دکتر مصطفا مهرآیین (روزنامه شهروند)
در مورد خلقیات انسان ایرانی هم میشود از منظر روانشناسی بحث کرد و هم جامعهشناسی. از دیدگاه جامعهشناسانه انسان ایرانی چرا عاقبتاندیش نیست و برای زندگیاش برنامه طولانی مدت ندارد؟ اصلا با این گزاره موافق هستید؟
بهتر است عاقبتاندیشی را که یک واژه روزمره است به یک واژه تخصصیتر یعنی کنشعقلانی معطوف به هدف تبدیل کنیم. همانطور که دورکیم در آغاز جامعهشناسی درگیر بود با علم تجربی روانشناختی، در ایران هم به عمده موضوعات جامعهشناختی از منظر روانشناختی پرداخته میشود. به همین دلیل در آغاز جامعهشناسی هم دورکیم مساله خودکشی را بهعنوان فردیترین کنش انتخاب کرد اما به جای اینکه مطابق علم دورانش رویکرد روانشناختی نسبت به آن پیدا کند، سعی کرد اتفاقا به این کنش فردی رویکردی کاملا جامعهشناختی داشته باشد. به جای اینکه آن را واقعیتی کاملا روانی بداند از طریق دادههایی که وجود داشت واقعیت اجتماعی بودنش را اثبات کرد و بعد سعی کرد تبیین اجتماعی کند. در پاسخ به این سوال عاقبتاندیشی انسانها یا اینکه کنششان عقلانی هست یا نیست اصولا برخوردهایی که تا الان در جامعه علمیمان دیدهام رویکرد روانشناختی است، اگر هم روانشناختی نبوده، تحت عنوان روانشناسی اجتماعی طرح شده. بهعنوان مثال چند کتابی که در این حوزه است یکیاش اخلاق کار مهندس بازرگان است که در سالهای قبل از انقلاب درباره خلقیات ایرانیان کار کرده. در فضای فکری الان کسی که خیلی در این حوزه سعی میکند دیدگاههای تازهای را طرح کند آقای سریع القلم است. مثلا مقاله سی ویژگی انسان عاقل یا سی ویژگی انسان مدنی. اگر دقت کنید چه تحلیل آقای بازرگان و چه تحلیل آقای سریعالقلم یا کار آقای قاضیمرادی که در باب اخلاق ایرانیان کار کرده و جامعهشناسی خودمانی آقای نراقی که البته در این ۲ کتاب آخر خیلی جامعهشناختیتر برخورد میشود، باز هم میبینیم که این ویژگی ایرانیان به سطح روانشناختی تقلیل داده میشود. اگر به این شیوه نگاه کنیم میتوانیم شواهدی بیاوریم که هم افراد جامعه عاقبتاندیشی دارند و هم ندارند. اما از بعد جامعهشناسی میشود به ۲ حالت به این موضوع نگاه کرد که هر ۲ در سطح ساختاری است. مثل کار عابد جابری درباره عقلانیت در اسلام که معتقد بود پیامبر و خلفای اسلامی مجموعهای از رفتارها و گفتمانهایی داشتند که بهعنوان عقل سیاسی اسلام یا عقل سیاسی پیامبر تحلیلاش کرد. شما هم اگر به رفتار فردی نگاه کنید مجموعهای از رفتارها و گفتمانها را از مردم میبینیم که میتوانیم بهعنوان مساله ببینیم و بگوییم پشت این گفتمانها یا کنشها یا رفتارها چه ساختاری نهفته است. بهتر است مثل یک جامعهشناس در سطح ساختارهای اجتماعی بحث کنیم و چه بپذیریم مردم ما عاقبتاندیش هستند یا نیستند هر ۲ را صفت ساختاری جامعه بدانیم نه کنش فردی.
