۱.”مقاومت؛ آفرینش است.”
زندگی؛ مقاومت است.
“عشق؛ زندگی است.”
۲. عشق؛ آفرینش است. آفریدن جهانی که توسط دو پرانتز، از دیگر جاهای جهان جدا شده و در تعلیق معنایی ـ مفهومی خود، امکان میدهد که واژگان و مفاهیم معناداری را به فرهنگ واژگان بیافزایند. عشق، آفرینش گر اساطیر، نشانهها، دلالتها و واژگانِ بسیاری بوده که خود را خارج از فرهنگ رسمی و هنجارهای دگم استبداد معنا میکرده است. و بنابراین همینجاست که همانطور که عشق؛ آفرینش است، مقاومت نیز به زعم ژیل دلوز، متفکر فرانسوی، کار آفرینندگی را برعهده می¬گیرد.
۳. عشقهای بزرگ، استعلایی، عرفانی، ماوراء انسانی؛ چیزی در ردیف دروغهای بزرگ دستگاه تاریخی استبداد است که با این معنا و مفاهیم عزلتگراو تنهاییآفرین، نقش غریزهی زندهگی (اروس) را در عشق میکُشد و آن را در ساحت معنایی غریزهی مرگ (تاناتوس) در بند میکند و قوهی آفرینشگری عشق را به ورطهی مرگ، نسیان، درد و…میاندازد. اساسن ایدهئولوژیهای تاریخمدار توتالیتاریسم، دست در کشتن عشقهای زندگیبخش و کوچک دارد. آنها را استحاله کرده و عاشق و معشوق را به مفاهیم ذهنی و ایدهآلیستی بیمار میکند. بیماریای که مرگ تدریجی را به همراه میآورند. بدبختی مطلق میشود و درد بیدرمانش نام مینهند. همان¬گونه که توتو روایت “سینماپارادیزو”، عشق به النا را بر روی سنگفرشی کوچک معنا می¬بخشد و نه در شاهراه¬های دوردست می-جوید.
۴. «زندگی را از نخست برای من بد ترجمه کردند؛ زندگی را یکی مرگ تدریجی نام نهاد یکی بدبختی مطلق نام نهاد یکی درد درمانناپذیرش خواند. و سرانجام یکی رسید و گفت:«زندگی به تنهایی ناقص است، تا «عشق» نباشد«زندهگی» تفسیر نمیشود.» (احمد شاملو ـ قطعه «سکوت»)
۵. «وحدت وجود دو عاشق و معشوق» از آن قاعدههاییست که استبداد ذهنی مردسالار و نظامهای توتالیتر از آن دم میزنند. «وحدتی» که به ناچار این زن است که باید در وجود «مرد» حل شود. حکمی که در سطوح گفتمانی این حاکمیتها، به یگانگی مردم و مفعولان در وجود الهی و منزه حاکم میانجامد و چنان مفعولان شیفتهی پادشاه و سلطان فاعل میگردند که وجود و فردیت خود را میبازند و روحاشان در روح جمعی استبداد استحاله گردیده و به نوعی با بازتولید «انسانهای هیچکس» به زعم هانا آرنت؛ فیلسوف سیاسی آلمانی مواجه میشویم، عشقهای بزرگ و استعلایی در نظامهای توتالیتر و پدرسالار، به سوی یگانگی و وحدت به گفتهی قدما میل میکنند و به گونهای ثباتدهنده و نگهدارندهی این حاکمیتها بوده است.
