پرونده ویژه هامون در باب نمایشنامه در انتظار گودو؛ نوشته ساموئل بکت
فهرست:
۱- “ما کُلِّ بَشریت ایم”/ اشارتی به نمایشنامه “در انتظار گودو” در جامعه مدنی/ اسماعیل حسام مقدم(دبیر پرونده)
۲- انسان و ارابه ماشین/ علی آتشی
انسان و ارابه ماشین
۳- تکرار و تکرر در ابزورد/ می نا درعلی
تکرار و تکرر در ابزورد
۴- “گودو” یی که نیستى! “گودو”یی که خودمونیم/ درنگی بر “در انتظار گودو”/ رضا شبانکاره
درنگی بر فیلم “کافه ترانزیت” اثر کامبوزیا پرتوی
۵- معصومیتی از دست رفته/ قاسم تنگسیرنژاد
معصومیتی از دست رفته
۶- گوگو و دی دی و ما/ ابوذر عزیزی
گوگو و دی دی و ما
ولادیمیر: «بیا وقتمون رو با حرفهای بیهوده تلف نکنیم! بیا تا فرصت داریم، کاری کنیم! هر روز که به وجود ما احتیاجی نیست. دیگرون هم، اگه نه بهتر، حداقل به اندازه ما از عهده این وضع برمی آیند. اون جیغ های کمکی هم که هنوز توی گوشهامون زنگ میزنه، خطاب به همه بشریته! اما اینجا و در این لحظه خاص، خواه و ناخواه، ما کل بشریتیم.»
(دیالوگی از نمایشنامه “در انتظار گودو” اثر ساموئل بکت)
۱
“ما کُلِّ بَشریت ایم”
اشارتی به نمایشنامه “در انتظار گودو” در جامعه مدنی
اسماعیل حسام مقدم
تقدیم به حسن نوربخش
دو نفر لب جاده ای، روزها و شبها به انتظار کسی یا چیزی به نام “گودو”، باهم و با دیگران کلنجار می روند، حرف می زنند، دعوا می کنند، سکوت می کنند، می خوابند، می خورند، داستان تعریف می کنند، استدلال می کنند، قهر می کنند، خواب می بینند، می خندند، به سخره گرفته می شوند و همچنان منتظر می مانند. روز را شب و شب را روز می کنند. نمایش نامه “درانتظار گودو” اثر ساموئل بکت؛ نویسنده ایرلندی، چیزی جز همین گفت و گوها و کارهای روزمره نیست، همین کارهایی که همه امان هر روز به طور ملالت باری تکرارش می کنیم و هرگز سرِ باز ایستادن ندارند. ولادیمیر، استراگون، لاکی، پوتزو و پسربچه؛ همه شخصیتهای (مرد) روایت بکت هستند، روایتی که درباره کسی یا چیزی(:گودو) هست که از پس سالها چشم به راه ماندن و انتظار، هرگز یافته نشده است. صرفن نقل قولی از گودو دهان به دهان می چرخد که “خواهم آمد”، همین!
این شماره از “هامون”، در تلاش آن هست که به چیزی بپردازد، که آن چنان نهان و نهفته(:ابژه غایب) در سرتاسر زندگی انسان متمدن شده که به همین سادگی هم می تواند نادیده انگاشته شود؛ “امید به رهایی”.
به همان سادگی روایتی که در متن “درانتظار گودو” آمده است، آن چه که زیستن بشریت را معنا می بخشد؛ همین روابط و دیالوگهایی هست که بی معنی و نامعنا می نمایند اما با خود، حامل چیزی هستند که جریان زیست و امید به تداوم زندگی را بازتولید می کنند. و این دقیقن همان “امید به رهایی” هست که همواره مایه تداوم حیات و زیستن بوده، آن چه که “غریزه زندگی” را در بشریت زنده نگه می دارد. همان ساز و کاری که “جامعه مدنی” را محقق می کند. اینجا؛ می شود به میانجی متنی همچون “در انتظار گودو”؛ از امیدی به رهایی گفت که به اندازه همه تاریخ، له شده/ تکه پاره شده/ حبس کشیده/ شلاق خورده/ کشته شده/ سانسور شده/ زنده به گور شده/ به استهزا کشیده شده/ به اتاقهای گاز رفته/ دود شده و به هوا رفته، اما هم چنان مانده و به زیست ملالت بار خودش ادامه داده است.