یعنی این ویژگی در سطح کلان و در گروه، جمع و جامعه معنی پیدا میکند؟
بله. در سطح کلاناش مفهوم جامعه و در سطحهای خردتر طبقه یا گروه اجتماعی یا مفهوم جدیدتر زیستبوم. در بحثهای کلاسیک جامعهشناسی اصولا انسان کنشگر هدایت شونده است و به هیچ عنوان نمیتوانیم بگوییم موجود آزادی است. بهطور خاص در نظریه دورکیم جامعه و نظام اجتماعی متقدم بر فرد است و فرد خود جامعه است. جامعه درونی شده در سطح افراد میشود فرد. نه فقط در جامعه ارگانیکی و پیشرفته که مقدم بر آن دورکیم معتقد بود در جامعه مکانیکی بهطور مطلقا فرد در شباهت با جامعه است و بین فرد و جامعه یک کلیت یک دست و واحدی وجود دارد که این از طریق شباهتهایی است که به لحاظ فرهنگی بین افراد جامعه وجود دارد. از نگاه جامعهشناسی کلاسیک فرد در تطابق با جامعه است. در جامعه ارگانیکی دورکیم معتقد بود هرچه جامعه پیچیدهتر میشود ۲،۳ عامل میتواند ارگانیسم را به هم وصل کند. اول تقسیم کار است. نکته کلیدیتر روح جمعی است یعنی همان فرهنگ و نظام ارزشها و باورها که باعث میشود جامعه مثل ارگانیسم در پیوند با هم قرار گیرد. اما جامعه زمانی مفهوم و حیات پیدا میکند که روح جمعیاش در درون افراد درونی شده باشد. این افراد که کنشگران ساحتهای متفاوت زندگی اجتماعی هستند از این طریق میتوانند نیرو و خرد و توان فرهنگی جامعه را همراه خودشان وارد سیستم و نظام اجتماعی کنند. چون دورکیم میگفت جامعه بر محور کارکرد شکل گرفته. کارکردها توسط حوزههای متفاوتی در جامعه انجام میشوند از طریق استفاده از مجموعهای از منابع انسانی. اما چه انسانی؟ انسانی که جامعه را درونی کرده. پس فرد هدایتشونده تحتتاثیر نظام اجتماعی حرکت میکند و هر گونه کنشی که از افراد سر میزند بازتابی از روح جمعی کلان است که در ما درونی شده و آن را بازتولید میکنیم چه از طریق رول پلیینگ که دورکیم میگفت داریم بازی میکنیم و چه از نگاه متأخرها که رول میکینگ است. لزوما نقشهایی که جامعه به ما داده یک به یک اجرا نمیکنیم بلکه در کنش متقابلمان آن را بازسازی میکنیم اما با همان عقلانیتی که درونی شده است. پس عقلانیت مفهوم فردی نیست. یک سازه اجتماعی است و درون افراد درونی شده و به همین دلیل افرادی که درون این جامعه وجود دارند مبتنیبر آن تعریف از عقلانیت کنششان را انجام دهند. میتوانیم بگوییم بر آن عقلانیت ویژگیهایی عارض است که از نظرجامعه عقلانی است.
با این تعریف بود و نبود عاقبت اندیشی یا عقلانیت معطوف به هدف متاثر از ساختار و جامعه است؟
دقیقا. هم به تعریف جامعه از عقلانیت و هم به همان میزانی که در افراد درونی شده بود برمیگردد. در تعریفی که دورکیم از دنیای مدرن ارایه میدهد ۲ نکته کلیدی وجود دارد. اول انسان هم هدف توسعه است هم وسیله توسعه. پس هدف توسعه از منظر دورکیمی فارغ از ثبات و نظم اجتماعی شکوفایی انسان است که به ۲ ساحت برمیگردد. هم شکوفایی در حوزه نظر یعنی در مقام خرد و عقلانیت و هم در حوزه عمل یعنی اراده انسان. دوم به ۲ علت نیازمندیم جامعه پیچیده شده را به سمت و سوی عقلانیت هدایت کنیم. جمعیت افزایش پیدا کرده اما منابع کمیاب است جامعه باید بتواند منابع کمیاب را بین مردم تقسیم کند پس میرود به سمت تقسیم کار. دوم انسانهای اجتماعی که از تخصصهای گوناگون برخوردارند در کنار هم بتوانند نظم اجتماعی را شکل بدهند. اما مهم فقط شکلگیری نظم اجتماعی نیست مهم پویایی آن است. دورکیم و همچنین پارسونز معتقد بودند برای حفظ نظم اجتماعی ۴ ویژگی در سطح کلان لازم است که همان ۴ ویژگی عقلانیت جامعه است. اولین ویژگی انطباق و سازگاری با محیط یعنی بهطور جدی منابع موجود در جامعه را استخراج و با محیط سازگار کند. دوم جامعه باید بتواند دستیابی به هدف کند. این