«هنر به معنای آبرومند کلمه». این واکنش رنه لالو از بوف کور هدایت است. داستانی که آندره برتون، بنیانگزار سور رئالیسم فرانسه، آن را در ردیف ۲۰ شاهکار برتر ادبیات جهان قرار داد و بعدها انگیزه بسیاری از آثار ادبی و سینمایی متاخر شد.
بوف کور حدیثِ نفس انسان در کشمکش با نیروهای خبیث درون خود و حاصل دردهاییست که”روح آدمی را در انزوا میخورد و میتراشد” و در پایان تودهای آلوده و در حال تجزیه از آن باقی میگذارد. انسانِ بوف کور انسانی سقوط کرده، در وضعیتی رقتبار و آویخته به ریسمانهای زندگی مادیست که پیوسته برای رهایی از این ارواح پلید درونی دست و پا میزند؛ دست و پایی بیهوده. پرسوناژ ساختهی هدایت از بازی در کمدی ترسناک آفرینش به تنگ آمده و میکوشد از دست “رجالهها” و “لکاتهها”، این ارواح جامد آزاردهنده و همبازی شدن با آنها در این انگارههای هجو برهد. بوف کور تکگویه ایست که انتقال پیامش را مدیون پردازش شخصیت فوق العاده قوی نگارنده است.
همسو با نمایشنامه کمدی افسانه آفرینش ، بوف کور نیز در تلاش است خوانشی از فلسفه آفرینش و هبوط انسان بیافریند اما این بار به گونهای تراژیک. این بنمایه را به ویژه در اپیزود اول، پیرمرد و دختر اثیری پای درخت سرو، میتوان یافت. تصویر عشقبازی پیر و ملکه آسمانی، رشتهای از فلسفه خیامی را ذهن تداعی میکند. فارغ از آن، شاید بتوان دختر سیاهچشمی که داشت گل نیلوفر کبود به پیرمرد میداد را با آن توصیفات اروتیک و جاذبه شهوانی، اشاره نمادگرایانه به داستان اسطورهای آدم و حوا و گناه نخستین بشر تلقی نمود. این اپیزود به نظر صحنه چیدن میوه ممنوعه در باز عدن و فراهم آوردن اسباب هبوط بشر به زندگی مادی را بازسازی میکند. هدایت میخواهد کابوس آفرینش و قصه هبوط را با بیانی تمسخرآمیز به چالشی فلسفی بکشد. موضوع این سخن چیستایی انسان و چرایی خلقت و انگیزه هستیبخشی انسان و جهان است. نهر روان، گل نیلوفر، درخت سرو، دختری با چشمان سیاه و صورت مهتابی جای شکی باقی نمیگذارد که هدایت در صدد بازآفرینی کهنالگوی (آرکیتایپ) وسوسه آدم و حوا بوده که تقریبا روایتش با اندکی تفاوت در همه ادیان رفته است. هدایت اصرار میورزد که مکرر به جغرافیای هندوستان و به طور مشخص شهر بنارس اشاره کند. از این رو که هندوستان جغرافیای گوناگونی مذاهب مختلف است بگونهای که در بنارس در فاصلهی چند کیلومتری حاشیه رودخانه مقدس گنگا، ۱۲ مذهب مختلف در کنار هم میزیند. با توجه به سابقه زندگی هدایت در هند، این انتخاب باید بسیار هوشمندانه بوده باشد. هدایت در این داستان بی آنکه بخواهد به مذهبی خاص اشاره کند، این باور اسطورهای که تقریبا میان همه ادیان مشترک است را به چالش گرفته. وی اصرار دارد که قرار گرفتن تولیدمثل بر پایه کشش جنسی را بیهوده، هجو و خنده آور ببیند تا فلسفه ای هوشمند و عمیق. خلقتی که اساس آن ذیل گرایش سیریناپذیر و اطفانشدنی بشرقرار گرفته و ادامه و بقایش را به این حس زودگذر وابسته است، از نظر هدایت یک بازتولد(reborn) دایره وار، خسته کننده و کسالتآور است. تلاش بیهوده بیمار روانپریش داستان، برای دمیدن جان و گرما خود به بدن فرشته اثیری، به تمسخر گرفتن باور بازتولد و تناسخ هندوییسم و کوشش هجو برای فرونشاندن غریزه سرکش جنسی است. انسان بیمارگون میخواهد برای ارضای خودخواهانه جنسی، توجیهاتی انسانی مثل بقای نسل و نوعدوستی بتراشد. از این روست که هدایت انسانهای پیرامون خود را مشتی رجاله و لکاته میخواند که تنها دهانیاند که از طریق یک مشت روده پیچ وا پیچ به آلت تناسلی شان وصل میشوند.
