اهمیت یافتن فرهنگ
تکنولوژی های ارتباطی
از ۱۹۶۰ به بعد فناوری های جدید و تکنولوژی های ارتباطی کل دنیای ما را تغییر دادند، بحثی که از همان ابتدا مک لوهان[۳] تحت عنوان شکل گیری دهکده جهانی[۴] به کار می برد. ظهور این تکنولوژی ها فضایی را فراهم کرد که مقوله ارتباط به عنوان یکی از کانونی ترین مؤلفه های جهان ما شد. به تعبیر تامپسون[۵]، رسانه ای شدن فرهنگ[۶] چنان تأثیری بر حوزه فرهنگ گذاشت که باید گفت برای توصیف فرهنگ معاصر بهترین واژه رسانه ای شدن است؛ یعنی مهمترین ویژگی و برجسته ترین ویژگی فرهنگ معاصر ما غلبه رسانه هاست. تامپسون میگوید رسانه ای شدن یعنی در فرایند چرخه فرهنگ؛ یعنی چرخه تولید، توزیع و مصرف نمادها و معانی، رسانه ها و وسایل ارتباط جمعی همگانی اهمیت کانونی پیدا کرده اند و بیشترین سهم را ایفا می کنند.
تحولات اقتصادی
مسأله بعدی اهمیت یافتن فرهنگ تو حوزه اقتصاد است. تا قبل از ۱۹۶۰ حوزه فرهنگ، چه به معنای امور فرهنگی و فعالیت های هنری و فعالیت های مربوط به اوقات فراغت و فعالیت های مربوط به ادبیات و فعالیت هایی که کمتر به نیازهای اولیه بشر برمی کردند و بیشتر به نیازهای ثانویه و ارزش های فرامادی مربوط اند یا فرهنگ را به عنوان شیوه زندگی بگیریم و به عنوان کل عرصه نمادین زندگی، همه اینها تا پیش از ۱۹۶۰ حوزه هایی بود که توسط دولت ها حمات می شد و دارای استقلال مادی نبود. اما از ۱۹۶۰ به بعد در هر دو وجه فرهنگ، دنیا شاهد یک تحول عظیم شد. نمادها، چه نمادهای هنری و چه نمادهای غیر هنری، دارای یک ارزش مادی و اقتصادی وسیع شدند. هنر و فرهنگ مولد ثروت شد، نه فقط چیزی که باید از آن حمایت بشود، خودش مولد ثروت شد. صنایع فرهنگی، که بخشی از آن توریسم است، به یکباره به عنوان یکی از صنایعی که جزو چند صنعت اول که در تولید جهانی ثروت سهم مهمی را دارد، مطرح شد. یا صنعت علم ناگهان جایگاه وسیعی در جهان پیدا کرد؛ پذیرش دانشجو، خرید و فروش دانش و خرید و فروش و مبادله اطلاعات. دارایی های غیر مادی[۷] یا به اصطلاح معنوی خودشان مولد ثورت شدند. یا اینکه به تعبیر بودریار[۸]، اصلاً یک تحول در جایگاه ارزش ها به وجود آمد. بودریار ۳ ارزش را از هم تفکیک می کند: ارزش استفاده، ارزش مبادله و ارزش نمادین. ارزش مبادله این است که ما کالایی را مثلاً یک کفشی را، کلاهی را تنمان می کنیم تا تنمان را بپوشانیم، از گرما و سرما و طبیعت حفاظت کنیم خودمان را. این ارزش استفاده است. ارزش مبادله وقتی است که ما کالایی را می گیریم تا بفروشیم و از این دادوستد پولی دربیاوریم. بودریار معتقد است که انقلاب صنعتی باعث این کار شد؛ یعنی بعد از انقلاب صنعتی ارزش مبادله اهمیتی بیشتر از ارزش استفاده پیدا کرد. اما بودریار اشاره می کند از ۱۹۶۰ به بعد ارزش نمادین بر ارزش مبادله و استفاده غلبه پیدا کرد؛ یعنی کالاهایی را که امروزه می خریم بیش از آنکه برای استفاده باشد و بیش از آنکه برای فروش و سود باشد، ارزش زیباشناسانه و نمادین و معناییش برای ما اهمیت پیدا کرده است؛ ما پول بابت معنای کالاها می دهیم. ما به طور شبانه روز انبوه لباس هایی را می خریم، در حالی که اصلاً لباس نیاز نداریم. یا ممکن است انبوه کتاب هایی را بخریم که هیچ وقت آنها را نمی خوانیم. بنابراین ارزش نمادین به عنوان کانون مبادلات انسان ها قرار گرفت و درنتیجه به فرهنگ یک جایگاهی داد.
تحولات سیاسی-اجتماعی
بحث بعدی اهمیت پیدا کردن فرهنگ در حوزه سیاست و حوزه اجتماع است؛ اهمیت پیدا کردن شهروندی فرهنگی است. در اوایل قرن ۱۹ ما شاهد طرح شهروندی مدنی هستیم. بعد از آن در اوایل قرن ۲۰ شهروندی اجتماعی است، و بعد شهروندی اقتصادی. آخرین مرحله تحول این مفهوم، شهروندی فرهنگی است؛ یعنی شهروندی بر مبنای اینکه شهروند نه تنها دارای حقق مدنی است، نه تنها دارای حقوق اقتصادی است، نه تنها دارای حقوق اجتماعی است، بلکه حقوق فرهنگی هم دارد. حقوق فرهنگی در نگاه های اولیه، حق کپی رایت و حق مالکیت فکری و امثال اینهاست، در مراحل بعد اشاره دارد به حق سبک زندگی، حق متفاوت بودن، متفاوت زیستن و برمی گردد به اینکه هویت ها به مثابه حق برای افراد و شهروندان به رسمیت شناخته شد. هویت زنانگی، هویت نژادی، هویت جنسیتی، اقلیتی، قومی، زبانی و از این قبیل. یعنی ما امروز زمانی که در مورد جامعه صحبت می کنیم دیگر واژه فرهنگ لق لقه زبان همه آدم ها شده است. از فرهنگ رانندگی گرفته تا فرهنگ نان خوردن، راه رفتن، فرهنگ لباس پوشیدن، فرهنگ سخن گفتن و هر چه بخواهید می توانید به این فهرست این اضافه کنید. این فضای جدید، فضائی است که مفهوم مدنیت و زندگی اجتماعی حول حوزه فرهنگ می چرخد.
