- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

انزنزبرگر و سیاستگذاری فناوری رسانه‌های جدید | مایک وین- ترجمه سمانه کوهستانی

هانس مگنوس انزنزبرگر و سیاستگذاری فناوری رسانه‌های جدید

 

مایک وین

برگردان: سمانه کوهستانی

 

مقدمه: هانس مگنوس انزنزبرگر، مقاله‌نویس، شاعر، نمایشنامه‌نویس، رمان‌نویس، مترجم و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان معاصر است که زمانی حرفه‌ی دانشگاهی خود را رها کرد. در عین حال، او نویسنده‌ی یکی از تأثیرگذارترین، پیشگویانه‌ترین و مهم‌ترین مقالات در حوزه‌ی رسانه‌ها در قرن بیستم است؛ گرچه، این مقاله به طرز عجیبی توسط پژوهشگران حوزه‌ی رسانه نادیده گرفته شده است.

مقاله‌ی انزنزبرگر با عنوان «عناصر نظریه‌ی رسانه» که در سال ۱۹۷۰ برای نخستین بار در مجله چپ نو به زبان انگلیسی منتشر شد، به طرز چشمگیری، [نسخه] بازنگری و به‌روزشده مقاله‌ی مشهور والتر بنیامین با عنوان «اثر هنری در عصر بازتولید مکانیکی» (۱۹۳۵) است. اگر بخواهیم تفاوت میزان مشهور بودن این دو مقاله را در جامعه‌ی دانشگاهی به‌طور تقریبی بسنجیم، می‌توانیم به داده‌های گوگل اسکولار[۱] مراجعه کنیم. تا سپتامبر ۲۰۱۰، این پایگاه تنها ۲۳۲ استناد به مقاله‌ی انزنزبرگر ثبت کرده است، در حالی که به مقاله‌ی تحسین‌شده‌ی بنیامین ۳۴۵۵ بار استناد شده است، که بخش اعظم این ارجاعات پس از سال ۱۹۷۰ انجام شده‌اند. نکته جالب اینجاست که مقاله‌ی بنیامین در سه دهه‌ی نخست انتشارش، به‌جز توجهی که از سوی نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت مانند آدورنو و کراکوئر دریافت کرد، چندان مورد توجه قرار نگرفت.

با این حال، مقاله‌ی انزنزبرگر حداقل از نظر درک پیامدهای تاریخی و سیاسی «تکنولوژی‌های رسانه‌ای جدید»، هم‌تراز با مقاله بنیامین است. در واقع، در حال حاضر، مقاله‌ی انزنزبرگر حتی قدرتمندتر از زمانی است که او برای نخستین بار عناصر نظریه‌ی رسانه را به رشته تحریر درآورد. فناوری‌های رسانه‌ای امروز که بر مبنای دیجیتال و به‌ویژه اینترنت بنا شده‌اند، تأثیرات فرهنگی عظیمی را ایجاد کرده‌اند؛ تأثیراتی که انزنزبرگر در دهه‌ی ۱۹۷۰ پیش‌بینی کرده بود. او در آن زمان، با تمرکز بر ابزارهایی مانند دستگاه‌های فتوکپی و رادیوهای مردمی، پتانسیل‌های عظیم فرهنگی و تناقضات اجتماعی را این فناوری‌ها می‌توانستند به تدریج آزاد کنند، به دقت تحلیل کرد.

ممکن است دلیل عدم انتشار گسترده‌ی مقاله انزنزبرگر رویکرد [فکری] او باشد. بنیامین یک مارکسیست بود، اما سنت‌های فکری مختلف و گاه مبهمی که در مقاله‌ی او منعکس شد، توانسته بود طیف گسترده‌ای از مخاطبان لیبرال را به خود جذب کند. از سوی دیگر، مارکسیسم مطرح‌شده در مقاله‌ی عناصر نظریه‌ی رسانه‌ی انزنزبرگر توجه کمتری را به خود جلب کرد. انزنزبرگر فردی روشن‌اندیش و در عین حال از نظر سیاسی، مقاوم بود. او، رویکردی واقع‌بینانه داشت و با رژیم‌های استالینیستی، در اروپای شرقی و در سایر نقاط جهان، موافق نبود. این موضع‌گیری انزنزبرگر، محبوبیت او را در میان دانشگاهیانی که پیش‌تر در احزاب کمونیست مرتبط با اتحاد جماهیر شوروی فعالیت می‌کردند، کم کرد.

هانس مگنوس انزنزبرگر به‌عنوان منتقدی تأثیرگذار، روشنفکر برجسته و وارث شایسته‌ای برای اندیشه مارکس، توانست در زمینه رسانه‌ها، مانیفستی کمونیستی ارائه دهد. مقاله پیشین او با عنوان «صنعتی شدن ذهن» که نخست در سال ۱۹۶۲ منتشر شد و بعدها بازنگری شد، مسئله‌ای بنیادی را در مطالعات نوپای رسانه‌ها آشکار ساخت: ناتوانی این حوزه در درک ابعاد گسترده و قدرت فرهنگی آنچه او «صنعت آگاهی» می‌نامید.

با گذشت زمان و شکل‌گیری رشته‌ای مستقل تحت عنوان مطالعات رسانه، می‌توان گفت این ناتوانی همچنان تأییدکننده چالشی است که انزنزبرگر به‌درستی بر آن انگشت گذاشت. در ادامه، این مقاله به بررسی دو اثر مهم او می‌پردازد و با ذکر مثال‌هایی نشان می‌دهد که چگونه این آثار به درک بهتر رسانه‌های نوین امروزی کمک می‌کنند. همچنین، تأکید ویژه‌ای بر دو مفهوم کلیدی در اندیشه مارکسیستی او وجود دارد:  نیروهای تکنولوژیکی تولید و روابط اجتماعی تولید.

به‌علاوه، انزنزبرگر ما را به تأمل درباره ارتباط میان این دو مفهوم دعوت می‌کند. او همچنین، به ما کمک می‌کند از الگوهای ساده‌انگارانه و جبرگرایانه فناورانه که اغلب در میان پژوهشگران لیبرال رایج است، اجتناب کنیم. اما اثر او، از ساحتی دیگر، نشان‌دهنده تناقضات بنیادینی است که در این رابطه نهفته است؛ تناقضاتی که او عمیقاً به آن پرداخته است. این رویکرد بسیار حائز اهمیت است، زیرا گرایشی در میان اندیشمندان چپ وجود دارد که هرگونه بحث درباره قابلیت‌های فناوری‌های رسانه‌ای جدید را صرفاً بخشی از گفتمان ایدئولوژیک سرمایه‌داری می‌دانند. در این مقاله، نشان داده می‌شود که گرچه این قابلیت‌ها واقعی هستند، بااین‌حال، آن‌ها نمی‌توانند به‌طور کامل تحت روابط اجتماعی مسلط سرمایه‌داری پدیدار شوند.

انزنزبرگر در آغاز مقاله‌ی صنعتی شدن ذهن، استدلال می‌کند که آگاهی فردی، یا همان «کوگیتو»[۲]، به‌منزله پناهگاهی درونی و قلمرو خصوصی انسان تصور می‌شود. این قلمرو به‌گونه‌ای درک می‌شود که «منِ واقعی»، «خودِ اصیل»، و «خودِ مسلط» را نمایندگی می‌کند. او بیان می‌کند که اندیشه ما، حداقل در این قلمرو، همچنان بنیان اصلی هویت ما را تشکیل می‌دهد، حتی اگر در جهان بیرونی بی‌قدرت باشیم. این باور رایج به نظر انزنزبرگر نتیجه تأثیر ژرف فلسفه بر افرادی است که اغلب فلسفه را نادیده می‌گیرند.

این نگاه به آگاهی به‌عنوان مفهومی مستقل و خودمختار، بازتابی از برداشت عامه‌پسند فلسفه بورژوایی است که ریشه در سنت‌های دکارتی و کانتی دارد. این فلسفه، آگاهی فردی را به‌عنوان موجودیتی خودساخته و مستقل می‌نگرد؛ چیزی که انزنزبرگر آن را نوعی «خودت انجام بده[۳] متافیزیکی» توصیف می‌کند.

این مفهوم متافیزیکی که توسط رسانه‌ها تقویت شده است، اکنون بخشی از گفتمان ایدئولوژیکی توانمندسازی به شمار می‌رود؛ گفتمانی که توسط کمپین‌های تبلیغاتی و حتی پژوهشگران لیبرال رسانه به‌طور گسترده ترویج می‌شود. فناوری‌های جدید، اغلب به‌عنوان ابزاری برای آزادی و توانمندسازی به بازار عرضه می‌شوند. سیستم‌های تعاملی مانند تماس تلفنی، پیامک و ایمیل به ما القا می‌کنند که می‌توانیم «صدای خود را داشته باشیم»[۴].

در این میان، آگهی‌های تبلیغاتی که از محتوای رسانه‌ای حمایت می‌کنند، کالاهایی را عرضه می‌کنند که به ما وعده می‌دهند با استفاده از آن‌ها می‌توانیم «خودِ حقیقی» را آزاد کنیم. انزنزبرگر با نگرشی منتقدانه، این وعده‌ها را بخشی از گفتمان غالب سرمایه‌داری می‌داند که بر آن است از طریق ابزارهای تکنولوژیکی، آگاهی ما را شکل دهد و ما را در چهارچوب روابط اجتماعی مسلط باقی نگه دارد.

باوجوداین، همان‌گونه که «خود» – حتی فردگرایانه‌ترین شکل آن – محصول جامعه و به‌طور خاص جامعه سرمایه‌داری است، رسانه نیز محصول پیوند پیچیده‌ای از نیروها و ساختارهای صنعتی، فناورانه، سیاسی و اقتصادی به شمار می‌رود.

بی‌شک، بین شکلی از «خود» که بر استقلال و خودساختگی تأکید می‌کند و فضای عظیم رسانه‌های جمعی که اطلاعات، دانش، خواسته‌ها و حتی ترس‌های ما را مدیریت و عرضه می‌کند، شکافی آشکار وجود دارد. این رسانه‌های شرکتی به بازتولید فرآیندهای تراکم سرمایه (تمرکز بیشتر سرمایه در صنایع مختلف) و تمرکز سرمایه (کنترل این سرمایه توسط تعداد کمتری از شرکت‌ها) در اقتصاد سرمایه‌داری کمک می‌کنند (برای توضیح بیشتر به وین، ۲۰۰۳ مراجعه کنید). بااین‌حال، حتی پنجاه سال پیش نیز شکافی عمیق بین تولید صنعتی ذهن و نگاه پراکنده به مطالعات رسانه وجود داشت که به‌تدریج در حال شکل‌گیری بود: روزنامه‌ها، فیلم‌ها، تلویزیون و روابط عمومی تمایل داشتند به‌طور جداگانه و بر اساس فناوری‌ها، شرایط و امکانات خاص خود بررسی شوند. هر شاخه جدید صنعت نیز نظریه‌های خاص خود را به همراه می‌آورد (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۴).

