- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

برشی از کتاب باله با ویروس ها؛ خاطرات دکتر کتایون وحدت

برشی از کتاب باله با ویروس ها؛ خاطرات دکتر کتایون وحدت؛
هر چه بود و هر طور بود، گذشت!

 


سیدقاسم یاحسینی

نویسنده و راوی کتاب باله با ویروس ها

 


اواخر سال دوم دستیاری بود که من با دکتر ایرج نبی‌پور به طور رسمی ازدواج کردیم. روز ۱۳ شهریور ۱۳۷۶ در شمال ازدواج کردیم. چندی بعد و در نیمه دوم همان سال ۱۳۷۶ باردار شدم. بارداری خودش فی‌نفسه، عوارض و مشکلات خاصی دارد که ساده‌ترین آن‌ها ویار حاملگی، استفراغ و سنگینی مادر، خصوصاً در ماه‌های آخر است. مادر حاملهِ نیاز به استراحت دارد. تصور کنید خانمی نه‌چندان قوی از نظر چثه که من باشم، حامله باشد و ناچار باشد خیلی سنگین و مفصل درس هم بخواند. در خلال حاملگی، درس می‌خواندم، در بیمارستان امام خمینی کار می‌کردم. هر چند روز یک بار، کشیک شب بودم. چقدر فشار و استرس تحمل کردم، خودتان حدس بزنید! ناچار بودم با شکم سنگین، حالا شش هفت ماهه بودم، مسیر بین پاویون دستیاران تا بخش‌ها را روزانه چندین بار بروم و برگردم. یک راهپیمایی طولانی، بدون استراحت و خسته‌کننده!
در نیمه اول سال ۱۳۷۷ همه‌گیری (اپیدمی) وبای آلتور در ایران و تهران اتفاق افتاد. هزاران نفر در سرتاسر کشور دچار بیماری وبا شدند. ما در بیمارستان امام خمینی، روزانه ده‌ها نفر مراجعه کننده و بیمار وبایی داشتیم که حال برخی از آنان وخیم بود. بیماری وبا یک بیماری عفونتی است که روده کوچک از طریق باکتری آلوده شده و بیماری در بدن ریشه می‌دواند. شاید مهم‌ترین علت بروز و شیوع بیماری وبا، آب و غذای آلوده است. غذاهایی که با کود انسانی رشد می‌کنند، از جمله سبزیجات، نقش پُررنگی در بروز این بیماری دارند. چنانکه در تاریخ پزشکی دانشگاه خواندیم، کاشف مرض وبا، دکتر روبرت کُخ آلمانی بود که در سال ۱۸۸۳م./ ۱۳۰۰هجری قمری و مقارن با اواخر دوران حکومت ناصرالدین‌شاه در ایران، باکتری وبا را جداسازی و شناسایی کرد.
اسهال شدید، حالات تهوع و استفراغ، احساس تشنگی، خستگی و بی‌قراری از مشخص‌ترین علائم بیماری وبا است. در دروس تاریخ پزشکی در دانشگاه خوانده بودیم که بیماری و مصیبت وبا، تاریخی طولانی در ایران به‌خصوص جنوب کشور داشته و هر چند سال یک بار، موج این بیماری، در شرق و جنوب کشور و البته کل ایران که معمولاً از هندوستان، وارد ایران شده و هزاران نفر را به‌کام مرگ فرو می‌برده است. با رشد بهداشت و تغذیه خوب مردم، مدتی بود وبای همه‌گیر و اپیدمیک در ایران مشاهد نشده بود، اما در تابستان ۱۳۷۷، این بیماری دوباره در ایران شیوع پیدا کرد و خیلی زود در بسیاری از مناطق شهری و روستایی کشور شایع شد.