وظیفه را دورکیم برعهده سیاست میگذارد. دومین نهاد عقلانی در جامعه نهاد سیاست است، دقت کنید نهاد سیاست، نه دستگاه سیاست. به این معنا که جامعه و افراد از این ویژگی برخوردار باشند که بتوانند اهدافشان را تعریف و برای آن تلاش کنند. سوم قلمرو روابط اجتماعی، جامعه باید بتواند خودش را در سطح ارگانیسم و در حوزه روابط اجتماعی و سطح شخصیت فردی دایما درونی کند. چهارم عقلانیت از منظر حفظ الگوهای فرهنگی است. هم جامعه باید سعی کند نظم فرهنگی و اخلاقی را حفظ کند و هم افراد باید بتوانند خودشان را همراه کنند با این الگوهای فرهنگی. چرا الگوهای فرهنگی مهماند؟ به ۳ دلیل: میستال میگوید اینکه ما انسانها در زندگی اجتماعی به هم تکیه میکنیم نکته مهمی است و ارزشهای فرهنگی هم به ما یاد میدهند که اگر این گونه کنیم، میتوانیم در کنار هم زندگی کنیم. اما اگر این تکیهگاه بودن گسسته شود جامعه آسیبپذیر است. مثلا در مواردی که جامعه فرو میپاشد مثل حوادث اجتماعی یا مثل زلزله یا جنگ یعنی وضعیتهای بحرانی. اگر افراد آن تعهدهای درونی شده و ارزشهای فرهنگی را نداشته باشند جامعه آسیبپذیر است. دوم از نگاه میستال کنش انسانی پیشبینی ناپذیر است اما نظام ارزشی و فرهنگی مشترک بین آدمها در جامعه باعث میشود کنشها پیشبینی پذیر شوند. من میگویم سلام شما میگویید علیک نه اینکه به من لگد بزنید. در مطب دکتر انتظار معاینه دارید انتظار پرخاش ندارید. سوم پیامدهای کنشهای انسانی مشخص نیست به این معنا که از اینجا حرکت میکنید به سمت دانشگاه ممکن است در راه تصادف کنید و بمیرید. در این حوزه چه چیزی را گذاشتهایم برای حفظ نظم اجتماعی؟ قوانین و مقررات. حقوق. نظم حقوقی اینجا سازگار است. به این ۳ دلیل باید ارزشهای فرهنگی را درونی کنیم و این همان عقلانیتی است که از نظر دورکیم محور و کانون جامعه است.
بحث بحران را که مطرح کردید عاقبتاندیشی در بحران ذیل کدام یک از این ساختارهایی که گفتید قرار میگیرد؟مربوط به فرهنگ میشود یا سیاست یا اقتصاد؟
به این بحث هم میپردازم. آنچه که دورکیم میگوید چند نکته دارد. اول اینکه جامعه مقدم بر افراد است. عقلانیت اجتماعی مقدم بر عقلانیت فردی است. دوم خود عقلانیت یک سازه اجتماعی و جهانشمول و پیش رونده است. سوم دورکیم میگفت درست است که جامعه مقدم بر فرد است و نهادهای تربیتی و آموزشی مهمترین نقش را در زمینه درونی کردن عقلانیت در افراد دارند ولی لازمهاش این است که از کودکی شروع شود اما این نظم اخلاقی فرهنگی بسیار انتزاعی است و از طریق ایدئولوژیها کتابهای درسی مناسک، هنر، آموزش و پرورش در ما درونی میشود و ما غیر از اینها یک فردگرایی نهادینه شده هم داریم. یعنی این نظم فرهنگی اگرچه اجبار و الزام دارد که ما را تحت کنترل خودش گرفته اما ما را بهعنوان فرد آزاد و رها هم در جامعه میپذیرد اما این عقلانیت بسیار انتزاعی است چون به شکل کنشهای روزمره مشخص نشده که در هر کنشی چه کار باید بکنیم. این یک عقلانیت جهانشمول است و کلیت جامعه را در برمیگیرد. زیست بومهای بیواسطه آن عقلانیت عام را بازتولید میکند اما شما احساس آزادی میکنید. برای مثال شما رفتید سینما آنچه که بهعنوان تصویر به شما نشان داده میشود همان آرمانهای عمومی جامعه است و اهداف زندگی را جامعه تعریف کرد و وسایل عقلانی درست را برای شما متصور شده. اما صندلیهای مختلفی گذاشته شده و شما میتوانید روی هر صندلی بنشینید و جایتان را عوض و احساس کنید استقلال دارید اما یادتان باشد شما در یک سالن سینما هستید با یک تصویر خاصی که به شما نشان داده میشود. حالا برویم سراغ متأخرها.
در خلال دیدگاه متاخرها در مورد عقلانیت به این هم بپردازیم که عاقبت اندیشی در جامعه معاصر ما چه معنایی دارد.