عموی هوسباز که اتفاقا با پدر راوی دو قلوست برای تصاحب همسر برادر، او را میفریبد و در نهایت در یک دوئل مرگبار، برادر خود را به نبرد با افعی کشنده و کام مرگ میکشاند. از همان نگاه اسطوره شناسانه، برادران دوقلوی داستان، بازآفرینی قصه هابیل و قابیلاند که برای تصاحب خواهر خود به نبرد مرگآور تن دادند. دوباره جریان مرگ و زندگی با انگیزهای جنسی در داستان جان میگیرد. «مار» وجه مالیخولیایی ذهن و نماد وسوسه مسحورکننده و رامشگر جنسی در ادبیات جهان است. از سویی دیگر میتوان آن را به اندام جنسی مردانه نیز ماننده کرد.
از نگاه فرویدیسم، که اتفاقا هدایت قرابتی فکر با آن داشت ابنای بشر جمیعا اجزای یک شخصیت واحدند. از نظر فروید بخش ناخودآگاه شخصیت همواره محل چالش سه نیروی غریزه، منِ برتر و منِ واقعیاند. شاید اصرار هدایت برای اعتراف و تبرئه خود در مقابل«سایه»اش اشاره به این بخش ناخودآگاه باشد. بیمار روانپریش در صدد است سایه یا همان ضمیر ناخودآگاه و پنهان خود را اقناع کند. همانگونه که همه شخصیتهای داستان در این حس با او مشترکند و هر یک برای کارهای خود توجیه میآورد. و این همان «تحریک مجهول» است که هدایت مکرر از آن به عنوان انگیزه تلاش بشری یاد میکند. بیمار روانپریش خود را حاصل یک عشقبازی و درهمتنیدگی نامشروع نژادهای بشری میداند. او خود را فرزند ناخلف یک همخوابگی میان مذاهب تصنعی مثل هندویسم با هر مذهب یا نژادی دیگر میپندارد. و تنها انگیزه آن را کشش جنسی یا آنچه فروید آن را لیبیدو مینامید، میداند.
فرویدیها منِ برتر یا پلیس شخصیت–superego- را عامل سرکوب غریزه و نیروی بازدارنده امیال میدانند. نها بر این باورند که هر سرکوب و ناکامی در ارضای امیال، سبب ایجاد یک زخم روحی در نهاد ذهن میشود که این زخم در زمانی دیگر سر باز میکند و انسان را را میرنجاند. بوف کور آکنده از این ناکامیها یا میلهای سرکوب شده است. کوشش بیمار روانپریش در تجربه جنسی خود با دخترعمه، سکس با فرشته مرده، رابطه جنسی پس از ازدواج با لکاته و حتی نقش دختر روی قلمدان به عنوان نمادهای شهوت همواره با سرکوب یک نیروی بازدارنده مثل پیرمرد خنزرپنزری، شوهرعمه، عموی قوزکرده و هوسباز، پیرمرد نعشکش یا فاسقهای همبستر لکاته روبرو میشود و همگی نیمه کاره و ناکام باقی میمانند. این نمادهای شهوت و سرکوب در واقع شخصیتهای چند وجهی و مکمل یکدیگرند؛ گویی در این واگویه سیال ذهن، پیوسته مسخ میشوند و از شخصیتی به شخصیت دیگر بدل میشوند. اما در نهایت یک ماموریت دارند و آن ناکام گذاشتن بیمار آشفتهروان است. این است که دیوانه همه این تجارب جنسی را به طعم ته تلخ خیار میپندارد و از آنها به عنوان شهوت «قطعه قطعه شده» و «محو شده» یاد میکند که در چمدان زیر درخت سرو دفن شده است. سرو که خود نماد آزادی بشر است، در بیعملی مطلق یک جا ایستاده و شاید تجاوز انسانیت به نقطه صفر است.
بیمار در دنیایی بی زمان و بی مکان، از بی وجودی خود میگوید، و در هرزگی خیال یکسر به دوره کردن روانگسیختگی و افکار آزاردهنده و سمج خود میپردازد. به نظر میآید او با این انگارههای مالیخولیایی و شکنجهکننده خو گرفته و مثل یک مازوخیست از این آزارها لذت میبرد. او از زیستن میان لکاتهها و رجالهها – یا به تعبیر سارتر- جهنمی که از حضور دیگران ساخته میشود حظ میبرد. او از آزار دایه خود (ننجون) که ظاهرا تنها کسی است مادرانه و عاشقانه او را دوست دارد لبریز از شادی میشود. اما از زندگی شوم و قیآوری که که دیگران برایش ساختهاند دل نمیکند و حتی حاضر نیست با بغلی شراب، خود را به آرامشی ابدی برساند.
بوف کور بی شک اثری تکرارنشدنی ادبیات داستانی ایران است. این گفتار تنها بخشی از رمزگشایی این داستان ستودنی و عمیق است تا بماند هزار باده نخورده که در رگ تاک است.