دو نفر لب جاده، همچنان چشم به راه مانده، همه بلاها و مصائب جهان را بر خود هموار کرده و تلاش های بیهوده اشان برای خروج از صحنه و مرگ را هم تکرار کرده اند؛ اما چشمان بازشان به درخت/ جاده/ ماه، به امید رهایی خیره شده است. حتمن مانند همه مردمان قرن بیستمی، این جمله فرانتس کافکا حداقل برای یکبار هم که شده، بر زبان اشان جاری شده است که: “خروارها و خروارها امید در این جهان هست، اما نه برای ما؛ و البته همین ناامیدان اند که دریچه ای تازه بر هستی می گشایند.”
اسماعیل حسام مقدم؛ کارشناس ارشد مطالعات فرهنگی، مدرس دانشگاه و نویسنده
۲
انسان و ارابه ماشین
علی آتشی
«تمدن ابزار وار مکانیکی، به آخرین حد توحش رسیده.» این سخن آلبرکامو در توصیف وضعیت انسانِ عصر ماشین است؛ درست زمانی که ساینتیسم در اوج خودشیفتگی در حال تاختوتاز بود. و این آغاز شکلگیری نحله ادبیات «معناباخته» در اروپاست. در حقیقت، معناباختگی، واکنشی غریزی و طبیعی به جریانهای فتافیزیکی از یکسو، و ماشینسیم و علمگرایی از سوی دیگر بود. اروپای خسته از قرون وسطا، اینک در چنگ پدیدهای نیرومند افتاده بود که در تحلیل نهایی انسان را به مثابه چرخدندهای میپنداشت که پیوسته برای فرونشاندن عطش سودخواهی مالکان درحال چرخش و تولید بود.
به یقین نمیتوان شروع اندیشه پوچانگاری را از زمان ظهور ساموئلبکت، آلبرکامو و ژانپلسارتر تصور کرد چراکه پیشینیان نیز بسیار در هدف غایی زندگی کوشیده و دست آخر به بیمعنایی و پوچی آن پی برده بودند. از این میان میتوان به سوفکل، در نمایشنامه شناختهشدهاش، «ادیپوسِ شهریار» و نیز شیکپیر در تکگویهی پایانیاثر انگشتنمایش، مکبث اشاره کرد.
مکبث: «زندگی جز قصه نیست، قصهای مفت و یاوه، راویاش کالیو، سربهسر خشم و هیاهو.»
اما از حیث تطابق فرم و محتوا میتوان بکت را پیشگام ادبیات ابزورد نامید. نمایشنامههای بکت نه تنها از لحاظ ایده بلکه در همه ابعاد و عناصر ظاهری، از قبیل چارچوب داستانی، زبان دراماتیک، عناصر بصری و اجرای تآریک نیز موکدا به پرداخت ایدهی معناگسیختگی زندگی اشاره دارد که اختصارا این گفتار به ابعاد فرمالیستیک نمایشنامه در انتظار گودو میپردازد:
چارچوب داستانی: در انتظار گودو، روایتیاست دوّار، که از صفر آغاز میشود و و نهایتا به صفر نیز میل میکند. درام، اصولا فاقد طرح(plotless) است؛ بدین معنا که از حیث فرایند داستانی، فاقد هرگونه پیکربندی زمانی و فضایی در خود میباشد. معماری آشوبزدهی نمایشنامه از نگاه خالق آن به مانند زندگی واقعی فاقد شیرازه معنادار و هوشمندانهایست که هدفی خاص را دنبال کند. از سویی نیز، بازیگران نمایشنامه بیهدف در انتظار یک منجی به سر میبرند که نمیدانند چه کسی است، چه وقت میآید و حتا کجا برای نجاتشان خواهد آمد.
زبان: شاید بتوان برجستهترین بخش نمایشنامه را به لحاظ بهکارگیری زبان، مربوط به سخنرانی لاکی دانست. مجموعهای از واژگان بیمعنا که سلسله وار به دنبال یکدیگر ادا میشوند، بی آنکه مفهوم خاصی را در ذهن تداعی کنند. واژههای پرطمطراق و دهانپرکن لاکی، در واقع به استهزا گرفتن زبان ساینتسمِ قرن بیستمی است؛ ادای یک مشت واژه سنگین و بیمعنا به گونه ای ممتد و بی وقفه که انگار دارند در فضا پرت میشوند، آن هم از زبان کسی که در ابتدا گرفتار لکنت در سخن است. «فرهنگ جسمانی» یا «آهنگِ یک اینچ و چهار اُنسی» عباراتی نخبهگرایانه، که تنها به منظور ساختن شکلکی خندهدار از ادبیات متورم و متداول روشنفکری است. بکت، در این سخنرانی تلاش میکند ژست مصنوعی علم و ماشینیسم را با نوسان میان دو عبارت متضاد بهگونهای کمیک به تصور بکشد: «اسنادش موجود است» و «به دلایل نشناخته.»