حوزه سیاسی سقوط شوروی سابق، نشانه مهمی بود از ظهور یافتن تلقی جدیدی از فرهنگ. به هر حال بعد از ۷۰ سال شوروی نتوانست این اقوامی که برای تشکیل امپراطوریش سرکوب کرده بود را قانع کند که اینها متعلق به یک هویت کلی به نام شوروی هستند.
بحث دیگر در حوزه سیاست، توسعه و الگوهای توسعه بود. در ابتدا، الگوهای توسعه الگوهای اقتصادمحور بودند. بعد از آنکه این الگوها نتوانست توسعه همه جانبه را محقق کند، بحث توسعه پایدار به وجود آمد، بحث توسعه منابع انسانی به وجود آمد. اهمیت یافتن مفهوم منابع انسانی اشاره به این داشت که تنها پول و ثروت به تنهایی نمی توانند زمینه ساز توسعه باشند.
تحولات معرفت شناختی و روش شناختی
مجموعه تحولات معرفت شناسانه و فلسفی و روش شناسانه هم در دنیا به وجود آمده بود. این تحولات البته ریشه های تاریخی داشت. به هر حال ناکامی پوزیتیویسم[۹] یا تحصل گرایی یا اثبات گرایی در حوزه علوم اجتماعی برای تولید قانون و ارائه تبیین های فراگیر و جهانی از کنش های انسانی و رخدادهای تاریخی یک ناکامی بزرگ برای این علوم محسوب می شد. علاوه بر این ظهور فلسفه های جدید به خصوص بحث آرای ویتکنشتاین[۱۰] و چرخش زبانی که ویتکنشتاین در علوم انسانی به وجود آورد و بعد از اون چرخش گفتمانی یا تحولی که میشل فوکو با طرح مفهوم گفتمان به وجود آورد، نیز مفهوم پارادایمی[۱۱] که توماس کهن[۱۲] در کتاب ساختارهای انقلاب علمی[۱۳] خودش به وجود آورد، همه اینها زمینه ای فراهم می کردند برای اینکه جامعه شناسی و علوم انسانی اجتماعی منعطف تر بشود و داعیه های خودش مبنی بر خلق علوم انسانی و اجتماعی بر مبنای الگوهای علوم طبیعی را کنار بگذارد و به این سمت برود که کنش های انسانی اجتماعی و رخدادها و مسائل انسانی اجتماعی را به صورت امور کیفی نگاه کند؛ یعنی به عنوان کیفیت ها نه کمیت ها. طبیعتاً یک چرخش روشی از روش های کمی به روش های کیفی به وجود آمد و پارادایم کیفیت گرایی[۱۴] و روش های کیفی به تدریج راه خودش را باز کرد و توسعه پیدا کرد و به جای پیمایش[۱۵] به تدریج روش هایی مثل تحلیل روایت[۱۶]، تحلیل متن[۱۷]، تحلیل گفتمان[۱۸]، تحلیل نشانه شناسانه[۱۹] یا مردم نگاری[۲۰]، تاریخ شفاهی[۲۱] و طیف وسیعی از تکنیک ها و روش های تحقیق در علوم انسانی اجتماعی به وجود آمد.
تحول مهم دیگر به قول آلن تورن[۲۲] فرایند مدرن زدایی[۲۳] بود. آلن تورن در کتاب خود به نام آیا ما میتوانیم با هم زندگی کنیم[۲۴] توضیح می دهد که از ۱۹۶۰ به بعد ما شاهد یک فرایند مدرن زدایی هستیم. منظور او این است که تجربه ای که از ۱۸۰۰ شروع شده بود و تا ۱۹۵۰ ادامه داشت و به نام مدرنیته یا تجدد می شناسیم ،از ۱۹۵۰ مورد بازبینی و بازنگری انتقادی قرار گرفت و تمام اشکالی که مدرنیته خلق کرده بود مجدداً مورد تغییرات و انعطاف هایی شدند. البته این تعبیر را دیگران نیز به شکل های دیگر مطرح می کنند؛ مفهومی که گیدنز در مورد مدرنیته به کار می گیرد یا مدرنیته سیال و شناور[۲۵] که زیگموند باومن[۲۶] به کار می گیرد، همه این مفاهیم ناظر به همین تجددزدایی و مدرن زدایی هستند. در این فرایند مدرن زدایی یکی از چیزهایی که مدرنیته خلق کرده بود، رشته های دانشگاهی بود؛ یعنی تخصصی شدن. همان بحثی که دورکیم می گفت و دیگران هم اشاره می کنند که مدرنیته با یک نوع تقسیم کار اجتماعی، شکل خاصی از تقسیم کار اجتماعی و توسعه این تقسیم کار تعریف می شود. پارسونز نیز از آن به عنوان تفکیک پذیری نهادی[۲۷] نام می برد. روح اصلی مدرنیته در واقع همین تفکیک پذیری نهادی هست. آلن تورن استدلال می کند که به هر حال این تفکیک پذیری نهادی به نوعی وارونه میشود؛ یعنی نهادهایی که خیلی از هم فاصله گرفته بودند، دوباره دارند به هم نزدیک می شوند. یکی از فرایندهایی که تو دنیای مدردن شکل گرفته بود، فرایند تخصصی شدن و رشته ای شدن دانش بود. از ۱۹۶۰ به بعد ما شاهد این هستیم