امروزه نظریه‌پردازان رسانه‌ای مانند توبی میلر[۵]، پژوهشگران و دانشجویان را تشویق می‌کنند تا مهارت‌های چندرشته‌ای و دیدگاه‌های جامع‌تری کسب کنند. این مهارت‌ها به ما کمک می‌کنند تا شکاف‌های بین تولید، متن و مصرف رسانه را پر کنیم و باب مطالعات رسانه‌ای را به روی تاریخ، سیاست، اقتصاد، انسان‌شناسی، جامعه‌شناسی، ارتباطات، پزشکی، ادبیات، هنر و دیگر حوزه‌ها بگشاییم (میلر، ۲۰۰۸: ۲۲۱). این توصیه به‌منظور درک جامع‌ترِ رسانه‌ها مطرح می‌شود. ما همچنین باید از رویکردهای محدود و تخصصی مطالعات رسانه‌ای فاصله بگیریم و به جای آن، به رسانه‌ها به صورت افقی بنگریم تا تعاملات آن‌ها را در تولید ذهن بهتر درک کنیم. انزنزبرگر ما را تشویق می‌کند تا مأموریت خود را فراتر از تعاریف سنتی رسانه گسترش دهیم:

«درحالی‌که رادیو، سینما، تلویزیون، سیستم ضبط، تبلیغات و روابط عمومی، فنون جدید دستکاری و تبلیغات هرکدام بنا به شرایط خود، به‌شدت مورد بحث قرار گرفته‌اند؛ صنعت ذهن به‌عنوان یک کل کمتر مورد توجه قرار گرفته است. بخش‌های جدید این صنعت، از جمله مد و طراحی صنعتی، ترویج ادیان و فرقه‌ها، نظرسنجی‌ها، شبیه‌سازی و نهایتاً گردشگری – که خود می‌تواند نوعی رسانه جمعی تلقی شود – همچنان تا حد زیادی ناشناخته باقی مانده‌اند» (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۶).

حال اگر به ساختارهای مالکیتی سازمان‌های بزرگ رسانه‌ای بنگریم، آیا می‌توانیم ابزارهایی برای تحلیل نحوه عملکرد هم‌افزایانه این نهادها بیابیم؟ آیا می‌توانیم بررسی کنیم که چگونه این رسانه‌ها، به‌رغم تولید متون و شخصیت‌های ظاهراً مستقل، در چارچوب‌هایی همگراتر و مشارکتی‌تر عمل می‌کنند؟ این [فرایند] شامل تمامی رسانه‌ها و محصولات شبه‌رسانه‌ای از جمله فیلم، تلویزیون، رادیو، مجلات، روزنامه‌ها، وب‌سایت‌ها، کمدی‌ها، کنسول‌های بازی و دیگر اشکال بازنمایی است.

علاوه بر این، آیا می‌توان این تجربیات رسانه‌ای خاص را به ابعاد گسترده‌تری از تجربه، مانند آنچه در گردشگری یا طراحی شهری رخ می‌دهد، مرتبط کرد؟ این دو حوزه، که به‌وضوح پیوند نزدیکی با رسانه‌های تصویری دارند، تجربه‌هایی شبیه‌سازی‌شده ارائه می‌دهند. همچنین، چه ارتباطاتی بین شرکت‌های رسانه‌ای و دولت‌ها در سطح جهانی وجود دارد؟ یا چه روابطی میان شرکت‌های رسانه‌ای و سایر شرکت‌های غیررسانه‌ای برقرار است؟

آیا می‌توان ارتباطی میان فیلم سینمایی مومیایی[۶] (۱۹۹۹) تولیدشده توسط یونیورسال پیکچرز[۷]، جنگ عراق و جنبه‌های رسانه‌ای پیرامون آن، بازی‌های ویدئویی ساخته‌شده بر اساس این فیلم که ادامه آن در سال ۲۰۰۱ برای پلی‌استیشن ۲ و سایر پلتفرم‌ها منتشر شد، و جنرال الکتریک (شرکت مادر یونیورسال که به‌تازگی قراردادی سه میلیارد دلاری با دولت عراق برای تولید تجهیزات و خدمات برق امضا کرده است) یافت؟ (راهنما: شرق‌شناسی، سرمایه‌داری انحصاری و امپریالیسم).

پژوهشگران مستقل ممکن است بتوانند این جدایی‌های ذهنی را کنار بگذارند، اما برنامه‌های آموزشی دانشگاهی به‌ندرت این کار را انجام می‌دهند. دلیل آن واضح است: این برنامه‌ها در بازاری به‌شدت رقابتی، مبتنی بر هویت‌های متمایز و تخصصی، خود را به‌عنوان برندهای خاص عرضه می‌کنند و همین امر شکاف‌های ذهنی و انضباطی را تقویت می‌کند.

برای بررسی کامل صنعت ذهن در تمامی ابعاد و گستره آن، چارچوب مفهومی معتبری توسط تئودور آدورنو، دوست و همکار انزنزبرگر، از طریق مفهوم «صنعت فرهنگ» ارائه شده است. از دیدگاه آدورنو، نقش تاریخی فرهنگ در ایجاد پیوند میان «رنج و تناقض» و حمایت از ایده‌ی زندگی خوب (آدورنو، ۱۹۹۱: ۹۰)، با جذب فرهنگ در الزامات سودمحور که تمامی جنبه‌های محصولات را با «تمرکز اقتصادی و اداری» ایجاد کرده است، از بین رفته است (آدورنو، ۱۹۹۱: ۸۵).

استقلال فرهنگ به مجموعه‌ای از تأثیرات بازار تجزیه شده است، اما نباید این وضعیت را با «اسطوره حاکمیت مصرف‌کننده» اشتباه گرفت. در واقع، مخاطب به «ابزاری برای محاسبه و ضمیمه‌ای برای ماشین» تقلیل یافته است (آدورنو، ۱۹۹۱: ۸۵).

چشم‌اندازی که آدورنو از فرهنگ ارائه می‌دهد، فرهنگ را به‌طور کامل در فرآیند صنعتی‌شدن سرمایه‌داری، ادغام‌شده درنظر می‌گیرد. گرچه این دیدگاه تا حدی با تفکر دیالکتیکی سنتی متفاوت است، اما مفهوم غالب در نقد آدورنو محسوب می‌شود. بااین‌حال، انزنزبرگر، نوعی رمانتیسیسم پیشامدرن طاقت‌فرسا را در مفهوم‌سازی آدورنو از «صنعت فرهنگ» افشا می‌کند. او این انتقاد را مطرح می‌کند که آدورنو فرهنگ و صنعت را در تعارض با یکدیگر می‌بیند، درحالی‌که این دو مفهوم جدا از یکدیگر نیستند.

آدورنو به دلیل ماهیت صنعتی رسانه‌های جمعی که تحت تأثیر ساختار اجتماعی خاص نظام سرمایه‌داری قرار دارند، از آن‌ها انتقاد می‌کند. باوجوداین، انزنزبرگر بین مقوله‌های «صنعت» و «سرمایه‌داری» تمایزی تحلیلی قائل است. ازاین‌رو، نقد او تناقض‌های بالقوه‌ای را که بین بنیان فناورانه و صنعتیِ رسانه‌های جمعی و شکل خاص سرمایه‌دارانه آن‌ها وجود دارد، آشکار می‌سازد. این تمایز، نقد انزنزبرگر را در چارچوب مارکسیسم کلاسیک قرار می‌دهد؛ جایی که تناقضی پایدار بین نیروهای تولید و روابط اجتماعی تولید مشاهده می‌شود. در مقابل، آدورنو معتقد است که روابط اجتماعی سرمایه‌داری نیروهای تولید را به‌طور کامل یکپارچه کرده است. ازاین‌رو، تناقض‌های بین آن‌ها که محور نقد مارکس بودند، منسوخ شده‌اند.

تمایز کنونی بین سخت‌افزار و نرم‌افزار به ما یادآوری می‌کند که نیروهای تولید نه‌تنها فناوری تولید انبوه (که اغلب تحت شرایط استثمار در کشورهای درحال‌توسعه ایجاد می‌شود) را شامل می‌شوند، بلکه دربرگیرنده‌ی ابعاد فرهنگی مانند ایده‌ها نیز هستند. انزنزبرگر اشاره می‌کند که این ادعا که فرهنگ به‌طور کامل توسط صنعت جذب شده است، مشکلی بنیادین را پنهان می‌کند. صنعت به فرهنگ به‌عنوان ماده‌ای که باید با آن کار کند، وابسته است، اما خود، قادر به تولید این ماده نیست.

آگاهی، هرچند نادرست، می‌تواند از طریق ابزارهای صنعتی تهییج و بازتولید گردد، اما نمی‌تواند به‌طور صنعتی تولید شود. آگاهی «محصولی اجتماعی» است که توسط مردم ساخته می‌شود و سرچشمه آن در گفتگو است. هیچ فرآیند صنعتی‌ای نمی‌تواند جایگزین افرادی شود که آن را خلق می‌کنند (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۵). در نتیجه، صنعت فرهنگ ماهیتی انگل‌وار دارد؛ «چیزهایی را که نمی‌تواند به تنهایی تولید کند»، تصاحب می‌کند، می‌رباید، جذب، تحریف، تماشا و تلفیق می‌نماید، فرا می‌خواند و استخراج می‌کند (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۵). این «چیزها» به طور روزافزون، زندگی خود را خارج از رسانه‌های شرکتی آغاز می‌کنند، گرچه اغلب در مرحله بعد به درون آن جذب می‌شوند. حتی در اینجا، با وجودی که این وابستگی در قالب رابطه‌ای نسبی و متغیر ظاهر می‌شود. نیروی واقعی «آفرینندگان»، درون شماری از مراکز تولید فرهنگی شرکتی قرار دارد.

این شکاف درخصوص عملکرد صنعت فرهنگ، پیوسته برای استعداد خلاق، مناقشه‌آمیز بوده است، زیرا صنعت فرهنگ باید آنچه را که از آن تغذیه می‌کند، سرکوب نماید: یعنی بازدهی خلاقانه مردم (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۵). همان‌طور که بن دیکنسون در رابطه با فیلم‌نامه‌نویسان، کارگردانان و ستاره‌های هالیوود مطرح می‌کند:

«شکست اساسی در استراتژی قدرت شرکتی، این است که هر فیلم باید ذیل عنوانِ نام تجاری کوچک خود فروخته شود. لوگوی آغازین فیلم به‌تنهایی محصولی را برای شرکت نمی‌فروشد و به مدیران بازاریابی یا عاملان محبوس در ساختار رسانه‌های شرکتی، با افزایش معاملات محرمانه‌شان – بخشی از [سود] گیشه – پولی پرداخت نمی‌کند؛ ستارگان، کارگردانان نام آشنا، جلوه‌های ویژه و کیفیت داستان، فیلم را می‌فروشند. محتوای فیلم ویژگی‌هایی داشته باشد که مخاطب را جذب کند. این بدان معناست که فیلم‌سازان به‌لحاظ اجتماعیِ زیرک و درگیر در این فرآیند، می‌توانند فضایی را برای مفهوم خود خلق کنند و درصورتی‌که در این روند بتوانند کسی را در فرآیند مالکیت شرکت متقاعد نمایند که ایده‌شان به فروش خواهد رسید، می‌توانند در کنترل مسیر کارگردانی خود موفق شوند» (دیکنسون، ۲۰۰۶: ۱۶۴-۱۶۳).

بر همین اساس، انزنزبرگر با رویکردی هوشمندانه و تاکتیکی از رسانه‌های چپ بهره می‌گیرد تا نقاط ضعف استثمارگران و شکاف‌های موجود در زره دفاعی آن‌ها را هدف قرار دهد. ممکن است آدورنو در واکنش به انتقاد انزنزبرگر، مفهوم صنعت فرهنگ را مورد بازنگری قرار داده باشد؛ مفهومی که او و هورکهایمر نخستین‌بار در کتاب دیالکتیک روشنگری در سال ۱۹۴۷ آن را ابداع کرده بودند. براساس استدلال آدورنو، درحالی‌که صنعت فیلم به‌عنوان «بخش مرکزی صنعت فرهنگ» (آدورنو، ۱۹۹۱: ۸۷) در «صنعت فرهنگ بازنگری‌شده»؛ برخی از ویژگی‌های کلی صنعت مانند تقسیم‌کار گسترده، استفاده از ماشین‌آلات و مالکیت و کنترل ابزار تولید توسط طبقه سرمایه‌دار را دوچندان می‌کند، کالا فی‌نفسه نمی‌تواند به‌طور کامل زیر الگوی خط تولید قرار گیرد. با این‌حال، در عوض، «اشکال فردی تولید، حفظ می‌شوند». آدورنو بیان می‌کند که چنین شیوه‌های صنعتگرانه‌ای، صرفاً به‌مثابه‌ی بنیان ایدئولوژی خیالی در باب فردیت به کار می‌روند (ایده‌ای که می‌تواند درون خود کالا گنجانده شود) در حالی که در واقعیت تحت تأثیر نیروهای کالایی‌شدن محدود شده و نفوذ می‌یابد.