گسست در مفاهمه میان شخصیتها، از برجستگیهای درام بکت است. ولادیمیر و استراگون اساسا گفتگو را نه وسیلهای برای ارتباط، بلکه بهانهای برای گذران وقت به کار میبرند. سخن آنها، جریان بیوقفه اصوات است که اشاره به ارتباط فروریختهی انسان مدرن و انزوای غالب بر زندگی او دارد و حاکی از عدم قطعیت و ارتباط معنایی انسان عصر ماشین است. از نگاه بکت، انسان مدرن کسیاست که بدون ابزار، قادر به فکر و تکلم نیست. ایناست که لاکی با کتک از سخنرانی بازنمیایستد ولی با برداشتن کلاهاش دیگر قادر به ادامه نیست؛ درست مثل یک دستگاه مکانیکی. پوتزو کلاه او را میقاپد، لگدمال میکند و میگوید: «اینم عاقبت فکر کردناش.» این شاید اشاره به هراس اربابان قدرت از اندیشیدن تودهها داشته باشد.
عناصر گویای تآتریک: اگرچه شخصیتهای داستان در بیان، گنگ و دچار لکنت اند، عناصر تآتری، بسیار گویا سخن میگویند. پوتینِ ولادیمیر و کلاهِ استراگون، دو شی میانتهی و پوچ اند که آنها مصرانه در آن دست میکشند و امیدوارانه درون آن را مینگرند. کلاه، عینک، ساعت و اسپری دهان بدل به ابزار فرهیختگی و ژست آکادمیک انسان مدرن شدهاند. وقتی لاکی کلاه به سر میگذارد، پوتزو قلادهاش را تکان میدهد و از او میخواهد فکر کند. قلاده از شناخته شدهترین نشانه های ناتورالیستیک ادبیات است. قلاده لاکی شباهتی نزدیک به قلاده داستانهای آلن پو، چوبک(انتر لوطی جهان) و هدایت(سگ ولگرد) دارد و بیتردید به عدم اختیار نوع بشر اشاره میکند. به علاوه، دکور صحنه با درخت بیبرگ نیز فضای خزانزده و یاسآلود حاکم بر داستان را تقویت میکند.
حرکت و اجرا: بارزترین رفتار همه بازیگران درام، عدم تعادلشان در ایستادن است که شاید اشاره به وضعیت پرافتوخیز انسان در مراتب هستی دارد. پوتزوی کور میافتد و از دوستانش میخواهد به ازای پاداشی دندانگیر به او کمک کنند و این، نمایش ناتوانی همه ابنای بشر است.
ولادیمیر: … این نالهها، خطاب به همه بشریته، ولی در این مکان و زمان، همه بشر خواهناخواه ما هستیم.
در این پرتو، رقص لاکی از دیگر نشانههای اجرای تآریک، هنریست قابل تفسیر. رقص او مانند حرکات انسانِ گرفتار در تور است که مدام برای رهایی تلاش میکند؛ اما به نظر میرسد تقلا برای رهایی، کار را پیچیدهتر و گره را کورتر میکند. نگاههای مایوسانه و پیاپی آنها به آسمان و چشمبهراهیشان برای نزول یک ناجی، آن هم در عین انفعال، از دیگر تناقضاتی است که بکت میکوشد به وسیله آن انسان را در معرض سنجش رفتار خود قرار دهد. چنگ انداختن پوتزو نیز کنایه از سرگردانی و بیدرکجاییِ انسان در دنیاست.
از دیگر نکات برجستهری نمایشنامه در انتظار گودو، میتوان به نگاه بکت به مسئله مذهب و فلسفه انتظار برای یک ناجی توجه کرد. همچنین اشارات او به جهانشمولیت مصائب انسان نیز به گونهای معنادار، برجسته شده است. ولادیمیر، اسمی شرقی و استراگون نامی غربی است. و بیانگر آن است که معناباختگی انسان مسئلهای فراجغرافیایی و مربوط به همه انسانهاست. دو ولگرد در پاسخ نالههای پوتزو تصمیم میگیرند برای گذران وقت با همه اسمها او را صدا بزنند. پوتزو نیز در پاسخ به نامهای”هابیل و قابیل” فریاد کمک برمیآورد. استراگون می گوید: او همه بشریت است.
