- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

پرسه در سالهای سیاه و سفید

علی آتشی

درنگی بر فیلم توبه نصوح ساخته محسن مخملباف

لباسی چروک روی شلواری رنگ پریده و زانوافتاده. کفش ساده و خاک گرفته، یقه های بسته و آستین های تا مچ آمده. «کار و بارش برای ما اهمیتی ندارد. همین که برادر حسین آدم مسجد رویی است برایمان کافیست. بقیه اش را خدا جور می کند.» -«اختیار دارید. معصومه خانم شما هم که از نجابت فقط یک لنگ چشمش از پشت چادر پیداست.» این گوشه ای از  تصویر آدم خوبه های عصر ما بود. کم داشتن و کم خواستن یک آرمان بود و نشانه¬ای از اخلاص عمل. اصولا آن روزها، فقر و صفا اجین هم بودند. « حبیب تیر خورده و ما اینجا راست راست داریم می گردیم.» -«خدا گلچین می کنه. ما واسه چیشیم.» گفتگوی دو شخصیت فیلم توبه نصوح، که از آرمان آن روزها می گوید. شاید برای آدم های نسل بعد قابل درک نباشد، اما این ها سخنان رایج کوچه و بازار بود.
آن سو، اما آدم بده های شهر ما ایستاده بودند با کفش و شلوار سفید، لباس های رنگی و یقه های باز، البته اگر با کراوات به هم نیامده بود. شب از نیمه می رفت و آنها پای ویدئوهایشان بودند. از قرار، روزشان هم به ضعیف چزانی می گذشت. دنیای آن روز ما دو گونه آدم را بیشتر متصور نبود. برادران تفنگ داری که شانه به شانه صفوف نماز را به هم فشرده بودند و بی دردان مرفه ای که انگار برای تجمیع همه رذایل در خود آفریده شده بودند. آن روزها آدم ها در کلیشه های حداکثری سیر می کردند. در نهایت ها. ارزش ها و ضدارزش-ها.
مدرسه های سه شیفته شهر ما جای تهذیب نفس بود تا ما با کله های تراشیده و گوش های بل، آدم شویم و فردی مفید برای جامعه. صبح ها کیف مان که پر بود از سواد و لقمه نون پنیر را کول می انداختیم، و می رفتیم تا سنگر علم را زنده نگه داریم. «همه کیف ها را روی نیمکت خالی کنند ببینم کدامتان بودید که عکس مایکل جاکسون با خودتان آورده اید مدرسه؟» عتاب مربی پرورشی که داشت با خروشی مسولانه اسباب انحراف اخلاقی را کشف و خنثی می¬کرد.» زنگ بعد توی نمازخانه مدرسه، آپارات قدیمی جان می کند تا تصویر رنگ و رو باخته ای را نشان دهد که می¬گفت آدم خوبه پیروز است حتی اگر بمیرد. « صدای که هم اکنون می¬شنوید اعلام وضعیت قرمز است. محل خود را…» ناظم گفته بود هرگاه دو بار زنگ را زدم یعنی اینکه زود خودتان را بدزدانید توی زیر زمین.
خلاصه قصه¬ای بود آن موقع¬ها. توی خیابان که قلندر می¬زد زیر گوش مزاحمان نوامیس، ما به وجد می¬آمدیم و حسرت به دل، که کاشکی ما هم روزی از آن تفنگ راستکی¬ها داشتیم تا به پشتوانه¬ی اقتدارش، حماسه بیافرینیم. آخر آدم بده¬های کوردل فیلم¬های کودکی¬مان، با یکی از همین¬ها به هلاکت می¬رسیدند. این بود که سوار بر اسب خیال، در بازی¬های کودکانه به جنگ بی¬پایان آدم بده¬ها می¬رفتیم. و ای بسا تعقیب و گریز پارتیزانی، پای درس و مشقمان را لنگ می¬کرد و فردا با چوب چاقِ معلمِ تکیده روبرو بودیم. گوش¬های تا آخر پیچیده و خودکارِ لای انگشت، زور می¬زد تا از ما “آدم ایده¬آل” بسازد. سکه روز بود این ایده¬آل. شاگرد ایده¬آل. سینمای ایده¬آل. عاشق ایده¬آل.
«کیوسک تلفن، خانه شیطان است.» پند غضب¬آلود پدر به پسری که انگار سر وگوشش می¬جنبید. راست می¬گفت. اتاقک زردرنگ تلفنً دو زاری ابزاری بود برای قرارهای عاشقانه و بده بستان¬های احتمالی خلاف عفت. قباحت داشت جوان تو آن کز کند و معصیت مرتکب شود.
باری، آرمانگرایی برای هر چالش، پاسخی در آستین داشت. آن سال¬ها زمانه هواداران حرفه¬ای بود. داغ تکفیر آنها که دردشان، خدشه به اعتقادات مردم بود و آن سو هم، بوق کرکننده دفاع از حقوق خلق. مغزهای مونتاژ شده برای نجات ستمدیدگان یک سو بود و خطابه¬هایی که می¬خواست با ترکه ارشاد، مردم را از دروازه¬های رستگاری بگذراند. امروز که می¬نگریم از آن روزها تنها یک صدا باقی مانده. تق تق تق. میخ عقیده و چکش تعصب. این دنیای بزرگترها بود که برای ما آفریده بودند. دنیای سیاه و سفید. والور هیچ رنگی در آن پیدا نبود. انگار آن جماعت، زنده از قبر برخاسته بودند و به شکرانه¬اش یکسره به توبه نصوح رفته بودند. آنها تاریخ را خوب نمی-شناختند. شاید هم حافظه تاریخی نداشتند. نمی¬دانم. هرچه بود آنها گذشته را ادامه ندادند. بریده بودند و فردا را از پی دیروز نمی¬خواستند. و اینک ما مانده¬ایم جایی میان آن سیاهی و سفیدی. وارثان معیارهای گردگرفته. سرگردان که امروزمان باید فردای پدرانمان باشد یا زمانی برای آغاز دوباره؟