ماندن در سال صفر تاریخ
نگاهی به رمان “مومیایی” اثر جواد مجابی
علی آتشی
مومیایی سفری است به غایت پیچیده، رازآلود و پرابهام در خماخم تاریخ، افسانه و ادبیات. از داستان گنگ و دیریاب مجابی نباید انتظار یک نظم هندسی داشت؛ اگرچه داستان در روند خود، خواننده را رفته رفته در روایتی خطی همراه می کند. به نظر می آید مجابی تعمدا کوشیده است داستان را بی هسته و زمان گریز از آب در آورد تا چهارچوب های متداول داستان نویسی را در هم شکند. چینش سکانس های مومیایی به گونه ایست که خواننده در سفری کاتوره ای به سرگیجه بیافتد و آراستگی ریاضی وار زمان را به فراموشی بسپارد.
مومیایی کلاژی شاعرانه است از تاریخ و مردم شناسی. نگاهی سیال و بی قید و پرسه هایی دست چین شده در تاریخ که از شُکوه پادشاهی های باستان می آغازد، از دالان های تاریک خلیفه های سیاه جامه عرب می گذرد تا با افسانه ترکان سلجوقی و شمشیرداران غزنه ای هم راز شود. مومیایی رنج نامه قومی است که برای قرن ها زیر سم ستوران ترک و تازی پایمال بوده اند؛ داستان سرزمینی که در سفر تاریخ، بدل به «روسپی خانه سیار» برای نیزه دارانِ تشنه به خون آزادگان و شهوت دوشیزگان شده است. حدیث سال های سیاه اسارت در زندان آهک خلفای عرب و حصر در حرمسراهای ترکان سیری ناپذیر و مغولان تنگ چشمِ بیابانی.
از طنز ماجرا، قهرمان داستان یک مومیاست. مومیای سلطنتی بردیا، فرزند کوچک کوروش بزرگ و برادر تنی کمبوجیه. همان شاهزاده ای که به نیک سیرتی و پاکیزگی شهره بود. داستان اساسا در کهن الگوی زندگی بردیا جان می گیرد، آنجا که تاریخ یا افسانه بودنش میان مورخین جای تردید بوده است:
با مرگ کوروش، کمبوجیه به تخت شاهی رسید تا به ستمبارگی و هرزگی بر قلمرو پهناورِ میراث مانده از پدر حکم براند. چندی نگذشت که کمبوجیه در راه بازگشت از مصر، زندگی را بدرود گفت تا نوبت به بردیای پاک نهاد برسد. بردیا مدت ها بود دل به دل روسپی بابِلی، «می لت تا» سپرده بود تا بهانه حذفش فراهم شود. اما هم آغوشی با سیم اندام بابلی و دستورش برای ویرانی بتکده ها و رهاندن مردمان از جهالت مذهب نبود که سبب قتلش شد، بلکه شباهتش به «گوماتا»، مُغ معبد مزدایی، بهانه ی داریوش شد تا او را به قتل برساند. با قتل بردیا، داریوش به کمک رسانه های خشتی و سنگی و به شکل گسترده، تاریخ و مردمان را توجیه کرد که بردیای راستین مدت ها پیش از مرگ کمبوجیه از دنیا رفته بود و این مغِ حیله گر، با بهره جویی از هم چهرگی اش با بردیا، خود را به جای او جا زده و تاج و تخت را غصب کرده است. ادعایی که هنوز بر سنگ نوشتههای بیستون مانده تا قتل بردیا را به زیرکی و عدالت داریوش نسبت دهد.
راست یا دروغ ماجرا بماند پای داریوش، اما داستان مجابی را پیکر بی جان و مومیایی بردیای مقتول، در مسیر مشایعت اش به گورستان ابدی زمان روایت می کند. در حقیقت داستان مومیایی نوعی تاریخ گردی یا سفرِ گاه شمارانه به قلب گذشته است. بردیا، خودِ تاریخ است، شاهد و ناظر و بیدار. مومیا، تن زخم برداشته تاریخ ایران است که از ظلمت ادوار و جباریت خودی و بیگانه، از نفس افتاده است.
بردیا از سرزمینی می گوید که جایی شده برای یاغیان کجاوه نشینِ بیگانه تا از پشته ی اجساد سرداران و آزادگان میهنی بگذرند. او داستانی تاریخ گسسته از زندگی ایرانیان روایت می کند که در آن فرودستان درست مثل یک کالا از شاه به خاقان و از خاقان به امپراتور دست به دست می شوند، تحقیر و غارت می شوند و به سکوت آمیخته به رضایشان تن می دهند. از روح سازگار منِِ ایرانی می گوید که از هراس برق چشم سوز قداره بیگانه، ذوق شاعرانه اش گل می دهد تا در وصف درندگی وحوش و بیداد خدایگان غاصب انیرانی شعر بسراید.