۶. «باید دُر گرانبهای [حاکم] را به قطعه مدفوعی متعفن تبدیل کنیم» آنچنان که ژاک لاکان؛ روانکاو فرانسوی در تحلیل وضعیتهای روانی کودک در دوران رشدش میگوید، این پدر است که به مثابه دیگری کوچک بر رابطهی عاشقانه (اروتیک) فرزند با مادرش همواره سلطه دارد و با رشدش به سنینی بالاتر و روبهروشدن با قواعد و دستورات جامعه (دیگری بزرگ) مجددن این شکست را بر دوش کشیده و مغلوب عقدهی مرگ هنجارهای حاکم میگردد. عشق، تنها مقاومتیست که میتواند غریزهی زندگی او را فعال نگه دارد، عشق، خلافِ دستورات و هنجارهای حاکم سعی در استحالهی فرهنگ مرگ به زندهگی دارد. عشقی که با شادی، خنده، مکالمه و کارناوال (به¬زعم میخاییل باختین؛ منتقد ادبی روس) همراه است نه عشقی که بر اساس قواعد دیرینهی تاریخ استبداد براساس تنهایی، غم، هجران و تک¬گویی همنشین است. رهایی، خنده، شادی، گفتگو، چندصدایی و مقاومت عشقهای ضدهنجار، غریزهی زندگی را احیا کرده و ریشههای تاریخ ذهنی استبداد را لرزان و سست می¬کند. عشق و زندگی¬ای که در فیلم “شکلات” و “لبخند مونالیزا” می¬شود پی¬اش را گرفت و با آن به ادبیات و موسیقی کارناوالی فرهنگ کولی¬ها ره برد.
۷. عشقهای معروف به زمینی به شدت به واقعیت و راستی نزدیکترند، عشقهایی که در عرقریزی روح دو عاشق، نهایتن به انسانیت و آزادی گره خواهد خورد و در مقابل عشقهای اهورایی، چیزی جز فریب و دروغ دستگاه رسانهای ـ تبلیغاتی استبداد ـ توتالیتاریسم نیست که در پایان به از خود بیگانگی انسان و هیچ شدن او میانجامد. عشق زمینی بر مبنای «عقلانیتی مفاهمهای» به زعم یورگن هابرماس؛ اندیشمند مکتب فرانکفورت پایهریزی شده که به سمت رهایی و آزادگی گرایش دارد. لذا عشقهای استعلایی در کهکشان اندیشههایی مبنی بر عقلانیت ابزاری «نظامهای بسته» و اتوریته قالببندی شدهاند که چیزی جز ریا، فریب و سوء استفاده در نهان ندارند. قلب استبداد در مفاهیم تاریخی و دگماش میتپد که برای رهایی ـ آزادی انسانی، باید به قلب آن تاخت.
۸. دستگاه اخلاقی توتالیتاریسم بر مبنای همان مفاهیم تاریخیاش بنیاد گرفته که احکام آن نیز در همان فضا و اتمسفر مانایی مییابند. خوردن میوههای ممنوعهی استبداد چیزی جز گناه و عقوبت به همراه نمیآورد؛ انسان دربند توتالیتاریسم و دستگاه اخلاقیاش همواره با معضل گناه لذت روبهروست. همواره انسان مفعول نظام توتالیتر را در همین مفصلبندی نگه میدارند و درک او را تا این پایه شرطی و نازل نگه میدارند. هژمونی هنجارهای روانی ـ ذهنی استبداد تا آن پایه قدرت دارد که همواره انسان مفعول یا مرعوب عقوبت اعمالاشان نگه میدارد و او را از هرگونه مقاومت و ایستادگی منع میکند، آنگاه که باید تسلیم و منفعل او باشد.
۹. تنوع زیست و تکثر معنایی و مفهوم زندگی در دوران معاصر، ما را به اجبار به سوی خلاقیت و تدارک «چشم مرکب» به زعم محمد مختاری؛ اندیشمند ایرانی، راهنمایی میکند. «چشم مرکب»ی که «انسانهای تکساحتی» را در استحالهی آفرینشگرانه به «انسان چندساحتی» مبدل میکند که زندهگی میکند، عشق میورزد، مقاومت میکند و مرعوب و مفعول هیچ ایدهی حاکم و فاعلی نمیگردد.
عنوان مقاله، نام رمانی از حسین سناپور