«هر کالایی بر فضای فردی تأثیر می‌گذارد؛ فردیت فی‌نفسه در خدمت تحکیم ایدئولوژی است، تا آنجا که این خیال باطل به ذهن خطور می‌کند که مأمنی کاملاً عینیت‌یافته و رسانه‌ای است» (آدورنو، ۱۹۹۱: ۸۷).

مطمئناً آدورنو، همچون همیشه، هشداری سودمند را علیه قدرت ایدئولوژی فردگرایانه به‌منظور پنهان‌کردن ناتوانی واقعی در مقابل توانایی شرکت‌ها، مطرح می‌کند. با‌وجوداین، او در خطر تبدیل تناقضی واقعی به ثنویتی مستقیم بین خیالات (عاملیت فردی) و واقعیت (قدرت نظام) قرار دارد. تأکید انزنزبرگر بر این است که این نظام قادر به تولید فرهنگ نیست و بنابراین متکی بر قدرت ذهن است که به‌آسانی استاندارد و کنترل نمی‌شود. این فروپاشی مجدد در مفاهیم رمانتیک در باب استقلال مؤلف، [به معنای] کارگر آزاد از «نظام» نیست، بلکه درکی ماتریالیستی از جایگاه متناقض تولید فرهنگی تحت لوای سرمایه‌داری است. این ایده‌ها اخیراً به نحوی جدید پیرامون مباحثی در خصوص «کار غیرمادی» مطرح‌ شده‌اند. کار غیرمادی، اساساً عملی است که کالاهای نمادین تولید می‌نماید، معطوف به احساسات است و از طریق رسانه‌های پیشرفته و سیستم‌های ارتباطی عمل می‌کند (هاردت، ۱۹۹۹). این موضوع، به‌طور خاص آنطور که برخی از طرفداران کار غیرمادی مدعی آن هستند، چندان هم جدید نیست. رودلف والنتینو، ستاره برجسته سینمای هالیوود که در سال ۱۹۲۶ درگذشت و مرگش هیجانات بسیاری را در بین طرفداران زن او برانگیخت، با این تعریف از کار غیرمادی، به‌عنوان شکلی از کار معطوف به احساسات و به‌ویژه فناوری رسانه‌ای، کاملاً همسو است. به عبارت دیگر، سازوکارهای مربوط به کار غیرمادی، همان‌گونه که با بخش خدمات معاصر (که شامل مهارت‌های نرم افراد است) یا تولیدات فرهنگی رسانه‌های جدید مبتنی بر شبکه‌های دیجیتال (مانند مای اسپیس[۸]) مرتبط است، از خاستگاه‌های تاریخی در رسانه‌های قدیمی‌تر مانند صنعت فیلم‌سازی نیز برخوردار است (برای مثال، به کوته و پیباس ۲۰۰۷ مراجعه کنید). گرایش‌ها به اهمیت فزاینده فرهنگ در برخی از بخش‌های تولید مواد و تکثیر روزافزون فناوری‌های فرهنگی، به‌طور متقابل یکدیگر را تقویت می‌کنند.

بااین‌حال، صرف نظر از انتقاد از مارکسیسم، که غالباً با استناد به الگوی مارکسیستی مکانیکی، فرهنگ را نسبت به اقتصاد امری کاملاً ثانویه می‌داند، گرایش‌های معطوف به فرهنگ‌سازی، مباحث دقیق زیادی را در مورد روابط اجتماعی سرمایه‌داری مطرح می‌کنند. یکی از ابعاد اصلی توسعه اجتماعی که ما آن را به فرهنگ مرتبط می‌کنیم، این است که میزان غلبه بر کمیابی و ضروریات مادی را نشان می‌دهد. اگر فرهنگ به تولید محتوا (آنچه جامعه اطلاعاتی نامیده می‌شود) گرایش پیدا کند و به‌عنوان مازاد فرهنگی از طریق فناوری‌های متعدد اختصاص‌یافته به تولید آن عمل کند، در واقع به همان اندازه که برای سرمایه‌داری یک چالش محسوب می‌شود، یک فرصت تجاری نیز به شمار می‌رود. در راستای محور محدود، کنترل سلسله‌مراتبی و دسترسی به ابزار تولید و در امتداد محور کمیابی ساختگی که روابط کالایی به آن متکی است، مازاد فرهنگی از الگوهای اجتماعی و اقتصادی سرمایه‌داری پیشرفته فراتر می‌رود.

مازاد فرهنگی: تولید و انتشار

بیرون از چرخه‌ی ارزش (نیروی کار استثمارشده) سلسله‌مراتب کنترل و دسترسی به ابزارهای تولید کمیابی ساختگی که روابط کالایی به آن وابسته است

 

تصویر ۶.۱ : مازاد فرهنگی در مقابل کمیابی ساختگی

 

انزنزبرگر به ما کمک می‌کند تا سه پیشرفت به هم پیوسته که تز صنعت فرهنگ آدورنو (بدون اشاره به پارادایم غالب لیبرال در مطالعات رسانه‌ای) آن‌ها را مکتوم گذاشته است، مشاهده کنیم. نخست، پتانسیل تولیدی محض فناوری‌های رسانه‌ای جدید باید همیشه در چهارچوب الزامات کالایی شدن و قدرت دولتی محدود شود. دوم، فناوری‌های رسانه‌ای جدید، به‌ویژه کمپین‌های بازاریابی با محوریت «توانمندسازی»، در حقیقت در دسترس آنچه که من به تأسی از مارکس، فرد اجتماعی، قدرت‌های عظیم ارتباط و تولید رسانه‌ای و حتی ابزارهای انتشار می‌نامم قرار دارند (گرچه رسانه‌های شرکتی همچنان بر بازارهای جهانی تسلط دارند). سوم، این تحولات در برخی موارد مرز بین تولیدکنندگان و مصرف‌کنندگان، حرفه‌ای‌ها و مبتدی‌ها، خودی‌ها و غیرخودی‌ها را به‌طور کامل از بین برده‌اند.

این تقسیم‌کار سفت‌وسخت، تخصصی شدن و تمایزات حرفه‌ای، نقش‌های مهمی را در بازتولید روابط نابرابر قدرت ایفا کرده‌اند. بااین‌حال، با بسط آنچه مارکس «خرد جمعی» نامید و نظریه‌پردازان کار غیرمادی توجه خود را به آن معطوف کرده‌اند، گردش و تولید دانش در زمانه ما، دیگر نمی‌تواند به‌عنوان یک محصول اجتماعی به بخش‌های پژوهش و توسعه شرکتی، محدود شود و محصور و کنترل گردد. همان‌گونه که به‌عنوان مثال، خاستگاه فیس‌بوک (صرف‌نظر از کالایی شدن متعاقب آن) یا توسعه نرم‌افزار سرویس‌دهنده و سرویس‌گیرنده نشان می‌دهند.

 

تماشاخانۀ عملکردها

صنعت آگاهی دارای شیوه‌ای ارتباطی است که بین الزامات متناقض تقسیم شده است. یکی از شرایط این صنعت، افول تئوکراسی و فرمان‌روایی قطعی کشیش‌ها یا حتی شخصیت‌های معاصر قدرت است. در عین حال، صنعت آگاهی باید مشروعیت و اقتدار نظم اجتماعی موجود را حفظ نماید. بنابراین، در وضعیتی کاملاً متناقض عمل می‌کند. صنعت آگاهی، ذهن مستقل را حتی زمانی که قصد دارد «آن‌ها را از استقلالشان محروم کند»، مفروض می‌پندارد (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۷).  این عمل، امکان گفتگو را فراهم می‌کند، حتی زمانی که هدف آن تحریف و هدایت بحث به محدودترین جنبه‌های حاشیه‌ای باشد و امر جدید، کنونی و در حال تغییر را حتی زمانی که به دنبال حفظ نظم موجود سرمایه‌داری است، ارائه می‌دهد. علاوه بر این، صنعت آگاهی، حقوق بشر، برابری و آزادی را از پیش مسلّم می‌داند؛ چراکه الگوی متافیزیکی «خودت انجام بده»ی من، بدون آن‌ها بی‌معنا خواهد بود. قطعاً مارکس نیز ابعاد فرهنگی صنعت ذهن را خیالی درنظر‌نمی‌گرفت.

مشارکت کارگر در رضایتمندی‌های گسترده‌تر، حتی رضایتمندی‌های فرهنگی، مانند اشتیاق برای منافع شخصی، اشتراک روزنامه، حضور در سخنرانی‌ها، آموزش فرزندان، پرورش سلیقه و موارد مشابه، تنها سهم او از تمدن است که او را از برده متمایز می‌کند. این تمایز، از نظر اقتصادی، صرفاً با گسترش قلمرو لذت‌ها، در زمان‌هایی که [وضعیت] کسب‌وکار خوب است، ممکن می‌شود (مارکس، ۱۹۹۳: ۲۸۷).

اگر کارگر از نظر اقتصادی به‌طور رسمی «آزاد» باشد (اما در ذات خود به بردگی کشیده شود)، به این معنا که نیروی کارش را به صاحبان ابزار تولید بفروشد، این وضعیت زمینه‌ای هنجاری برای مبارزات کارگری در مرحله تولید فراهم می‌کند و همچنین مبنایی برای مبارزه برای آزادی زمانی که کارگران دیگر نیروی کارشان را نمی‌فروشند، ایجاد می‌شود. بدین معنا که آن‌ها از نظر اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و غیره آزادند. این هنجار و واقعیت، آنچه که باید باشد و آنچه که هست، آینده کامل و حال ناقص که پیوسته در تعارض با یکدیگر هستند، برای درک چگونگی عملکرد رسانه‌ها حیاتی است.

صنعت به تحقق این حقوق متکی نیست؛ برای بخش بزرگی از مردم، این حقوق هرگز فراتر از یک بهانه یا در بهترین حالت، یک وعدۀ دوردست نبوده‌اند. برعکس، این تنها شکاف بین خیال و واقعیت است که صنعت ذهن آن را از طریق نمایش عملکرد خود به نمایش می‌گذارد (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۷). این شیوه‌ای عالی برای بیان فضای متناقضی است که صنعت آگاهی در آن عمل می‌کند. زبان در اینجا نباید ما را به بیراهه ببرد. افسانه یا دروغ به معنای خیال نیست؛ زیرا هر ساختاری که به یک نظام اعتقادی مانند آزادی متکی باشد، باید شواهدی کافی، حتی جزئی، ارائه دهد که به‌طور معتبر وجود داشته باشند، در غیر این صورت خطر از دست دادن مشروعیت و مسخره شدن را به دوش خواهد ‌کشید که برای هر نظم اجتماعی بسیار خطرناک است. این دقیقاً همان شکاف میان آنچه هست و آنچه باید باشد، میان آنچه جهانی به نظر می‌رسد و ماهیت جزئی و محدود چنین شمولی است که وضعیت موجود را با اتهام ناتمام ماندن کامل (یعنی افسانه‌ای که باید به واقعیت بدل شود) آشکار می‌سازد. اما همین شکاف میان آنچه هست و آنچه باید باشد است که صنعت آگاهی پیوسته وعدۀ پر کردن یا پایان دادن به آن را می‌دهد، تا وضعیت موجود را به وضعیت مطلوب تبدیل کند. این صنعت در همین شکاف عمل می‌کند و با اتکا به ماهیت متغیر و پویای سرمایه‌داری، نوید خاتمۀ این شکاف را می‌دهد.