قبل از آن به سوال قبلی پاسخ بدهم که در وضعیتهای بحرانی عقلانیت در کدام ساختار قرار میگیرد. تحقیقات درخصوص وضعیتهای بحرانی نخستینبار در ارتش آمریکا انجام شد. سوالشان این بود ما در جنگ سردیم اگر شوروی سابق به ما حمله اتمی کند، کنشگران اجتماعی چگونه عمل خواهند کرد؟ آیا میروند به سمت آشوب و نهادهای اجتماعی فروپاشیده میشوند یا نه. رفتند به سمت اینکه کدام حالت نزدیکتر به وضع جنگ است و از نگاه آن محققها نزدیکترین وضعیت، وضع زلزله و خطرات طبیعی بود که نظم اجتماعی جامعه را فرو میپاشد. ریشه تحقیقات اجتماعی درخصوص زلزله و تبدیلشدن آن از یک پدیده طبیعی به فاجعه زلزله در ارتش آمریکاست که بحثهایی را دامن زد که چقدر منابع مالی ارتش به تحقیقات زلزله و جامعهشناسی زلزله کمک کرد. تحقیقات نشان داد میزان عقلانیت کنش اجتماعی در وضع زلزله به شدت بالا رفت. نهادهای اجتماعی هم بسیار انعطافپذیر شدند که آنجا اصطلاحات دیگری خلق شد. ما نهادهایی داشتیم که دقیقا وظیفهاش کنترل بحران بود. فرض کنید مثل هلالاحمر و آتشنشانیها. همین نهادها وظیفههای دیگر را هم به عهده گرفتند و نهادهای دیگر هم وارد امداد و نجات جمعی شدند. مثل مدارس و ارتش.
یعنی نهادها در شرایط فروپاشی آن نظم اجتماعی را به شکل دیگری بازتولید کردند؟
دقیقا. آن نظم به شکل انعطافپذیر بازتولید شد و به شکل فردی هم افراد کنششان به شدت عقلانی شد و میزان سرمایه عاطفی جامعه به شدت بالا رفت. عاقبتاندیشی فقط سود و رسیدن به یک هدف خاص نیست و یکی از ابعاد عاقبت اندیشی سرمایه عاطفی است. پس هم افراد بسیار عقلانی هم بسیار عاطفی عمل کردند. دغدغه دیگر این بود که با فروپاشی نظم اجتماعی انحرافات بالا برود مثل غارتها و دزدیها.
در ایران هم این مساله را در مورد وضعیتهایی مثل زلزله میگویند که دزدی و فساد بالا میرود.
تحقیقات نشان داد که عمده اینها شایعه است و به این دلیل بازتولید میشود که کارکرد دارد. برای رسانهها و اخبار مهم و حساس است و کارکرد بعضی از نهادها مثل نهادهای حقوقی است که بگویند ما هم نقش ایفا میکنیم و بینظمی اجتماعی بالا رفته. حتی نهادهای نظامی که وضع کنترل جامعه را به عهده دارند فکر میکنند که در آن وضعیتها باید این کلیشهها را بپذیرند. یک مقداری هم کارکرد تولید نظم اجتماعی دارد. دورکیم میگفت وقتی شما شایعه میکنید امر منفی زیاد شده نظم بازتولید میشود. اگر بگوییم انحرافات اجتماعی، قتل، طلاق و زد و خورد در جامعه بالا رفته است مردم از ترس بالارفتن قتل نظم اجتماعی را احیا میکنند. به همین دلیل شایعهها در این وضعیتها به وجود میآید اما این رویکرد دورکیمی که مفروضاتی داشت و مهمترین مفروضهاش پذیرش جامعه بهعنوان یک سیستم خود اصلاح است که عقلانیت را به کنشگران تزریق میکند در وضع متأخر امروزی متفکرانی مثل باومن که از اصطلاح مدرنیته سیال استفاده میکنند، میگویند بهتر است به جای مفهوم جامعه، اجتماعیت استفاده کنیم. امروزه با چیزی به اسم نظم کلان اجتماعی روبهرو نیستیم. جامعه را به آن معنای عام زندگی اجتماعی داریم اما در زیست بومهای متعددی زندگی میکنیم که وضعیتهای تعادل در آنها امر موقتی، محلی و آنی است. دایمی نیست. در نظریه دورکیمی تصورمان این بود که جامعه میل به یکنواختی و یکدستی و هماهنگی دارد، تعادل را در خود بازتولید میکند و خود را اصلاح میکند اما ما در اجتماعیت با وضعیتهای پویا روبهرو هستیم. زیست بومهای پراکندهای وجود دارد که افراد در آن قرار میگیرند که در آن تعادلی که ما با دیگران احساس میکنیم آنی موقت و محلی است. هر لحظه ممکن است، گسسته شود. به جای اینکه یکدستی باشد تکثر پیچیدهای در جامعه است. به جای یکنواختی تنوع است. در وضعیتهای اینگونه اهداف اجتماعی اهداف اجباری و الزامی نیستند که شما بپذیرید آنها را درونی کنید و حتی وسایل دستیابی به آن را هم بپذیرید. در حوزه جامعهشناسی عشق مثال میزنم. اگر هدف جامعه باز تولید خانواده است وسیله رفتن