شکستن امواج Breaking the Waves
کارگردان: لارس فون تریه
بازیگران: امیلی واتسون (بس)، استلان اسکارسگارد (یان)، کاترین کارتلیج (دودو)، ژان مارک بار (تری)، آدریان پاولینز (دکتر ریچاردسن)
فیلمبردار: رابی مولر
تهیه کننده: اکسل هگلند، پیتر آلباک ینسن
محصول: ۱۹۹۶ دانمارک
برنده ی جایزه ی بزرگ داوران جشنواره ی کن، نامزد نخل طلای جشنواره ی کن، برنده ی جایزه ی سزار بهترین فیلم خارجی زبان، نامزد گلدن گلوب برای بهترین فیلم درام، نامزد گلدن گلوب برای بهترین بازیگر زن «امیلی واتسون»، نامزد اسکار برای بهترین بازیگر زن «امیلی واتسون»
خلاصه ی فیلم:
اوایل دهه ۱۹۷۰ در سواحل شمال غربی اسکاتلند، زن معصوم جوانی به نام بِس در یک روستا با یان، کارگر چاه های نفتی، به رغم مخالفت خانواده اش ازدواج می کند. تنها کسانی که او را به ازدواج تشویق می کنند دوستش دودو و بیوه برادرش هستند. بِس و یان رابطه صمیمانه ای دارند و زوج خوشبختی به نظر می رسند. با بازگشت یان به سر کار نفتی، بِس از او می خواهد از این کار دست بکشد اما یان کارش را ادامه می دهد. بِس طی راز و نیاز با خداوند از او می خواهد یان را نزد او بازگرداند و قسم می خورد حاضر است برای بازگشت او هر کاری را انجام دهد. اما یان طی حادثه ای فلج می شود و احساس گناه، بِس را فرامی گیرد. دودو که نگران بیماری کهنه بِس است از او می خواهد نزد پزشک برود اما دکتر ریچاردسن پزشک جدید روستا اعتمادی به بیماری ذهنی بِس ندارد. حال یان بهتر نمی شود و از کمر به پایین فلج باقی می ماند. یان پس از مدتی از بِس می خواهد او را ترک کند و زندگی عادی اش را از سر بگیرد ولی مادر بِس به او می گوید بِس را از کلیسا اخراج خواهند کرد. بِس توسط مردی وحشیانه مورد حمله قرار می گیرد و روانه بیمارستان می شود. یان در بیمارستان به دیدار بِس می رود و وقتی بِس درمی یابد حال او بهتر نشده، می میرد. دکتر ریچاردسن برای اهالی روستا از پاکی و خوبی بِس می گوید و حال یان هم به طور معجزه آسایی بهبود می یابد. یان جسد بِس را می رباید و به دریا می سپارد. بِس سرانجام به آرامش دست می یابد. چون یان نیمه شب از خواب برمی خیزد و آسمان اقیانوس را سرشار از صدای ناقوس های کلیسا می یابد.
کلامی درباره ی فیلم:
۱. برگمان: من خیلی مذهبی بودم و به «خدا» به نوع بسیار عجیبی ایمان داشتم. تعلیم در نسل من بر مبنایی وحشتناک استوار شده بود: یک وجدان بد. می بایست همیشه محکوم به داشتن وجدانی بد باشید، زیرا یک انسانید. هر یکشنبه در کلیسا می گویی: «من انسانی مملو از گناهم». همه تعالیم مبتنی بر آن بود که به خاطر گناهانتان شما را دارای وجدانی بد بداند، برای کارهایی که نکرده اید و کارهایی که مرتکب شده اید.»
