خبرها به شدت کوتاه، تلخ و گزنده هستند. خبرهایی که از ورزش می آید. خبرهای تلخی که از بیماران خاص می آید. خبرهایی که از سطح خیابان ها و موتورسوارها می آید. خبرهایی که از درگیری ها در فضاهای عمومی شهر در برازجان می آید. همگی یک وجه اشتراک دارند. اینکه آنچه که تکرار می شود؛ همانا جوانمرگی و مرگ جوانان شهر هست. چه شده است که درون این هزارتوی تلخ گرفتار آمده ایم؟
در این هزارتو حتا طبیعت هم انگار دست به کار شده و جوانان شهر را در خود می بلعد. آخرین و تلخ ترین خبر؛ سقوط کوهنورد بسیار جوان برازجانی؛ شادروان مجید مهاجری بود که داغ جدیدی را بر پیکره فرهنگ جوانان برازجانی نهاد. خبری که حاکی از آن هست که این جوانمرگی دارد به فرهنگ ریشه داری تبدیل می شود و امید به زندگی را به شدت پایین می آورد. آنچنان که در حوزه ورزش که حوزه سلامت و امید به زندگی هست، شاهد رخدادهای متعددی هستیم که بازیگر اصلی آن مرگ هست و نه زندگی. باید به تحلیل فرهنگ و جامعه ای پرداخت که چه چیزی در سرشت و نگرش شهروندان تغییر نموده است که به همین سادگی، جوانی که سالها تمرین کرده و در کارش حرفه ای شده، به کام مرگ فرو رود و بعد هم مسئولین و تحلیل گران به سادگی همه چیز را به گردن طناب، ریسمان و چیزهایی از این دست بیندازند. ساده انگارانه هست که همه چیز را مبدل به کاریکاتور نماییم و عمق فاجعه ای که در این سالها در حال رخ دادن و تکرار شدن هست، را نادیده بگیریم و از زیر بار مسئولیت بگریزیم.
وضعیت بهداشت و درمان در این فضا هم موقعیتی بهتر از این ندارد. چه جوانانی که به دلیل بیماری خاصی که دارند و به دلیل سیاستهای درمانی غلط در این سالها به محاق مرگ کشیده شدند. همین چند ماه پیش زرتشت دوانی، بیمار سرطانی در بوشهر بود و در همین هفته ها هم رسول بهروزی؛ بیمار دیابتی در برازجان دچار فرهنگ جوانمرگی شدند. این ناکارآمدی ها آنچنان تکراری شده که از فرط مکرر شدن، ملال آور شده و قبح اخلاقی آن هم به فراموش سپرده شده و به چیزی عادی و دم دستی مبدل شده است. جان جوانان به بازیچه ای برای فرهنگ جوانمرگی در برازجان و شهرهایی از این دست مبدل شده و جوانان به چه سادگی از دست می شوند.
تلخی تکرار جوانمرگی در فرهنگ روزمره مردم، سرمایه اجتماعی را به شدت می کاهد و امید به زندگی را به نومیدی استحاله می دهد. به این درگیری های خیابانی، تصادفهای موتورسواران را نیز اضافه نماییم، آنچه که مشهود است این هست که این فرهنگ نمی تواند از جوانانش به درستی و نیکی استفاده ببرد، جوانانش تنها چیزی را که در مالکیت خویش می بینند؛ همانا بدن و کالبد جسمانی اشان است و متاسفانه در این بازی نابرابر و ناعادلانه، جوانان از خودشان خرج می کنند و بدنشان را حراج می کنند. اگر سوگواری و غمگساری هم باشد، صرفن برای خانواده اشان است، جامعه و فرهنگ کلی شهر هیچ توجهی و مسئولیتی در قبال این وضعیت جوانمرگی برعهده نمی گیرد.
نماد و نشانه آشنای این فرهنگ جوانمرگی همین حجله های سبزی هست که سر هرکوچه و برزن برپا می شود و غم فقدان جوانی دیگر را یادآوری می کند. روی دیگر فرهنگ ریش سفیدی و پدرسالاری؛ همین فرهنگ جوانمرگی هست. وقتی که فرهنگ ریش سفیدی به مانند داستان رستم و سهراب در شاهنامه فردوسی دستش به خون جوانان وطن آلوده می شود و نسخه ای جز صبر کردن و سکوت کردن و حجله راه انداختن ندارد، متاسفانه فرهنگی به وجود می آید که در خود مراسم و آیینی را تکرار می کند که حکایت کننده معصومیت ازدست رفته جوانانش است؛ آنچنان که در سووشون و سهراب کشون رخ می نماید. روزی رستم با اسب و دشنه اش، فرهنگ جوانمرگی را سیراب می کند و روزی هم فرهنگ ناکارآمد استفاده از وسایل حمل و نقل باعث تکرار جوانمرگی می شود. این روند اجتماعی را اگر با کنار گذاشتن استثناها به آینده تعمیم ببخشیم، آن وقت با درد و رنج فراوان، خبرهایی از این دست، آنچنان تکراری و معمولی بشود که تک تک افراد این فرهنگ را نشانه برود. آن گاه هیچ کس در امان نخواهد ماند. این نتیجه تلخ و گزنده ای هست که می شود برای فرهنگی پیش بینی نمود که یاد گرفته خود را از زیر بار هر مسئولیتی در قبال دیگری و به خصوص جوانان می رهاند و در این فرهنگ هم کسی و یا چیزی نیست که او را به سوال بکشاند و از آن توضیح بخواهد. باید لحظه ای باشد که بتوان از این تکرار ابدی رنج رهایی یافت. باید تا پیش از آنکه تک تک جوانان شهر دچار این فرهنگ جوانمرگی بشوند، فکری اندیشید.