به رنج معلم بودن، این روزها چالشی دیگر هم افزوده شده است. کشمکش بی پایان و روحفرسای دانشآموزان با همکلاسهای افغان خود. انگشت دادخواهی کودکانی از ناآرامی پناهبرده که مکرر بالا میرود و چهرههای غمگرفتهای که آخرین پناهشان را، گویی عتاب معلم میبینند و امیدشان به میز محکمه اوست. و این قصه هر روز معلمی خسته از قضاوت میان همکلاسی هاست.
این کودکان افغان از آن قومیت و ملیت تنها چشمهای ازبکی را به یادگار دارند و این شاید یگانه وجه تمایزشان با هم میز و نیمکتی هایشان باشد. نه از هرات، پکتیکا و غزنی حتی سیاه های در ذهن دارند و نه در ادای واژههای فارسی دیگر صلابت و استواری گویش پشتو در آهنگ کلامشان پیداست. از سوارکاران آیین بزکِشی و رسم برافراشتن علم امام علی(ع) هم تنها از عکسهای باقیمانده آلبوم خانوادگی سایه روشنی در خاطرشان به یادگار مانده، تازه اگر عکسی باقی مانده باشد. غلظت تلفظ واژگان لهجه شیرازیشان هم گاه کشدارتر از همیالان جد اندر جد شیرازی آنهاست. تقریبا هیچکدام نه اسم دکتر نجیب اله را شنیدهاند و نه از مدرنیزاسیون محمدظاهرشاه چیزی میدانند. اما آنچه را از زیستن در میان همکیشان میزبان خود نیک آموختهاند تکرار درس سرخوردگی و پرسه میان دو هویت و دست آخر چهره قراردادیِ غمباری که از حس شهروند دسته دوم بودشان حکایت میکند؛ حسی که گاه سبب لکنت در ابراز دانستههایشان در پاسخ به سوالات میشود.
این فرض جامعه شناسانه را اگر راست بگیریم که منش گروهی یک جامعه برانگیخته از منش زیرجوامع آن است باید به این نتیجه رسید که نگاه از بالا به پایین و تحقیرآمیز شاگردان، بازتاب رفتار جامعه در مقیاسی گستردهتر است. این حس خودبرترانگاری دانشآموزان، همان حس جاری زیر پوست شهر و مردمان آن است؛ حسی بیپایه با منشایی ناپیدا اما با پیامدهایی آزاردهنده و جانگزا.
به صدها ناآموخته فرهنگی زندگی، باید نپذیرفتن ملیتی دیگر در کنار خود را نیز افزود. ایرانیان به رغم ویژگی درخور ستایش میهماننوازی، اما، گاه رفتاری در خور نقد را در همزیستی با افغانها مرتکب میشوند که شاید به دلیل آمد و شد کمترشان با مردم ملل دیگر و نتیجتا تمرین کمتر مدارا با دیگران است.
سالها پیش، استاد فرنگدیدهای میگفت در یک نگاه گذرا، متروی لندن را مانند موزهای انسانی یافتم. پاکستانیهایی با دو قبضه ریش و لباسهای بلند سیستانی در کنار جمع دوستانه رنگین پوستان کشورهای میانه آفریقا با هم حرف میزدند. کنارشان دختران ساری پوشیدهی چشمدرشتی که با همکلاسهای سرخنژاد آمریکای مرکزی خود، با انگلیسی آمیخته با اکسان هندی گرم گپوگفت بودند. کلکسیونی نژاد، قومی و زبانی در واگنی به مساحت چند متر، یک همزیستی قرن بیست و یکمی میان ابنای بشر.
جنبه انسان دوستانه قضیه را که کنار بگذاریم از حیث اقتصاد باید پذیرفت که نیروی کار افغان با وجود مزد کم بخش عمدهای از پروسه توسعه اقتصادی و آبادانی ایران در دهههای اخیر را به دوش کشیده است؛ پروسهای طاقت فرسا که گاه از توان و اراده نیروی کار داخلی فراتر بوده است.
بر اساس آمار اداره امور اتباع بیگانه وزارت کشور، سه و نیم میلیون مهاجر افغان در ایران حضور دارند که تنها یک میلیون آنها واجد کارت اقامت هستند. معنایش این است که سالانه هزاران کودک افغان به صورت خودکار از چرخه تحصیل خارج میشوند و این در حالی است که ایران پیماننامه حقوق کودک را امضا کرده و “حق آموزش رایگان، اجباری و در دسترس همه کودکان، فارغ از هر نژاد و ملیتی” را پذیرفته است. محرومیت این کودکان بی کشور و بیدولت آغازگر بزههای اجتماعی و تشدیدکننده تبهکاری و تروریسم است. یادمان باشد تحصیل هر کودک افغان یعنی خروج یک نفر از سپاه افراطگرایی در سرزمینی که اتفاقا به شدت برای رشد خشونت حاصلخیز است.
از سویی دیگر، دیر یا زود ایران در برخورد با هجوم تمدنهای هزاره سومی باید چارهای بیاندیشد. صرف هزینه های هنگفت رسانهای و آموزشی برای کشورهای دیگر از سوی قدرتهای جهانی به اشارت، ایدههای را دربردارد که فرهنگها و تمدنهای دیگر نیز برای ادامه حیات جهانی باید طرحی دیگر دراندازند. آموزش کودکان افغان در حقیقت تربیت سفیران و لژیونرهای فرهنگی، زبانی، آیینی و حتی علمی تمدن بزرگ ایران در سپهر جهانی خواهد بود. تحصیل این کودکان دستاوردیست کلان با هزینهای به مراتب خرد، تنها اگر ما ایرانیان قاب پنجره نگاهمان را بازتر کنیم و کودکان افغان را آدمهایی در شرف اخراج و سزاوار پشت چرخهای کفاشی نبینیم.