که مرزها و قلمروهای رشته ای[۲۸] شروع می کنند در هم ریختن. به قول کلیفورد گیرتز[۲۹] ژانرها محو می شوند[۳۰] و از درون آنها چیزهای جدیدی به وجود می آید. شکل گیری آن رشته ها بر مبنای تقسیم کار و تفکیک پذیری نهادی بود، اما چند چیز باعث شد که این فرایند متوقف بشود. یکی این بود که، کارل مانهایم[۳۱] در ۱۹۴۹ در یک مقاله بسیار هوشمندانه پیش بینی کرده بود که، اگر این فرایند تفکیک پذیری و تخصصی شدن رشته ها، که او به آن تخصصی شدن بیش از حد[۳۲] می گوید، ادامه پیدا کند، علوم انسانی و اجتماعی عقیم خواهند شد و دیگر این علوم بارور نخواهند شد. دلیلی که مانهایم استدلال می کند این است که در امور انسانی و اجتماعی همواره یک کلیتی وجود دارد؛ همان چیزی که مارسل موس آن را پدیده اجتماعی تام[۳۳] می گفت. اگر پدیده اجتماعی تام خیلی تخصصی بشود، دیگر تامیت را نمی تواند ببیند. نظریه و بصیرت عمیق هم باید از دیدن آن کلیت حاصل بشود و طبیعتاً علوم انسانی و اجتماعی با فرایند تخصصی شدن و ریز ریز شدن خودش از کلیت بازمی ماند. به همین دلیل باید جایی این فرایندِ ریز ریز شدن متوقف می شد و الا این علوم بی خاصیت می شدند. نکته دوم این که خودِ انباشت شدن و توسعه علوم هم به سرعتی جلو می رفت که لاجرم این علوم به یکدیگر می رسیدند. یعنی امروز اگر شما هر جا بروید بحث از بحران هویت رشته هست. مثلاً بروید میان جغرافی دانان، مهمترین مسأله رشته جغرافیا از دید آنها این است که اصلاً معلوم نیست جغرافیا چیست؛ چون ما جغرافیای انسانی داریم، جغرافیای برنامه ریزی داریم، جغرافیای تاریخی داریم، جغرافیای سیاسی داریم، جغرافیای هوا داریم، جغرافیای خانواده داریم، جغرافیای همه چیز داریم. می آئید سراغ انسان شناسی، می بینید انسان شناسیِ همه چیز، جامعه شناسی همه چیز. وقتی هم که یک چیز همه چیز شد، هیچ چیز نیست. به همین دلیل دچار یک نوع بحران هویت می شود. این بحران هویت مثل بسیاری از بحران های دیگر بیش از آن که جنبه منفی داشته باشه، جنبه مثبت دارد و بحرانی بودن لزوماً به معنای نابسامانی اوضاع نیست. گاهی اوقات اوضاع از فرط بسامان بودن بحرانی است، نه نابسامان بودن. مثل مادری که موقع وضع حمل یک وضعیت بحرانی دارد، اما این وضعیت بحران، بحران بدی نیست، چون قرار است که آفرینش و زایشی صورت بگیرد. علم هم همین طور؛ علم در واقع در نتیجه تراکم و انباشت دانش های انسانی و این که همه دانش ها قلمروهای خودشان را توسعه داده بودند، داشتند به هم می رسیدند. بدون این که آگاه باشند، انسان شناسی داشت به جامعه شناسی می رسید، جامعه شناسی داشت به هنرها می رسید، هنرها داشت به فلسفه می رسید، اینها یک دفعه رسیدند به جایی که گیدنز[۳۴] گفت در جامعه شناسی بدون فلسفه نمی شود نظریه ساخت. گیدنز و بورگه آمدند سراغ اینکه تحقیقات تجربی و فلسفه را درهم بیامیزند و از دل آنها نظریه های جدیدی خلق کنند. در حوزه های مختلف جغرافیای فرهنگی شکل گرفت، فلسفه بین فرهنگی شکل گرفت، روانشناسی بین فرهنگی به وجود آمد، انسان شناسی شاخه های متعددی پیدا کرد. همه شان رفتند سراغ چیزی که ما امروز به آن میگوئیم بین رشته[۳۵]، مابعد رشته[۳۶]، ضدرشته[۳۷] و دیگر تعابیر مختلف. آنچه که مهم است این است که همه اینها زمینه ای فراهم می کردند برای اینکه فضایی به وجود بیاید که در آن دیگر موضوعات تعیین کننده رشته ها نیستند، بلکه رشته ها به کمک رویکردهای شان شناخته می شوند. یعنی مثلاً مطالعات فرهنگی خودش یک چتری است بر روی بسیاری از موضوعاتی که به طور کلاسیک در انسان شناسی و اقتصاد و علوم سیاسی و تاریخ و جاهای دیگر هم مطالعه می شد. جغرافیا دیگر موضوعش زمین نیست، جغرافیا یک رویکرد است که به خیلی از موضوعات می تواند نگاه کند، جامعه شناسی موضوعش جامعه نیست، بلکه یک رویکرد است که به جامعه و به سیاست و به فرهنگ و به خیلی از چیزهای دیگر می تواند نگاه کند.