به آن سمت پایداری روابط عاشقانه است. رفتن به سمت احیای مفهوم وفاداری و تعهد است. افراد در زمان و مکان عشق، در قول و تعهد عشق، مناسک فرهنگی عشق و آن الگوهایی که خانواده را بازتولید میکند، متعهد باشند. در زمانی که خانواده وجود دارد زمان عشق طولانی و حرکت آن کند است اما در وضع فعلی ما، زمان عشق سریع و آهنگش موقت و تند است به همین دلیل روابط ناپایدارند چون هدف چیز دیگری است. ما با وضعیتهایی روبهرو هستیم که اهداف به میزان جذابیت و گیراییشان انتخاب میشوند نه اینکه اجباری پشتشان باشد. به وضعیتی رسیدیم که نظمها و تعادلهای اجتماعی متعلق به زیست بومهای پراکندهاند. اهدافی که تعریف میشوند اهدافیاند که مبتنیبر اختیار و انتخاباند پس به جای اینکه بگوییم با یک هویت فردی مشخص که از جانب اجتماع تحمیل میشود رو به روییم، با یک هویت سیال روبهرو هستیم که این اتفاقا از هیچ عقلانیت عالم اجتماعی حاصل نمیشود. بلکه حاصل مونتاژهای متفاوتی است. اینها در یک فرآیند شدن است به همین دلیل از دید باومن سبک زندگی و اینکه برنامه زندگی داشته باشیم دیگر وجود ندارد. مثل مونتاژ یک فیلم که هر قطعهاش در یک زمانی به دست شما میرسد، فرآیند مونتاژ نفس را داریم.
این وضع در جامعه ما به چه شکلی صادق است؟
ما حاصل مدرنیته متاخر نیستیم. به دلیل پیچیدگی شرایط اجتماعی خودمان و قرار گرفتن دو نظم سنتی و مدرن در کنار هم این وضع بر ما عارض شده است.
ما در دیدگاه سنتی هم ایده عاقبتاندیشی را داشتهایم، این عاقبتاندیشی سنتی تا چه حد در افراد جامعه تاثیرگذار بوده است؟
سوال خوبی است. قبلش اجازه دهید ۲ نکته را بگویم. مارکس برخلاف دورکیم معتقد بود که جامعه بر محور کارکردها شکل نگرفته و مبتنیبر کانون منازعات طبقاتی است. یعنی جامعه بستر منازعات اجتماعی است که برآمده از حوزه اقتصاد است. از این نگاه آن عقلانیت و فرهنگی که در جامعه حاکم است عقلانیت طبقاتی و گروهی است که به گفته مارکس آن گروه و آن طبقه آن را به کلیت جامعه تعمیم میدهند. ما یک شکافی داریم بین عقلانیت طبقاتی که بهطور کاذب به اسم عقلانیت جامعه به آن تعمیم داده میشود و عقلانیتی که قشرها، طبقات و گروهها و بهخصوص کارگرها باید به آن آگاهی پیدا کنند. دو نوع عقلانیت داریم عقلانیت تعمیم پذیر کاذب و عقلانیتی که در تاریخ سرمایهداری کارگرها باید به آن برسند. ما با فردی روبهرو هستیم که مهمترین ویژگیاش از خود بیگانگی است که باعث میشود هماهنگی بین فرد و جامعه فرو پاشد به همین دلیل مهمترین صفاتش دلهره، ترس، اضطراب، گمراهی و فریب است. یعنی عقلانیت هماهنگی که در سطح جامعه دارد عمل میکند یک عقلانیت فریبکار است که کنشگران خودش را در مسیرهای دلخواه هدایت میکند. اگر اینگونه نگاه کنیم افراد دارای ۳ ویژگی خاص میشوند: از خود بیگانگی از محصول کار، از خود بیگانگی نسبت به خود و از خود بیگانگی نسبت به انسان دیگری که در کنار تو دارد زندگی میکند. اگر من از خودم بیگانه شوم یعنی خودم را بهعنوان کالایی که خرید و فروش میشوم و مابهازای مادی دارم میپندارم پس عقلانیت من عقلانیت مبادلهای و کالایی است و طبعا کاذب و دروغین است. عقلانیت تک ساحتی است که بر من عارض شده. من آگاه بر منافع خودم نیستم. مثل کارمندهای جامعه ما که هر اتفاقی در جامعه بیفتد با آن ویژگی سازگار میشوند. تمام عقلانیت من معطوف به همین جایگاه حداقلی اجتماعی است. از این منظر من عاقبتاندیش به معنای لحاظ کردن گستره معنایی که در آن چهاربعد گفتم نیستم. ممکن است با محیط سازگار شوم به خاطر آنکه درآمد حداقل خودم را داشته باشم اما اهداف خودم را از دست دادم. تعهداتم را نسبت به جامعه در سطح کلان و حتی خرد از دست دادهام. حتی تعهداتم به ارزشهای انسانی را هم از دست دادم و آنها را درونی نمیکنم. یعنی به انسانهایی که در کنار من هستند بهعنوان غایت نگاه نمیکنم. همهشان ابزارند مثل نردباناند همانطور که خودم هم فکر میکنم برای دیگران غایت نیستم.
