گفتگوی اختصاصی آوای هامون با دکتر محمدامین قانعی راد؛
رییس سابق انجمن جامعهشناسی ایران و مدیرگروه علم و جامعه مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور
اشاره: جامعه شناس بودن با خودش تشخصی را برساخته می کند که چند ساحتی بودن، چندزبانی بودن و متکثر بودن را به بار می نشاند. همین وجوه چندگانه علمی و تفکری را می شود در رییس پیشین انجمن جامعه شناسی ایران؛ به عنوان یکی از پیشروترین انجمن های علمی در فضای اندیشگی ایران جستجو نمود و یافت. دکتر سیدمحمدامین قانعی راد؛ جامعه شناس بودن را معنایی دیگرگونه بخشید و در دوران مدیریتش در انجمن جامعه شناسی ایران مسئولیت های اجتماعی یک جامعه شناس را بسیار پیچیده تر نمود. کافی هست سری به کتب تالیف شده ایشان و یا مصاحبه ها و میزگردهای ایشان در مطبوعات بزنیم تا با حجم و گستردگی بسیار عمیق و وسیعی مواجه شویم. ازهمین رو دوهفته نامه آوای هامون در چهاردهمین شماره خود به پای صحبتهای این جامعه شناس علم و معرفت نشسته است؛ با توجه به اینکه در روزهای ابتدای بازگشایی مدارس و دانشگاه ها در مهرماه قرار داریم، دکتر قانعی راد را میهمان گفتگویی درباره چشم اندازهای علمی کشور می کنیم.
گسترش آموزش عالی در دوران پس از انقلاب و شکل گیری «آموزش عالی توده ای» تحت تاثیر چه عواملی ایجاد شد و آیا این گسترش با زمینه های اجتماعی و اقتصادی جامعۀ ما سازگاری داشت؟ به نظر شما پیشفرضهای ساختار آموزش عالی در جامعه ما درست نهاده شده است؟
ما در آموزش عالی خودمان چندان برنامهریزی نداشتیم و فکر کردیم که مثل سایر خدماتی که به مردم می دهیم، یک جایی هم باید به نام دانشگاه وجود داشته باشد که بروند یک چیزی از آنجا به نام مدرک بگیرند مردم مدرک ندارند، دارای مدرک بشوند. مثل اینکه میگوییم مردم خانه ندارند و دارای خانه بشوند و یا ماشین ندارند و دارای ماشین بشوند. یعنی به آموزش عالی به مثابه دارایی شخصی حساب کردیم که صرف داشتن آن مهم است. یعنی چیزی که به طور فی نفسه اهمیت دارد و نه اینکه چه کارکردی داشته باشد و به چه نیاز دیگری پاسخ بدهد. البته میگفتند که اگر ما این مدرک و این دارایی را داشته باشیم بعدا مثلا از نظر شغلی و مالی میتوانیم وضعیت مناسبتری داشته باشیم. یعنی نوع برداشتها غالبا اینطور بوده است و مردم میآمدند و به خاطر بهبود موقعیت زندگی فردی، یا زندگی خانوادگی یا نهایتا زندگی شغلیشان، سعی میکردند مدرکی را به دست بیاورند. در بسیاری از موارد مثلا اینها میرفتند مدرکی را میگرفتند که ممکن بود نه شخصا به آن علاقهای داشته باشند و نه اینکه این مدرک به درد سازمانی که در آن کار میکردند، میخورد. به همین دلیل آموزش عالی گسترش پیدا کرد و به یک نهاد توزیع مدرک تبدیل شد. گرایشی در خود مردم پیدا شده بود که شاید بتوان گفت که این گرایش، یک گرایش عدالتطلبانه بود که ریشه آن در برابر شدن شرایط زندگی مردم بود. وقتی که بر اثر انقلاب آن اشرافیت قدیم از بین رفت، مردم یک مقدار احساس کردند که باید به دنبال راههایی بگردند که بتوانند در زندگی برخورداری بیشتری داشته باشند. این هم از طریق اکتساب به دست میآید و نه از طریق انتساب به ثروت یا موقعیت خانوادگی. چون وقتی جامعه دموکراتیزه میشود دیگر آدمها خودشان باید راههایی برای بهبود زندگی خودشان پیدا کنند. سالمترین چیزی که وجود داشت مسیر آموزش بود که بتوانند از طریق آن مقداری وضعیت خودشان را ارتقا بدهند. تمایلی در مردم برای ارتقا بود که تحرک اجتماعی صعودی پیدا کنند و در جامعه برای خودشان کسی بشوند و دیگران بر روی آنها حساب کنند. این در شرایطی بود که ایدئولوژی انقلابی نیز دارد از عدالت و از بین رفتن آن معیارهای تمایزبخشی که قبلا وجود داشت، صحبت میکند و جامعه تاکیدش را از معیارهای خانوادگی و نژادی و نسبی برداشته است و به نحوی بر روی معیارهای اکتسابی گذاشته است. جامعه به نحوی دارد اکتسابگرا میشود.