همه فرایند هایی که گفته شد زمینه ای را فراهم می کردند برای تولد دانشی به نام مطالعات فرهنگی، دانشی که به لحاظ رویکرد بتواند رخدادهای جدید، وضعیت جامعه جدید را که یک جامعه فرهنگی ست، تبیین کند و در عین حال می خواهد به گروه هایی که تا کنون از چتر مطالعات علوم اجتماعی دور بوده اند، گروه های حاشیه رانده، موضوعات حاشیه رانده و در حاشیه قرار گرفته، بپردازد و در عین حال می خواهد هم در آکادمی ها باشد و هم نقش روشنفکر در عرصه عمومی را بازی بکند؛ هم دانش انتقادی باشد و هم دانش سیستماتیکِ دانشگاه محور، هم به قدرت بپردازد و نقدی به قدرت بکند و هم در قدرت باشد و بتواند درون سازوکار قدرت هم مشارکت بکند، فقط نخبه محور نباشد و با آکادمی های جدید که دانشگاه توده گراست، نه دانشگاه نخبه گرا، جور دربیاید، دانشی که بتواند هم در رسانه ها مصرف داشته باشد و هم در آکادمی ها، هم در خانه و خانواده بتوانند بخوانند و لذت ببرند، دانشی که هم به درد جنبش های جدید بخورد و هم به گروه های اجتماعی دیگر بپردازد.
مطالعات فرهنگی به عنوان یک رشته دانشگاهی
دانش مطالعات فرهنگی از سال های ۱۹۶۴ به بعد به عنوان یک رشته ای که در آکادمی ها مطرح شد، تولد یافت و سال ۱۹۶۴ سالی است که مرکز مطالعات فرهنگی بیرمنگام در دانشگاه بیرمنگام توسط ریچارد هوگارت[۳۸] و ریموند ویلیامز[۳۹] تأسیس شد و بعد از آن رهبریش را استوارت هال[۴۰] عهده دار شد و این مرکز مطالعات فرهنگی را به مثابه یک برچسب[۴۱] برای رشته تحصیلی آموزشی و پژوهشی تثبیت می کند و به آن رسمیت می دهد. اگرچه این دانش همان طور که خود استوارت هال و دیگران توضیح دادند، به هیچ عنوان محدود به مرکز بیرمنگام نشد.
مطالعات فرهنگی به عنوان یک گفتمان
تعداد زیادی از جریان ها و نحله های دانشگاهی در توسعه و شکل گیری رشته ای به نام مطالعات فرهنگی نقش داشتند. هم جریان های فکری و سیاسی و فرهنگی ای که پیش از ۱۹۶۴ در اروپا وجود داشت، و هم جریان های فکری و سیاسی و فرهنگی ودانشگاهی که در آفریقا، آمریکای لاتین، آسیا و حتی خاورمیانه وجود داشت، همه اینها به نوعی در پیدایش این رشته نفش داشتند. تونی میلر در کتابی به نام به همراه مطالعات فرهنگی[۴۲] که اخیراً منتشر شده یک مقدمه مفصلی نوشته و درآن به تبارشناسی این رشته پرداخته است. او توضیح می دهد که ریشه های مطالعات فرهنگی به مثابه یک گفتمان به کشورهای مختلف و به سنت های دانشگاهی گوناگون برمی گردد. اگرچه همان طور که اشاره شد بیرمنگام نقش خاصی در شروع[۴۳] کردن دانش مطالعات فرهنگی داشت، اما سنت ها وسرزمین های گوناگونی در این زمینه سهیم بودند. برای مثال تونی میلر شرح می دهد که آرای مثلاً فرانتس فانون[۴۴] به عنوان روانکاوی که در جنبش ضدنژادپرستی علیه سیاه پوستان نقش زیادی داشت و به عنوان یک تئوریسین در روانکاوی، توانست سهم مهمی در زمینه تفکر پسااستعماری[۴۵] ایفا کند و ایده های او در زمینه شکل گیری و تثبیت رویکرد معرفت شناسانه و روش شناسانه ای به نام پست کلونیالیسم که در واقع یکی از نحله های بعدی مطالعات فرهنگی به حساب آمد، بسیار تأثیرگذار بود. همچنین در حوزه ادبیات و نقد ادبی نمایشنامه ها، نقدهای امر سیزه بسیار بسیار حائز اهمیت است و در شکل گیری این دانش نقش داشت. به همین ترتیب در فرانسه جریان های تفکر ساختارگرا[۴۶] و پساساختارگرا[۴۷] که افرادی مثل لاکان[۴۸] یا رولان بارت[۴۹] یا میشل فوکو[۵۰] در رأس آن بودند، در پیدایش گفتمان مطالعات فرهنگی بسیار تأثیرگذار بودند. همین طور آلمان سهم بسیار مهمی در توسعه گفتمان مطالعات فرهنگی داشت؛ اگر بخواهیم به شکل تاریخی تر به آلمان نگاه کنیم، آرای وبر[۵۱] و زیمل[۵۲] و در حوزه های فلسفی اش مکتب پدیدارشناسی[۵۳] ادموند هوسرل[۵۴] و بعد هایدگر[۵۵] و فیلسوفان پدیدارشناسی آلمانی و در بحث های روش شناسی آرای دیلتای[۵۶] و بسیاری از فیلسوفان بزرگ آلمان اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ در این زمینه مؤثر بودند. بعد از آن می توان به طور خیلی خاص و برجسته مکتب فرانکفوروت را اشاره کرد که آنها نیز سهم خیلی مهمی داشتند در گفتمانی که امروز به عنوان مطالعات فرهنگی شناخته می شود.
از طرف دیگر جریان های استقلال طلبی کشورهای تحت استعمار که در دهه های ۵۰ و ۶۰ استقلال سیاسی خودشان را اعلام کردند و تفکراتی که این جریان استقلال طلبی به وجود آورده بود، هم در آمریکای لاتین، هم در آفریقا، هم در آسیا و هندوستان جریانات بسیار مهمی بودند. افرادی مثل ضیاءالدین سردار، مرحوم پروفسور العطاس یا خیلی از روشنفکران طراز اول جهان که به طور کلی رویکرد انتقادی را نسبت به دانش انسانی و اجتماعیِ اروپامدار و ارپا محور ارائه کردند. در کشورهای اسلامی جریان اسلامی کردن معرفت[۵۷] که در ۱۹۷۰ به بعد به وجود آمد، در واقع یک نوع رویکرد انتقادی بود به جریان علوم اجتماعی حاکم در جهان .