شیوع بیماری وبا در کشور، مرا واداشت تا از تز پایانی دستیاری خودم را مطالعه‌ای در مورد وبا قرار بدهم. استاد راهنمایم هم خانم دکتر مهرناز رسولی‌نژاد بود. شروع کردم به نمونه‌گیری و جداسازی از بیمارهایی که به بیمارستان امام خمینی مراجعه کرده و بستری می‌شدند. ما در مجموع ده نفر دستیار سال اولی بودیم که مجبور بودیم دائم در بیمارستان بوده و به طور بالینی به معاینه و مداوی بیماران وبایی بپردازیم و با یک بیماری مُسری و در مراحل نهایی خطرناک و کُشنده است. به همین خاطر خودمان هم باید مواظب می‌بودیم که به هر دلیل دچار وبا نشویم.
من هر روز پس از پایان معاینه و رسیدگی به بیمارهای وبایی و نمونه‌برداری از آنان، به آزمایشگاه بیمارستان رفته و نمونه‌ها را جداسازی کرده و مورد مطالعه قرار می‌دادم. هر چند روز یک بار نیز باید گزارش کتبی کار را به استاد راهنما و استاد مشاور نشان می‌دادم؛ یعنی هم درس می‌خواندم، هم در بیمارستان کار می‌کردم، ضمناً باردار هم بودم و ناچار بودم هر روز پس از پایان کار، برای جداسازی و مطالعه به آزمایشگاه بروم!
تعداد مراجعه‌کنندگان با علائم وبا به بیمارستان ما، روز به روز بیشتر و بیشتر می‌شد. بیمارها را در بخش اورژانس بستری می‌کردیم. کادر درمان، پرستار و دستیار هم کم بود. ما ۱۰ نفر دستیار، شبانه‌روز کار می‌کردیم. اورژانس بیمارستان چنان مملو از بیمار وبایی شد که مسوولان بیمارستان در یک اقدام عجولانه، ناچار شدند دیوار چند اتاق را در همان بخش اورژانس تخریب کنند و تخت‌های تازه جا بدهند تا جا برای پذیرش و بستری کردن بیشتر بیمارهای وبایی باز شود. غوغایی بود! واقعاً اگر سوزن می‌انداختید، جا برای افتادن نبود! شمار بیمارها چنان زیاد شد که ناچار برخی را در راهروها و حتی روی زمین بستری کردیم.
حال برخی وخیم بود و چندین مورد زن و مرد داشتیم که متأسفانه فوت کردند. برخی را دیر به بیمارستان رسانده و چون با حالت وخیم بستری شدند، فوت کردند. پرستار کم بود. تعداد بیمار هم بسیار، ناچار چنانکه باید پرستارها قدرت و توان رسیدگی همه جانبه به بیمارها را نداشتند. کادر درمان، پرستارها، ما ۱۰ نفر دستیار و حتی بیمارها، خسته و ناتوان شده بودند. با هر تمهید و آزمون و خطایی بود، شهریورماه تمام شد، فصل پاییز فرا رسید و همه‌گیری (اپیدمی) و با کم وکمتر شد و بعد ناپدید گشت! کادر درمان و ما نفس راحتی کشیدیم. حالا در اواخر قرن بیستم و عصر تکنولوژی، چرا وبا در کشور ما چنین شایع شده بود، بحثی فنی و مفصل دارد که جای پرداختن به آن در این کتاب خاطرات نیست.
آنقدر رفتم و آمدم که جنین داخل رحم بی‌قراری کرد! وضع حمل زودهنگام داشتم. فرزندم روز پانزدهم شهریور ماه ۱۳۷۷ به دنیا آمد؛ چون هنوز کاملاً رشد طبیعی نه ماهه خود را طی نکرده بود، یک کیلو و هشتصد گرم وزن گرفته بود. نحیف و در عین حال نازنین! اسم کودک که پسر بود، به پاس یاد و خدمات بوعلی سینا، فیلسوف و پزشک مشهور ایران و جهان، سینا گذاشتیم.
سینا چون زودهنگام متولد شده و در یک محیط آلوده بیمارستانی و در زمان شیوع مرض وبا به دنیا آمده بود، همان روز دوم تولد بیمار شد. دچار مننژیت شد. ما ایرانی‌ها در قدیم به بیماری مننژیت «سرسام» می‌گفتیم. مننژیت در واقع یک بیماری التهابی پرده‌های محافظ مغز است. به دلیل نزدیکی به مغز و نخاع، بیماری خطرناکی است. من چون خودم درس بیماری‌های عفونی را خوانده بودم و می‌خواندم، به خوبی می‌دانستم این بیماری چه خطراتی ممکن است برای سینای کوچولو داشته باشد. واقعاً نگران شدم، اما چه کار می‌توانستم بکنم؟ ناچار نوزاد دور روزه‌ام را در بخش آی.سی‌یو بستری کردند. خودم هم که برای سزارین بیهوشی کامل گرفته بودم و هنوز بخیه و درد داشتم، چندان حالم خوب نبود. با وجود این، باید فکر ادامه درس و دستیاری هم می‌بودم! مادری از یک طرف، تعهد ادامۀ تحصیل و کار از طرف دیگر! مشکل تاریخی تمام زنان! با خودم عهد کردم دیگر بچه‌دار نشوم. مرا با آن همه گرفتاری ریز و درشت، چه به فرزند دوم! همین یکی، هفت جد و آبادم بس!
