خودآگاهی؛ دریافتی است که انسان ها از هستی خویش و جایگاه این هستی در یک فضا به دست می آورند و این معرفت به خود، صورتی ازهویت را برساخته می کند که به فرد، تشخص می بخشد. این خودآگاهی در فضای پسایازده سپتامبری، لایه های عمیق و ژرف ناخودآگاه تاریخی و فرهنگی را نیز اگرچه پیش تر ازاین وجود داشت، اما نمایان تر و برجسته تر نموده و در فضایی که مهاجرت و تبعید و پناهندگی به پروبلماتیک فرهنگ جهانی مبدل شده بود، خودآگاهی به اینکه سوژه ی مهاجر- پناهنده به گونه ای در ناخودآگاه اش، غیرخودی – دیگری – حاشیه ای بودگی را به مولفه ای قوی در هویت سوژه گی خویش مبدل نموده، عاملی بوده است که مهاجر- پناهنده رابه لایه های حاشیه ای ذهنیت شهر واپس رانده است. ازهمین رهگذر، مطالعه ی عمیق این احساس خودآگاه به حاشیه ای بودگی در نزد دیاسپورای افغانی در جنوب ایران، به تحلیل ناخودآگاه سوژه گی این افغانها باید پرداخته شود که چنان آگاهی نسبت به هویت حاشیه بودگی درفضای دیاسپورای افغانی درجنوب ایران بالاست که به نسل های دوم و سوم این مهاجر- پناهنده ها نیز سرایت نموده و به گونه ای از ناخودآگاه جمعی در دیاسپوریک افغانی مبدل گشته است.
فرهنگ امروزی حاکم بر فضای زندگی مردم در هر کجای دنیا، تحت تاثیر فضای مجازی و ارتباطات پیچیده فرهنگی، دیگر هویتی ثابت، ایستا، معین و محدودیت یافته را نمی تواند در خود بازتولید کند، آنچنان که از حصارهای تنگ مفهومی “خود ” و ” دیگری” به افق های معنایی بازی قدم نهاده ایم که در آن مفهوم “خود دیگری” یا “دیگری خود” (به زعم آرجون آپادورای؛ انسان شناس آمریکایی – هندی) متولد شده است تا در این پهنه ی فرهنگی محلی – جهانی، به عزیمت و فراروی از هویت های شکل یافته از نوعی “خودشیفتگی فرهنگی سرزمینی” به نوعی از هویت های “فراسرزمینی / فراملی” فراخوانده می شویم تا زندگی را در فرهنگی سیال، پویا، و نامحدود تجربه کنیم و در همین سپهر فرهنگی، دست به آفرینش های خلاقانه ای از روابط فرهنگی با دیگر فرهنگ ها بزنیم و حیات و فرهنگ تک ساحتی و استبداد محور خود را از این چرخه بازتولید پدرخوانده های فرهنگی به در آوریم. از همین رهگذر است که پدیده “سرزمین زدایی از هویت ها” به حلقه ی واسطه ی تفکرات روشنفکرانه ی معاصر تبدیل می شود که اصالت را نه دیگر در مرزبندی های سیاسی و خصومت های بین شهری و…، که در پیوندهای چندگانه ی هویتی ای می یابد که در آمیزش افق های فرهنگی ای شکل می یابند و خود را از انگاشت های نژادپرستانه رهایی می دهند. دغدغه این نقد فرهنگی از همین نکته خود را بازیابی می کند که ادبیات، هنر و فرهنگ این سرزمین بطور متقابل چه پیوندی را با فرهنگ های مهاجر ساخت داده است؟ چه قدر در آفرینش های فرهنگی، این تفاوت های قومیتی – زبانی به حضور فراخوانده شده است؟ آیا فرهنگ کنونی مردم در جنوب ایران ظرفیت هایی برای پذیرش فرهنگی نسل سوم مهاجرین را در خود پرورانده است تا در آینده ای نزدیک، صداهای خاموش آنان را در فرهنگ خود منعکس شده، ببیند؟
اما آنچه که در نخستین برخورد با این مساله ها در ذهنمان صورتبندی می شود این است که با این حد پایین از مدارای فرهنگی و این حد بالا از خوشیفتگی فرهنگی در جنوب ایران، بعید است که این مهاجرین به آشناهای فرهنگی ای بدل شوند که توان آن را داشته باشند تا در مناسبات فرهنگی تاثیرگذار شوند و آنچه با تاسف، آینده ی به خصوص نسل سوم این مهاجرین را انتظار می کشد، تبعیدشدگی فرهنگی ای است که بر مهاجربودگی اشان افزون خواهد شد و آنان را در نوستالژی (غم غربت) وطنی فرو خواهد برد که شاید هیچ گاه به آن رجعت نتوانند کنند. آنان خود را مهاجرینی تبعیدی خواهند یافت که هیچ امکانی را برای خلاق کردن سال ها زندگی در این منطقه ، در فرا روی خود نخواهند دید و چه بسا تراژدی مهاجرت اجباری ای دیگرباره، تمام هستی آنان را در خود فروخواهد بلعید.
متن مقاله برای سخنرانی در همایش “بررسی مسائل اجتماعی جامعه ایران” – انجمن جامعه شناسی ایران – دانشگاه تهران – اردیبهشت۹۱ ارایه شده است