در عین حال بخشی از جنبش های اجتماعی نوین، مثل جنبش زنان، جنبش های جوانان، جنبش های محیط گرایان، اینها هم جریان های اجتماعی بودند که در واقع خیلی تأثیرگذار بودند بر پیدایش رویکرد یا گفتمان مطالعات فرهنگی. البته مطالعات فرهنگی هم بعدها به مثابه یک مرکز و یک گفتمانی که این نوع جنبش ها را حمایت نظری و مفهومی می کرد، بسیار تاثیر گذار بود و یک رابطه متقابل بین این جنبش ها و مطالعات فرهنگی به وجود آمد؛ یعنی در عین حال که این جنبش ها در دهه ۶۰ و ۷۰ در حال شکل گیری و قوت گرفتن بودند، دانش مطالعات فرهنگی هم در حال شکل گیری و توسعه بود.
مطالعات فرهنگی یک سنت انگلوساکسون[۵۸]؟
جنبش هایی که به آنها اشاره شد، جنبش زنان و جنبش های اجتماعی، اینها محدود به انگلستان یا ایالات متحده امریکا نبود، بلکه می توان گفت بخش زیادی از آنها، به خصوص در سال های اخیر، به طور کامل جهانی شده است. در همان دهه های ۶۰، ۷۰ و ۸۰ هم محدود به ایالات متحده آمریکا یا انگلستان نبود که بگوئیم اینها جنبش های انگلوساکسون بودند و در نتیجه مطالعات فرهنگی محدود بشود به سنت های انگلوساکسون. در خود اروپا هم باز کشورهای بیشتری، از جمله فرانسه و آلمان هم نقش داشتند. همچنین اندیشمندان ایتالیایی و به طور مشخص امبرتو اکو[۵۹]، نشانه شناس به نام ایتالیایی، سهم خیلی زیادی در توسعه گفتمان مطالعات فرهنگی داشتند.
مطالعات فرهنگی؛ سنت های برجسته
بریتانیا
سنتی است که بیشتر به مطالعات سیاسی می پردازد و توجه گسترده ای به چپ نو و مارکسیسم در مطالعات فرهنگی دارد.
آمریکا
سنت آمریکایی خیلی به نقد ادبی و زبان و ادبیات انگلیسی وابسته است. گونه آمریکایی مطالعات فرهنگی از آغاز بیشتر درگیر کارکردها و فهم اختصاصی و سوژگانی عکسالعملهای مخاطب به فرهنگ تودهای شد. طرفداران مطالعات فرهنگی آمریکایی، درباره جنبههای آزادیبخش هواداران فرهنگ تودهای مینویسند. هرچند، تفاوت بین شاخههای آمریکایی و انگلیسی کمرنگ شدهاست.
استرالیا
سنتی که تأکید ویژه ای روی سیاست فرهنگی می کند. سنت استرالیایی خیلی وابسته است به مفهوم سیاست فرهنگی[۶۰] که از ۱۹۹۰ به صورت یکی از گفتمان های غالب این رشته درآمد.
جان فیسک[۶۱]، تونی بنت[۶۲]، مک گویگان، استیونسن[۶۳] و بسیاری از افردی که ما امروز به عنوان صاحب نظران طراز اول این رشته می شناسیم، اینها از مکتب استرالیایی هستند.
مرکز زدایی از مطالعات فرهنگی
اتفاقی که در ده سال اخیر در مورد رشته مطالات فرهنگی افتاده است، مرکز زدایی از مطالعات فرهنگی است، یا چیزی که برخی از محققان اروپازدایی از مطالعات فرهنگی می گویند. این رشته توانسته است در ده سال اخیر در ژاپن، هندوستان، آمریکای لاتین، به خصوص در برزیل،کشورهای اسلامی، به طور مشخص در مراکش، تا حدودی در کشور خود ما، در ترکیه، توسعه پیدا بکند. امروز ما در واقع در کنار سنت بیرمنگام و سنت فرانکفورتی یا سنت آلمانی مطالعات فرهنگی و سنت فرانسوی رولان بارت محورِ نشانه شناسانه و پساساختارگرانه لاکانی و آلتوسری[۶۴] و رولان بارتی و میشل فوکویی فرانسه در کنار سنت آمریکایی ادبیات محور، ما مطالعات فرهنگی چینی، مطالعات فرهنگی ژاپنی، مطالعات فرهنگی مراکشی، مطالعات فرهنگی ترکیه ای را شاهد هستیم. و کشور خودمون هم حالا یه چند سالیه شروع کردیم. این سنت ها از جهات مختلفی با سنت های اروپایی از جهاتی مشترکند و از جهاتی هم متفاوت.
توسعه مطالعات فرهنگی
شاید امروز کمتر رشته ای مثل مطالعات فرهنگی از لحاظ سرعت توسعه و تنوع سنت ها، در رشته های علوم انسانی و اجتماعی وجود داشته باشد؛ دانش مطالعات فرهنگی که کمتر از نیم قرن سابقه نهادی شدن دارد، به اندازه یا حتی بیشتر از دانش ۱۵۰ ساله انسان شناسی[۶۵] و دانش ۱۵۰ یا ۲۰۰ ساله جامعه شناسی[۶۶] یا دانش قطعاً دو قرنی علم اقتصاد[۶۷]، حرکت می کند و تنوع سنت های خود را شکل میدهد، تأثیرات بین المللی خودش را به جا میگذارد و واکنش های گسترده ای هم به وجود آورده است.
نشانه های[۶۸] خاص مطالعات فرهنگی
امروزه ده ها ژورنال مطالعات فرهنگی در دنیا وجود دارد، ده ها ژورنال وجود دارد که ژورنال های تخصصی این رشته محسوب میشوند. چندین انجمن بین المللی و ملی در مورد رشته مطالعات فرهنگی وجود دارد. در کشور خودمان هم انجمن مطالعات فرهنگی و ارتباطات داریم، مجله مطالعات فرهنگی و ارتباطات داریم، مجله تحقیقات فرهنگی وزارت علوم را داریم، مؤسسه اش را داریم.