علی آتشی، دانش آموخته ادبیات انگلیسی و از فعالین سابق دانشجویی، پیشتر به عنوان سردبیر فصلنامه ادبی«اهورا» و ماهنامه «اندیشهی نو»، ارگان سیاسی انجمن اسلامی دانشجویان (دفتر تحکیم وحدت) فعالیت داشته و در زمینههای مشابه نیز مقالاتی را در نشریات مختلف منتشر کرده است. تاکنون دو کتاب به قلم او به تحریر درآمده است: ترجمه و نقد «مرداب» اثر جوزف کانراد و نگارش داستان «رمضون کویتی» با موضوع مردمکاوی انتقادی که هنوز موفق به دریافت مجوز انتشار نشده است. وی مدتیاست در عسلویه و دشتستان مشغول تدریس است.
۳
تکرار و تکرر در ابزورد
می نا درعلی
اصطلاح تآتر ابزورد نخستین بار توسط مارتین اسلین در یک مقاله مطرح شد .این اصطلاح نه در آن زمان زمان و نه امروز یک اصطلاح عام نیست و در معانی متفاوت به کار می رود .
حوادث بی علت و منطقی که معمولن از سر تصادف روی می دهد، ناممکنی نومید کننده، تکرار در جریان ها و گفتاری که عبث بودن را به همراه دارد ،شیفتگی های اغراق آمیز در عشق و دوستی و انجام امور خاص فردی و جمعی از جمله معانی دریافت شده از این نوع تیاتر می باشد .
ابزورد چیزی جدا شدنی از روان انسان ها نیست و به نوعی درونیات یک فرد یا یک گروه را می رساند و بیان گر افراط و تفریط های روحی و روانی است .
لحظاتی در تآتر ابزورد است که بی معنایی کلام در تکرار های کلامی و گاه حرکاتی به اوج می رسد و تناقض هایی ایجاد می شود که معنای عمیق “هیچ” را در خود به استتار دارد .
آنتونن آرتور میگوید ” حرکت کلام فیزیکی تآتر است “. در تآتر ابزورد از این نگرش به خوبی استفاده شده، اگر با دقت به صحنه ای که استراگون و ولادیمیر در نمایش در انتظار گودو زمان را با جا به جایی کلاه های خود می کشند و سعی در تغییر هویتشان دارند .
این حرکت در انواع ابزورد کاربرد دارد به گونه ای که یونسکو هم در تآتر صندلی ها از آن استفاده کرده و معتقد است که برای خلق خلا ،اصوات نامفهوم ، به صدا در آمدن اشیا مانند باز و بسته شدن پیاپی در و پنجره ها و استفاده از نور های قوی لازم و ضروری است .
این خلا ایجاد شده به جان تماشاگر می افتد و او را به سرحد جنونی می رساند که می خواهد تسلط کامل بر زمان را در دست خود بگیرد و ایستایی و مرگ زمان را به شکلی وصف ناشدنی در تآتر به انتظار بنشیند و به نوعی “در انتظار بودن ” را دریافت و در وضعیتی ساخته شده قرار می گیرند .
در مقاله یی مندرج در کتاب “مرگ گوودو” پیر برونل این آشفتگی نظام یافته را خاصیتی از تآتر امروز یا تئاتر معاصر و نو می داند. وی معتقد به این است که تآتر امروز چون از مواجهه خالق خود با جهانی که در آن می زید زاییده می شود، ممکن است محصور زمان واقع شود. او هم چنین می گوید که متقدین کم توقع برای تفسیر آثاری چون در” انتظار گودو ” و “عابر هوایی” ، فورن مسایلی مانند مرگ خدایا خالق اثر، آشفتگی های پس از جنگ و جو آخر الزمانی را پیش می کشند، در صورتی که به اعتقاد برونل تآتر نو در گرو” امروزگی” است و پرداختن به این مسایل، تآتر را از بدیع بودن، فاصله دار می کند .
به هر حال باید گفت که هنر حقیقی، هنری است که در برابر زمان خود قد علم می کند وبه عنوان یک سرمایه ی جهانی، رویکردی جهانی دارد . این تآتر باید زوال را در خود جستجو کند نه در عوامل بیرونی !
در این پیشتازی خود نگری، ” زمان” بی آن که به نقش خود واقف باشد توسط خالق اثر و بیننده ها در حال از بین برندگی است و دست به تخریب درونی و روانی اثر، خالق اثر و شخصیت ها و کاراکتر ها می زند .