آگاهی انزنزبرگر درباره مبانی مرکزی ساحت یوتوپیایی رسانه‌ها، او را در مقالۀ عناصر نظریۀ رسانه بر آن می‌دارد که هرگونه نقد ساده‌انگارانه چپ در خصوص سرمایه‌داری مصرفی مبتنی بر «نیازهای کاذب» را رد کند. در مقابل، نیازهایی که صنعت آگاهی سرمایه‌داری به سمت تحقق در واقعیت سوق می‌دهد، الزام‌آور هستند و در بسیاری از موارد دارای «ریشه‌های زیست‌شناختی» مشروع‌اند.

مسئله این نیست که نیازها کاذب هستند، بلکه این است که نیازها توسط سرمایه‌داری جعل شده و مورد سوءاستفاده قرار می‌گیرند: «مصرف به‌مثابه نمایش – به شکل مضحکی – پیش‌بینی وضعیت یوتوپیایی است» (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۶۱). شناخت انگیزه‌های یوتوپیایی فراتر از رسانه‌ها و بررسی چگونگی بهره‌برداری و دربرگیری این انگیزه‌ها توسط فناوری‌های رسانه‌ای مفروض، یکی از حوزه‌هایی است که اثر انزنزبرگر در مطالعات فیلم به‌طور گسترده مورد توجه قرار گرفته است. این رویکرد در مقالات تأثیرگذاری همچون «سرگرمی و یوتوپیا» نوشته ریچارد دایر[۱] (دایر، ۲۰۰۲) و نیز در مطالعات تلویزیونی (برای نمونه، بنگرید به رز و فریدمن، ۱۹۹۴: ۳۱) مشهود است.

 

مبارزه برای رضایت

یکی از قدرتمندترین منابع سرمایه‌داری در تلاش برای خاتمه دادن یا پر کردن شکاف میان آنچه هست و آنچه باید باشد، توسعۀ نیروهای تولیدی است؛ یعنی تمام ظرفیت‌های تولیدی موجود در گسترش تکنولوژی مدرن، فرهنگ و علم. چنین تحولاتی بدون توسعۀ عقلانیت؛ یعنی به‌کارگیری خِرد برای حل مشکلات و رفع نیازها، غیرقابل‌تصور است. خرد به‌نوبۀ خود متضمن گفتگو و ارتباط است، چراکه دو مغز بهتر از یکی عمل می‌کند. گفتگو و ارتباط تضمین‌کنندۀ رضایت هستند؛ و «دو مغز» درک خود را در حل مشکلات و رفع نیازها در سطوح مختلف توافق پیش می‌برند؛ که هرچند کامل نیست، اما برای پیشبرد یک هدف مشترک کافی است. با این حال، در یک جامعه تقسیم‌بندی‌شده طبقاتی، مسئله این است که منافع متناقض، سطح انگیزه‌های مشترکی را که می‌توانند باقی بمانند، تضعیف یا محدود می‌کنند. با این وجود، رضایت و توافق مبتنی بر گفتگوی عقلانی، تابع قدرت و منافع طبقات مسلط است.

با این حال، نیاز به رضایتی که بنیان نظام را در جامعه‌ای که باید آن را انکار کند، فاش می‌سازد، خود را در مفاهیمی نشان می‌دهد که مفهوم ماهوی آن‌ها هیچ‌گاه نمی‌توانند در درون نظام تحقق یابند. گرچه اعلامیه‌های قدیمی حقوق بشر، در پی یاوه‌گویی‌های سازمان‌ها تضعیف شده و در سایۀ دهه‌ها دشواری، قحطی، بحران، کار اجباری و تروریسم سیاسی قرار گرفته‌اند، اکنون قدرت بالقوۀ خود را آشکار می‌سازند. این ویژگی ذاتی آن‌هاست، زمانی که علنی می‌شوند، ابطال‌پذیر نیستند. مردم بارها سعی خواهند کرد که آن‌ها را بر اساس ارزش ظاهری‌شان درک کنند و در نهایت برای به ثمر رساندن آن‌ها مبارزه خواهند کرد. بدین ترتیب، از زمان انتشار اعلامیه‌های مهم قرن هجدهم، هر حکومتی که بر اساس [غلبه] شمار معدودی از افراد بر تعداد زیادی از مردم بنا شده باشد، حتی اگر سازمان‌یافته نیز باشد، با تهدید انقلاب روبه‌رو خواهد شد (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۱۰).

در اینجا، به نظر می‌رسد که انزنزبرگر به دیالکتیک منفی آدورنو نزدیک شده است. نزد انزنزبرگر، شکاف بین مفاهیم و حقیقت ماهوی آن‌ها در اینجا و اکنون، از نیروی بالقوه‌ای انفجاری برخوردار است. این شکاف، همان‌طور که سارتر در مقدمۀ کتاب «دوزخیان روی زمین» فرانتس فانون به آن اشاره کرده است، مبارزۀ ضداستعماری را به نمایش می‌گذارد که مفاهیم و ارزش‌های استعمارگر (مانند اومانیسم) را که اغلب اعلام می‌شد، اما به ندرت در مستعمرات اجرا می‌شد، به چالش می‌کشید و آن‌ها را به امپراطوری‌های در حال فروپاشی اروپایی نسبت می‌داد سارتر (۱۹۹۰: ۱۷). در جملاتی که هنوز در عراق و افغانستان طنین‌انداز است، «نیاز و طرد وضعیت انسانی را به‌طور همزمان مطرح کرد، که این خود تناقضی بحران‌زا است». سرمایه‌داری، مستلزم مفاهیمی همچون «دموکراسی»، «حقوق بشر»، «آزادی» و «فرد» است، درست همان‌گونه که به استعدادهای خلاق نیاز دارد، حتی اگر این استعدادها متعلق به نمایشنامه‌نویسان، روزنامه‌نگاران یا طراحان نرم‌افزار باشد؛ زیرا آن‌ها بخشی از نیروهای ضروری تولید هستند. آزادی رسمی، استقلال رسمی خلاق، آموزش رسمی ذهن، همکاری رسمی، رضایت رسمی، گفتگوی رسمی، همگی از بنیان‌های سودمندی هستند که نیروی کار انسانی را برای سرمایه‌داری مفید می‌سازند.

این یکی از اصلی‌ترین تناقض‌هاست: شما ملزم هستید برای کسب رضایت، به افراد امکان انتخاب بدهید، مهم نیست که این انتخاب‌ها چقدر محدود و فریبنده باشند؛ حتی اگر که این انتخاب‌ها تحریف‌شده و محدود باشند، شما باید آن‌ها را توسعه دهید (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۱۲). ذهن بشر به‌مثابه نیروی تولید، تحت تأثیر روابط اجتماعی سرمایه‌داری پرورش یافته و از رشد بازمانده است و این نیرو از طریق روابط اجتماعی سرمایه‌داری محدود و تغییرشکل یافته است. این نیروی تولیدی باید وارد تناقض با روابط اجتماعی شود، همان‌گونه که نیروهای مادی‌تر تولید، چنین تناقضاتی را ایجاد می‌کنند. مارکس در «مانیفست کمونیست» اشاره کرده است که سرمایه‌داری گرفتار «اپیدمی‌ای است که در تمام ادوار پیشین، بیهوده به نظر می‌رسید – اپیدمی مازاد تولید» (مارکس، ۱۹۸۵: ۸۵). نیروهای تولیدی در نظام سرمایه‌داری، به طرز خطرناکی افزایش می‌یابند و ظرفیت مازاد آن‌ها، به‌جای تحقق وعده فراوانی، به تهدید تبدیل می‌شود. چنین فزونی و مازادی که از مرزهای محدود روابط اجتماعی فراتر می‌رود، به همان اندازه که به تولید مادی مرتبط است، به صنعت آگاهی و تولید فرهنگی نیز ارتباط دارد. همان‌گونه که انزنزبرگر می‌گوید، «رسانه‌ها با مشارکت در گسترش آگاهی بشری، تناقضات خود را افزایش می‌دهند» (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۱۳). این امر به ویژه با توسعه فناوری رسانه‌ای جدید تشدید می‌شود. فناوری‌های رسانه‌ای جدید که ابزار تولید را در اختیار مردم عادی قرار می‌دهند، مبارزه برای کسب رضایت از بالا به پایین را گاه تا مرحله شکست ادامه می‌دهند. نهادهای مهم سرمایه‌داری که پیش‌ازاین بر حوزه عمومی تسلط داشتند، اکنون به خیابان‌ها کشیده شده و اغلب درگیر نبرد تن‌به‌تن با «انبوه مردم» هستند.

داستان فیس‌بوکی رائول موت مصداق کامل طبقه حاکم است که باید سنگرهای افکار عمومی را پیش از آنکه صدای افراد به گوش برسد، کنترل کند. این مسئله به‌طور واضح و بدون دردسر در قالب داستان فیس‌بوکی رائول مطرح می‌شود.

این داستانی است که رائول موت می‌توانست آن را از طریق صفحه فیس‌بوک شخصی خود در فضای عمومی به اشتراک بگذارد؛ روشی بی‌سابقه برای مردی که به‌زودی فرار خواهد کرد:

جمعه ساعت ۱۱:۲۱ صبح: «از هلفدونی به سوی یک زندگی لعنتی روانه شدم».

ساعت ۱۱:۳۲ صبح: «شغل و حضانت فرزندانم را از دست دادم و حالا در حال از دست دادن خانه‌ام هستم و همسرم (زندگی شش ساله‌ام) را هم به یک افسر پلیس باختم».

یک روز پس از خروج از زندان دورهام[۲]، موت، دوست‌دختر سابق خود را با ضرب گلوله زخمی کرد (گرچه پس از این حادثه، طبق صفحه کاربری موت مشخص شد که او اسلحه را با گلوله‌هایی پر کرده که به‌گونه‌ای طراحی شده بودند تا جراحت مرگباری نداشته باشند). او همچنین دوست‌پسرِ دوست‌دختر سابقش را با ضرب گلوله (با استفاده از مهمات مختلف) کشت؛ کسی که بعدها مشخص شد مربی کاراته بود، نه آنطور که موت فکر می‌کرد، یک افسر پلیس.

او روز یکشنبه به یک افسر پلیس که در اتومبیلش نشسته بود، شلیک و او را به‌طرزی جدی زخمی کرد. موت تا هفت روز پس از آن، از چنگ پلیس گریخت. پلیس، بیش از ۲۰۰ افسر، ۱۵ نیروی پلیس و یک هواپیمای گردباد مجهز به تکنولوژی حرارتی را برای دستگیری او بسیج کرد. موت، منطقه نورث هامبرلند در شمال شرق انگلستان را به‌خوبی می‌شناخت. در نهایت، جستجو در حوالی دهکده دورافتاده روتبری[۳] انجام شد.

روز شنبه ۱۰ ژوئیه، پس از چند ساعت مذاکره با افسران پلیس، موت خود را در مزرعه‌ای به ضرب گلوله کشت. این اتفاق احتمالاً این اتفاق پس از استفادۀ افسران پلیس از تجهیزاتی رخ داد که مشخص شد توسط وزارت کشور پاک‌سازی نشده بود. اندکی پس از این حادثه، زن جوانی متعلق به طبقه کارگر به نام سیوبهان اُدود[۴]، صفحه‌ای فیس‌بوکی با عنوان «روحت شاد رائول موت، تو اسطوره‌ای» راه‌اندازی کرد. ظرف مدت کوتاهی، هزاران نفر در آن عضو شدند و چند روز بعد، تعداد اعضا به بیش از ۳۸,۰۰۰ نفر رسید.

