اسماعیل حسام مقدم: ” چطور کسی می تواند ناگاه وسط خیابان بایستد و از خود بپرسد: این آیا سرنوشت من است؟ … ” (جورجیو آگامبن)
و دقیقن همین سرنوشت اوست که به ناگاه سیلی بیاید و او را با خود ببرد. پرسش اساسی این هست که این چه زیستی هست که به همین سادگی، می تواند کسی در عرض چند ثانیه به هیچ مبدل گردد. چرا نظم و انسجام اجتماعی، به این حد از زوال رسیده است که می تواند یک حادثه نه چندان فاجعه بار، این چنین فضای مرگ را بر شهری مسلط کند؟ و البته این “سیل” می تواند یک استعاره باشد از همه آن بلایا و خشونت هایی که آنقدر زیاد شده که دیگر قبحش شکسته است. بی تفاوتی به رویکردی به شدت اخلاقی! مبدل گشته و چه بسا مبدل به ادبیات و هنر نیز شده است. ادبیات فحاشی و ترور شخصیت و هنر چگونه کشتن و چگونه تجاوز کردن! حالا دقیقن می شود لحظه ای ایستاد و به فکر فرو رفت که چرا این همه ناهنجاری های ساختاری و طبیعی در شهرهایی چون برازجان رو به فزونی گذاشته است.
به نظر می آید که در زمانه ای استثنایی در حال گذران هستیم؛ مرگ و فرشته مرگ بالهایش را بر فراز فرهنگ و اندیشه و اجتماع گسترانده است و از همه چیز بوی نای زوال و فروپاشی به مشام می رسد. زمانه استثنایی یعنی آن زمانه ای که درون خود ظرفیت هایی را به وجود می آورد که یا به سوی رشد محض پیش برود و یا به سوی تخریب محض. و آن چه که سهم ما از این برهه تاریخی شده است؛ همانا تخریب و واپاشی بیشتر هست. در این وضعیت هیچ چیز جای خودش قرار نگرفته و ساختاری معیوب دارد همه چیز را سامان می دهد. به زعم من ناهنجاری اجتماعی و فرهنگی در برازجان مدتهاست که “در آستانه” قرار گرفته است و واقعه سیل؛ بازنمایی طبیعی این گسل های اخلاق شهروندی در برازجان بود. گویا که برازجان را اگرچه به طور طبیعی چند دره عمیق، تکه تکه و پاره پاره می کند، به همان اندازه و چه بسا بطور وسیع تری نیز این اخلاق شهروندی و نهادهای مدنی، دچار گسست و گسیختگی شده اند. مدتهای زیادی هست که ما را سیل برده و متوجه نبوده ایم. اما آنچه که این رخداد طبیعی می تواند به همه ما یادآوری نماید این هست که به ناگاه وسط خیابان بایستیم و از خودمان بپرسیم که آیا این همان شهری برای زیستن بود که از ابتدا در رویاهای مان پروراندیم؟ شهری که همواره به صورت قتلگاه، خشونتکده، اسلحه خانه و … در اذهان عمومی بازنمایی شده، برآمده و برساخته کدام آشپزباشی بوده است؟ جز خودمان(شهرنشینان)، مدیران و نخبگان مان، دره های عمیق اخلاقی مان و یا جامعه مدنی ای که هیچ گاه نبوده است؟
لحظه ای در خیابان فیکس بشو و به این بیاندیش که سرنوشت مردمانی که شهرنشین شده اند اما قواعد اخلاق شهروندی را درک نکرده اند، چه می تواند بر سر یک فرهنگ بیاورد؛ آن گاه فرهنگ دچار خورشیدگرفتگی می شود، یعنی وضعیتی استثنایی که نه روز هست و نه شب! چه می شود این وضعیت را نامید جز اینکه در خاموشی و تاریکی خاصی فرورفته ایم که هرکسی می تواند جای خودش را و دیگری را تغییر دهد، همان آشفته بازاری که می تواند فرهنگ سنتی را از هم بپاشاند و چیزی را جای آن بگذارد که نه سنت است و نه مدرنیت. آن گاه این مکان چیزی می شود مابین شهر و روستا و ساکنانش نه درکی از شهروندی دارند و نه روستانشینی. زیست مدنی اساسن شکل نمی گیرد و مردمانش دچار منازعات پوشالی می شوند؛ مثلن اینکه کجا یک مجسمه را نصب کنند!! اما همان ها که این جنگ زرگری را راه انداختند، به هنگام مشارکت عمومی و حضور در اتفاقات اجتماعی، به ناگاه غیبشان می زند و حتی در پاره ای مواقع برخی از آنان، به فلاکت مردم عادی پوزخند می زنند. از طرفی دیگر این وضعیت پیچیده و استثنایی باعث آن می شود که برنامه ریزان و سیاستگذاران شهری هم دچار توهم شوند و آن چه که هست را به گونه ای بازنمایی نمایند که گویا اصلن موجودیت خارجی نداشته است. انگار که هیچگاه چیزی اتفاق نیافتاده است و باز هم انگار آنها که درون این گسل ها و سیل ها غرق شده اند؛ هیچ گاه نبوده اند. سیل برازجان به زعم من استعاره ای از همه این موارد شد؛ رخدادی طبیعی که منجر به بازنمایی همه آن گسل ها، دره ها، گسست ها و واپاشی های درون زیست شهرنشینان اش شد.
برازجان دچار خورشیدگرفتگی فرهنگی شده است. منبع نورانی زندگی سنتی و پیشامدرنش را سالهاست به پستو فرستاده و در رویای خورشیدی دیگر، گام در راهی گذاشته که همواره دچار کسوف بوده؛ سرنوشت تلخی که همه آن ظرفیت ها و خلاقیت های سنت را در راهی تباه ساخت که می خواست به مثابه ی شهری با شهروندان آگاه مبدل گردد اما آنچه که به وجود آمد نوزاد ناقص الخلقه ای بود که کالبدش نامتعادل و ذهنیتش مشوش و روانپریش بود. (البته که برازجان هم می تواند نماد و نشانه ای برای این وضعیت در مکانهای دیگر محسوب شود) نه راه برگشت و بازگشت به خویشتن دارد که خویشتنش تکه تکه و پاره پاره شده است و با این ساختار معیوب، توان به پیش رفتن و گذار کردن به روز و روشنایی را نیز ندارد. به نظر می آید که شاید تنها راه ممکن برای گذر از این وضعیت استثنایی، تامل در تمام پیش گفته ها، حکم ها، ایده ها و فرمان های فرهنگی، سیاسی و اجتماعی هست که خودشان را بر زیست مردمان این سرزمین مسلط کرده اند و هم نفس و همراه با این تاملات؛ حضور در ساحت اجتماع و فرهنگ به مثابه شهروندانی که می خواهند پرسش ها و تاملات خود را مطرح نمایند و رنج های زیست شان را اندکی التیام بخشند. آن چیز غایبی که اینجا باید وجود داشته باشد؛ همانا حضور شهرنشینان در زیست مدنی اشان هست، مردمان برازجان بیش از آنکه شهروند باشند، شهرگرا هستند. ملزومات شهروند شدن حس مسئولیت و درک اخلاق شهروندی هست که لحظه به لحظه در زوال و فروپاشی آن، بیشتر فرو می رویم.