در نمایشنامه هایی که مرز زمانی را شکسته اند (یا به نوعی سلطه گر بر زمان درون و برون نمایشنامه بوده اند )، دیگر خالق اثر به عنوان تنظیم کننده ی “زمان” نیست بل که خود شخصیت ها و کاراکتر ها از دریافت بیهودگی های زمانی دست به انجام” هیچ” می زنند . آنها با انجام کارهایی که بی هودگی زمان از دست رفته و از دست رونده را کاهش دهد، در اصل کاری انجام نداده و این هراس از دست دادن به نوعی فرو روندگی شخصیت ها را در وجه هیچ انگاری خود تشدید می کند.
نگاه به پشت سر این اثر فروکاهندگی ِ” من ” را بیشتر می کند و تسریع می بخشد .
زمان در این نمایشنامه های واقعی ابزورد باعث آن شده که دو وجه اثر گذاری را در یابیم.
وجهی که هراس تکرار زمان انسان های نمایشی را به تکرر می اندازد و دیگر این که تکرر رفتار انسان های رو به زوال ،باعث تکرار حرکت در زمان می شود .
برای دریافت این تکرار و تکرر باید عمیقن به ” من “های شبیه به هم و زمان های تکرار شده ی از گذشته تا امروز موجود در نمایشنامه ها به خوبی دقت شود .
می نا دُرعلی، متولد شیراز و ساکن بوشهر، درس آموخته ی رشته ی ادبیات نمایشی تا مقطع کارشناسی ارشد، فعال فرهنگی، داستان نویس و مقاله نویس در مطبوعات محلی بوشهر و نشریات الکترونیکی ادبی و نمایشی. از بنیانگذاران انجمن اهل قلم بوشهر. نوشته های او را می توانید در تارنگار شخصی اش به نشانی WWW.Minayebidal.Blogfa.com بخوانید.
۴
“گودو” یی که نیستى! “گودو”یی که خودمونیم
درنگی بر “در انتظار گودو”
رضا شبانکاره
آثار بکت از جای گاه ویژه یی نه تنها در تاریخ ادبیات انگلستان- بل که در سرتاسر جهان به ویژه در حوزه ی تاتر پوچ نما (پوچی)- آبسورد- برخوردار است. تآتر پوچی هر چند با اثر “کرگدن” یونسکو شکل گرفته، اما به واقع برجسته کردن این ژانر با کارهای بکت به خصوص – در انتظار گودو- همراه بوده و توام شده است.
بسیاری از منتقدان ادبیات و هنر از جمله “پیتر چایلدز” در کتاب مدرنیسم، “پل.ا. کانتور” در مقاله ی “در انتظار گودو و پایان تاریخ” و …، نمایش نامه ی “در انتظار گودو” را در سبک پست مدرنیسم دسته بندی و تحلیل کرده و برخی نیز از متن نمایشی، به مثابه ی یک متن مدرنیستی ی متآخر یاد کرده اند.
“در انتظار گودو” به زعم من متنی است که نمایگر و نمایش گر روایت اضطراب، تشویش، تعلیق، سرگشتگی، بی تصمیمی، خودفریبی، هولناکی ملالت بار و بی معنای زندگی و انسان مدرن است. البته انسانی که امیدها را از آسمان کم کم و دمادم از دست رفته می بینید، و راهی نمی بینید جزآن که، از آن جهان واهی فاصله گیرد و سعی کند که بار هولناک هستی و زندگی را بر دوش بکشد.
این مهم در ساختار زبان و دیالوگ های نمایش نامه ی “در انتظار گودو” به شدت به چشم می خورد. زبان در تآتر پوچی به سوی نوعی آشفته گی، در هم ریخته گی، تشدد و لکنت زبانی، کلامی، فکری و فرمی و بی معنایی گرایش پیدا می کند، به نحوه ی که عملن قدرت ایجاد رابطه ی عقلانی و کنش فعالانه و هدفمند – یا به تعبیر دیگر- امیدواربودن به زیست کنش گرانه در جهان هستی- را تهی از معنا تصویر شود.
عدم قطعیت، سیالیت، تشویش، پریشانی و لکنت از عناصر مهم سازنده ی یک متن پست مدرنیستی است که بالطبع همه ی این عناصر، در متن نمایش نامه ی “در انتظار گودو” تداعی ذهن و همراه مخاطب می شود.
مفهومی که می خاهم در این یادداشت بر آن درنگ کنم و در عنوان نمایش نامه نیز هست؛ مفهوم و واژه ی “انتظار” است که مفهومی متافیزیکی و آسمانی است.