خوشبختانه سینا زنده ماند. بچه‌ام نحیف و کم‌وزن بود. نیاز به مراقبت مضاعف داشت. فرزند اولم بود و هیچ تجربه‌ای در زمینۀ بچه‌داری و فرزند پروری نداشتم. حالا هم «دانشگاه» رفته بودم و هم به «زایشگاه» آمده بودم! رسم روزگار چنین است. در جامعه و فرهنگ ما، معمولاً هر زن دانشگاهی، گذرش «باید» به زایشگاه هم بیفتد. اگر نیفتد، احساس می‌کند در زندگی زناشویی، چیزی کم دارد!
چون سخت درگیر ادامه تحصیل، کار بالینی در بیمارستان و مطالعات آزمایشگاهی و نگارش پایان‌نامه‌ام بودم، تر و خشک و نگهداری از فرزندم برعهده مادرم افتاد. بنده خدا مادرم واقعاً متحمل زحمات بسیاری شد. پدرم هم کنار مادرم بود! گاهی هم مادر شوهر و خواهرشوهرهایم از بوشهر به تهران آمده و کمکم می‌کردند. به قول آن ضرب المثل معروف: همه می‌کردند یاری، تا من کنم بچه‌داری!
در طول چهار سال کار و خدمت در بیمارستان امام خمینی، همه مرا می‌شناختند و سری در سرها درآوردم! دو بار به عنوان بهترین رزیدنت بیمارستان امام خمینی برگزیده شدم. نمراتم عالی بود. همۀ اساتید به من احترام گذاشته و رفتاری علمی و آکادمیک با من داشتند.
باید متذکر این نکتۀ مهم در زندگی‌ام بشوم که دو سال آخری که داشتم دوره بیماری‌های عفونی را می‌خواندم، همسرم دکتر ایرج نبی‌پور هم به تهران آمد و شروع کرد به گذراندن دوره فوق تخصصی غدد. او یک محقق برجسته است که از همان دوران دانشجویی، شروع به نگارش و انتشار مقاله و کتاب در زمینه‌های پزشکی و چند رشته دیگر مورد علاقه خودش کرد.
فرزندم سینا چند ماهه بود. هنوز درست و حسابی از آب و گِل درنیامده بود که ناچار شدم خودم را برای امتحان جامع و نهایی دورۀ دستیاری آماده کنم! مواظبت از بچه نحیف یک طرف، درس خواندن و سر و کله زدن با کتاب‌ها و کلمات عجیب و غریب طرف دیگر و کار روتین و روزانه در بیمارستان هم یک طرف. و من در چنین مثلثی اسیر و گرفتار شده بودم و باید بچه‌داری کرده، درس می‌خواندم و کار هم می‌کردم! واقعاً سخت بود و خیلی سخت گذشت. گاهی کلمات توان انتقال واقعه و یا احساسی را ندارند. با هیچ کلمه و جمله‌ای نمی‌توانم فشار وحشتناکی را که بر من وارد آمد و ناچار به تحمل آن بودم، توصیف کنم. فقط می‌توانم بگویم: هر چه بود و هر طور بود، گذشت!
خوشبختانه با تحمل سختی و مشقت و حمایت‌های خانواده، در طول این چهار سال همواره نمره اول یا نمره دوم بودم. نمراتم عالی بود، چون واقعاً سخت درس می‌خواندم و تلاش می‌کردم. امتحان بورد را دادم و تزم هم با نمرۀ بالایی پذیرفته شد. نمره رسالۀ پایانی دستیاری‌ام بیست شد. بالاخره موفق شدم در رشتۀ بیماری‌های عفونی و گرمسیری، تخصص بگیرم. حالا دکتر متخصص بیماری‌های عفونی شده بودم و باید طبق قسمی که خورده بودم، به مردمم خدمت می‌کردم.

 

این متن، بخشی از کتاب “باله با ویروس­ها!” (خاطرات شفاهی دکترکتایون وحدت از کرونا در بوشهر) که سیدقاسم یاحسینی به نگارش در آورده و توسط انتشارات هامون نو در زمستان ۱۴۰۳ منتشر خواهد شد.

 

بخش های دیگر کتاب:

کودکی‌ام در اشنویه گذشت (لینک)

خاطرات طلایی تمام عمرم، زندگی در مهاباد بود (لینک)