و جوانیمان با آنها گذشت، و روزگار میانیسالی خیلی از ما نیز دارد با آنها میگذرد، هیچ چیز درخورتر از یادآوری این حقیقت نباشد که «کلاه قرمزی و آقای مجری» در واقع روایتگر چیزی کمتر از شکست ایدئولوژی تربیتی در «بهانقیادکشیدن» و «سوژهسازی» از بچهها نیست، و دقیقاً همین است که تماشای آن را برای ما چنین سرشار ذوق و سرخوشی میکند. از اوایل دههی هفتاد که سروکلهی کلاه قرمزی پیدا شد تا همین امروز این بچه سرِ سوزنی تغییر نکرده و «تربیت» نشده است: او هنوز همان سرتقِ سربههوای خانمان-بر-باد-ده همیشه است. در همهی این سالها همین که کلام آقای مجری میآمد تا منعقد شود، کلامی که قرار بود ویژگیهای یک «بچهی خوب» را به ما حالی کند، یکی از شخصیت ها از راه میرسیده و کل سامان گفتاریِ مجری نگونبخت را با شیطنت، به واسطهی تنبلی و خنگبازی، به اتکای یک جور بیتفاوتی کودکانهی شهودی و یک جور بازیگوشی مهارناپذیر برهممیزده و اساساً بازی جدیدی راه میانداخته است. این مختلکردن دم ودستگاه ایدئولوژی آموزشی و از کار انداختناش اما گاهی هم به واسطهی سمج شدن و گیردادن های سه پیچ به «معنا»ی کلام آقای مجری اتفاق میافتاده، با دقیقشدنی کنجکاوانه در این که او چه دارد میگوید. و این استراتژی همیشه به اتکای سیلی بیمهار از انواع و اقسام پرسشهای خانمانبرانداز عمل میکرده است که در نهایت آقای مجری را وا میداشته کلاً بیخیال ماجرا بشود. اساساً همهی بچههای «کلاه قرمزی و آقای مجری» به معنای دقیق کلمه واجد کاراکتر یا شخصیتاند، ویژگیهایی تکین و منحصربهفرد، که در همهی این سالها به گونهای آشتیناپذیر در برابر رویهی بهنجارسازی آموزشی مقاومت کرده است. شکل این مقاومت اما در هر یک از این بچهها متفاوت بوده است. چه چیز شکل مقاومت هر یک از آنها را تعیین میکرده است؟ به نظرم میرسد امکاناتشان، اینکه چه در اختیار داشتهاند و چگونه توانستهاند آنچه در اختیار داشتهاند را کار بیاندازند یا به کار بگیرند. شخصیت آنها به واسطهی همین داشتههاشان ساخته شده است. کلاهقرمزی چه «دارد»؟ یک شیطنت مهارنشدنی. شخصیت ببئی، جیگر و گابی را چه رقم زده است؟ «حیوانبودن»شان. آنچه خطابشدن آنها به دست ایدئولوژی را اغلب بیپاسخ میگذارد همین «حیوانبودن» آنهاست. به تعبیر دیگر، آنها به اتکای «حیوانبودن»شان است که مقاومت میکنند. پسرعمهزا چه در اختیار دارد؟ یک جوهر پیشاتمدنی یا پیشاشهری که به طرز عجیبی تا اینجا از «شهریشدن» تن زده است. فامیل دور چه؟ موقعیت او از همه پیچیدهتر است. فامیل یک مرد بالغ است و قاعدتاً باید آدم سربهراهی باشد. او اما کمتر از بقیهی بچهها شر نیست. در واقع بلوغ او یکجور «بلوغ ناکامل» است. او بزرگ شده است بیآنکه «آدمبزرگ» شده باشد، از آن دست آدمهایی که بچهها اغلب خود را با آنها مقایسه میکنند و آیندهی سربهراهشدهی خود را در آنها میبینند. در واقع شکست ایدئولوژی بهتر از هر جای دیگر در سیمای اوست که متجلی شده است. تکلیف پسرخاله در میان چیست؟ مقاومت او، برخلاف ظاهر، از همه رادیکالتر است. او به اتکای عمل بر وفق یکجور اخلاق کانتی-لویناسی است که با بقیه فرق دارد و به فرمان ایدئولوژی که «کسی باش مثل همگان» بیمحلی میکند: عمل برحسب وظیفه که به باور او همواره عملی است برای دیگری، بی هیچ چشمداشتی.
چند سالی است که خودِ آقای مجری هم بیش از آنکه زور بزند بچهها را تربیت کند ترجیح میدهد در بازیهاشان شرکت کند و سربهسرشان بگذارد. انگار متقاعد شده است که حریف بچهها نمیشود. این اما شاید فقط یک تغییر استراتژی از جانب ماشین ایدئولوژی باشد.