انتظار همه چیز را از معنا می اندازد، معلق می کند، می چرخاند، دور می کند. فرقی نمی گذاری میان پرنده های آهنین ایستگاه هواپیما با قطارهایی که چون اژدهایی سوت کشان می لولند و می آیند، می تازند و می روند. انگار یک اتوبوس بین شهری در ایستگاه ِ انتظاری درون شهر چند دانه مسافر انداخته، چند دانه برداشته. هرگز به یاد نخواهی آورد آن صبح تا ظهر … آن ظهر تا عصر، راننده تاکسی که در ایستگاه اش انتظار می مکیدی و برای یک مسافر زودتر حنجره می درید بیشتر مسافر داشت یا قطاری که هیچ کدام از کسانی که آن همه مسافر را سوار و پیاده می کرد راننده اش نبود. اما انتظار گودو، انتظار بزرگ است، بزرگ شده ی این انتظارهای کوچک، جهان می شکند، خُرد شده، پودر می شود، به هوا می رود و تنها به همان اندازه ی نامعلوم می ماند که در چشم گرد ات نقش می بندد و نمی بندد. مانند ِ جهان استراگون و ولادیمیر که تنها درخت جهان- صحنه ی انتظارشان معلوم نیست، بید است یا مجنون، درخت است یا درختچه یا بوته. با وجود “باحالی منظره” اش برای استراگون و پرسش برانگیزی درخت، یک بار مطمئن اند آن جا بوده اند، یک بار شک دارند و یک بار مطمئن اند هیچ گاه آن جا نبوده اند. قبلن که به یاد نمی آورند دیروز بوده یا خیلی وقت پیش تر. مثل امروزشان که فردا معلوم نیست امروز دیروز بوده یا شصت سال پیش. در جای باحالی که برای ولادیمیر شبیه یک گنداب است.
زمان گویی از هر دو سو کش پاره کرده و در فاصله ی یک صبح تا ظهر یا یک ظهر تا عصر فشرده شده. یک صبح تا ظهر یا ظهر تا عصری که قرن ها به طول می انجامد. زمان تنها به اندازه ی لب به لب پرتگاه های مکان گسترده است. روزاش را با شب و شب اش را با روز می توان خواند. اگرچه ولادیمیر می تواند به یک میلیون سال پیش اش بیاندیشد و پوزو از شصت سال پیش و خاطره ای از برده گی لاکی را به یاد می آورد. زمانی که فردا از صفر شروع می شود تا اندازه ای که بتوان در آن انتظار کشید.
لاکی و پوزو از دیواره های جهان بالا آمده و وارد صحنه می شوند، زمان برای آن ها آغاز می شود و آن گاه که مکان برای آنان تمام میگردد از لبه های زمان به پایین پرتاب می شوند و فردا دوباره بالا می آیند از سویی و از سوی دیگر پایین می روند.
پوزو برای مردان منتظر، چند لحظه بیش نیست. چند لحظه اشتباه گرفتن با گودو، ترس، دوستی، شوخی، تعارف، دشمنی… چند لحظه بعد او را بازخواست کردن و متنفر شدن.
لاکی برای مردان منتظر، چند لحظه است. یک حمال. حمالی که برای حرف زدن باید دستور بگیرد، حتا برای فکرکردن یا رقصیدن. چند لحظه تعجب، دلسوزی، ترحم، لاکی را انسان فرض کردن، تاسف خوردن، خجالت کشیدن و خجالت دادن. لاکی حق اش را نمی شناسد یا تمام و کمال نمی خواهد تا همان باریکه ی حقی که دارد را حفظ کند. چند لحظه کمک کردنف لگد خوردن، فحش دادن و بی زاری. لاکی که حمال پست بی ارزش دانایی است، پس از اجازه گرفتن که منطقی تر از همه می تواند حرف بزند. منطقی که شاید مانند داستان دزد و ناجی یا انگلیسی و فاحشه خانه تنها برای تحمل انتظار گودو ساخته شده است. هر عملی جز انتظار کشیدن یا غیر عقلانی است یا آمده تا وحشت انتظار را فرو نشاند. نیامدن گودو آن ها را به وحشت می اندازد. وحشتی که مدام مخفی می شود. می ترسند و داستان می سازند. می ترسند و فکر می سازند. استراگون از این که خبری نیست و کسی نمی آید و برود، وحشت می کند و ولادیمیر از پوزو می خواهد تا لاکی “فکر کند”، تا شاید وحشت انتظاری که مدام به تعویق می افتد، کوتاه شود.
وحشت ِ انتظار و انتظار وحشت زایی که گودوی خودساخته می سازد. گودویی که دیده نشده و زمان ی خرد شده ی خورد خورد در او می دهد و بزرگ اش می کند، مکان ِ دور رفته ذره ذره ی گوشت و پوست و خون ِ گودو می دود، بد شکل و بد قواره مدام گنده تر اش می کند. گودو را می شود شناخت، می شود با پوزو اشتباه اش گرفت، می شود وقتی فهمیدی پوزو، گودو نیست، مطمئن بودی او را با پوزو اشتیاه نگرفته ای، می توان با او حرف زد، برای او خانواده، دوست، ماموریت، دعا، کتاب و حساب بانکی تصور کرد؛ در حالی که هنوز او را ندیده باشی! دی دی و گوگو به همان خوبی گودود را می شناسند که او را نمی شناسند. گودویی که آینده ی گوگو و دی دی را در دست دارد. آینده اش که به شکل گودو در می آید. تمام و کمال.
گوگو و دی دی و ما تا ابد کنار ِ آن درخت، در انتظار گودو خواهیم ایستاد. در انتظاری به وسعت تاریخ انسان که زمان ِ کش پاره کرده، از آن خبر ندارد.
ابوذر عزیزی؛دانش آموخته عمران، نویسنده و فعال فرهنگی