«بس» با نگاه معصوم و کودکانه ای که به دنیا دارد می تواند با خدا ارتباط از نوعی نامتعارف برقرار کند. خدایی که از زبان خود بس با او حرف می زند. در کارها هدایتش می کند. او را تایید و در مواردی نکوهش می کند. اما این عدم تایید می تواند ریشه در آموزه های دینی او داشته باشد او در خانواده ای مذهبی زندگی می کند و به قول کشیشی که او را به عقد «یان» درمی آورد چند بار نیز خودش را وقف و کلیسا را تمیز کرده ست. اتفاقی که برای یان می افتد و او را در گرداب عذاب وجدان ناشی از اصرار بی مورد از خدا برای برگرداندن یان می کند، همان تعلیمی که برگمان آن را وحشتناک می پندارد نیست؟ همان ایمان عجیب نیست؟ بس، کودک معصومی ست که بزرگ شده. چرا باید با این عذاب وجدان دسته و پنجه نرم کند که عامل فلج شدن یان اوست؟ فقط به واسطه ی اینکه از خدا خواست که هر چه زودتر یان را به پیش او باز گرداند. چرا باید عذاب بکشد؟
۲. فون تریه: «باور عمومی این ست که همه ی مردم کم و بیش به طور مساوی امکان تشخیص خوب و بد را دارند. اما اگر چنین ست پس چرا دنیا به این صورت ست؟ چرا نیت های خوب والدین من به هیچ جا نرسید و چرا نیت خوب خود من به جایی نمی رسد؟»
کیشلوفسکی: «پایه ی بدبینی من از یک درک عمیق ریشه می گیرد که اهداف خوب، غالبن به اعمال بد تبدیل می شوند. جهنم مکانی است پر از نیتهای خوب.»
بس، این شخصیت معصوم و بچه گانه به همه چیز با دیدی دیگر نگاه می کند. نگاهی که اجازه می دهد، عرف جامعه به او به عنوان شخصی که دارای اختلال روانی و یا دیوانه ست نگاه کند. گرچه در انتهای فیلم دکتر ریچاردسون با گفتن این مورد که مشکل بس «خوب بودن» او بود واقعیت را برای همه روشن می کند. ولی دیگر بس نیست. مرده ست. خوب بودنی که باز هم مخالف عرف جامعه می باشد. خدای بس با او حرف می زند. مهربان ست. متفاوت با خدای کشیشان. درک خدای بس برای کلیسا نامانوس و نامفهوم ست. بس برای یان که عاشقش ست کاری را که می خواهد انجام می دهد. کاری خارج عرف.گر چه سخت ست پذیرش این عمل ولی او عاشق یان ست. او در هنگام رابطه با دیگران فقط یان را می بیند. یک جور عبور و گذشت از مرحله ی زمینی-انسانی و رسیدن به مرحله ی والاتری که جز یان کسی را نمی فهمد. برای همین معجزه ی انتهای فیلم در فیلم به زیبایی جا می افتد و حالتی کلیشه ای و شعاری به خود نمی گیرد. این اتفاق شباهت به فیلم «اردت» کارل تئودور درایر دارد. دیگر بزرگ سینمای دانمارک در دو نسل قبل از فون تریه. که فون تریه ادعا می کند خیلی تحت تاثیر او بوده ست و دیدگاه مذهبی او را به خود نزدیک می داند. می گوید: فکر می کنم به همه چیز مانند درایر نگاه می کنم. نگاه مذهبی درایر در جوهره اش جنبه های انسانی را تشدید می کرد. او هم در فیلمهایش همیشه از مذهب می گفت. ممکن است او نیشی به کلیسا بزند، اما حضور خداوند را در هر شرایطی فراموش نمی کند. درایر درباره ی فیلم خودش می گوید: «هدف فیلم من، شکل دادن تدریجی پذیرش معجزه در دل تماشاگر، یعنی باور او به برداشت مولف از معجزه است. برای این که تماشاگر به آرامی پذیرای روحیه ای عارفانه، رازآمیز و دینی شود، حس خاص اندوهی مالیخولیایی، از آن دست که در هر مراسم به خاکسپاری پدید می آید ضرورت داشت. اگر بتوان تماشاگر را به این حد از آرامش و درون گرایی رساند، دیگر او آسان خودش را به معجزه خواهد سپرد. چرا که به مرگ اندیشیدن، اندیشه به مرگ خویش است، و همین سبب می شود که آدمی ناآگاهانه امید به معجزه را دامن بزند. در این حالت، روحیه ی دیرباوری و شک از میان می رود. در فیلم من تماشاگر از یاد می برد که به تماشای یک فیلم نشسته است. باید تشویق شود (و شاید بهتر باشد بگویم باید سِحر شود و چنین بیندیشد) که در حال تماشای کنشی مقدس است، تا هر ناباوری اش بی اثر شود، و دیگر خاموش در انتظار نماند.» این چیزی غیر از آنی ست که فون تریه در فیلم خود نشان می دهد؟ معجزه ای که رقم می خورد. بس خود را قربانی یان می کند.
