در همان صفحه اول قول افلاطون در رثای سقراط را می خوانی: «اینک لحظۀ رفتن است. هر یک از ما به راه خود می رود: من به سوی مرگ و شما به سوی زندگی. کدامیک بهتر است؟ تنها خدا می داند». ورق می زنی. کتاب با صحنۀ تشیع جنازۀ همان انقلابی یونانی،، آلساندرو پاناگولیس، شروع می شود و توصیف تشییع به این جملات ختم می شود: «همان افسانۀ همیشگی قهرمانی که تنها می جنگد، همه جا تحقیر می شود و لگد می خورد و بیگانه می ماند. همان حکایت همیشگی مردی که بر حاکمیت کلیساها و ترس ها و نهادهای زودگذر و قالب های مسلکی و اصول مطلق از هر رنگی و از هر مرجعی گردن نمی نهد… فاجعۀ فردی که خود را هم رنگ نمی کند و تسلیم نمی شود، و با مغز خود فکر می کند و به همین دلیل در مرگ او، در قتل او، همه دست دارند.» دیگر کتاب تو را گرفته و کنجکاویت نمی گذارد آن را زمین بگذاری. پاناگولیس شاعر است، مردم را این گونه ترسیم کرده: «همیشه بدون فکر کردن/ و بدون اعتقادی به خود/ یک روز فریاد تحسین و/ روز دیگر/ مرگ بر او، مرگ بر او» و شاید برای همین است که با پایان یافتن دورۀ اختناق سرهنگ های یونان و آمدن ظاهری آزادی، کسی بازگشت از تبعیدش را جشن نمی گیرد. انگار پاناگولیس به یادشان می آورد که همیشه دنباله رو مقهور جزمیات، کلیساها، ایسم-ها و مدهای روز هستند. پاناگولیس فرد است. او در مقابل خودش و دیگران حس مسئولیت دارد: «کارگرانی هم که در کارخانه ها، با دقت و آگاهی تمام، و با تأیید سندیکاهای خود، با تأیید احزاب سوسیالیست و صلح طلب خود فشنگ می سازند و اگر فشنگ ها عیبی داشت و کمتر خون می ریخت آن را کنار می گذارند کمتر بی رحم اند؟» بعد می پرسد که آیا مسئولیت فقط به عهدۀ ژنرال ها و قدرتمندان است؟ پس مردم کجایند؟! حرف های پاناگولیس جمعیت، گلۀ مردم، را سرخورده و کنف می کند؛ آن ها آیینه نمی خواهند، کسی را می خواهند که به شان بگوید صواب و ناصواب کجاست تا خود بتوانند با دل راحت به مسائل شکم و… بپردازند. پاناگولیس تنهاست. کسی درکش نمی کند. پس میرود و می میرد. کشته می شود، تا اوریانا، که هم چون سانچوپانزا همیشه همراهش بوده، اسماعیل ِ«کاپیتان اهب»، بخوانید پاناگولیس، شود و داستان شکارِ«موبی دیک» را تعریف کند.
(متن یادداشت خلاصه شده است)