همدردی آشکاری که موت از سوی مردم دریافت می‌کرد، خشم عمومی حزب راست سیاسی را برانگیخت. دیوید کامرون[۵]، نخست‌وزیر محافظه‌کار، این همدردی عمومی را در مجلس عوام محکوم کرد. کامرون گفت: «کاملاً روشن است» که رائول موت، قاتلی بی‌عاطفه بود. همین و بس! من نمی‌توانم موج همدردی عمومی برای این مرد را درک کنم. نباید برای او دلسوزی کرد.

شماری از نمایندگان مجلس، خواستار مسدود شدن صفحه آر.آی.پی[۶] از سوی مالکان فیس‌بوک شدند. فیس‌بوک نپذیرفت، با این حال، اُدود هیجان رسانه‌ای [این جریان] را احساس کرد و مدتی بعد صفحه‌اش را حذف کرد. مشکل اینجا بود که حزب راست سیاسی و همچنین حزب چپ لیبرال نمی‌توانستند داستان را آنطور که می‌خواستند تعریف کنند و طیفی از دیدگاه‌ها را در مورد مفهوم و اهمیت موت بیان کنند، همانطور که در گذشته، بدون نیاز به سازمان‌دهی ضدمردمی، می‌توانستند این کار را حول چیزی مانند صفحه فیس‌بوک انجام دهند.

جالب اینجاست که رسانه‌های جناح راست، پویایی طبقاتی موجود در پسِ «موج» غیرقانونی همدردی [به تعبیر] کامرون را آشکار کردند. در اسکای نیوز[۷]، یک جرم‌شناس از ضربه موت به «ذهنیت مردانه طبقه کارگرِ محرومِ سفیدپوست» سخن گفت. روزنامه دیلی میل[۸] که از خشم به خروش آمده بود، قادر نبود ساختار احساسی پسِ پیام‌های باقی‌مانده در صفحه «در آرامش بخواب، رائول موت، تو اسطوره‌ای» را عیان کند. سایت فیس‌بوک حتی آن‌ها را محکوم و رد کرد. در مقاله‌ای تحت عنوان «فریاد خشم طبقه محروم دردمند و فریب‌خورده» که توسط دیوید ویلسون[۹] نوشته شد، این موضوع مطرح شد:

حمایت بیش از حد از رائول موت، نگرانی‌های نهفته در جامعه ما را آشکار ساخت. این مرد قاتلی جنایتکار و پارانوییدی خودشیفته بود که تهدیدی برای تمامی اطرافیانش به شمار می‌رفت. او همان‌طور که زندگی کرد، همان‌طور هم مرد، در میان موجی از ترحم به خود، به دنبال توجه و خشونت. با این حال، برای گروهی کوچک اما جنجالی در جامعه ما، موت نه یک قاتل هیجان‌زده، بلکه دوست محرومان و جنگجوی فقرا محسوب می‌شد. در ذهنیت پیچیده حامیان پرهیاهوی او، او به یک قهرمان مدرن ضد نظام تبدیل شد، فردی که در برابر پلیس، به عنوان دشمن مردم، ایستاده بود.

در صفحه فیس‌بوک موت، تمامی ویژگی‌های آشفته ذهنیت طرفدارانش به وضوح قابل مشاهده است: حس کودکانه قربانی بودن، سوءاستفاده هیستریک از پلیس، باور عجیب‌وغریب به اینکه عظمت مردانه در آدمکشی نهفته است، به تصویر کشیدن قاتل به عنوان جنگجویی صلیبی علیه بی‌عدالتی و ادعای اینکه بریتانیا نوعی رژیم توتالیتر شبه‌نظامی است.

این روایت عجیب و گروتسک تا حد زیادی به این دلیل پدید آمد که موت مسئولیت ماجرای هفته گذشته را بر عهده گرفت. حامیان او که همیشه در تلاشند تا او را به عنوان یک قربانی معرفی کنند، ادعا کردند که او از لحاظ روحی بیمار بود. اما این ادعا با روشی که موت به‌طور بدبینانه و هدفمند تصویر خود را دستکاری کرد، در تعارض است (ویلسون، ۲۰۱۰).

ویلسون دقیقاً خاستگاه‌های طبقاتیِ بیمارگونۀ پیام‌های حمایت از موت را تشخیص می‌دهد. علی‌رغم تلاش برای تقلیل ماجرا به «روایتی عجیب‌وغریب و گروتسک»، زمینه‌های تاریخی گسترده‌تری وجود دارد که به وقوع این اتفاقات منجر شده است. صنعت زدایی توده‌ای، بحرانی که در ذهنیت مردانه ایجاد شده است، فقری که نئولیبرالیسم به مدت چندین دهه به بار آورده است، ثروت روزافزون ثروتمندان، رسوایی نمایندگان پارلمان در سوءاستفاده از دارایی عمومی برای تأمین هزینه‌های خود که تنها چند ماه پیش خاتمه یافت و خصومت طبقاتی آشکاری که بسیاری از اقشار طبقه کارگر نسبت به قانون دارند، مصادیق این زمینه‌ها به شمار می‌روند.

با کنار گذاشتن تناقض آشکار بین تأیید اولیه ویلسون، درباره مشکل روانی موت و سپس انکار این موضوع که «او تصویر خود را دستکاری کرده است»، واضح است که وجود صفحه آر.آی.پی در سایت فیس‌بوک در عرصه عمومی، مشکلاتی را برای حامیان گفتمان عمومی و اخلاق ایجاد کرد. این حامیان نه تنها باید با صداهایی که از خیابان‌ها برمی‌خیزد، مواجه شدند، بلکه به ما گفتند که (اُدود مادری تنهاست و در خانه‌ای تراس‌دار به قیمت ۶۴۰۰۰ پوند زندگی می‌کند!)، تا با این کار وجهه و اهمیت خود را تقویت کنند.

رسانه‌های سنتی که مدت‌ها پیش درون ساختار مالکیت سرمایه‌داری انحصاری جذب شده‌اند، نمی‌توانند خود را از این وضعیت رها کنند، اما همچون شاپرکی در برابر شعله، مجذوب این دیو عجیب‌وغریب جدید، این تکنولوژی جدید رسانه‌ای می‌شوند که به مردم امکان می‌دهد تا با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. اوه، چه وحشتناک! با درگیر شدن در این تجلی ضدمردمی، رسانه‌های مسلط دقیقاً فضایی را اشغال می‌کنند که توسط انزنزبرگر تعریف شده است: شکافی بین افسانه حقوق بشر (مثل حق آزادی بیان) و واقعیت (تحت لوای سرمایه‌داری) که تنها افراد خاصی می‌توانند از چنین حقوقی به‌طور مسئولانه بهره گیرند.

***

مقاله دیلی میل بخشی از صفحه وب RIP را شامل می‌شد (تجدید چاپ در اینجا – به تصویر ۶.۲ بنگرید).

«فیس‌بوک: روحت شاد رائول موت تو یک اسطوره‌ای»

نمونه‌ای از پست‌های به اشتراک گذاشته‌شده از سوی کاربران:

سالی گلندینینگ[۱۰]:

او بیش‌ازحد تحت‌فشار قرار داشت، هرکس را که می‌دید از او کمک می‌خواست! چرا باوجوداینکه به کمک نیاز داشت، کسی به او کمک نکرد؟ اگر آن‌ها به او کمک می‌کردند، می‌توانستیم از وقوع حادثه جلوگیری کنیم، اینطور نیست؟

متیو شارما[۱۱]:

اگر کاری را که همسر رائول با او کرد، همسرم با من بکند، امیدوارم به‌اندازۀ رائول شجاع باشم تا مثل یک موتی آن را انجام دهم.

لیلیان آلیشیا باکر[۱۲]:

او کاری را انجام داد که باید انجام می‌داد، حالا او مرده است، چرا مردم به خاطر او شرمنده‌اند و سرشان پایین است؟ اگر آن‌ها فکر می‌کنند که او کار اشتباهی مرتکب شده است، چرا عضو این گروه شده‌اند؟ کمی به او و خانواده‌اش احترام بگذارید.

استه کای[۱۳]:

در تمامی این قضایا نظام، مقصر واقعی بود که او را بیش از حد تحت‌فشار قرارداد و باعث بدتر شدن اوضاع شد. او به دلیل ارتکاب یک جرم ناچیز، مدت کوتاهی به زندان رفت. او قصد داشت با یافتن شغل، خانه و خانواده‌اش را از مهلکه نجات دهد. هر کس، معیشت و زندگی خانوادگی خود را در خطر ببیند، همین کار را انجام می‌دهد، شما هم اگر جای او بودید، بر اساس غریزه عمل می‌کردید.

جامی سالیوان[۱۴]:

او به خاطر دوست‌دختر دروغگوی متقلبش به لبۀ پرتگاه رسید، کسی که رائول به او [هرزه] افسر پلیس می‌گفت. رائول سعی کرد دوست‌دخترش را بکشد و به‌خوبی هم این کار را انجام داد. او فقط همان کاری را انجام داد که همۀ پسران زندانی انجام می‌دهند و اگر شریک عاطفی‌شان، فریبشان دهند، آن‌ها را خواهند کشت، این در حالی است که اصل ماجرا با آنچه مردم دربارۀ آن می‌گویند، متفاوت است.

هت پیت ویلیامز[۱۵]:

او تقاضای کمک کرد، اما کسی به او کمک نکرد، بنابراین می‌توانیم رائول‌ها را قربانیانی بدانیم که خون آن‌ها به گردن (نظام سیاسی) است، روحت شاد تو اسطوره‌ای.

لائورا کاسپارا[۱۶]:

۳۸۰۰۰  نفری شدن را تبریک می‌گویم..آفرین، آزادی بیان!

دیوید گری[۱۷]:

رائول موت با دو شوک الکتریکی ۱۰۰ هزار ولتی کشته شد، این موضوع از سوی عفو بین‌الملل، قابل‌قبول و پذیرفته‌شده نیست و شکنجه‌ای ظالمانه بود که توسط افرادی ظالم انجام شد.

تصویر ۶.۲ صفحۀ فیس‌بوک رائول موت: (دیلی میل؛ سنگربندی های افکار عمومی را کنترل می‌کند)

قراردادن این ضد گفتمان واقعی درون چهارچوب گفتمان دیلی میل، شکاف و فاصله‌ای را در استدلال رعدآسای از پایین به بالا ایجاد می‌کند. در قسمت‌های برش داده و چسبانده شده درون صفحه روزنامه دیلی میل، طیف گسترده‌ای از دیدگاه‌ها ابراز شده‌اند که روزنامه آن‌ها را برای انتشار انتخاب کرده است. هیچ‌کدام از آن‌ها گفتمان سیاسی ضد هژمونیکی را تولید نمی‌کنند؛ بلکه در اینجا صرفاً بخش‌هایی از نقدی سیاسی به چشم می‌خورند که با برخی از ملاحظات آشکار مبتنی بر تبعیض جنسیتی ترکیب شده است. همچنین، دیدگاه‌های بسیاری که روزنامه برای انتشار انتخاب کرده، نشان می‌دهد که دیدگاه‌های مطرح‌شده را نمی‌توان به‌آسانی و همان‌گونه که گفتمان جناح راست دوست دارد، رد کرد.

داستان موت نمی‌تواند به‌سادگی بیانگر این موضوع باشد که او «آدم بدی» بود، آنچه اساساً گفتمان جناح راست مایل است با تمسک به آن، این داستان را پایان دهد. اما سایت فیس‌بوک در حوزۀ عمومی نیز مفصل‌بندی شده است، احساساتی که به یک اندازه بیگانه بودند و هیچ جایی در بخش اعظم رسانه‌های لیبرال نداشتند، همچنان در رسانه‌های طبقه متوسط مانند گاردین حضور داشتند.