این رشته وارد یک سری حوزه هایی می شود که این حوزه ها، حوزه های حاشیه ای و به اصطلاح حوزه های سرکوب شده ی علوم رسمی جامعه شناسی و انسان شناسی به حساب می آمدند. بحث از هنر پاپ[۶۹] توسط همین دانش مطالعات فرهنگی وارد حوزه آکادمی ها شد و امروزه بحث در مورد موسیقی عامه پسند[۷۰] و سینمای عامه پسند، تئاتر عامه پسند و تمام مقولات عامه پسند دیگر به عنوان موضوعاتی برای رساله های کارشناسی ارشد و دکتری یک امر خیلی عادی و پذیرفته شده ای در اغلب دانشگاه های جهان از جمله دانشگاه های خودمان محسوب می شود.
باز از علائم و نشانه های خاص این رشته این است که شما اگر به کتاب فروشی های غرب سری بزنید، مثلاً لندن، می بینید که معمولاً بخش مطالعات فرهنگی از لحاظ کمیتی اگر وسیع تر از همه رشته های علوم انسانی نباشد، همپایه همه رشته های علوم انسانی هست. این هم نشان دهنده این است که حجم دانشی که در این حوزه تولید می شود، وسیع است و هم این که خواننده دارد. چون برای کتاب فروش مهمترین مسأله مشتری است و فضای خودش را بیشتر به کتابی اختصاص می دهد که خریدار بیشتری داشته باشد. مطالعات فرهنگی معمولاً این طوری است. در کتاب فروشی های بزرگ شهر لندن یا واشنگتن یا فرانکفورت یا جاهای دیگر به طور آشکارا همین جور است. اینها در واقع آن نشانه های خیلی بیرونی است. گذشته از این در رسانه ها هم محققان مطالعات فرهنگی، در مطبوعات، بحث های نقد هنری، نقد سینمایی، نقد ارتباطات، در تلویزیون ها، در رادیو ها، در روزنامه ها، کارشناسان و محققان مطالعات فرهنگی حضور خیلی پررنگی دارند. در عین حال هم به عنوان روشنفکران عرصه عمومی که ایده رهایی بخشی را، رسالت رهایی بخشی را در حوزه دانش انتقادی و دانشی که بتواند به گروه های حاشیه ای سرکوب شده، گروه هایی که دگراندیشند یا به هر حال خواهان عدالت، رفع تبعیض و توسعه برابری ها هستند، اینها ابایی ندارند که به عنوان روشنفکرانی باشند که در خدمت این قشر یا قشرهای اجتماعی قرار می گیرند. به همین دلیل خیلی زیاد به چشم می آیند و حرف می زنند و با جریان های اپوزیسیون داخل آکادمی ها، به خصوص با جریان های چپ مارکسیسم، تعامل دارند. البته پیوندهایی هم که با جوانان، با گروه های اجتماعی، با جنبش های اجتماعی پیدا می کرد، خیلی کمک کرد به طور تاریخی و تا به امروز به این که مطالعات فرهنگی توسعه بیشتری پیدا بکند.
ویژگی های کلی مطالعات فرهنگی
به مطالعه فرهنگ معاصر اختصاص دارد. رویکرد انتقادی دارد. مقوله نسبت های قدرت و فرهنگ برای آن، بسیار مهم است؛ البته قدرت را فقط قدرت رسمی حکومت نمی داند، بلکه قدرت به عنوان امری که در حوزه اجتماعی پراکنده شده و در کل مناسبات انسانی در سطح خرد و میانی و کلان وجود دارد. این رشته در واقع رشته ای است که با جنبش های اجتماعی نوین تعامل قوی دارد. زبان جامعه مابعدصنعتی، مابعد مدرن، اطلاعاتی، شبکه ای، سراسربین و نظارتی محسوب می شود. دانشی است که فقط دانش نخبگان نیست، بلکه توده ها و عوام از آن استفاده می کنند. دانشی است که به لحاظ ماهیت بی طرف نیست. دانشی که دیگر ادعای تحصلی پوزیتیویستی ندارد. دانشی که به شدت معتقد است که نظریه انسانی، نظریه علم انسانی، نظریه تاریخی، درگیر با سیاست، برخاسته از سیاست و قدرت است و به شدت اعتقا دارد سنت های علمی، سنت های محلی هستند و برآمده و برخاسته از تجربیات انسان ها در همه کره زمین.
مطالعات فرهنگی در ایران
به مثابه یک رشته دانشگاهی
در ایران تقریباً از ۱۳۸۰ به بعد دانشگاه علامه اولین دانشگاهی بود که رشته ای با همین عنوان تأسیس کرد، به نام مطالعات فرهنگی. البته این رشته در دانشگاه علامه سابقه بیشتری دارد، از حدود سال ۱۳۷۲یا۷۳ رشته مدیریت امور فرهنگی در این دانشگاه به وجود آمد. رشته مدیریت امور فرهنگی از قبل از انقلاب وجود داشت، نه تنها در دانشگاه علامه، بلکه در جاهای دیگر کشور هم این رشته وجود داشت. بعد از پیروزی جمهوری اسلامی هم تنها در دانشگاه علامه نیست، دانشگاه تهران و آزاد و دانشگاه های دیگر هم این رشته را به وجود آوردند. رشته ای که سال ۱۳۸۰، ۸۱ به بعد می شود مطالعات فرهنگی در واقع از طریق بازسازی و بازتعریف سرفصل ها و دروس مدیریت امور فرهنگی شکل می گیرد. می توان گفت مطالعات فرهنگی تلفیقی است از درس های مدیریت امور فرهنگی و همین بحث های مطالعات فرهنگی، که باز تلفیقی است از تجربه های جهانی و تجربه های محلی خود ما، یعنی تعدادی از دروس مربوط به سازمان های فرهنگی، برنامه ریزی فرهنگی، جامعه شناسی فرهنگی و درس هایی از این قبیل هستند که بازمانده مدیریت امور فرهنگی است. تعدادی از دروس هم مثل نظریه های فرهنگی، آشنایی با مطالعات فرهنگی، مطالعات فرهنگی اسلامی و یکی دوتا درس هم متعلق به رشته مطالعات فرهنگی است.