۳. ایثاری که بس می کند (نام اپیزود نمایش داده شده در فیلم هم ایثارست) به گونه ای می تواند یادآور ایثاری که الکساندر در آخرین شاهکار تارکوفسکی انجام می دهد، باشد. همان اعتقادی که تارکوفسکی در مورد ایثار و ایثارگری دارد را در عملی که بس انجام می دهد مشاهده می کنیم.
تارکوفسکی: «چنین اقدامی در تضاد با خودخواهی است. یعنی کسی که این کار را انجام می دهد در یک وضعیت وجودی، ورای هر رویداد طبیعی و منطقی عمل می کند و از جهان مادی و قوانین آن رهایی می یابد. از این دو عمل او باعث تغییر و تحولات محسوسی می شود دنیایی که فردی فداکار و یا ایثارگر در آن سیر می کند، مغایر با تجربیات اکتسابی ماست، و یقینن واقعیتی انکارناپذیر است.» فون تریه در مرز بین برگمان و تارکوفسکی در حرکت ست. خدای برگمان سکوت می کند و انسان احساس تنهایی و عدم ارتباط با او می کند. یک جور عدم اشتراک. در صحنه ای از فیلم، بس- که همیشه با خدای خودش صحبت می کند و خدا هم از زبان بس با او- دیگر صدای خدایش را نمی شنود. یعنی برگمانِ «نور زمستانی». و در انتها هم متوجه نمی شود که یان به واسطه ی معجزه ی او زنده می ماند. وقتی معجزه رقم می خورد تارکوفسکی به میان کشیده می شود و شاهکارش «ایثار». شاید تفاوت به زعم نگارنده بین عمل الکساندرِ«ایثار» و بسِ «شکستن امواج» انجام می شود در این باشد که: الکساندر ابتدا معجزه را دید و نجات را مشاهده کرد، سپس به نذری که کرده بود اقدام ورزید. در حالی که بس اقدامش را انجام داد تا به معجزه بینجامد. گرچه هیچ گاه نفهمید که یان بهبود یافته ست. می دانست حضورش در آن کشتی وسط آب ها مصادف با مرگش خواهد بود. مرگی خود خواسته. چون «دودو» به او گفت که یان در حال مرگ ست و بهبودی در او مشاهده نمی شود و بس که از همه جا رانده شده ست و حتا کشیشان کلیسا هم حاضر به پذیرش انسان درمانده ای چون او نبودند تن به خودکشی خودخواسته ای می دهد تا که شاید در دنیای دیگری بتواند با یان زندگیش را ادامه دهد.
۴. صدا و حضور ناقوس ها در انتهای فیلم، دعوت خداوند و پذیرش حضور بس ست. اویی که به قول دکتر ریچاردسون جرمش «خوب بودن» بود. ناقوس هایی که جایی در کلیسا نداشتند، حالا در اوج آسمان در جایی که وقتی بس با خدا صحبت می کند به آن سو می نگرد، نواخته می شوند تا بشارتی باشد برای روح معصوم و کودکانه ی بس که در امواج شکسته ی اقیانوس آرام خفته است.