به زعم علیرضا علوی تبار در یادداشت “پایداری بر مبنای امید”: ((… امید مضمون مشخص و مکرر ِ متون دینی است. به گونه یی که می توان با اطمینان گفت امید یکی از رهنمودهای ایجابی اصلی برای زندگی دیندارانه است. فلسفه ی زندگی دینی در تقابل کامل با فلسفه یاس قرار می گیرد.))
اما در این جا- درمتن “در انتظار گودو” – هر چه به پایان متن نزدیک می شویم، مفهوم “امید”، “انتظار”، علی رغم عدم تمایل شخصیت های نمایش نامه – ولادیمیر و استراگون- مفهوم آسمانی و دینی “امید” وانهاده می شود و “انتظار” – انتظار بی پایان- به معنای دنیای برزخی، تیره و سیاه، و نگون بخت بر انسان- شخصیت های نمایش نامه- آوار می شود.
به گمان من مفهوم “انتظار” و “گودو”، یعنی “انتظار” به معنای در دست رسیدن و امید به جهان آرمانی، و “گودو” به معنا و نماد “اسطوره، ابر انسان، ناجی، شفاعت کننده و رهایی بخش” در متن “در انتظار گودو” بکت، دمادم و لحظه به لحظه رو به فروپاشی و اضمحلال می گذارد و دمادم، آگاهی تنهایی، آواره گی و بی فرجامی بشر به شخصیت های “در انتظار گودو” خاصه – ولادیمیر و استراگون – یادآور می شود و در ضمن پیامی بهه مخاطب است که باید امید و انتظار از ریسمان های آسمانی و دیگری را وانهد.
“گودو” یی در کار نیست، “گودو”یی نبوده، نیست، و نخواهد بود. …. اما، اما اگر هم هست: “گودو” خودمونیم- خود ِ انسان. هر انسان برای خودش، “گودو” است. “گودویی” که برای سرنوشت خویش، باید تمام هولناکی بار انسانی و این جهانی را بر خود آوار و حمل شده ببیند و به زعم ژان پل سارتر- نویسنده و فیلسوف فرانسوی (۱۹۰۵-۱۹۸۰)-: ((…انسان به محض پرتاب شدن به این دنیا، مسئول کرده های خویش است.))
مسئولیت و انتخابی که در جهان سنتی بر دوش “انسان” نیست و به ساده گی آن را بر دوش “خدا- خدایگان” قرار می دهیم و هراس این مسئولیت را از خود دور کرده، اما در جهان مدرن و جدید، انسان خود را تنها، یکهو تنها- آواره، متزلزل و مشوش می بیند و دمادم هراس او را ناتوان تر و ناممکن برای زیست خلاقانه در جهان هستی و امر روزمره می کشاند. و در این میان راهی جز بر دوش کشیدن این بار تنهایی هولناک هم نیست. جایی که قرار بوده است، او (آدمی) شاید برای “تو” گودویی باشد، بار مسئولیت را بر گرده ی نازک و شکننده ی تو می نهند و به زعم ولادیمیر “در انتظار گودو”: “کابوس هایمان را باید تول دل خودمون نگهش داریم” زیرا گودویی نیست که بیاد و ما را نجات بده و احساس همدلانه یی رو به ما داشته باشه.
(( استراگون: همین برای تو کافیه؟ خیلی کم لطفی دی. دی. من اگر کابوس هایم را به تو نگم به کی بگم؟
ولادیمیر: تو دلت نگهشان دار. خودت می دونی من نمی تونم، تحملشون کنم))
از دیگر عناصر مهم تآتر پوچی و به ویژه “در انتظار گودو”، عنصر تعلیق، بی تصمیمی و مذبذب بودن ذهن و زبان آدمی است. انسان و آدمی دمادم هراس دارد، دمادم تصمیم می گیرد، معلق نگه می دارد، معلق نگه اش می دارند، لغو می کند، تصمیم می گیرد، دچارهراسان می شود، می خواهد ادامه دهد…. نمی تواند…. نمی خواهد…. می خواهد…!
استراگون: من دیگه نمی تونم این طوری ادامه بدم.
ولادیمیر: فکر می کنی.
استراگون: اگکر از هم جدا بشیم چی؟ شاید برای هردمون بهتر باشه.
ولادیمیر: فردا خودمون رو دار می زنیم. ]مکث[ مگر این که گودو بیاد.