اما این مسیر رشد آموزش عالی چه نسبتی با دیگر نیازهای جامعۀ ما داشت؟
تحت تاثیر این فشارو تقاضای اجتماعی برای برابر شدن شرایط زندگی وتوجه به آموزش به مثابۀ راهی برای تحرک طبقاتی یک نکته مورد غفلت قرار گرفت و آن هم این بود که آموزش عالی باید از نظر محتوایی با نیازهای واقعی جامعه پیوند پیدا کند و یک ارزش افزودهای را در سازمانهای کار و اشتغال و در پهنههای مختلف سرزمینی ایجاد کند. یعنی آموزش عالی بتواند اثربخش باشد. چنین آموزش عالیای قادر خواهد بود که مثلا موقعیتها و فرصتهای جدید را در جامعه ایجاد کند و اساسا امکاناتی را بتواند تولید و عرصه کند.با این بی توجهی، آموزش عالی به نهادی درونگرا و وابسته به معیارهای خویش تبدیل شد.
مهمترین نشانۀ این درون گرایی آموزش عالی چیست؟
رشد آموزش عالی همزمان یک رشد اقتصادی میخواست که این دو بتوانند در توازی با هم پیش بروند. این دو باید به طریقی با هم سازگار میشدند و به طریقی با هم پیوند میخوردند که این پیوند برقرار نشد. بنابراین ما صرف نظر از اینکه اصلا چه امکاناتی از نظر اقتصادی در جامعه وجود دارد و اساسا جامعه نیاز دارد که چه امکاناتی در آن از نظر شغلی خلق و ایجاد بشود، ما یک آموزش عالی درونگرا داشتیم که بر مبنای منطق خودش پیش میرفت و به منطق شریک خودش یعنی دنیای کار و اشتغال، توجه نداشت. بنابراین پدیدهای اتفاق افتاد که من در یکی از کتابهایم تحت عنوان «ناهمزمانی دانش» از آن نام بردهام. ناهمزمانی دانش یعنی دو دنیایی که در کنار هم وجود دارند اما با همدیگر همزمان نیستند. نظام علم دارد برای خودش حرکت میکند و نظامهای اجتماعی و اقتصادی نیز برای خودشان دارند حرکت میکنند و این دو در زمان واحدی زندگی نمیکنند.
پدیدۀ درونگرایی علم لزوماً یک پدیدۀ آسیب شناختی است و یا در سیر تحول دانش برای خودش جایگاهی دارد؟
اتفاقاً درونگرایی به معنای درست آن می تواند در رشد معرفت علمی مؤثر باشد. معنای درست درونگرایی در دنیای علم این است که ما تنها به اقتضائات برنامههای پژوهشی توجه کنیم. یعنی این رویکرد درونگرا به مفهوم درست خودش، با برنامههای پژوهشی و با علوم بنیادی ارتباط دارند که از قضا یکی دیگر از نیازهای آموزش عالی است. یعنی اگر به معنای درست کلمه درونگرایی در علم اتفاق بیفتد، بسیار عالی است. زیرا در عرصه دانش بنیادی و پیشبرد برنامههای پژوهشی میتواند زایش ایجاد کند. منتها این نوع درونگرایی مستلزم شکلگیری اجتماعات علمی است که در درون آن منطق داوری در مورد تولیدات علمی شکل پیدا بکند، کار جمعی رخ بدهد و علم بتواند به پیش برود. درونگرایی که در ایران اتفاق افتاد، در فقدان اجتماعات علمی و با تسلط بوروکراسی بر دانشگاه و بر آموزش عالی اتفاق افتاد و یک مقداری ویژگی خاص خودش را داشت. بنابراین به نظر من باید به این دو عرصه توجه کنیم. یکی اینکه علم صرفا نمیتواند در خدمت کاربرد قرار بگیرد. اما ما هم به دانش کاربردی نیاز داریم و هم بخشی از آموزش عالی است. از طرف دیگر اتفاقا ما در جاهایی نیاز داریم که دانشمندانمان به جای توجه صرف به نیازهای جامعه براساس برنامههای پژوهشیشان کار بکنند و بتوانند تولید دانش نظری کنند تا نظریهپردازی اتفاق بیفتد. چون گاهی اوقات دانش کاربردی در نیازهای روزمره غرق میشود اما از آن طرف دانش بنیادی ممکن است بیاید و نیازها را بازتعریف کند، بتواند نیازهای جدید تعریف بکند و بتواند چشماندازهای تحول آینده را ترسیم کند. اگر درونگرایی آموزش عالی با علوم بنیادی و اقتصائات علوم بنیادی و دانشهای نظری، پیوند برقرار بکند و همراه با تقویت اجتماعات علمی و خودحاکمیتی آن ها باشد، این خوب است و جزء الزامات رشد علمی است اما الان درونگرایی برای ما در کجا اتفاق افتاده است؟ آنجایی که باید برونگرایی اتفاق میافتاد. مثلا ما رشته مسائل اجتماعی، به عنوان یکی از رشتههای جامعه شناسی را داریم که الان دارد تدریس میشود. این نه با قوه قضائیه ارتباط دارد، نه با ستاد مبارزه با مواد مخدر، نه با وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی و نه با سازمان بهزیستی.