 

تکنولوژی و تناقضات اجتماعی

تناقض بین نیروها و روابط اجتماعی تولید، مفهوم محوری دومین مقالۀ مهم انزنزبرگر در باب رسانه است: سرمایه‌داری انحصاری، صنعت شکل‌دهی آگاهی را سریع‌تر و گسترده‌تر از سایر بخش‌های تولید، توسعه می‌دهد؛ علاوه بر این باید آن را در عین حال مهار کند. نظریۀ رسانه‌ای سوسیالیستی باید در این تناقض عمل کند و نشان دهد که این تناقضِ درون روابط تولیدی از پیش معین‌شده، حل‌شدنی نیست (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۴۷).

این تناقض بسیار بنیادی‌تر و فراگیرتر از رویکردهایی است که بر تناقض‌های بین افراد مستعدِ خلاق و بوروکرات‌ها یا تولیدکنندگان، اشخاص حقوقی در برابر اشخاص حقیقی، خصوصی‌ها در مقابل عمومی‌ها و رسانه‌های جدید در برابر رسانه‌های قدیمی و یا حتی کارگران در مقابل رؤسا تأکید می‌کنند. همۀ این‌ها مهم و معتبر هستند، اما باید به عنوان وضعیت‌های مختلف این تناقض اساسی درک شوند.

با تکیه بر دو اصل برجسته؛ یعنی نیروهای فناوری و روابط اجتماعی تولید، می‌توان به درکی کلی از پویایی‌های اساسی در فضای رسانه‌ای دست یافت. رسانه‌ها چه چیزی تولید می‌کنند؟ پاسخ: ابزارهای ارتباطی. و ارتباطات چه چیزی را توانمند می‌کنند؟ پاسخ: کنش آگاهانه. انزنزبرگر از قدرت بسیج رسانه‌های الکترونیکی با عنوان «رمز گشایش» یاد می‌کند که منتظر لحظه‌ای برای تحقق است. در عصر اینترنت، آن لحظه به‌طور قطع فرا رسیده است.

اما این شیوه‌های ارتباطی بیش از آن چیزی هستند که نظام سیاسی ایدئال سرمایه‌داری انحصاری در پی آن است؛ چراکه این رسانه‌ها از الگوهای ارتباطی عمودی و از بالا به پایین فراتر می‌روند. به‌جای آن، فناوری رسانه‌ای غیرمتمرکز، ارتباطات افقی را تسهیل کرده و مردم را در اجتماعات فکری همسان گردهم می‌آورد. این اجتماعات تا پیش‌ازاین به دلیل رسانه‌های شرکتی از یکدیگر جدا و نسبت به یکدیگر بی‌اطلاع بودند و در نتیجه توانایی همکاری نداشتند. این پویایی جدید در سال ۲۰۱۰ نیز دیده شد، زمانی که تونی بلر[۱]، نخست‌وزیر سابق بریتانیا، زندگینامه خود «سفر» را منتشر کرد. بلر، که نمادی از سیاست‌ورزی جنجالی و انحصاری بود، مایه شرمساری نظام سیاسی شد. به همین دلیل، او از احترام مورد انتظار برای فردی که بالاترین مقام سیاسی کشور را در اختیار داشته، برخوردار نبود.

آن‌ها نمی‌توانند این احترام را به او اعطا کنند. تونی بلر، به‌دلیل همراهی با جورج دبلیو بوش[۲] در جنگ امپریالیستی علیه عراق در سال ۲۰۰۳، برای همیشه در معرض بغض و کینۀ عمومی قرار گرفته است. این تصمیم او نه‌تنها خشم گسترده‌ای را برانگیخت، بلکه به‌شدت به اعتبار سیاسی‌اش لطمه وارد کرد و او را به چهره‌ای بحث‌برانگیز در تاریخ معاصر بریتانیا تبدیل ساخت.

هفت سال بعد، تونی بلر که بخشیده و فراموش نششده بود؛ تصمیم گرفت تا چند جشن امضای کتاب را برای انتشار زندگی‌نامه شخصی‌اش برگزار کند، او بدین‌منظور یک کتاب‌فروشی را در دوبلین و کتاب‌فروشی دیگری را در لندن انتخاب کرد. اما جشن امضای کتاب لندن، پس از اعترضات گسترده در جشن امضای کتاب دوبلین، به حضور علنیِ بلر لغو شد. زیرا بسیاری از مردم همچنان بلر را جنایتکار جنگی می‌دانستند که باید در دادگاه لاهه محاکمه می‌شد؛ هم‌زمان با وقوع این اتفاق، شخصی صفحه‌ای را در فیس‌بوک راه‌اندازی کرد تا مردم را تشویق به بازدید از کتاب‌فروشی‌ها کند و نسخه‌هایی از کتاب بلر را همانطور که مناسب می‌دانند، جابجا کنند. در عرض چند روز، صفحۀ فیس‌بوک وی هزاران دنبال‌کننده به دست آورد و دیری نپایید که مردم عکس‌هایی از نسخه‌های [کتاب] را (که با تلفن‌های همراه خود به‌طور نامحسوس گرفته بودند) ذیل مقولات جنایی، فانتزی، ترسناک و نظیر آن مجدداً طبقه‌بندی و ارسال ‌کردند.

پیروزی خیالی، مشارکتی و دموکراتیک در برابر شرکت‌ها و سازمان‌های رسانه‌ای، دقیقاً شکلی از بسیج فعال مردمی محسوب می‌شد که انزنزبرگر در پی آن بود و پیش‌بینی می‌کرد که به وقوع خواهد پیوست، به‌نحوی‌که [رسانه‌های جدید؛ در اینجا [فیس‌بوک] از پیکربندی سنتی رسانه‌ها که به‌جای حالت گفتگویی، حالت مونولوگ داشتند، پیشی گرفتند.

انزنزبرگر پیش‌بینی کرد که پتانسیل گفتگویی رسانه‌ها برای بسیج مردم، نه‌تنها چالش‌هایی برای سرمایه‌داری شرکتی و دولت‌ها ایجاد می‌کند، بلکه ابزارها و ساختارهای سنتی بسیج که چپ‌ها به کار می‌گیرند را نیز با مشکل مواجه می‌سازد. او بر این باور بود که ساختارهای حزبی و اتحادیه‌های کارگری اغلب بوروکراتیک، سلسله‌مراتبی و ناآگاه از خواست‌ها و خاستگاه‌های اعضای خود هستند. به گفته او، ازآنجاکه این ساختارها میراث جامعه سرمایه‌داری هستند، به‌طور اجتناب‌ناپذیری تحت تأثیر نیروهای فناورانه ارتباطی جدید قرار خواهند گرفت (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۵۵-۵۳).

این پیش‌بینی در دهه ۱۹۹۰ با ظهور جنبش‌های اجتماعی جدید محقق شد؛ جنبش‌هایی که فراتر از محل کار سنتی و ساختارهای حزبی سازمان‌یافته بودند و با بهره‌گیری از ابزارهای دیجیتال جدید، به هماهنگی اقدامات عمومی و انتشار دیدگاه‌های جایگزین درباره عملکرد دولت‌ها و شرکت‌ها پرداختند. این کنش‌های سیاسی که توسط جنبش‌های اجتماعی جدید و مبتنی بر عمل مستقیم انجام شد، اغلب غیررسمی، مشارکتی، غیرمتمرکز و بدون رهبر یا حتی بدون تعریف رسمی از عضویت بودند. چنین اشکالی از فعالیت، بازتابی از ویژگی‌های ساختاری شبکه‌های دیجیتال جدید بودند و نشان دادند که چگونه فناوری‌های ارتباطی جدید می‌توانند شکل‌های سنتی بسیج را به چالش بکشند و جایگزین کنند.

منطق شبکۀ افقی که به‌واسطۀ فناوری‌های دیجیتال جدید تسهیل شده است، نه‌تنها روشی مؤثر برای سازمان‌دهی جنبش‌های اجتماعی فراهم می‌آورد، بلکه الگوی گسترده‌تری را برای ایجاد اشکال اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بدیل معرفی می‌کند (جوریس، ۲۰۰۵: ۹۱). ساختار شبکه‌ای رسانه‌های دیجیتال، دیالکتیک جدیدی را به تصویر می‌کشد که در آن تضاد میان جامعه و فرد—که سرمایه‌داری آن را به شدت قطبی کرده است—به گونه‌ای بازتنظیم می‌شود که امکان ایجاد مصالحه‌ای بالقوه میان وابستگی و استقلال فراهم می‌آید. این بازتنظیم شرایطی را فراهم می‌کند که می‌توانیم ظهور چیزی را مشاهده کنیم که مارکس آن را «فرد اجتماعی» می‌نامد.

این فرد اجتماعی از دل تناقض‌های جامعه پدیدار می‌شود و موقعیتی دوگانه دارد: از یک سو، این فرد تحت فشارها و ارزش‌های نظام سرمایه‌داری، شرمنده و مطیع ساختارهای اجتماعی می‌شود و از سوی دیگر، به دلیل ویژگی‌های فردگرایانه‌ای که می‌توانند به چالش‌گری علیه آن ساختارها تعبیر شوند، مورد ستایش قرار می‌گیرد. این دوگانگی، بازتابی از تضادهای ذاتی جامعه سرمایه‌داری است که به واسطه فناوری‌های رسانه‌ای شبکه‌ای، به‌گونه‌ای بازنمایی و تجربه می‌شود که استقلال فردی و پیوند اجتماعی در تعاملی پیچیده قرار می‌گیرند.

در چنین فضایی، فرد اجتماعی نه‌تنها محصول جامعه است، بلکه به واسطه ابزارهای رسانه‌ای دیجیتال، مشارکت فعال در بازتعریف مرزهای بین فرد و جمع را امکان‌پذیر می‌سازد. این وضعیت می‌تواند بستری برای بازنگری در روابط میان فردیت و همبستگی اجتماعی فراهم کند.

مارکس دریافت که نیروهای فناورانه تولید که در فرآیند تولید در حال ‌توسعه هستند، متضمن نوعی اجتماعی شدن پنهان هستند که سرمایه‌داری باید آن را سرکوب کند. این اجتماعی شدن در رشد غیرعادی ابزارهای تولید نمایان می‌شود، به‌طوری‌که ابزارهای یدی قدیمی که قبلاً توسط هر کارگر به‌طور جداگانه استفاده می‌شدند، جای خود را به دستگاه‌های غول‌پیکری دادند که کار با آن‌ها نیاز به نیروی کار جمعی داشت (مارکس، ۱۹۸۳: ۳۶۴).

بااین‌حال، مارکس مقولۀ فرد را به‌مثابه یک مقوله انتقادی در نظر می‌گرفت و در خصوص ارزش‌های مصرف فردی، نیازهای فردی و پتانسیل فردی می‌نوشت (کارگر در مرحله تولید تجزیه شده و به ضمیمه‌ای انحصاری از ماشین بدل می‌شود). این تأکید بر فرد، صرفاً مقوله ای نبود که از ادبیات رمانتیک به ارث رسیده باشد، بلکه از بنیان مادی حقیقی در نظریه مارکس برخوردار بود؛ یعنی سرنوشت تولید کالاها از پیش برای مصرف فردی مقدر شده است.

بنابراین، جای شگفتی نیست چنین استنباط کنیم که تولید کالاهای ارتباطی به‌منظور مصرف شخصی است، به‌گونه‌ای که این کالاها به‌طور فزاینده‌ای کوچک‌ و برای دستکاری فردی طراحی می‌شوند. همان‌گونه که نیروهای تولیدی در فرآیند تولید مشارکت می‌کنند، از ساحت اجتماعی برخوردار می‌شوند، کالاهای طراحی شده برای مصرف شخصی نیز به همین‌گونه هستند و دقیقاً مانند ماشین‌آلات در مرحله تولید که به نیروی قهری عینیت یافته برای تجزیه کارگران تبدیل می‌شوند، کالاهای فناورانه طراحی شده برای مصرف فردی نیز با پنهان کردن دلالت‌های اجتماعی آن‌ها عینی می‌شوند.