استراگون: اگه اومد چی؟
ولادیمیر: نجات پیدا می کنیم.
]…[
ولادیمیر: خب؟ بریم؟
استراگون: آره، بریم.
حرکت نمی کنند.
رضا شبانکاره؛ فعال فرهنگی و مدنی- روزنامه نگار حوزه ی ادبیات و جامعه مدنی
سردبیر پیوست ادبی ققنوس و پیوست فرهنگی و هنری سیمرغ هفته نامه بیرمی
عضو حلقه و گروه نگارش صفحات هامون
متولد ۱۳۶۲ برازجان
WWW.SHABANKARE.bLOGFA.COM
۵
معصومیتی از دست رفته
قاسم تنگسیرنژاد
«در انتظار گودو» هم شبیه سایر نمایشنامه های «ابزورد» به اضطراب و پرسش های انسان معاصر می پردازد . ویژگی های تکثیر شده در زندگی دوران مدرن و شاید بتوان گفت مسلط بر آن . ویژگی هایی چون: نا امنی، ترس، خشونت، عدم ثبات، بی معنایی (معنا باختگی) و مهم تر از همه «تنهایی».
اولین ویژگی «در انتظار گودو» بی معنایی زبان – در این جا به معنای گفتگوی- شخصیت های نمایش نامه است. این یکی از بارزترین مولفه های زندگی پس از دو جنگ جهانی است. زبان دیگر کارکرد معنایی ندارد یا به قولی ما حرف می زنیم برای اینکه فقط حرفی زده باشیم. به زعم شهلا حائری در نمایشنامه های ابزورد:«زبان معرف روانشناسی شخصیت ها نیست. حتا دیگر وسیله ارتباطی نیست. کلام بی معنا، بازتاب بی معنایی و عبث بودن زندگی انسان است.» زبان بکت در این نمایشنامه هام از این ویژگی ها برخوردار است.
شخصیت های نمایش نیز بسیار ساده و شبیه به هم هستند . قهرمانانی مضطرب، ناتوان و درمانده. آن ها در انتظار گودو به عنوان شخصیتی نجات دهنده –شاید نیرویی ماورایی – برای رهایی از این وضعیت گروتسک هستند. ولی پس از انتظاری بیهوده، تنهایی پیامی از گودو/ناجی از طریق کودکی ترسان می رسد: هنوز زمان موعود فرا نرسیده است. فردا «حتما» می آید. اما در نهایت شاهدیم که «عدم قطعیت» دوران معاصر خود نشان می دهد و این یقین را نقض می کند. گودو نمی آید!
«گودو»یی که خود نیز –شاید- با ولادیمیر و استراگون تفاوتی نداشته باشد. مانند ایشان ترسان و تنها و خشن است. کسی که برادر پسرک را کتک می زند شبیه پوتزو. کسی که به درد منتظران دچار است چطور می تواند نجات دهنده باشد؟
راستی! آیا منجی همان پسرک لرزان نیست؟ معصومیتی از دست رفته!
قاسم تنگسیرنژاد؛ دانش آموخته کارشناسی حقوق و کارگردان تئاتر
۶
گوگو و دی دی و ما
ابوذر عزیزی
انتظار همه چیز را از معنا می اندازد، معلق می کند، می چرخاند، دور می کند. فرقی نمی گذاری میان پرنده های آهنین ایستگاه هواپیما با قطارهایی که چون اژدهایی سوت کشان می لولند و می آیند، می تازند و می روند. انگار یک اتوبوس بین شهری در ایستگاه ِ انتظاری درون شهر چند دانه مسافر انداخته، چند دانه برداشته. هرگز به یاد نخواهی آورد آن صبح تا ظهر … آن ظهر تا عصر، راننده تاکسی که در ایستگاه اش انتظار می مکیدی و برای یک مسافر زودتر حنجره می درید بیشتر مسافر داشت یا قطاری که هیچ کدام از کسانی که آن همه مسافر را سوار و پیاده می کرد راننده اش نبود. اما انتظار گودو، انتظار بزرگ است، بزرگ شده ی این انتظارهای کوچک، جهان می شکند، خُرد شده، پودر می شود، به هوا می رود و تنها به همان اندازه ی نامعلوم می ماند که در چشم گرد ات نقش می بندد و نمی بندد. مانند ِ جهان استراگون و ولادیمیر که تنها درخت جهان- صحنه ی انتظارشان معلوم نیست، بید است یا مجنون، درخت است یا درختچه یا بوته. با وجود “باحالی منظره” اش برای استراگون و پرسش برانگیزی درخت، یک بار مطمئن اند آن جا بوده اند، یک بار شک دارند و یک بار مطمئن اند هیچ گاه آن جا نبوده اند. قبلن که به یاد نمی آورند دیروز بوده یا خیلی وقت پیش تر. مثل امروزشان که فردا معلوم نیست امروز دیروز بوده یا شصت سال پیش. در جای باحالی که برای ولادیمیر شبیه یک گنداب است.