در مورد توسعۀ علمی در ایران دیدگاه های متفاوتی وجود دارد. از نظر شما وضعیت کنونی توسعۀ علمی را چگونه می توان توصیف کرد؟
در شرایط کنونی با پارادوکس توسعه علمی در کنار فساد علمی مواجه هستیم و بنابراین به جای توسعه علمی باید از رشد کمی تعداد اساتید، دانشجویان و مقالات سخن گفت. این تعارض در شرایط رشد سرطانی رخ میدهد که فاقد نظام مندی و سویه اندام وار است. برای رفع فساد علمی در وهله اول باید این رشد سرطانی را متوقف کرد. تشکیل کمیتههای اخلاق، آموزش اخلاق حرفهای، تدوین منشورها و میثاقهای اخلاقی، اصلاح قانون ارتقاء و تأکید بر معیارهای کیفی، اصلاح قانون پذیرش و جذب دانشجو، دگرگونی ضوابط دفاع از رسالهها، نظارتهای کیفی و اعتبار سنجی دانشگاهها، مجموعهای از راه حلهای پیشنهادی هستند؛ اما این راه حلها بدون تغییر چارچوب نهادی پاسخ نمیدهند زیرا همه روندهای مزبور از نو در چارچوب نهادی مستحیل میشوند و در درون گفتمان موجود به تأکید بر قوانین سازمانی و اخلاق عمومی میانجامند و با گسترش دیوانی شدن دانشگاه و افزایش فشار فرهنگ عمومی حتی به فساد دامن میزنند. باز آرایش چارچوب نهادی بر عکس مشارکت در انجمنهای علمی را افزایش میدهد و در فضای جدید خود آئیننامههای پنهانی را به همه فعالیتهای دانشگاهی القاء میکند که به توسعه سالم فعالیتهای دانشگاهی منجر میشوند.
در حال حاضر وضعیت اخلاقیات علمی در دانشگاه ها را چگونه می بیننید؟ آیا سیاست های رایج برای بهبود وضیت اخلاقیات علمی مؤثر بوده اند؟
در حال حاضر، فشار اخلاق عمومی بر دانشگاه به سلب مرجعیت اخلاقی از دانشگاه انجامیده است. اخلاق و فرهنگ عمومی به مثابه یک سرمایه اخلاقی و دانش مشترک از اهمیت زیادی برخوردار است ولی اخلاق دانشگاهی از درون ایجاد میشود و نه از طریق تزریق از بیرون. تولید دانش سازگار با معرفت و اخلاق عمومی نیز تنها با فعال شدن سازوکارهای درونی ممکن است و دخالتهای بیرونی و مکانیکی به فساد دانشگاهی دامن میزند. برگزاری کلاسهای اخلاق عمومی برای اساتید و دانشجویان،به گونه ای پارادوکسیکال، یکی از عوامل ایجاد بی هنجاری اخلاقی در دانشگاه است. گرایش نهادهای دینی و فرهنگی به سلطه مستقیم بر دانشگاه معمولاً با گذاشتن کلاسهای اخلاقی و تربیتی عمومی برای دانشجویان خود را نشان میدهد. این رویکرد بر مبنای دو اندیشه غلط بنا شده است: اول توجه به مقوله تربیتی و اخلاقی در دانشگاه با تکیه بر ریشههای برون نهادی، و دوم، توجه به مقوله تربیتی به عنوان واحد درسی.
این رویکرد فاقد دریافتی زبان شناختی از اخلاق است. اخلاق همچون زبان یعنی ارتباط بین آدمها و سبکهای مختلف اخلاقی یعنی سبکهای متفاوت ارتباطی. زبان علم ذاتاً آمیخته به اخلاق است. هرجا که زبان وجود دارد، پیام، ارتباط و اخلاق وجود دارد. اخلاق چیزی خارج از جوهرۀ دانش نیست و به عبارت دیگر عنصر اخلاق جزء مقوم دانش و علم است؛ اخلاق چیزی نیست که از بیرون از دانش بتوان به آن تزریق کرد. ساختارهای زبانی علوم مختلف محتواهای اخلاقی گوناگون را در درون خود حمل میکنند. رشتههای گوناگون دانش حاوی دلالتهای متفاوت تربیتی و اخلاقی است. زبان مهندسی، زبان پزشکی، زبان حقوقی، زبان جامعه شناختی به عنوان سبکهای گوناگون کاربرد زبان حاوی دلالتهای تربیتی و اخلاقی مختلف میباشند.
تزریق اخلاق از بیرون، نه تنها به بهبود مناسبات اخلاقی در دانشگاه نمیانجامد بلکه با تحمیل امر ایدئولوژیک بر امر علمی آن را دچار سایش، زوال و فساد میسازد. راه حل بهبود اخلاق در دانشگاه، توانا شدن زبانهای علمی است که در حال حاضر از ضعف بُعد اخلاقی رنج میبرند. نهاد علم بدون تبدیل شدن به یک قدرت اخلاقی قادر به انجام کارکردهای خود نیست. به قول دورکیم احکام مبهم، انتزاعی و کلی مربوط به اخلاق عمومی نمیتوانند تأثیر زیادی بر رفتار حرفهای داشته باشند. لذا در این شرایط، فقدان انضباط اخلاقی به گسترش امیال نامحدود، سیری ناپذیر و نامنظم افراد برای تصاحب امتیازات دانشگاهی میانجامد که روندی فسادآفرین است. آموزش اخلاق، نه تنها اخلاق عمومی بلکه حتی اخلاق حرفهای به تنهایی تأثیرگذار نیست. اخلاق در علم باید به مثابه امری ناخود آگاه و یا مبتنی بر آگاهی عملی جریان پیدا کند. آموزش اخلاق براساس مدلهای الگوریتمیک از آموزش قراردارد که علم را معادل اطلاعات شفاف و تدوین شده میداند که از طریق مجموعهای از آموزشهای رسمی منتقل میشود. این مدل بر اهمیت اجزاء گزارهای – صوری و قواعد انتزاعی تأکید دارد و حداکثر به دانش علمی اخلاق میانجامد. فرهنگ و اخلاق علمی باید از طریق مدل فرهنگپذیری و به مثابه مهارتهای ضمنی، یادگیری اجتماعی و آموزش در محل منتقل شود. این مدل بر اهمیت اجزاء غیرگزارهای، مهارتهای ضمنی برای پیروی از قواعد، دانش تلویحی برای فهم و بازتولید آن در ضمن علم ورزی و کردار علمی تأکید دارد. علم از حیث نسبت آن با آگاهی یک پدیده سه لایهای است که مهمترین اجزاء آن به جز تعمیمهای نمادین از جمله مدلها، ارزشها، و مثالواره های آن به لایههای آگاهی عملی و ناخودآگاه تعلق دارد.