در چنین شرایطی است که مسئولیت اجتماعی برای فرد تعریفی ندارد، درست است؟
دقیقا در چنین موقعیتی چیزی به اسم مسئولیت اجتماعی شکل نخواهد گرفت چون ما نسبت به آن وضع آگاه نیستیم. نگاه ما به هم ابزاری است. متفکران متأخرتر به فرم آگاهی هم میپردازند که از نگاه پیرمارشال فرم آگاهی ما هم ایدئولوژیک است. یک بحث این است که محتوا چیست و چه کارکردی دارد که ما را در پیوند با شرایط خاص تولید سرمایهداری نگه دارد. یک بحث این است که چگونه و در چه قالبهایی دارد عمل و به لحاظ شکلی چگونه ما را هدایت میکند. مثلا در داستانهایی که نوشته میشود برای باورپذیر شدن از ضمیر اول شخص استفاده میشود گویی که فرد دارد خودش آن را تجربه میکند. در نگاه امروزیتر گادامر معتقد است این عقلانیت ایدئولوژیک برخلاف گذشته که هدفش پرکردن آدمها بود و به آنها روان و شخصیت میداد اما روان و شخصیتی که در راستای آن نظم اجتماعی مورد قبول است، عقلانیت امروزی از جنس تهی کردن افراد است. شما با خالی شدن کنترل میشوید. به همین دلیل افراد متأخر دارای روان نیستند که بروند سمت روانکاوی و بحث روانشناسی و اختلال شخصیتی داشته باشند. افراد امروزی به کل تن شدهاند. به همین دلیل میبینید که ویژگیهای تنانه مهم میشوند مثل عمل زیبایی، ایروبیک، بادی بیلدینگ. اینها در دورانی مهم میشوند که عقلانیتی که در جامعه است در تعلق با تن افراد است. مهمترین ساحت تن است. در قلمرو خانواده هم کنشها براساس ویژگیهای تن شکل میگیرد و خودشان و طرف مقابلشان را با ویژگیهای یک بازیگر هالیوودی مقایسه میکنند.
اینکه جامعهای عاقبتاندیش هست یا نیست بازتابی از ساختار سیاسی یا اجتماعی است ؟
هرگونه مرامنامههایی که بهعنوان الگوی ذهنی به ما آموزش داده میشود که در جامعه مبتنی با آن رفتار کنیم، سیاسیاند. هم فرمشان و هم محتوایشان. اگر بخواهیم به نگاه فوکویی برسیم مهمترین مساله نهادهای مدرن کنترل فرد است و این کنترل فرد برخلاف نظمهای سیاسی نخستین که مبتنیبر سرکوب بود از طریق تولید عمل میکند. تولید علم، شخصیت و افراد. مکانیزماش اینطور است که اول امر منفی میسازد، طردش میکند و بعد امر مثبت میسازد. مثلا میگوید با این ویژگیها یک انسان بدی و با این ویژگیها یک انسان خوبی. اینها را در تخاصم با هم قرار میدهد. همه آنچه که گفتم از منظر نظام رفتاری و فرهنگی در جامعه ترویج داده میشود هم به لحاظ فرم هم به لحاظ محتوای سیاسی است. در بحثهای امروزی معتقدیم که همه این گفتمانها قدرتاند و گفتمان امر سیاسی است. سیاست امر نظری است و نظریهها سیاسیاند. همه چیزی که بهعنوان نظر نظریه یا الگو در جامعه معرفی میشود از جنس قدرت است از جنس امر سیاسی است. میشود نشان داد که چگونه آن الگوهای ذهنیت و فرهنگ که ترویج میشود در نسبت جدی با اقتصاد سیاسی و توزیع منافع در جامعه است. فقط بحثهای فرهنگی نیستند. یکی از مشکلات جدی در حوزه روشنفکری در جامعه ما است که فکر میکنیم مباحث مربوط به حوزه اندیشه فقط متعلق به دنیای فرهنگاند. اصولا همه این مباحث ریشه در اقتصاد سیاسی دارند. یکی از مهمترین شاخصهایی