این اشتباه است که تجهیزات رسانه‌ای را صرفاً ابزارهای مصرفی بدانیم. در واقع، از آنجایی‌که آن‌ها همواره ابزار تولید در دست توده‌ها هستند، در حقیقت ابزارهای تولید اجتماعی نیز محسوب می‌شوند. تناقض بین تولیدکنندگان و مصرف‌کنندگان در رسانه‌های الکترونیکی ذاتی نیست؛ برعکس، این تناقض نه‌تنها به‌طور طبیعی پدید نمی‌آید، بلکه باید به شکلی ساختگی و آگاهانه توسط مقیاس‌های اقتصادی و اداری سرمایه‌داری تشدید شود (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۵۶).

مفهوم بازار مصرفی (که تلاش می‌کند کالاها را در حیطه مصرف شخصی و فردگرایانه محصور کند) سعی دارد تا دلالت‌های اجتماعی نهفته در توزیع قدرت تولید ارتباطی در سطح کلان را پنهان کند. با این حال، رسانه‌های دیجیتال به طور مداوم بنیان اجتماعی غیرقابل کاهش خود را نمایان می‌سازند و در تلاشند تا محدودیت‌های روابط اجتماعی در سیستم سرمایه‌داری را از میان بردارند.

در مارکسیسم، طیف گسترده‌ای از دیدگاه‌ها در زمینه نقش نیروهای تولیدی و رابطه آن‌ها با روابط اجتماعی تولید وجود دارد. از یک‌سو، مارکسیسم ارتدکس یا کلاسیک، توسعه نیروهای تولید را به‌مثابه پیش‌نیاز جامعه سوسیالیستی تلقی می‌کند. اغلب به‌طور زیان‌بار، فناوری به‌عنوان پیش‌نیاز با توسعه سوسیالیسم معادل پنداشته می‌شود. در حالی که در واقع، تفاوتی اساسی میان فناوری به‌عنوان پیش‌نیاز (که هنوز امکان ایجاد رابطه‌ای انتقادی با توسعه نیروهای تولید را فراهم می‌کند) و تشابه (که تنها فضای محدودی برای ارتباط انتقادی با فناوری ایجاد کرده و گمان می‌کند که فناوری پیشرفته به‌طور خودکار روابط سوسیالیستی را تسهیل می‌کند) وجود دارد، این تفاوت‌ها اغلب توسط حامیان و مخالفان این الگو نادیده گرفته شده و با هم ترکیب می‌شوند.

نکتۀ مهم در خصوص این الگو، تناقضات بالقوه بین فناوری و روابط اجتماعی سرمایه‌داری است. در سویۀ دیگر طیف مارکسیستی، آدورنو و سایر اعضای مکتب فرانکفورت، توسعه نیروهای مولد (یعنی فناوری) را به‌مثابه ترویج و تقویت فرهنگ سازگاری و همنوایی تلقی می‌کردند. این موضوع همان‌گونه که در ارتباط با مفهوم صنعت فرهنگ آدورنو مشاهده کردیم، تناقضات بالقوه بین صنعت و روابط اجتماعی را از بین می‌برد. انزنزبرگر تا حدودی در میانه این طیف قرار دارد، شاید کمی نزدیک‌تر به ارتودکس کلاسیک. از دیدگاه او، در حالی که فناوری روابط اجتماعی مسلط را تقویت می‌کند، در عین حال منابع مادی‌ای تولید می‌کند که می‌توانند روابط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی سرمایه‌داری را به چالش بکشند.

 

رسانه‌های جدید و پارادایم لیبرال

درک مارکسیستی از رسانه‌ها به‌مثابه نیرویی تولیدی که با روابط اجتماعی موجود در تضاد است، باید به‌طور جدی از پارادایم لیبرال تفکیک شود. نکتۀ بعدی این است که دیدگاه لیبرالی با رویکردی جبرگرایانه نسبت به فناوری، رسانه‌های جدید را به‌عنوان راه‌حلی برای مشکلاتی می‌داند که اساساً از جامعه‌ای تقسیم‌بندی‌شده و طبقاتی نشأت می‌گیرند. به‌عنوان مثال، در زمینه ارتباطات سیاسی، مسألۀ اصلی حول محور جلب مشارکت مجدد مردمی است که به‌طور فزاینده‌ای با محدودیت‌های دموکراسی نمایندگی بورژواییِ تحت سایه نئولیبرالیسم، مخالف هستند. لیبرال‌ها در این خصوص امیدوارند که با استفاده از ابزارهایی مانند توییت کردن، وبلاگ‌نویسی، ارسال پیام کوتاه، اینترنت و غیره، بتوانند به آزادی دست یابند، گویی که مشکل فقط یک مشکل فنی است (به وین، پتلی، موری، هندرسون، ۲۰۱۰ مراجعه کنید).

هر که امیدوار است از طریق سخت‌افزار فناورانه یا به‌واسطه سیستم‌های سخت‌افزاری پیچیده آزاد شود، قربانی باوری مبهم درباره پیشرفت است. کسی که تصور می‌کند آزادی رسانه‌ها تنها زمانی تحقق خواهد یافت که همه در حال ارسال و دریافت اطلاعات باشند، قربانی نوعی لیبرالیسم است که مفاهیم قدیمی همسانی از پیش تعیین‌شده در خصوص منافع اجتماعی را با ظاهری نو و رنگ و لعاب‌های جدید به نمایش می‌گذارد (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۵۹-۵۸).

رسانه‌ها نمی‌توانند به‌عنوان مُسکن‌هایی برای حل مشکلات اجتماعی عمل کنند؛ بالعکس، رسانه‌ها این مشکلات را شدیدتر خواهند کرد. لیبرال‌ها این موضوع را نادیده می‌گیرند که چگونه فناوری‌های رسانه‌ای جدید ضربه‌ای مهلک به امتیازات مربوط به مالکیت خصوصی ابزار تولید وارد می‌کنند. آنها نمی‌توانند این مسئله را در نظر بگیرند که رسانه‌های جدید، جنگ طبقاتی را به عرصه خود می‌کشانند. انزنزبرگر استدلال والتر بنیامین را تکرار می‌کند که فناوری‌هایی که تولید و بازتولید فرهنگ را دموکراتیک می‌سازند، «هاله»ی امتیاز طبقاتی و کنترل انحصاری را از بین می‌برند. این پدیده زمانی آغاز شد که هنر غربی برای نخستین بار شروع به رهایی خود از بندهای بیان و حمایت مذهبی کرد. فناوری‌های رسانه‌ای جدید، فرآیند دموکراتیزه شدن را برای تمام اشکال ارتباطی به‌شدت تسریع می‌کنند. این فناوری‌ها بازتولیدپذیری میراث به‌جای‌مانده را از بین می‌برند و حقوق مالکیت خصوصی شرکتی را به چالش می‌کشند. زمانی که هر فرد می‌تواند یک تکنولوژی ثابت یا متحرک، مانند ساعت، را به‌عنوان بخشی از لوازم روزمره‌اش با خود حمل کند، اینجاست که بیان فرهنگی عامه‌پسند می‌تواند از بی‌ربطی اجتماعی و سیاسی که در عکس‌های فوری تعطیلات و فیلم‌های گردشگران ثبت شده است، بگریزد و به عرصه‌ای جدید وارد شود.

دستگاه‌های ضبط‌صوت، دوربین‌های معمولی و دوربین‌های سینمایی به‌طور گسترده‌ای در اختیار کارگران و مزدبگیران قرار دارند. سوال اینجاست که چرا این ابزارهای تولید را در کارخانه‌ها، مدارس، دفاتر بوروکراسی و به‌طور کلی در هر جایی که تعارض اجتماعی وجود دارد، نمی‌بینیم؟ توده‌ها می‌توانستند با تولید اشکال تبلیغاتی تهاجمی که متعلق به خودشان بود، شواهدی مستند از تجربیات روزانه خود به‌دست آورند و درس‌های مؤثری از آن‌ها بیاموزند (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۵۹).

تا حد زیادی به «پرسشی» که انزنزبرگر در اینجا مطرح کرد، پاسخ داده شد. تغییری فرهنگی در ابعاد عظیم صورت گرفته است، به‌گونه‌ای که مردم دیگر خود را مصرف‌کننده صرف نمی‌دانند که تنها تاریخچۀ شخصی و خانوادگی‌شان را ثبت و ضبط می‌کنند، بلکه آن‌ها خود را به‌عنوان تولیدکنندگانی می‌بینند که قادرند در حوزه عمومی مداخله کنند و خود را به‌طور فعالانه‌ای سازنده بدانند. اهمیت این تغییر فرهنگی تا حد زیادی به رسمیت شناخته نشده است. پتانسیل این تغییر برای دموکراتیزه شدن واقعی حوزه عمومی در چارچوب سرمایه‌داری نمی‌تواند تحقق یابد، اما می‌توان آن را به اشکالی مسخره و سطحی تبدیل کرد.

امروزه به‌احتمال زیاد ابزارهای تولید سمعی و بصری در دست مخالفان نظام سیاسی است که به نوبه خود از آن‌ها برای مقاصد امنیتی بهره می‌گیرند. حتی غیرکنشگران نیز بدل به شاهدانی بی‌اراده می‌شوند، شاید مشهورترین آن زمانی باشد که جورج هالیدی[۳] به‌طور تصادفی صحنه ضرب و شتم رودنی کینگ[۴] توسط پلیس لس آنجلس را در سال ۱۹۹۱ ضبط کرد.

اخیراً یک مدیر صندوق تأمین سرمایه آمریکایی با تلفن همراهش از لحظه‌ای فیلم گرفت که در آن یان تاملینسون[۵] در جریان اعتراضات گروه بیست[۶] در لندن، در آوریل ۲۰۱۰ توسط یک افسر پلیس به زمین هل داده شد. تاملینسون، روزنامه فروشی بود که در مسیر خانه‌اش غش کرد و مدتی پس از آن درگذشت. این فیلم به روزنامه گاردین راه یافت و به پیشبرد تحقیقات جنایی درباره قتل عمد تاملینسون کمک کرد، تحقیقاتی که به نظر می‌رسید پس از گزارش آسیب‌شناس وزارت کشور درباره مرگ تاملینسون بر اثر حمله قلبی، متوقف شده بود. کالبدشکافی دوم نشان داد که تاملینسون در اثر خونریزی داخلی مرده است. زمانی که گزارش‌های متناقض کالبدشکافی‌ها به رئیس دادسرای عمومی بهانه‌ای داد تا محاکمه را متوقف کند، بار دیگر چند ویدئو باعث تشدید صدور حکم قتل عمد توسط هیئت بازجویی شدند. این روند در نهایت منجر به آن شد که رئیس دادسرای عمومی محاکمه افسر پلیسی را که در این جریان دخیل بود، آغاز کند.

در بهترین حالت، رسانه‌ها می‌توانند افشاگر باشند. آن‌ها می‌توانند [نهادها و افراد را] شرمنده کنند، می‌توانند برای نهادها فجایع روابط عمومی به‌وجود آورند و در فرسایش تدریجی مشروعیتی که بسیاری از نهادهای مرکزی، به‌ویژه در راستای عملکرد سرمایه‌داری، به آن وابسته‌اند، سهیم باشند. رسانه‌ها حتی گاهی می‌توانند نقشی مهم در تثبیت قدرت ایفا کنند. با این حال، آن‌ها قادر نیستند روابط اجتماعی و قانونی و نیروهای الزام‌آوری را که از سرمایه‌داری محافظت می‌کنند، تغییر دهند. از این رو، انزنزبرگر تأکید می‌کند که برای تحقق پتانسیل رسانه‌های جدید، نیاز به سازماندهی و مبارزه سیاسی است. زمانی که رسانه‌های مختلف ثابت می‌کنند که برای منافع مسلط اجتماعی مشکل‌آفرین هستند، مکانیسم‌های جدیدی برای کنترل و مهار، چه به‌صورت قانونی، نهادی و چه از نظر مدیریت پیچیده‌تر روابط عمومی، توسعه می‌یابند.