در شرایط کنونی انتقال اخلاق حرفه ای به اساتید و دانشجویان با چه موانعی مواجه می باشد؟
در شرایط کنونی موانع فرهنگپذیری دانشگاهی برای انتقال اخلاق حرفهای به اساتید و دانشجویان عبارتند از دیوانی شدن و تجاری شدن دانشگاه که به معنای عدم تلقی از علم، دانشگاه، آموزش به عنوان فعالیت و کنش جمعی و با نشانههای زیر نیز همراه میباشد: تودهای شدن آموزش و انبوهی تعداد دانشجویان؛فقدان شکلگیری روابط بین اساتید؛تقلیل دانشگاه به نهاد اداری؛ عدم ارتباط اساتید در درون گروهها؛ عدم ارتباط رشتهها در درون گروهها؛ فقدان روابط بین اساتید و دانشجویان؛ پژوهشی شدن نقش استاد و فشار برای تولید مقاله ؛دخالت دیوانی در نهاد دانشگاه ؛آماتوریزم اساتید و دانشجویان به جای حضور حرفهای در دانشگاهها؛ عدم درک از دانشگاه به عنوان یک فضای جمعی و تعاملی ؛ضعف اجتماعات و انجمنهای علمی و حرفهای ؛فشار اخلاق عمومی بر دانشگاه ؛سلب مرجعیت اخلاقی از دانشگاه و علم؛ فرهنگهای تخصصی بسته؛ عدم ارتباط گروههای آموزش پنجگانه؛ فقدان ارتباط بین هوش های چندگانه؛ تفکیک دانشگاههای علوم پزشکی و برخی از دانشگاه های دیگر؛ تمایزها یا تقابلهای مخرب در سطح نهادی، سازمانی، ساختار اجتماعی آموزش، ساختار معرفتی آموزش؛ تبدیل آموزش عالی به سوپر مارکت برای جمع آوری کالاهای واحدی؛ از بین تعاملات بین استاد و دانشجو؛از بین رفتن مفهوم شاگرد پروری؛تبدیل آزمونها به آزمون دانش تصریحی و گسترش مدل الگوریتمیک آموزش.
شما کدام چارچوب نهادی را برای بهبود وضعیت معرفتی و اخلاقیات علمی دانشگاه ها پیشنهاد می کنید؟
چارچوب نهادی پیشنهادی ما برای دانشگاههای کنونی عبارت است از حرفهگرایی مدنی به معنای استقلال تعاملی دانشگاه که در عین حفظ استقلال این نهاد، با توجه به مسئولیت اجتماعی دانشگاه و کاربرد معرفتشناسیهای مدنی، نهاد مزبور را به ارتباط و تعامل با فرهنگ و بخش عمومی میکشاند. الزامات حرفهگرایی مدنی دانشگاه نه تنها به کاهش فساد علمی منجر میشود بلکه به سایر نهادهای اجتماعی از جمله بازار و دولت نیز کمک میکند تا در تعامل با دانشگاه بر فساد اقتصادی و فساد سیاسی غلبه کنند.
شکست دانشگاه به معنای ناتوانی آن در ارایۀ یک مدل برای جامعه است. در این صورت دانشگاه نه تنها قادر به تغییر فرایندهای بازتولید مناسبات تولید،قدرت،تعریف و جمعی نمی باشد بلکه مشاغل و مدارک را بر اساس جایگاه افراد در روابط اقتصادی و سیاسی توزیع می کند.در این شرایط «روابط تعریف» بر شیوه های درک و استدلال و چارچوب های مفهومی و نظری دانشگاه تاثیر می گذارد.با شکست «دانشگاه به عنوان یک مدل برای جامعه» این نهاد به سازوکاری برای تشدید نابرابری های اجتماعی و تقویت شکاف های اجتماعی تبدیل می شود.به این دلیل دانشگاه به عنوان یک کانون ضد فساد خود به دستگاه تولید فساد تبدیل می شود.پیش از این دانشگاه به عنوان دستگاه اعتماد سازی در جامعه از بالاترین اعتبار و اعتماد عمومی برخوردار بود. کاهش اعتبار دانشگاه و تنزل اعتماد به اساتید در نظر سنجی های سالیان اخیر تحت تاثیر شکست نهاد دانشگاه در ارائۀ مدل جامعه صورت گرفته است.