زمان گویی از هر دو سو کش پاره کرده و در فاصله ی یک صبح تا ظهر یا یک ظهر تا عصر فشرده شده. یک صبح تا ظهر یا ظهر تا عصری که قرن ها به طول می انجامد. زمان تنها به اندازه ی لب به لب پرتگاه های مکان گسترده است. روزاش را با شب و شب اش را با روز می توان خواند. اگرچه ولادیمیر می تواند به یک میلیون سال پیش اش بیاندیشد و پوزو از شصت سال پیش و خاطره ای از برده گی لاکی را به یاد می آورد. زمانی که فردا از صفر شروع می شود تا اندازه ای که بتوان در آن انتظار کشید.
لاکی و پوزو از دیواره های جهان بالا آمده و وارد صحنه می شوند، زمان برای آن ها آغاز می شود و آن گاه که مکان برای آنان تمام میگردد از لبه های زمان به پایین پرتاب می شوند و فردا دوباره بالا می آیند از سویی و از سوی دیگر پایین می روند.
پوزو برای مردان منتظر، چند لحظه بیش نیست. چند لحظه اشتباه گرفتن با گودو، ترس، دوستی، شوخی، تعارف، دشمنی… چند لحظه بعد او را بازخواست کردن و متنفر شدن.
لاکی برای مردان منتظر، چند لحظه است. یک حمال. حمالی که برای حرف زدن باید دستور بگیرد، حتا برای فکرکردن یا رقصیدن. چند لحظه تعجب، دلسوزی، ترحم، لاکی را انسان فرض کردن، تاسف خوردن، خجالت کشیدن و خجالت دادن. لاکی حق اش را نمی شناسد یا تمام و کمال نمی خواهد تا همان باریکه ی حقی که دارد را حفظ کند. چند لحظه کمک کردنف لگد خوردن، فحش دادن و بی زاری. لاکی که حمال پست بی ارزش دانایی است، پس از اجازه گرفتن که منطقی تر از همه می تواند حرف بزند. منطقی که شاید مانند داستان دزد و ناجی یا انگلیسی و فاحشه خانه تنها برای تحمل انتظار گودو ساخته شده است. هر عملی جز انتظار کشیدن یا غیر عقلانی است یا آمده تا وحشت انتظار را فرو نشاند. نیامدن گودو آن ها را به وحشت می اندازد. وحشتی که مدام مخفی می شود. می ترسند و داستان می سازند. می ترسند و فکر می سازند. استراگون از این که خبری نیست و کسی نمی آید و برود، وحشت می کند و ولادیمیر از پوزو می خواهد تا لاکی “فکر کند”، تا شاید وحشت انتظاری که مدام به تعویق می افتد، کوتاه شود.
وحشت ِ انتظار و انتظار وحشت زایی که گودوی خودساخته می سازد. گودویی که دیده نشده و زمان ی خرد شده ی خورد خورد در او می دهد و بزرگ اش می کند، مکان ِ دور رفته ذره ذره ی گوشت و پوست و خون ِ گودو می دود، بد شکل و بد قواره مدام گنده تر اش می کند. گودو را می شود شناخت، می شود با پوزو اشتباه اش گرفت، می شود وقتی فهمیدی پوزو، گودو نیست، مطمئن بودی او را با پوزو اشتیاه نگرفته ای، می توان با او حرف زد، برای او خانواده، دوست، ماموریت، دعا، کتاب و حساب بانکی تصور کرد؛ در حالی که هنوز او را ندیده باشی! دی دی و گوگو به همان خوبی گودود را می شناسند که او را نمی شناسند. گودویی که آینده ی گوگو و دی دی را در دست دارد. آینده اش که به شکل گودو در می آید. تمام و کمال.
گوگو و دی دی و ما تا ابد کنار ِ آن درخت، در انتظار گودو خواهیم ایستاد. در انتظاری به وسعت تاریخ انسان که زمان ِ کش پاره کرده، از آن خبر ندارد.
ابوذر عزیزی؛دانش آموخته عمران، نویسنده و فعال فرهنگی