که میخواهی ببینی الگوی عقلانیت چگونه در جامعه عمل میکند این است که ببینی شیوه عمل قدرت در جامعه چگونه است. اگر بدانی تمرکز و توزیع قدرت چگونه عمل میکند، میتوانی نشان دهی الگوهای عقلانیت چگونه در جامعه مبتنیبر آن نیازها چیده میشود. به وبر میرسیم که معتقد بود جامعه نه بر محور کارکرد و نه بر مبارزه طبقاتی بلکه مبتنیبر الگوهای اقتدار سیاسی نظم پیدا میکند. ما الگوی اقتدار سیاسی سنتی، کاریزماتیک و مدرن داریم. مفهوم کلیدی این است که ما در فرآیند عقلانی شدن قرار گرفتهایم و هرچه از گذشته به سمت آینده میرویم جامعه عقلانیتر میشود. اما آن چیزی که جامعه را میتواند آسیبپذیر و غیرعقلانی کند تداخل این الگوهای اقتدار سیاسی است.
در جامعه ما آن نظم فرهنگی که هنوز زنده است و دارد عمل میکند و بخش عظیمی از جامعه را تحت تاثیرش قرار میدهد نظم سنتی است. برخلاف نظم مدرن که انسان هم هدف توسعه است هم وسیله توسعه است در نظم سنتی انسان هدف هدایت است. وسیله هدایت ادیان است و پیامبران و کنشها و مناسک دینی. مطابق این دیدگاه فرض بر این است که انسان موجودی است زمینی و در عین حال آسمانی چون اشرف مخلوقات است. جهان خلق شده برای انسان اما آسمانی هم بالای سر انسان هست و آن آسمان خدایی دارد که خدای بسیار مقتدری است و انسان مقهور اوست. وظیفهاش اطاعت از اوست. اولین نکته رمزگان دینی عبادت، ستایش، خداشناسی و حتی خودشناسی است و وسیلهاش دیندار بودن. حالا در وضعیتی که این نظم وجود دارد ما وارد دوران مدرن میشویم که در مقابل این نظم اخلاقی یک ارمزگان جدید ظاهر میشود. در عقلانیت مدرن هدف خردگرایی انسان است.
روشاش هم این است که انسان هم به عقل خود و هم به اراده و عمل خود ایمان بیاورد و اتکا کند. پس دو نظم اجتماعی کاملا متفاوت در کنار هم قرار گرفتهاند. ما یک نظم اجتماعی داریم که بین ۲ساحت اجتماعی متفاوت در مرز آن ۲ قرار گرفته. از درون این تعادلها که موقت و صوریاند دایما چالش بیرون میزند. آن طرف ماجرا در سطح ساختارها نیز همینطور است. بودجههایی را تخصیص میدهی برای عمران و رشد و توسعه جامعه و عقلانیت کارکردی که میخواهد نهاد شکل دهد. اما آن کنشگران با اهداف آن نهادها سازگار نیستند. پس مساله ما این نیست که جامعه ما عاقبتاندیش هست یا نیست مساله این است که جامعه ما به لحاظ دریافت از عقلانیت چه ویژگیهایی بر آن عارض شده. به لحاظ اجتماعی چه ویژگیهایی بر ما عارض شده از لحاظ عقلانیت. شرایط اجتماعی این عقلانیت مساله است. شرایط اجتماعی دوگانهای که دریافتهای ما را از عقلانیت چندگانه کرده است. ما با اشکال متفاوت و متضاد عقلانیت روبهرو هستیم. پس سوال این میشود که وقتی میگوییم جامعه عاقبتاندیش هست یا نیست باید بگوییم از منظر کدام نظم فرهنگی؟ نظم فرهنگی سنتی یا نظم فرهنگی مدرن و باز درون آن نظم فرهنگی مدرن یا سنتی حداقل بین یک تا ۶ دیدگاه داریم. عقلانیت کارکردی است یا مارکسی است یا وبری است. جامعه ما دچار پدیدهای شده که میشود اسمش را گذاشت ناهماهنگی ذهنی – کنشی. ما هم به لحاظ ذهنی و هم به لحاظ کنشی ناهماهنگیم.