شکست دانشگاه نه تنها بر کارکردها و کیفیت آموزشی،پژوهشی،مشاوره و دانش و معرفت علمی بلکه بر کیفیت مشاغل در دنیای کار وخدمات و در نتیجه کیفیت زندگی شهروندان تاثیر گذار است. شکست دانشگاه در پرورش اندیشمندان ومتفکران بر کیفیت رهبری آینده جامعه نیز تاثیر می گذارد.با کاهش منزلت دانشگاه به عنوان مدل نهادی وکاهش منزلت معلم/استاد به عنوان مدل نقشی فرهنگ وفضیلت های مدنی نیز زوال می یابد. دانشگاه در این حالت مروج پذیرش اجتماعی فساد بوده و فساد دانشگاهی از طریق جامعه پذیری و به مثابۀ برنامه درسی پنهان به دانشجویان منتقل می شود و سرانجام این جوانان به نوبۀ خود معیارهای نامناسب را به جامعه فوروارد می کنند.
آیا سیاست های پرورش نخبگان در کشور موفق بوده اند ؟
من با سیاست نخبهپروری مخالفم. اینکه مثلا در آموزش دبستانی و یا دبیرستانی مدارسی ایجاد کنید که هدف آن پرورش نخبه باشد و به جدا کردن بخشی از افراد جامعه و ایجاد ارتباط بین آنان منجر شود و فعالیتهای ویژهای برای این افراد به عنوان نخبه در نظر گرفته شود و فعالیت خاصی هم از آنها انتظار داشته باشیم، من با این روش مخالف هستم. به این دلیل که این نگاه در ابتدا نوعی طرد اجتماعی است و از طرف دیگر ایجاد حس برتری در این افراد است و تحت تاثیر این عملکرد، نگاهشان به افراد دیگر متفاوت خواهد بود. ما با این جداسازی، مردم را درجهبندی میکنیم. افرادی که نمیتوانند به این مدارس خاص وارد شوند، ممکن است احساس حقارت در آنها شکل بگیرد و برای افرادی که موفق میشوند به این مدارس راه پیدا کنند، دچار حس غرور میشوند. این یکی از پیامدهای جداسازی افراد است.
پیامد مهم دیگر این است که افراد جامعه باید در کنار هم رشد و پرورش پیدا کنند. حتی طبقاتی کردن مدارس بر حسب اسلامی و غیراسلامی هم منجر به ایجاد تمایزات فرهنگی میشود که در این مثال و مثالهای مشابه از این دست طرد اجتماعی اتفاق میافتد و با این کارها مهمترین خاصیت جامعه و مهمترین دلیل زیست جمعی ما انسانها را که همان ارتباط داشتن و شناخت یکدیگر و احترام گذاشتن به تفاوتها و در کنار هم بودن است از بین میبریم.
آسیب دیگر یکسانسازی است، گویی ما یک الگوی یکسان از استعداد داریم و ملاک آن فلان آزمون یا فلان سطح معدل است. آسیب دیگر بها دادن بیش از حد به یکی از استعدادهای انسانی است که با عنوان IQ یا هوش عمدتا منطقی و ریاضی میشناسیم. این تنها یکی از هوشهای متنوعی است که انسانها از آن برخوردارند و هر یک از آنها برای زندگی بشر مهم هستند. از قضا زمانی این هوشها متبلور میشوند که در تعامل با هم باشند و در یک محیط زنده اجتماعی داد و ستدی بین آنها وجود داشته باشد. ولی وقتی این هوش منطقی و ریاضی را جدا کردیم و در نهاد خاصی آن را کانالیزه و هدایت نمودیم، به نظر من از رشد این استعداد در طول زمان جلوگیری کردهایم حتی اگر در کوتاهمدت جلوههایی داشته باشد.
یعنی به نظر شما برای نخبگان دانش نمیشود برنامهریزی خاصی را انجام داد و اساساً وجود سیستم آموزشی که منجر به پرورش این نخبگان شود را درست نمیدانید؟
چیزی که ما در نخبگان نیاز داریم و در واقع عاملی که فرد را به نخبه تبدیل میکند، «چندفرهنگی بودن» نخبگان است و نه «تکفرهنگی بودن» آنان. نخبگان تکفرهنگی ممکن است مشکلاتی هم برای جامعه ایجاد کنند. مثل فردی که در مهندسی نخبه است ولی با علوم انسانی هیچ ارتباطی ندارد و نمیتواند علوم انسانی را درک بکند. این دسته نخبگان دچار غفلتی هستند که به آن «نادانی پرورشیافته» میگویند. نادانی پرورشیافته ناشی از آموزش یک سویه و تاکید بر موضوعات،اطلاعات و دانش های خاص است. اگر شما به دنبال ایجاد نهادهایی باشید که این نخبگان متمایز را پرورش دهد، آن افراد را در خطر تکفرهنگی شدن قرار میدهید. وقتی این افراد به جامعه وارد میشوند، جامعه به عنوان یک واقعیت چندفرهنگی و متکثر آنان را پس میزند. مثلا فرهنگ هنرمندان با فرهنگ دانشگاهیان متفاوت است. فرهنگ دانشگاهیان با فرهنگ نخبگان نهادی متفاوت است. حالا وقتی شما میخواهید نخبه نهادی تربیت کنید، -من قبول دارم که این فرد به آموزشهای ویژه نیاز دارد- ولی اینکه این فرد را متمایز کنید و مثلا بگویید اداره ثبت احوال نیازمند مدیر است پس دانشگاه امور ثبت احوال تاسیس کنیم که افراد در آن دانشگاه آموزش ببینند، به این ترتیب شما یک کارمند تکبعدی تربیت کردهای. این ایرادی است که من