مجابی سال های تاریک زیستن زیر خلافت سیاه پوشان اُموی را به تصویر می کشد تا به یاد همگان آورد که ظلمت پان عرب های نژادپرست چه خواری ها به قوم مغلوب تحمیل کرد. او از بنی امیه می گوید که چگونه به دست «بهزادان» یا همان ابومسلم خراسانی از شکوه و صولت افتاد تا همای سعادت بر دوش عباسیان بنشیند. فصل خونین این جابجایی با پیچیده شدن نعش هزارپاره ابومسلم در فرش توسط منصور، خلیفه عباسی، بسته شد تا این پاداشی باشد برای سردار خراسانی که منصور ترس آن داشت، شاخِ حکومت خودش شود. داستان می کوشد نقاشی آسیابی در تبرستان را بسازد که امیر عرب قسم خورده بود از خون ایرانیان شورشی، سنگش را بچرخاند و گندمش را نان کند.
مومیایی پر است از این بریده های دردناک و بدفرجام تاریخ ایران، قصه شورش های بیگانه ستیز یعقوب صفاری و مزدک و بومسلم تا جفایی که بر امیرِ رگ بریده فین و حلاجِ به دارآویخته رفت. سرنوشت به خاک نشستن مصلحان و ناجیانی که در آرزوی ساختن ایرانی نو به خاک سیاه نشستند. مومیایی می کوشد تباهی پایدار تاریخ ایران را که در به آفرید، مازیار، بابک خرمدین، حسنک وزیر این اواخر قائم مقام و دکتر مصدق تجسم یافته بود را در حافظه ایرانیان زنده کند. داستان مومیایی نگاه نگران بردیای تاریخ است به تقدیر تغییر ناپذیر بیداد ستیزان، روشنگران و نیک اندیشانی که در زیر داغ و درفش انقیاد و اسارت که به بهای جان، در برافروختن شعله بیداری و آگاهی ایرانیان کوشیده اند اما همچنان در مار و پله سیاست و گاه درست در لحظه کامیابی استبدادگَزیده شدهاند و باز قصه از نو.
و از این قصه دردآورتر، قصهی ظلم پذیری قوم ایرانیانی است که هر زمان خود را به شکل ایدئولوژی حاکم درآورده است. مجابی از دوگانگی رفتاری توده های ایرانی زبان به گلایه می گشاید و آنها را «رُخ دیسان» و نقاب به چهرگان می خواند که گذر هزاره ها هم به خردورزی و پایمردیشان در برابر استبداد وانداشته:
«با آنها کنار آمدید. با اسکندر، با چنگیز، با تیمور، با نادر، با اشرف، با ناصرالدین، با هر ایلیاتی ترکی که از زمان سلجوقیان تا همین دیروز وطنش را پشت اسب بسته بود. چه غافل بودیم ما، نقشی ناهمرنگ بر تار و پود تسلیم و نادانی. آنها حقیقت تاریخ بودند تاتارها، سیاهجامه ها، قلدرهای ایلیاتی. … عاصیان [نجات دهنده] را چه بر دار، چه در تنور، چه غرقه در خون تحقیر کردید. به صورت شان تف انداختید و بعد گفتید: مجبور بودیم! …این پایان هزاره سومین است و شما هنوز بر همان مدار میچرخید.»
و این صفحه های سیاه تاریخ ایرانیان است که بی عمل و بی تفاوت نظاره گر طاعون ویرانگر جهالت خود و بیداد بیگانه بوده اند. مجابی برای توصیف ایرانیان در صحنه تابوت گردانی بردیای تاریخ، واژه ای به غایت زیبا و معنامند را از شاملوی شاعر وام می گیرد: تماشاییان (و نه تماشاچیان). انگار پرسوناژ کلیدی صحنه نعش کشی تاریخ، نه بردیا، بلکه خود مردم ایران اند و سرنوشت نکبت بار و تماشایی شان؛ همان جماعتی که مفعلانه شاهد آویختن سرها و دست های ناجیان خود بر دارها و قناره ها هستند. آدم هایی که به زعم مجابی با هر شمشیرکشی بیعت کرده اند و همچنان در «سال صفر» باقی مانده اند.
آن لحظه که تشییع تابوت از حرکت باز می ایستد، مومیا نومیدانه به سرنوشت زنجیرشده مردمان ستمدیده و ستم پذیر می نگرد. و می نگرد که چگونه اجزای وجودش، جواهرات و میراثش به دست مردمان سوداگر و سودجو به یغما می رود. این صحنه یادآور تاراج تاریخ به دست کوته فکران است که همچنان قادر به عبرت آموزی از گذشته خود نیستند.
هرزگرد استبداد ایرانی، از بتی به بتی دیگر می رسد. هنوز نام آن خودکامه لای واژه ها و صفحه های تاریخ گم نشده، هنوز مومیایی اش نپوسیده، هنوز چهره اش از سنگ نگارههای زمان محو نشده، که بت وارهای دگر پیدا می شود تا ایرانیان به آستانش بیافتند و کورسوی امید برای فرمانروایی عشق و آزادی را در هیچ سوی ناامیدی خاموش کنند.
مومیایی بردیا، روح ترورشده انسانیت و اخلاق در سیاست است. قتل بردیا به دست داریوش، قصه درازآهنگ ناکامی ایرانیان است در رسیدن به یک زندگی شرافتمندانه، که به قدمت یک تاریخ در زندگی شان جاری بوده… تا شاید روزی به پایان برسد:
– مرا کجا می بری؟
– به روزگار نیامده.
– اما آنان؟ آن زنجیرها، تشویش ها، انهدام ها…؟
– آنها خواهند آمد.