یادداشتی درباره فیلم “توت فرنگی های وحشی” اثر اینگمار برگمان
احسان سیف
سفر یک روزهی پروفسور ایزاک بورگ ۷۸ ساله از شهر محل سکونتش استکهلم تا شهر لوند درسوئد، که روزگاری درس طبابت را در دانشگاه آن به پایان رسانده برای دریافت مدرکی افتخاری به پاس قدردانی از ۵۰ سال زحماتش در پزشکی؛ پیرنگ اصلی یکی از تحسین شدهترین آثار سینمای اروپای پس از جنگ است.
اینگمار برگمان؛ کارگردان فقید سوئدی در هجدهمین اثر بلند سینمایی خود، دست به ساخت فیلمی می زند که درخشش آن در کنار موفقیت فیلم “مهر هفتم” در همان سال (۱۹۵۷)، به یکباره او را در سراشیبی نیل به باقی دستاوردهای کارنامه پر و پیمان سینمایی اش قرار میدهد.
ابتدای فیلم “توت فرنگیهای وحشی” (یا به ترجمه دقیقتر از زبان اصلی فیلم؛ “رستنگاه توت فرنگیهای وحشی”) روایتی تسلی بخش از سفر پرفسور “بورگ” پیر (با هنرنمایی ویکتور شوستروم؛ کارگردان سوئدی سینمای صامت) با همراهی عروسش؛ ماریانه و چند همسفر بینراهی در جادهای مسحور کننده و آکنده از چشم اندازهای زیبای تابستان های اسکاندیناویست که به آرامی و در لحظاتی از آن، یاد کابوسی که آیزاک در شب پیش دیده است و در آن کابوس، او را به مصاف با محتومیت در مفهوم مرگ برده است؛ رنگ و بوی سیر و سفری متافیزیکی به خود میگیرد. سیری که با سکانس فوق العاده کابوس وهم انگیز دکتر “بورگ” که خود را در خیابانهای متروک و خالی از هر جنبش و جنبده ای، تنها و در مواجهه با ساعتهای بیعقربه، خارج از زمان مییابد، آغاز میشود و هنگامی که با کنجکاوی به تابوتی نزدیک می شود که از نعشکش افتاده، آنچه میبیند، خود “مرگ” است که اینک دستان او را در اختیار گرفته و او را آزمندانه به سوی خود میخواند. سکانسی که پازولینی؛ کارگردان شهیر ایتالیایی آن را بهترین سکانس رویانگار ساخته شده در سینمای آن دوران میداند. تمامی رویدادهایی که در ادامه سفر رخ میدهند همه و همه، به نوعی تابعی از تلنگری هست که از این کابوس به پروفسور “بورگ” وارد شده است. کابوسی که در بردارندهی دغدغههای همیشگی کارگردان بوده، آن چه که می توان در مفاهیمی همچون تنهایی انسان مدرن، بی پناهی و استیصال او در مواجهه با قطعیت مرگ خواند. تشویشها و بیمهایی که اگرچه زبان فیلم ساز را در آثار بعدی و در چالشی که برای به تصویر کشیدن آنها دارد؛ تلخ و گزندهتر میکند اما آن چه “توت فرنگیهای وحشی” را در مجموعه این تلاش یگانه می سازد، طنازی و لطافت بکری در روایت فیلم هست که پس از این عطف به تعمیق و واکاوی بیشتر این مفاهیم رو به افول مینهند. آن چنان که در سه گانهی موفق خود؛ “سکوت”، “نور زمستانی” و “همچون در یک آینه” و یا در درام تلخ “سوناتای پاییزی” می بینیم.
در این اثر کلاسیک، چینش بینقص جورچین بازیهای بازیگرانی همچون اینگرید تولین، مکس فون سیدو، بیبی اندرسون که همراهان همیشگی برگمان بودهاند، با حضور استثنایی و بارها تحسین شده (از سوی برگمان و دیگران) ویکتور شوستروم، در کنار موسیقی ارکسترال و تصویر برداری خلاقانه گونار فیشر در قالب هنر کارگردانی اینگمار برگمن، همگی به تعبیر خود کارگردان منتج به خلق تک موومانهایی میشوند که مجموعهی آنها به زعم من “سوناتایی” را خلق میکند که این بار نه از پاییز؛ بلکه از بهار خبر میدهند و در پایان فیلم، کابوس شوم “آیزاک بورگ” را مبدل به رویایی شیرین و پرنور از چشمانداز دریاچهای میسازد که در آن پروفسور، پدر و مادرش را با لبخندی بر لب در حال ماهیگیری میبیند و به آرامی به خواب میرود.