به طور مشخص در شرایط کنونی به آموزش پزشک دارم. وزارت بهداشت، درمان و آمزش پزشکی، پزشکان را از نهاد دانشگاه جدا کرده است، هر چند خودشان مکانی ساختهاند و اسم آن را دانشگاه علوم پزشکی گذاشتهاند. ولی به نظر من دانشگاه نیست. چون دانشگاه باید جامعیتی داشته باشد. دانشجوی پزشکی باید در محیط ارتباطی وفکری دانشگاه با دانشجوی جامعه شناسی، دانشجوی مهندسی، دانشجوی فلسفه و… در تعامل باشد. در خوابگاه این افراد باید با هم زندگی کنند. مثلا یک دانشجوی پزشکی با یک دانشجوی هنر و یک دانشجوی علوم سیاسی باید با هم در یک اتاق زندگی کنند. این باعث میشود که پزشکان چندفرهنگی تولید شود. ولی ما پزشکان را جدا کردهایم و آنها فقط با هم در ارتباطند و فکر میکنند، ملکه علوم، علوم پزشکی است و نسبت به علوم دیگر دیدگاه تحقیرآمیز دارند. دیگران را از لحاظ شناختی تحویل نمیگیرند و با سایر رشته ها ارتباط برقرار نمیکنند. متاسفانه چند سال پیش حتی برای مهندسین این طرح را عنوان کردند که دانشکدههای فنی را زیر نظر وزارت صنایع ببریم. الگو هم وزارت بهداشت است که دانشکدههای پزشکی را زیر نظر گرفته است. خوب طبق این طرح، باید رشتههای فرهنگی هم زیر نظر وزارت ارشاد برود و رشتههای اجتماعی هم زیر نظر وزارت رفاه و امور اجتماعی و تمام رشتهها را از هم منفک کنیم. این مصیبت اسمش شیوه تفکر رشتهای است که در این صورت دامنگیر نظام آموزش ما میشود. شیوه تفکر رشتهای غلبه فرهنگ یک رشته خاص است که باعث میشود افراد دچار محدودیت فکری شوند. لذا مسئله مهم به نظر من این است که طبیعتا پزشک باید آموزش پزشکی ببیند ولی در یک فضای چندفرهنگی! جدا کردن و متمایز کردن اینها بیش از اینکه سودمند باشد، در درازمدت جامعه را با مخاطراتی روبه رو میکند. در نسل ما که در قبل از انقلاب دانشجو بودیم این گونه نبود. شما بررسی کنید؛ ببینید شبکه سرمایه انسانی و سرمایه اجتماعی پزشکانی که در دانشگاههای جامع درس خواندهاند چطور است و مقایسه کنید با نسل جدید پزشکانی که در دانشگاههای تخصصی درس میخوانند. متوجه میشوید که گروه دوم شبکه سرمایه اجتماعی محدودی دارند. حتی دانشگاه شریف، داشگاه امیرکبیر و پردیس ویژه فنی دانشگاه تهران که به تازگی در خیابان امیرآباد ایجاد شده است، از همین آسیب رنج میبرد. قرار نیست دانشجویان پردیسهای جداگانه داشته باشند. باید در کتابخانه مرکزی دانشگاه که وارد شوید، بینید که یکی کتاب پزشکی میخواند، یکی فلسفه، یکی مهندسی. اینجاست که تعامل علمی و همافزایی علمی ایجاد میشود. اگر هدف ما توسعه علم و دانش است از طریق همین نگرشهای چندرشتهای این توسعه حاصل میشود. در عصر جدید اهمیت رشتههای بین رشتهای و میانرشتهای و فرارشتهای روز به روز بیشتر میشود و اتفاقا اصیلترین مطالعات علمی در علوم میان رشتهای صورت میگیرد و نه رشتههای علمی خاص، شما افراد را به سمت مطالعات تکرشتهای میرانید و از نظر شخصیتی افراد را به سمت تخصصهای از هم جدا افتاده میبرید که مسائل همدیگر را نمیفهمند.
آمار فرار مغزها در کشور بالا است و این امر به کاهش سرمایۀ انسانی و در نتیجه اختلال در فرایندهای توسعه می انجامد به نظر شما چگونه می توان نخبگان را حفظ کرد و حتی زمینه های بازگشت نخبگان را فراهم ساخت؟
اصلاح نهادین راهکار اصلی است. ظرفیت نهادهای اقتصادی برای جذب نخبگان باید افزایش پیدا کند که نیازمند یک اقتصاد پویا و با ضریب رشد مناسب است. از طرف دیگر دستگاههای سیاسی باید بتوانند امنیت خاطر برای فعالیت نخبگان در جامعه فراهم کنند. نخبگان، مسائل فرهنگی و اجتماعی هم دارند ولی عمده مسائل، سیاسی و اقتصادی است. به ویژه تغییر در فضای دانشگاهها. یعنی احساس کنند که دانشگاه دچار بیثباتی و نوسان نیست و آنها میتوانند فعالیت کنند. همه اینها که رشتههای علوم انسانی نیستند که بخواهند نقد اجتماعی بکنند. بسیاری از آن ها در رشتههای فنی و پزشکی کار میکنند ولی به این نگاه میکنند که آیا دانشگاه حرمت آنان را حفظ میکند یا نه؟ رئیس دانشگاهی که منصوب شده، آیا فرد شایستهای هست یا نه ؟ اینها در رفتارهای مهاجرتی تاثیر دارد. رفتارهای مهاجرتی گاهی به فرار مغزها و گاهی هم به بازگشت آنها میانجامد و گاهی هم به استقرار مغزها. در این میان، ارتباط نخبگان سیاسی و علمی خیلی تعیینکننده است. در عین این که افزایش ظرفیت اقتصادی جامعه برای جذب نخبگان میتواند تاثیرگذار باشد.
