خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سیدقاسم یاحسینی: منوچهر آتشی پائیزانه زیست! در پائیز آمد، دوم مهر ماه ۱۳۱۰، و در پائیز هم رفت، ۲۹ آبان ۱۳۸۴. دو سالی از شناسنامهاش بزرگتر بود، کما این که برای استان کوچکی چون بوشهر هم بزرگ بود. «از اهالی امروز» هم بود! در این سالهای بدون آتشی من کم مقاله ننوشته و سخنرانی نکردهام. خوشبختم که اتوبیوگرافی (خود شرح حال) او را هم بنده تهیه کردم؛ در قالب یک گفتوگوی بلند که در سال ۱۳۸۴ با عنوان «آتشی در مسیر زندگی» توسط انتشارات شروع در بوشهر چاپ شد و هنوز هم در همان چاپ اول مانده است!
در این «سالهای بدون آتشی»، من از ابعاد مختلف و در مجالس گوناگون درباره ابعاد مختلف زندگی شخصی و کارنامه فکری و ادبی او سخن گفته و قلم زدهام؛ از «آتشی شاعر» و «آتشی مترجم» و «آتشی نمایشنامهنویس» و حتی «آتشی بازیگر فیلم» گرفته تا «آتشی معلم»، «آتشی روشنفکر»، «آتشی ژورنالیست» و چندین آتشی ریز و درشت دیگر!
منوچهر آتشی در ادبیات معاصر جنوب ایران، همان نقشی داشت/ دارد که نیما در شمال ایران ایفا کرد. آتشی خود را شاگرد و پیرو نیما میدانست. گرچه در غزل و قصیده و دوبیتی هم ید طولایی داشت و غزل را بهقول خودش سعدیانه و حافظانه میسرود؛ اما عمده اشتهارش به شعر نو و نیمایی بود. او را باید از جمله پیشگامان بومیسرایی در شعر جنوب نامید. کافی است دو کتاب اول شعرش را، «آهنگ دیگر» (۱۳۳۸) و «آواز خاک» (۱۳۴۶) و حتی «دیدار در فلق» (۱۳۴۸) را بنگرید تا بهخوبی تشخیص بدهید منوچهر شاعر تا چه اندازه تحتتأثیر فضا، اقلیم، جغرافیا و البته فرهنگ و آئینهایی جنوبی بوده است. او حتی این توان را داشت تا مسائل و زد و خوردهای روزمره سیاسی ـ اجتماعی روز مناطق روستایی را ساحت اسطوره بخشیده و به ماندگارترین شعرهای حماسی ـ تراژدیک معاصر تبدیل کند؛ نگاه کنید بهشعرهای «اسب سفید وحشی» و «ظهور» (عبدوی جط) و «عمو فایز»…
بدون هیچ تردید منوچهر آتشی از دهه سی تا نیمه اول دهه هشتاد قرن چهاردهم شمسی، برجستهترین، معروفترین و مشهورترین روشنفکر و شاعر بوشهری در سطح ایران بود. اگر از من، بهعنوان یک مورخ و بوشهرشناس پرسیده شود مشهورترین شاعران بوشهری در سطح تاریخ ادبیات معاصر ایران چه کسانی هستند، بدون تردید نام سه نفر را خواهم برد: فایز دشتی، منوچهر آتشی و علی باباچاهی.
اما ما با منوچهرمان چه کردیم؟ انقلاب که شد، رادیکالها و تندروها او را از کار در روزنامه «سروش» بازداشتند و خانهنشین کردند! حتی حقوق بازنشستگی او را قطع کردند! رها و گرسنه، چندی در تهران ماند، اما وسوسه کوههای پُشتکوه، پلنگهای دره دیزاشکن و طعم شرجی و گرمای بوشهر، آتشیِ میانسال را از تهران و پایتختنشینی به بوشهر کشاند؛ همان شهری که عاشقش بود و عاشق هم مُرد.