به مثابه یک گفتمان
من معمولاً شکل گیری گفتمان مطالعات فرهنگی را به عنوان یک گفتمان انتقادی برای کشورهای غیرغربی زمانی می دانم که رابطه با غرب در این کشورها شروع می شود و این کشورها شروع می کنند به بازاندیشی درباره هویت و زندگی خود، در پرتو مشاهدات و مناسبات وتعاملاتی که با جهان جدید و غرب پیدا می کنند. در ایران هم می تاون گفت نسل اول اندیشمندان ما که به نوعی به مطالعه فرهنگ معاصر پرداختند و نقادانه با آن برخورد کردند و به اشکال مختلف فرهنگ خودشان را، فرهنگ جدید را نقد کردند، برمی گردد به آخوندزاده و طالبوف و متفکران قبل از مشروطه و حین مشروطه و بعد از آن. هر کدام از آنها به تناسب شرایط خاص، تعریفی از فرهنگ ایرانی ارائه می کردند. فرهنگ ایرانی در۱۵۰ سال اخیر سه مؤلفه خاص پیدا کرده است: یکی مؤلفه دینی و مذهبی، یکی مؤلفه ملی و ماقبل اسلامی و یکی هم مؤلفه مدرن و امروزی که بیشتر برخاسته از مناسبات و معاملات و تعاملاتی است که ما با غرب داشته ایم. بعد از آن ،متناسب با تحولات زمانی، جنس ایده ها و نوع رویکردها تغییر کرده است. در طول چند دهه اخیر بحث های جهانی شدن، بحث مصرف، بحث سبک زندگی[۷۱]، بحث خرده فرهنگ ها و جوانان، بحث ظهور و گسترش فرهنگ توده ای، توده ای شدن فرهنگ و مسأله هایی که پس از انقلاب اسلامی به وجود آمده، همه اینها وضعیت فرهنگ را در جامعه ما به صورتی خاص درآورده است و این باعث شده که روشنفکران مختلف ظهور پیدا بکنند. البته قبل از انقلاب اسلامی روشنفکران ایرانی متناسب با واکنشی که نسبت به مدرنیزاسیون[۷۲]، سیاست های اجرایی پهلوی اول و دوم، بحث شکل گیری دولت ملی[۷۳] در ایران در زمان رضاشاه و پهلوی دوم، همه اینها باعث شد که روشنفکران ایرانی از روشنفکران دینی گرفته تا چپ های مارکسیست ایرانی، تا روشنفکران ناسیونالیت، همه و همه پیش و پس از انقلاب به نوعی فرهنگ معاصر ایران را در بوته نقد و تأمل قرار بدهند.
مطالعات فرهنگی در سال های اخیر
در مطالعات فرهنگی ایرانی، در سال های اخیر، این گرایش به وجود آمده که عرصه عمومی[۷۴] و دانشگاهی به هم نزدیک بشوند. البته این جریان، جهانی است و فقط منحصر به ایران نیست. در این زمینه پاسنر کتابی نوشته است با نام روشنفکران دانشگاهی،روشنفکران عمومی[۷۵]. او در کتابش توضیح می دهد که در جامعه امریکا تعداد کسانی که دارای اندیشه در عرصه عمومی هستند و دارای پست یا موقعیت دانشگاهی هستند، در ۴، ۵ دهه اخیر رو به افزایش است؛ یعنی کسانی که درون جامعه، در روزنامه ها و رسانه ها به عنوان روشنفکر عمومی شناخته می شوند، بیشتر از محیط دانشگاه برمی خیزند. او توضیح میدهد که تا قبل از ۱۹۵۰ این پدیده بسیار انگشت شمار بود. در ایران هم همین اتفاق در حال رخ دادن است. در ایران قبل از انقلاب ما تقریباً هیچ یک از روشنفکران عرصه عمومی ما، دانشگاهی نبودند؛ یعنی نه شریعتی، نه آل احمد، نه شایگان، نه بازرگان، نه چپ های مارکسیست ما و نه روشنفکران مارکسیست، نه مذهبی، نه غیر مذهبی، نه سکولار و غیره، اینها همه بیرون بودند. دانشگاهیان بیشتر به عنوان متخصصانی بودند که نقشی نمی توانستند در جامعه بازی کنند. بعد از انقلاب البته با یک ریتم کند و یک آهنگ خاصی تعداد زیادی از روشنفکران عرصه عمومی، دانشگاهی هستند؛ جواد طباطبایی، حسین بشیریه، عبدالکریم سروش، اینها روشنفکرانی هستند که در عرصه عمومی هم مطرح هستند. واقعیت عمیق تر این جریان این است که به هر حال سواد عمومی چون در حال گسترش است، توانایی خواندن و نوشتن افزایش پیدا می کند، تفکر انتزاعی مهم می شود، تولید علم تجربی تأثیرگذارتر میشود و مخاطب بیشتری پیدا می کند، ابزارهای انتشار دانش عمومی تر می شود، وبلاگ ها، وب سایت ها، رادیو، تلویزیون، گسترش دانشگاه ها، حضور بیشتر مردم در دانشگاه ها، همه اینها باعث می شود که دانشگاهیان بتوانند نقش های عمومی هم ایفا بکنند. معنای این پدیده در حوزه علوم اجتماعی و انسانی این است که در واقع هدف هایی که ما برای مطالعات فرهنگی گفتیم از طریق خیلی از رشته های دیگر در حال برآورده شدن است.