نمیتوانیم بگوییم اجزای عقلانیتمان چیست و چه روابطی بین این اجزا برقرار است. به زبان پارسونزی آیا من میتوانم بگویم عقلانیت یعنی تطابق با محیط، یعنی رسیدن به آرمانها یا سازگاری با جامعه یا ارزشهای فرهنگی. فرض کنید من میخواهم این ارزشهای فرهنگی را در حوزه خانواده درونی کنم. روابط سنتی یا روابط مدرن را درونی کنم. در برخورد مدرن میگویی این محیط، محیطی است که باید ارزش افزوده داشته باشد. فجایع طبیعی هم این گونه نیستند یا طبیعتسازند مثل زلزله ، توفان و سیل که باید کنترلشان کنیم یا انسان سازند مثل چرنوبیل که باز باید کنترلش کنیم. طبیعت مهد انرژی است باید استخراج کنم و بر آن سلطه پیدا کنم. در برخورد با خود انسان میگویی انسان جایگاه هوا و هوس است و موجود فریب خورده است پس به عقل انسان نباید ایمان داشت باید تحت اراده خداوند قرار بگیرد اما نگاه مدرن میگوید هم به عقل و هم به اراده انسان ایمان دارم. حالا من انسان ایرانی به کدام اینها باور داشته باشم که بگویم عاقبت اندیشام یا عقلانی دارم عمل میکنم. آن چیزی که آقای سریع القلم یا آقای بازرگان میگویند؛ ممکن نیست چون جامعه به لحاظ ساختاری در دریافتش از مقولات مهم سیاست، جامعه و فرهنگ دچار بحران جدی است.
این به دریافت ما از زمان برمی گردد. در بحث سنت، گذشته ما پیش شرط آینده ما است. در نگاه مدرن هم این نگاه بوده. از طریق گذشته حالمان را امکانپذیر میکنیم و از طریق حال آیندهمان را. آن چیزی که از آینده وجود دارد در استعمار حال ما است. این در ادیان نیز هست. در وضع مدرن هم این الگوی خطی وجود دارد که از ادیان گرفته شده که درواقع جامعه رو به جلو است و آنچه که در وضع افراد یا نهادهای جامعه اتفاق میافتاده طبعا ریشه در گذشته داشته. امکان پذیرشدن یک پدیده در وضع حال به این معناست که پیش شرط آن در گذشته وجود داشته و ما آینده را هم مستعمره میکنیم.
اما آنچه که هم در بحث ادبیات و هم هنر و به خصوص هنر پست مدرن اتفاق افتاد که هم نگاهشان به روایت متفاوت شد و همزمان با شیوههایی مثل جریان سیال ذهن و پارانویا و گذشته و حال را با هم قاطی کردن دریافت ما را از زمان عوض کرد و در بحثهای مدرن هم نکته همین جاست که اتفاقا رابطه علی بین گذشته و حال وجود ندارد به هیچ عنوان گذشته پیش شرط حال نیست و لزوما نمیتوانیم با حالمان گذشته را مستعمره کنیم. این رابطه گسسته میشود. پیوندهایمان با زیست بوم موقت و آنی است و لزوما ریشه در گذشته ندارند و لزوما هم زمینهساز آینده نیستند. ارتباط دقیقی بینشان نیست. اما در دوره متأخر حرکتهای تاریخ خطی نیست و گسسته است. به همین دلیل در بزنگاههای تاریخی حوادث خاصی ممکن است رخ دهد که تاریخ ما را دگرگون کند. مثلا ظهور رضاخان یا انقلاب ایران.
با این توضیحات انگار عاقبتاندیشی اصلا معنایی ندارد.
در این نگاه بله. عقلانیت بسیار گفتمانی و موقت و تاریخی است. ما چیزی به نام عقلانیت عام دیگر نداریم. این همان نگاه حقیقت سازانهای است که فوکو میگفت. عقلانیت و حقیقت کاملا امر گفتمانی محدود و موقت است که در شرایط خاصی ایجاد میشود که در دورههای خاصی میتواند عمل کند و میتواند از بین برود. حتی در نظریه زبان هم کسانی مثل باختین بحثهایی مطرح کردند که معنا هم لزوما امر خطی ارتباطی نیست. کنشگران میتوانند ساختار معنایی زبان را به هم بریزند مثلا تا دیروز توافق کردیم به این بگوییم در از امروز میگوییم انسان. قراردادها موقتاند. پس چیزی بهعنوان عقلانیت عام دیگر ندارم.