هنر تئاتر؛ صحنه ای در اختیار “دیگری”(otherness) برای مقاومت در برابر نظام همسان ساز و قالب ساز است. تئاتر در مقابل آنچه “بازتولید مکانیکی اثر هنری” به زعم والتر بنیامین هست، قد برمی افرازد و شکلی از “نه” گفتن به قواعد مستعمره ساز جهان را معنا می بخشد. تئاتر در کارکردی کاتارسیس گونه (رستگاری بخش) سوژه ها را استحاله (دچار تحول درونی) نموده و به طور موقت تمام سیستم های ایدئولوژیک را دچار سکته، وقفه و لکنت می کند. به مانند جهان سینما نیست که خداوندگاری (؛ کارگردان) در رابطه ای یک طرفه همواره به حذف و تعدیل لحظات بازی یک بازیگر بپردازد، بلکه در جهان تئاتریکال این بداهه ها، لکنت ها، تپق ها و فاصله گذاری ها هست که گونه ای مقاومت را برساخته می کند و به طور بی واسطه ای درون فضا رها می سازد. و یا از سویی دیگر این گونه نیست که تماشاگران بتوانند با فشردن دکمه ای، جریان مداوم تصاویر را قطع کنند یا دچار پیام بازرگانی شوند، تماشاگران نیز در تئاتر با جریانی هم نفس می شوند که به طور عمیقی در مظان اتهام و خطاب قرار می گیرند؛ به مانند نمایشنامه “اتهام به تماشاگران” اثر پتر هاندکه. تماشاگر به طور گستاخانه ای استیضاح می شود و وقتی از سالن تئاتر به بیرون می رود، سوژه ای درهم شکسته و بحرانی یافته، داغ شده و از خود بی خود شده است.
جهان تئاتریکال مبتنی بر استعاره هایی نیست که مبدل به نشانه و ایماژ شده باشند( به مانند سینما یا عکاسی)؛ بلکه به تمامی مبتنی بر “متن” و ” کلمات” هست. جریان بی وقفه ای از “کلمات” که در دیالوگ و گفتگویی درونی شده میان بازیگران، اشیا، موقعیت ها و تماشاگران رد و بدل می شود. ازهمین رو دیالوگی که هم نفس با تماشاچی گفته شده است، می تواند تا ابد در ذهن تماشاچی به حیات خود ادامه دهد. در قسمتی از تئاتر درانتظارگودو اثر ساموئل بکت می آید: (( ولادیمیر: اگه فکر میکنی بهتره، میتونیم از هم جدا بشیم….استراگون: حالا دیگه خیلی دیره …. سکوت …. ولادیمیر: آره حالا خیلی دیره …. سکوت …. استراگون: خب، بریم؟ …. ولادیمیر: آره، بریم …. حرکت نمیکنند …. )) این کلمات همانطور که از قلم نویسنده روان شده، از زبان بازیگران در صحنه منتشر می شود و در ذهن تماشاگران به حیات خود ادامه می دهند. کلماتی که هرگز به نظم نمادین تن نمی دهند و همچون خراشی و ضربه ای می شوند بر جریان عادی زیست روزمره. تئاتر به مثابه مقاومتی خود را بروز می دهد که به زعم ژولیا کریستوا از درون کلمات در آستانه درب قرار می گیرد؛ آستانه ای که نه در درون خانه و نظم نمادین آن هست و نه در بیرون از زبان قرار می گیرد.
جهان تئاتریکال جهان فروافتادن پرسوناها و ماسک ها هست، آن چنان که جهان بر چهره نهادن صورتک ها هم هست. جهان تئاتریکال عمیق ترین پارادوکس ها و تناقض های جهان انسانی را با خود همراه دارد. اگر دیگر هنرها در خود میزانی از این پارادوکس ها را حمل می کنند، اما در تئاتر، هویتی بحرانی برساخته می شود که جنگ و نزاع واقعی و بدون بازنمایی نیروهای درونی انسان هست. این نزاع عصیان گونه در تئاتر تا آنجا پیش می رود که انسان را منهدم می کند، ازهم می پاشاند و تکه تکه می کند. بازیگر تئاتر در این نزاع و عصیان درونی، در نوک پیکان قرار می گیرد تا آنجا که به مثابه خدا/حیوان یا به زعم جورجیو آگامبن به مانند “انسان مقدس / انسان نجس” استحاله می یابد که هم می توان او را تقدیس نمود و هم اورا کُشت. این تناقض و پارادوکس به عمیقترین وجه می تواند در صحنه تئاتر به نمایش و اجرا درآید. مانند واپسین پرده از نمایش “فاجعه” اثر ساموئل بکت؛ که بازیگر در میانه تمامی نگاه های تماشاچیان، دستورات مستقیم کارگردان که از میان جمع تماشاچیان صادر می شود و همچنین دیگر بازیگران و اشیا، بر بالای صندلی می رود و با نگاهی خیره و عصیان گونه و مقاومت بخش در برابر همه نظام های نمادین از پیش طراحی شده، ایستادگی می کند و زمان این فیکس شدن چنان تداوم می یابد که حتا تماشاچیان به گونه ای ناخوداگاهانه به دلداری او برمی خیزند؛ اما آیا سوژه ای که ازهم پاشیده و دارد با آگاهی مقاومت می کند، می تواند با خواهش تماشاچیان به زیر آید و آرام شود؟ چه بسا این همان پرسشی باشد که تمام این یادداشت می خواست آن را بحرانی کند.
عکس : نمایش ویتسک، کارگردان : رضا ثروتی