چندی «دوستان قدیمی» در پالایشگاه جم (ولیعصر فعلی) کاری حقیر برایش دست و پا کردند. دل خوش به آب باریکه و تکه نانی برای خود بود. نان بازویش را میخورد و صدها شعر میسرود. حتی دهها شعر از شاعران کُرهای ترجمه کرد. گاهی غزل هم میگفت. شبی که بهمنزل ما آمد، غزلی که تازه در روستای جم سروده بود را برایم خواند. غزلی که بهیک معنا میتوان تاریخ نمادین ناکامی روشنفکری در ایران و شخص آتشی نیز قلمدادش کرد:
چه مایه شوق، شگفتا در این سپنجی جای
مرا به پای سفر گشته این چنین زنجیر
قفس به وسعت دنیا اگر بُوَد، قفس است
چنان که مرغ گرفتار اگر همای، اسیر
که خواهد آمد؟ کی میرسد؟ چه خواهد گفت؟
که کس نگفته و نشنیدهای به دیّ و پَریر!
افق تهی است، میاویز چشم خسته در او
سراب تافته را برکۀ زلال مگیر!
نه هرچه، بال و پَر او را، عقاب و سیمرغ است
نه هرکه نعره زَنَد، هست در مقام بشیر
زچرخ چاره نجویی که مهر و ماه بلند
به سر دوند بر آونگ آن فلاخن گیر
نیاز بر درِ نودولتیان مبر زنهار
که زر نیابی و مانی از آبروی فقیر
اما باز همان «نارفیقان» -که آتشی در عبدوی جط از آنان نالیده بود- نگذاشتند آبِ خوش از گلویش پائین برود و از کار و کارگری در پالایشگاه اخراجش کردند. منوچهر چند صباحی دفتردار یک مؤسسه ساختمانی در بوشهر شد! چه شغل شاعرانهای! اما باز…
منوچهر ده سال آخر، بدترین سالهای تمام عمرش بود. هفتاد و چند ساله بود که برادرش باقر را، که آتشی در منزل او زندگی میکرد، چون خود خانه و کاشانه مستقلی نداشت، از دست داد. شهر برای منوچهر به قفس تبدیل شد. جایجای خانه و شهر بوی برادر میداد و این برایش تحمل ناپذیر بود. بیکاری و فشار اقتصادی هم بود. اگر همّت چند روزنامهنگار و «دوستان قدیمی» نبود، آتشی از گرسنگی، فقر و نداری مُرده بود.
منوچهر پیرانهسر و در حالی که هفتاد را هم سپری کرده بود، باز ناچار از مهاجرت از شهر مادرزادی شد و رهسپار دیار غربت گشت. از اقبال خوب، در تهران و در چند سال مانده بهعمرش، اندکی قدر دید. دوستان هنرمند، شاعر و نویسنده دورش دریختند و کمی تا قسمتی هوایش را داشتند. برایش حرمت قائل شدند. در «کارنامه» کاری گرفت و سرانجام هم «چهره ماندگار» شد.
اما منوچهر زائیده پائیز، تقدیرش برگهای زرد شده و خشک پائیزی و فصل برگریزان بود. اندکی پس از چهره ماندگار شدن، بیمار شد و چند روز بعد در بیمارستانی در تهران سلامِ حضرت عزرائیل را پاسخ داد!
ولی آن «نارفیقان» حتی بر پیکرش نیز رحم نکردند. «فردی ذینفوذ» در دَم و دستگاه! کارها کرد تا حتی جسد آتشی را بهبوشهر نیاورند و در خاک شرجی زده شهرش بهخاک نسپارد؛ اما خوشبختانه چنین نشد. مردم بوشهر در تشیع جنازه باشکوه شاعر بزرگ شهرشان نشان دادند که قدردان فرزندان آزاده خود هستند. آتشی را در کنار مقبره شیخحسینخان چاهکوتاهی، قهرمان شهیدِ مبارزه با امپریالیسم انگلیس در جنگ جهانی اول، بهخاک سپردند.
در پائیز آمد و در پائیز رفت؛ اما بهار، طراوت و «اسب سفید وحشی» را به شعر بوشهر و ایران هدیه کرد.
ما با آتشی بد کردیم. چرا؟ نمیدانم…