انزنزبرگر درباره تأثیر پوشش تلویزیونی جنگ امپریالیستی آمریکا در ویتنام می‌گوید:

در حالی که تنها بیست‌وپنج سال پیش، [خبر] قتل‌عام مردم فرانسه در ماداگاسکار، با تقریباً صدهزار کشته، به عنوان «سایر خبرها» به اطلاع خوانندگان «لوموند»[۷] رسید و با بی‌توجهی و بدون پیگیری در پایتخت باقی ماند، امروزه رسانه‌ها جنگ‌های استعماری را به قلب مراکز امپریالیستی می‌کشانند (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۶۳).

درست به‌محض اینکه گزارش‌های اخبار تلویزیونی در خصوص جنگ‌های امپریالیستی به‌واسطۀ مکانیسم‌های جدید کنترل، مانند «تعبیه» روزنامه‌نگاران در واحدهای نظامی، بی‌اثر می‌شود، ابزار انتشار دیگری از راه می‌رسد که حقایق ناخوشایند را به حوزه عمومی «نشت» می‌دهد. در ژوئیه ۲۰۱۰، «ویکی لیکس»[۸]، ناشری اینترنتی که عملکردهای شرکتی و دولتی را افشا می‌کند، بیش از ۹۰۰۰۰ سند دولتی ایجاد شده توسط مقامات آمریکایی را منتشر کرد که در آن به تفصیل توضیح داده می‌شد که جنگ در افغانستان تا چه نتایج بدی به همراه داشت و چه هزینه‌هایی را برای غیرنظامیان به بار آورد. بااین حال، این موضوع گویای این است که ویکی لیکس نیز در این رویداد با رسانه‌های سنتی همکاری کرده است. آن‌ها نسخه‌هایی از این اسناد را از پیش در اختیار گاردین[۹]، نیویورک‌تایمز[۱۰] و اشپیگل[۱۱] قرار دادند تا بتوانند روایت و بستری مناسب برای حجم گسترده‌ای از اطلاعاتی که منتشر می‌کردند، فراهم کنند.

بنابراین، در اینجا درمی‌یابیم که رابطه بین رسانه‌های جدید و رسانه‌های لیبرال مستقر، چگونه همزمان مبتنی بر همزیستی و در عین حال بر تعارض و فشار استوار است. مطبوعات سنتی از منابع و مهارت‌های روزنامه‌نگاری برای غربال کردن و ارائه اطلاعات برخوردارند و از جایگاهی مسلط نیز در بازار رسانه‌ای برای تشدید تأثیر این نشت‌ها برخوردار هستند.

در مقابل، ویکی لیکس، در وهله نخست این اطلاعات را در اختیار داشت؛ زیرا در مقایسه با رسانه‌های مسلط، به منابع غیرسنتی (که معمولاً افشاگران هستند) دسترسی بسیار بیشتری دارد؛ رسانه‌های مسلط همان رسانه‌هایی هستند که صرفاً با بازیگران مهم در سیاست، تجارت و سایر بخش‌های دستگاه دولتی سروکار دارند. البته رسانه‌های مسلط و جریان اصلی تلاش خواهند کرد تا جریان اطلاعاتی را که از طریق منابع غیرسنتی همچون ویکی لیکس ایجاد می‌شود، به‌گونه‌ای تنظیم و تفسیر کنند که یکپارچگی نهادهایی را که بدین طریق افشا می‌شوند، حفظ نمایند. اما این نبرد ایدئولوژیک بیش از پیش دشوارتر می‌شود. در اکتبر ۲۰۱۰، ویکی لیکس ۴۰۰۰۰۰ گزارش از ارتش آمریکا در خصوص چگونگی پایان اشغال عراق منتشر کرد، برای مثال، ویدئوهایی که نشان می‌داد بالگردهای ارتش آمریکا غیرنظامیانی را که در جریان درگیری با شورشیان اسیر شده بودند، کشته و زخمی ‌کردند. مشکلات ایدئولوژیکی چنین افشاگری‌هایی – صرف نظر از نحوۀ تنظیم‌شان – در بخش نظرخواهی وب‌سایت فاکس نیوز[۱۲] خود را نشان داد، جایی که مشاور سابق وزارت امور خارجه ایالات متحده خواستار معرفی ویکی‌لیکس به‌عنوان «دشمن جنگ‌طلب» شد (وایتون، ۲۰۱۰).

این امر، مسیر اقدامات «غیرقانونی» محتمل (مانند تروریسم دولتی و خرابکاری) را برای ویکی‌لیکس می‌گشاید. شاید چنین عقیده‌ای فرجام احمقانه سیاست‌های ناپخته جناح راست در ایالات متحده باشد، اما این موضوع می‌تواند به‌عنوان نشانه‌ای از این باشد که رسانه‌های جدید تا چه حد می‌توانند خارج از سیستم رسانه‌ای جریان اصلی عمل کنند، در حالی که هنوز بر آن و در نهایت بر حوزه عمومی جهانی تأثیر می‌گذارند.

 

نتیجه‌گیری

من با نقد انزنزبرگر بر الگوی خصوصی «خود» آغاز کردم، فرد خودساختۀ اولیه‌ای که در مقابل قدرت‌های عظیم «تولید ذهن» که در حال حاضر در دست سرمایه است، قرار می‌گیرد. موضوع اصلی فلسفه لیبرال، آزادی سیال و خود تعیین‌کنندگی بود که به‌وضوح برساختی ایدئولوژیک است. اما استدلالی که مطرح شد، به‌سادگی نشان نداد که فرد، بازیچۀ نیروهای شرکتی قدرتمند است. به همین دلیل انزنزبرگر مفهوم «صنعت فرهنگ» آدورنو را به‌منظور درک کلیت صنعت آگاهی کافی نمی‌داند، زیرا نزد آدورنو این مفهوم به‌مثابۀ کلیتی است که در آن تناقضات مهم تا حد زیادی از بین رفته است. از منظر انزنزبرگر، تناقض مرکزی بین نیروهای فناورانه و روابط اجتماعی همچنان به چشم می خورد، همان‌طور که تناقض میان فرهنگ به‌عنوان یک مقوله ذاتی – که اساس آن بر گفتگو و ارتباط استوار است – و کنترل سرمایه‌داری که بر ابزارهای تولید متمرکز است، نمایان می‌شود، باید این نکته را نیز در نظر گرفت که این کنترل باید خلاقیت و ارتباط را دربر گیرد و آن‌ها را مدیریت کند تا مطمئن شود که مبادله در چارچوب ارزش‌گذاری‌های سرمایه‌داری صورت می‌گیرد.

صنعت آگاهی، تناقض گسترده‌تری را بین فرهنگ و کنترل، عینیت‌ می‌بخشد و بازتولید می‌کند. «نمایش عملکردهای» آن در فاصلۀ بین واقعیت و احتمال، بین آنچه هست و آنچه باید باشد و بین سرمایه‌داری واقعی موجود و زندگی موعود قرار دارد. رسانه‌های سرمایه‌داری مایل‌اند خود را به‌مثابه نگاهبانان ضروری «آزادی» که از آن به‌عنوان آزادی مالکیت خصوصی ابزار تولید یاد می‌کنند، بپندارند. اما رسانه‌های جمعی به‌منزلۀ یک نیروی فناورانه، همواره فراتر از این تفسیر محدود فشار می‌آورند و در هیچ جا این امر به‌مراتب مشهودتر از فناوری‌های رسانه‌ای جدید نیست، فناوری‌هایی که صنعت رسانه‌های شرکتی را با مشکلات زیادی مواجه کرده است.

افقی بودن و ساختار شبکه‌ای رسانه‌های جدید، از بین بردن مرزهای بین تولیدکنندگان و مصرف‌کنندگان و پیکربندی مجدد آن‌ها درخصوص فرد و اجتماع، که در آن می‌توانیم به طور اجمالی «فرد اجتماعی» مارکس را ببینیم (از موضوع خاصی که انزنزبرگر از آن انتقاد می‌کند، بسیار فاصله دارد) امکانات جدیدی را در زمینۀ بسیج افکار عمومی، انتشار اطلاعات و تهیه ابزارهایی برای مداخله در حوزۀ عمومی عرضه می‌کند که منجر به عقب‌ماندگی رسانه‌های سنتی شرکتی می‌شود. رسانه‌های شرکتی مجبورند با استفاده از رسانه‌های جدید باب تعامل و گفت‌وگو را بگشایند، وجهه عمومی خود را ارتقا دهند و در عین‌حال مبارزه ایدئولوژیکی خود را درباره هدف مداخله، از صفحه رائول موت در فیس‌بوک گرفته تا ویکی لیکس شدت بخشند.

طبق باوری قدیمی در خصوص رسانه‌های دیجیتالی جدید – که ما نیز شاید نتوانیم چیزی بیش از آن بگوییم – این جنبه‌ای از یک تحول بنیادین در روابط اجتماعی ما است: یک فرهنگ مبتنی بر ارتباط دموکراتیک واقعی، تبادل اطلاعات و تولید معنا، که همگی بنیان جامعه، سیاست و اقتصادی عادلانه و مشارکتی‌تر به شمار می‌روند. دو مقالۀ انزنزبرگر در خصوص رسانه، نقدی سازنده را در باب سرمایه‌داری به‌مثابۀ مانعی عظیم برای تحقق آینده‌ای دموکراتیک‌تر ارائه می‌دهد.

 

منبع:

Wayne, M. (2012). Hans Magnus Enzensberger and the politics of new media technology. In D. Berry (Ed.), Revisiting the Frankfurt School: Essays on culture, media, and theory (pp. 117-137). Routledge.

[۱] Tony Blair

[۲] George W. Bush

[۳] George Holliday

[۴] Rodney King

[۵] Ian Tomlinson

[۶] گروه ۲۰ (به انگلیسی: G-20) یا گروه بیست اقتصاد بزرگ گروهی متشکل از وزرای اقتصاد (دارایی) و مسولان بانک‌های مرکزی بیست اقتصاد برتر جهان است. گروه ۲۰ متشکل از قدرتمندترین کشورهای جهان در زمینه اقتصاد است که در مجموع ۸۵ درصد کل اقتصاد جهانی و دو سوم جمعیت جهان را دربردارند.

[۷] Le Monde

[۸] WikiLeaks

[۹] Guardian

[۱۰] New York Times

[۱۱] Der Spiegel

[۱۲] Fox News-

 

[۱] Richard Dyer

[۲] Durham

[۳] Rothbury

[۴] Siobhan O’Dowd

[۵] David Cameron

[۶] RIP

[۷] Sky News

[۸] Daily Mail

[۹] David Wilson

[۱۰] Sally Glendinning

[۱۱] Matthew Sharma

[۱۲] Lillian Alyshia Baker

[۱۳] Ste Kay

[۱۴] Jamie Sullivan

[۱۵] Hat Pete Williams

[۱۶] Laura Caspara

[۱۷] David Grey

 

[۱] Google Scholar

[۲]  Cogito, ergo sum (می‌اندیشم پس هستم)

[۳]  do-it-yourself

[۴] having your say

[۵] Toby Miller

[۶] Mummy

[۷] Universal Pictures

[۸] MySpace

منبع: انسانشاسی و فرهنگ (لینک)