آیا دانشگاه فراتر از تولید دانش می تواند نقشی را در بهبود زندگی اجتماعی،فرهنگی و سیاسی جامعۀ ایرانی ایفاء کند؟
امروزه جنبش درگیری مدنی به درون دانشگاهها نفوذ کرده است و بر فعالیتهای اساتید و دانشجویان تأثیر میگذارد. جنبشهای فکری اساتید نیز به صورت حلقهها و مکاتب انتقادی در دانشگاه فعالیت میکنند به طوری که امروزه حتی از نهادینه شدن نقد در دانشگاه سخن گفته میشود. امروزه دوگانه روشنفکر و آکادمیسین جای خود را به «روشنفکر دانشگاهی» میدهد که به طور همزمان نظریهپرداز و منتقد، و سخنران و سازمان دهنده است. این روشنفکر دانشگاهی به سیاست نزدیک میشود بدون این که در آن غرقه شود.
ساخت کلیت در طی تاریخ همواره کارکرد دانش و دولت بوده است و امروزه نیز دولت و دانشگاه را می توان دو صورت عقل (در میان صور متنوع عقل) دانست. دورکیم دولت را دستگاه تفکر اجتماعی مینامد و دانشگاه نیز کانون دیگر تفکر جامعه است. دولت همچون عقل متصل از جامعه نمایندگی سیاسی میکند و دانشگاه به مثابه عقل منفصل، نمایندگی غیرسیاسی جامعه را برعهده دارد. دولت و دانشگاه به مثابه عقل عملی و عقل نظری/ انتقادی جامعه از طریق کارشناسان دستگاههای دولتی یادگیرنده و روشنفکران/ اساتید ناوابسته کار میکنند.
به نظر شما دانشگاه باید در عرصۀ سیاست وارد شود؟
ورود دانشگاه در عرصههای سیاسی به قصد یادگیری است: نه تنها یادگیری برای خود بلکه جلو بردن طرح یادگیری اجتماعی در جامعه وسیعتر. دانشگاه علاوه بر سیاست یادگیری باید- دربرابر سیاست متعارف به دنبال ابداع و به کارگیری انواع سیاستهای جایگزین از جمله نوعی فعالیتگرایی اجتماعی با پیامدهای سیاستی و سیاسی برای بهبود رابطۀ دولت و جامعه باشد. دانشگاه باید رابطه خود را با قدرت بازتعریف کند و درحالی که به عنوان نماینده غیرسیاسی جامعه و در جهت منافع اجتماع وارد عمل میشود وجهه غیرسیاسی خود را حفظ کند. البته هر امری میتواند لبه سیاسی هم داشته باشد اما حرکتهای دانشجویی و فعالیت های اساتید نباید در راستای کسب قدرت باشند. اساس قدرت دانشگاه را تاثیر دانش بر جامعه تشکیل می دهد. دانشگاه میبایست سیاستهای دولت را از موضع دانش و جامعه مورد نقد و بررسی قرار دهد. این رویکرد انتقادی از جایگاه دفاع از جامعه و فرهنگ صورت می گیرد. در واقع دانشگاه سخنگو و نماینده غیر سیاسی جامعه است. هر گاه امکان تحقق این کارکرد دانشگاه وجود ندارد و نهاد قدرت محدودیتهایی در این زمینه ایجاد میکند، دانشجو، دانشگاه و علم رادیکالیزه میشوند. جنبش دانشگاه باید به جنبشی ایدهساز و ایدهپرور تبدیل شود و کانون طرح مسائل موجود در جامعه باشد. دانشگاه باید برای پروبلماتیزه کردن معضلات موجود و دعوت به اندیشه پیرامون آنها و جستوجو برای یافتن راهحلهای متفاوت و نقد رویهها و سیاستهای موجود تلاش کند. دانشگاه باید به گسترش گفتوگو در جامعه و ایجاد فضای بحث کمک کنند. همچنین دانشگاه باید به جای مستحیل شدن در گروههای مختلف، در جهت کنار هم نشاندن جریانهای موجود و پیداکردن سنتز جدید برای حل مسائل حرکت کند. این مسائل میتواند در هر زمینهیی باشد، از گسترش دموکراسی گرفته تا حل بحران آب یا اعتیاد. دانشگاهیان باید به مسائل بیندیشند و سعی کنند راهحلهایی بیابند. البته این راهحلها بیشتر معرفتی است و غیرسیاسی؛ همچنین بیشتر سیاستی است تا سیاسی. ابزار و روش فعالیت های دانشگاهیان، گسترش فضای گفتوگو و تعامل است. به عبارت دیگر در شرایط ضعف عقلانیت ارتباطی در جامعۀ ایران،دانشگاه باید بتواند به عنوان عقل ارتباطی منفصل جامعه عمل کند.