نکته دیگر این است که دستور کارهایی که دانشجویان برای مطالعات خود دارند؛ بحث مصرف، بحث سبک زندگی، بحث خرده فرهنگ ها، الآن خیلی از پایان نامه های دانشجویان فوق لیسانس و دکترا معطوف به این موضوعات می شود و اینها به صورت کتاب چاپ می شوند، می آیند در بازار، درون روزنامه ها چاپ می شوند و منتشر می شوند. بنابراین می توان وضعیت مطالعات فرهنگی ایرانی را یک وضعیت رو به توسعه دانست که از ابعاد مختلف در حال گسترش است و روز به روز اهمیت بیشتری پیدا می کند. دانشگاه های مختلف هم در حال توسعه این رشته، این نگاه و این رویکرد هستند.
مطالعه فرهنگ یا مطالعات فرهنگی؟
تشخیص مطالعه فرهنگ یا مطالعات فرهنگی بودن، هیچ معیار خاصی ندارد. معیار خاص آن تنها این است که در کل آن چیزی که به آن مطالعات فرهنگی می گوئیم مثل همه رشته ها و گفتمان های دیگر یک سری قهرمان ها و اسطوره ها، نمادها و نشانه هایی برای خودشان دارند. تونی بچر[۷۶] کتابی دارد به نام قلمروها و قبیله های دانشگاهی[۷۷]. این قلمروها و قبیله ها یعنی همین رشته ها که باعث می شوند بر اساس آن نشانه ها، ما آن قبیله را به رسمیت بشناسیم. مثلاً مهمترین چیزی که یک قبیله را از قبیله دیگر متمایز می کند، زبان آن قبیله است. مطالعات فرهنگی هم زبانی دارد. تونی باز اشاره می کند که به ساختمان دانشگاه، دانشگاه نمی گویند، بلکه دانشگاه یک اجتماع گفتمانی[۷۸] است. مطالعات فرهنگی به قول کریس بارکر[۷۹] یک بازی زبانی[۸۰] است؛ یعنی زبان خودش را دارد، مثل همه رشته های دیگر. البته ممکن است اینجا پررنگ تر هم باشد. شما مثلاً می بینید چندین دیکشنری واژه های مطالعات فرهنگی وجود دارد، ویلیامز هم کتابی دارد به نام واژگان کلیدی[۸۱]. زبان محاوره ای[۸۲] مطالعات فرهنگی یکی دیگر از نمادها و نشانه های قبیله ای اوست؛ مفهوم مصرف، سبک زندگی، خرده فرهنگ ها، جوانان، پسااستعمار، پساساختارگرایی و پسامارکسیسم جزو مسأله های مطالعات فرهنگی است. سبک زندگی، مد[۸۳]، بدن[۸۴]، مدیریت بدن[۸۵]، تکنولوژی های انظباطی، بحث های فوکویی و اینها جزو مسائل مطالعات فرهنگی است. البته درست است که جاهای مختلف سنت های متفاوت وجود دارد و مثلاً ما در ایران ممکن است راجع به مصرف یک جور نگاه داشته باشیم، در استرالیا نگاه دیگری، در فرانسه نگاه دیگر، ولی در مجموع مسأله مصرف برای همه آنها مهم است، مسأله سبک زندگی برای همه آنها مهم است، مسأله جهانی شدن مهم است.
بنابراین نمی توان گفت یک معیار قطعی وجود دارد که اصلاً مطالعات فرهنگی خودش یک نوع ضد رشته است و تلاشش این بوده که به رشته های خیلی تثبیت شده تن ندهد. اما در عین حالی که ضد رشته است، به عنوان یک رشته ضدرشته است.پس از این نظر می توان گفت کسی که می خواهد کار مطالعات فرهنگی بکند، اگر بخواهد نقل قولی بدهد، از قهرمانان همین رشته نقل قول را می کند.، در عین حالی که ممکن است معادل همان نقل قول را بتواند از یک دانشمند جغرافیا هم پیدا کند. البته این نقل قول دادن ها خیلی هم بی معنا نیست؛ بالاخره این طور نیست که این با آن فرقی نداشته باشد، چون هر کدام دارای مبانی ای هستند و جهت گیری هایی. یا بحث قدرت و فرهنگ؛ همه جا نگاه می کنند به قدرت، ولی تأکید و توجه کامل به قدرت و رابطه آن با فرهنگ در مطالعات فرهنگی بیش از هر جای دیگر مدنظر است. و بسیاری از موارد دیگر که می توان به آنها اشاره کرد که از حال و هوای مطالعات فرهنگی است.
وحدت در عین کثرت
رشته های بین رشته ای مثل مطالعات فرهنگی یک نوع کثرتند در عین وحدت. آن چیزی که به این رشته ها وحدت می دهد، رویکرد آنهاست و آن چیزی که به آنها کثرت می دهد، موضوعات آنهاست که شامل موضوعات بسیار گسترده ای می شود و اینکه در عین حال ابعاد مختلف یک مسأله را می پوشانند؛ یعنی نگاه جامعی که همه چیز را در نظر می گیرد. ما در انسان شناسی به این نگاه کل نگری[۸۶] می گوئیم. یا همان مفهوم پدیده اجتماعی تام که مارسل موس به آن اشاره می کند، در واقع همین است. این که هر پدیده اجتماعی یک تام است؛ یعنی کلیت دارد و ابعاد سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی اش در واقعیت از هم جدا نمی شوند. ما در مقام شناخت فقط می توانیم آنها را از یکدیگر تفکیک کنیم، ولی در مقام شناخت هم زمانی به شناخت کامل می رسیم که بتوانیم همواره آن نگاه کلی و کلیت را مدنظر داشته باشیم. به تعبیر دیگر دیدن همه چیز در مورد یک چیز نه یک چیز در مورد همه چیز