برای من رفاقت همواره در دقایقی خود را معنا کرده است و بدنم را به گز گز انداخته و موهای تنم را سیخ کرده که از قضا شرایط مادی هر نوع ابراز محبت ناممکن بوده است: یعنی درست در لحظات فقدان ِ شرایطِ تحمل ِ ادراکِ رئالیسم ِ نکبت بار ِ این جهان در آن اوج دردهای مهیب که از زمین و آسمان بر جسم و جانم حمله کرده اند.
لحظاتی که یافتن مرز بین “دوستی” و “رفاقت”، چیزی جز شقاوت و بلاهت یا ترکیبی از هر دو نبوده است: هرگز نپرس که مرا دوست داری یا نه! این سوال جنایت علیه رفاقت است
بر خلاف تصور رایج این روزها که همه اقسام روابط در نوعی سرخوشی و لودگی و دورهمی و از تنهایی به در آمدن و کندن و مالیدن خلاصه شده؛ رفاقت همواره از جایی رخ می دهد که با هیچ جنس منطق ِ میانمایه و فرصت طلبانه ی “لذت بردن به هر قیمت” ، سر سازگاری ندارد.
لحظه اوج رفاقت، در سرحدات یک بحران رخ می دهد؛ در دقایقی که دیگر هیچ امیدی باقی نمانده و از قضا رفیق یا رفیقان برای تزریق ِ دروغین ِ امیدی که نیست، گرد ات نیامده اند یا تو به آغوش شان پناه نبرده ای، بلکه یا “حضور” ندارند یا “سکوت” کرده اند.
رفاقت؛ مکانیزمی برای پر کردن زمانی که به این سادگی ها نمی گذرد نیست، نه آن کسی ست که تو را در شبی ملال زده به میهمانی های تکراری می برد، نه آن که بی دلیل و با دلیل با تو می خندد، نه آن لوده ای که هر جا بساط مسخره بازی مهیاست، روی شانه هایت ولو می شود و نه آنکس که موسیقی های خاطره انگیز را بر حسب حال و هوای گردشی شبانه “تنظیم” می کند
رفاقت یک “راه حل” نیست؛ یک “مسئله” است: یک مسئلۀ بغرنج، پیچیده، چند لایه و پر دامنه نسبتی عجیب که حتا گاهی در “غیاب” اش معنا می یابد، در لحظۀ دست و پا زدن ِ بی حاصل در مغاک، در لحظه ای که هیچ چیز تسکین بخش نیست
در این لحظات است که رفاقت، از طریق “خود را از دسترس خارج کردن”، “پیچاندن”، “رو برو نشدن”، “هم پای تو نگریستن”، “سر حال نیاوردن” و ای بسا از دل یک سکوت ممتد از پشت خط تلفن پر خش خش، خود را معنا می بخشد.
در تجربه من، رفاقت غریب ترین و ناب ترین جنس ارتباط با جهانی بوده است که از ذره ذره اش همواره بیهودگی، درخشش کم مایه ی نوری فسفرین و مرگ اندود، و از همه بیشتر عریانی “منفعت” را ادراک کرده ام.
موجودی سخت، وسواسی، نچسب، نا امید و عاری از هر نوع طنازی به موقع و به گاه، که بر اساس یگانه اصل ِ همه گیر ِ “فقط لذت ببر”، بی شک نباید معنای “رفیق بودن” را ادراک کرده باشد.اما من این تجربه ی بکر و یقینی را بارها کرده ام؛ تجربه ای که در آن “جهنم، حضور دیگران نبوده است”
تجربه من از رفاقت، تجربه ای ست که در لحظات حدوث، هرگز با نوعی تطبیق زمانی از طریق ادراک حسی وجود و زمان در پیوند نبوده است: رفیق همان کسی ست که “وجود” دارد، حتی اگر “حضور” نداشته باشد. چیزی شبیه گذاشتن دستخطی لای درز درخت و دیوار، و برداشتن آن پس از مدت ها، بی آنکه امیدی داشته باشی که برایت چیزی گذاشته باشند. به این معنا می توان رفاقت را نه یک حضور پر سر و صدا که نوعی غیبت تسلا بخش دانست. غیبتی که اثبات می کند رنج تو آنقدر مهیب بوده است که رفیقان حرمت ات را با دلداری های تصنعی و همدردی های باسمه ای نشکسته اند: آنها به حرمت درد تو، غایب بوده اند. برای من تصاویری از این رفیقان همواره مایه ادامه دادن بوده است:
رفیقانی که می دانستند اگر معشوق ات را جباران بربایند و تو نتوانی حتا در آیین دسته جمعی “زنده نگه داشتن یاد و خاطره” اش شرکت کنی، تنها کاری که از دست شان ساخته است، آن است که به سراغ ات بیایند، در کنارت بنشینند، سکوت کنند، جُم نخورند، “راه حل” ندهند، تسکین ندهند و حتا نپرسند که چرا روزهاست لب به غذا نزده ای؟ چرا بو گرفته ای؟ چرا شبیه اجسادی شده ای که هنوز جواز دفن ندارند؟ چرا و چرا و چرا؟
همانانی که می دانند اگر رنج مهیب باشد، باید چشمان شان را از تو مخفی کنند
همانانی که نمی آیند تا تنها نمانی