دانش همچنان یکی از بهترین تکیهگاههای امید برای بهبود زندگی بشری است و باید همچنان قدرت آزادی بخش خود را- اما در پیوند و تعامل با دو عرصه فرهنگ و سیاست – حفظ کند. دانشگاه میتواند همچنان نهادی برای به چالش کشیدن نظمهای گفتمانی باشد و درهای دانش را بر روی راهبردهای جدید سیاسی بگشاید. دانشگاه از قضا تلاش میکند سازوکار تحول را از انقلاب به نقد و حوزه تحول را از سیاست به فرهنگ تغییر دهد. فقدان ارتباط بین فرهنگ و سیاست دو پیامد متعارض دارد: بی تفاوتی عملی یا عمل گرایی حاد. کاهش شرایط عمل به نظریهورزی انتزاعی و تأمل صرف میانجامد و در این شرایط دانشگاهیان آزادی را در اندیشه خود تجربه میکنند و آزادی تبدیل به صفت تأمل میشود. نتیجۀ عمل گرایی حاد نیز رادیکالیزم یا تجربه آزادی در خیابان است و در این صورت آزادی تبدیل به صفت اراده میشود. دانشگاه باید آن سوی نظریهپردازی انتزاعی و رادیکالیزم سیاسی به تقویت تعامل میان سیاست و فرهنگ بپردازد. در این صورت مفهوم نوین دانش به جای تأمل انتزاعی مطرح میشود که در عین حال دلالتهای سیاسی نیز دارد. پیامدهای سیاسی این مفهوم جدید را میتوان تحت عنوان «سیاست دانش» مورد بررسی قرار داد. کمک به خودشناسی فرهنگی جامعه، تسهیل تفکر در مورد جامعه، بازنگری انتقادی جامعه در خود، کاهش مرز بین علم و جامعه به مثابه کارکرد فرهنگی دانشگاه و از سوی دیگر فراهم ساختن بازاندیشی انتقادی در سازماندهی سیاسی جامعه به مثابه کارکرد سیاسی دانشگاه در منطقه حائل میان فرهنگ و سیاست و میان دانش و قدرت حضور دارند.
امروزه در تقابل بین دو الگوی دانشگاه سیاسی و دانشگاه فرهنگی میتوان از الگوی دانشگاه حساس به سیاست فرهنگی و سیاست فرهنگ دفاع کرد. دانشگاه دیگر مکانی برای رادیکالیزم انقلابی طبقه پایین یا تولید ایدئولوژی برای مبارزه طبقات اجتماعی نیست بلکه با لبه بیشتر فرهنگی مکان تفسیر (گادامر) و مکان ارتباطی (هابرماس) و کانونی برای پیوند فرهنگ متخصصان و مدیران و فرهنگ روشنفکران (گلدنر و دراکر) است. دانشگاه به طور همزمان به تفسیر و تغییر جهان میاندیشد و بنابراین در قبال فرهنگ و در قبال سیاست احساس مسئولیت میکند.
برای دستیابی به وضعیت مطلوب دانشگاه باید بر کارکرد ارتباطی آن تاکید گذاشت. دانشگاه به دستگاه سیاسی و دستگاه اقتصادی تعلق ندارد. دانشگاه به عنوان دستگاه تولید دانش و عقلانیت ارتباطی باید از تسلط ۱- قدرت سیاسی و ۲- نهادهای اقتصادی آزاد باشد. هر گاه دانشگاه در خدمت یکی از این دو نهاد قرار گیرد یا در آنها مستحیل شود نمیتواند کارکرد ارتباطی خود را به خوبی انجام دهد. با این وجود دانشگاه باید با این دو نهاد رابطه تعاملی و در عین حال انتقادی برقرار کند. رابطه دانشگاه با فرآیندهای تولید ثروت و قدرت باید همواره فاصلهآمیز و انتقادی باشد. به تعبیر دیگر دانشگاه نباید بوروکراتیزه شود. دانشگاه با کارخانه، پادگان، اداره، سازمان تولیدی و خدماتی تفاوت دارد. دانشگاه نهادی غیر بوروکراتیک است که از قضا با سلطه قواعد بوروکراسی و منطق ثروت و قدرت بر جامعه مبارزه میکند. دانشگاه نوعی نقش رهاییبخش دارد اما این نقش را نباید از طریق مداخله مستقیم در فرآیندهای سیاسی ابراز کند. دانشگاه باید با رویه معمول رقابت بر سر کسب قدرت فاصله داشته باشد. در غیر این صورت دانشگاه با تعویض دولتها و جابهجایی قدرت بلافاصله تحت الشعاع قرار میگیرد و به نهادی بیثبات تبدیل میشود.
دانشگاه باید مستقل باشد و نه وابسته به نهادهای بیرونی و برفراز نهاد دانشگاه. دانشگاه میتواند به نمایندگی از سوی جامعه سخن گوید ولی این یک نمایندگی غیرسیاسی است. دانشگاه نباید به دنبال زدن حرف نهایی باشد و اگر ظرفیت زدن حرفنهایی در جامعه وجود ندارد، دانشگاه باید به تکوین این ظرفیت در جامعه کمک کند و نباید بار سنگین تحول را بر دوشهای خود قرار دهد. دانشگاه با انواع راهبردها از جمله نمایندگی غیرسیاسی از جامعه، طرح سوالات و به چالش کشیدن سیاستها و برنامهها، انتقاد از وضعیتهای نامطلوب، تلاش در جهت ایجاد تعامل بین نظام رسمی و بخشهای غیررسمی میتوانند به شکلگیری ظرفیت اجتماعی کمک کنند. تکلیف در زمینههای گوناگون را باید مردم و سیاستمداران تعیین کنند، هر چندگاه دانشگاه و جنبش دانشجویی میتواند در این میان وساطت کند.