در جستجوی ریشه
مقاله اختصاصی از
دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی
استاد دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی
اجازه بدهید صحنه را ساده کنیم. دو صفحه نمایش در ایران پس از انقلاب گشوده شده است: در یکی از آنها نهادهای سنتی و حکومتی ایفای نقش کردند و در دیگری کنشگران و نهادهای مدنی. گاهی سناریوها پیچیدهتر نوشته شد و این دو با هم عکس مشترک گرفتند، اما کسی رفاقت آنها را باور نکرد. عکس را به حساب تظاهر و فریب کاری گذاشت و حقیقتی درآن ندید. این دو با هم ناسازگار بودند. حاصلش ناتوانی هر دو بود. نهادهای مدنی نتوانستند پایدار بمانند. نتوانستند افق فعالیت دراز مدت برای خود ترسیم کنند وکانونهایی پایدار برای خدمت رسانیهای اجتماعی و فرهنگی و سیاسی باشند. حکومت هم در بسیاری از مقاطع، نیازمند میانجیهای قابل اعتماد میان خود و مردم بود اما نهادهای مدنی نبودند تا عصای دستش باشند.
در پرتو این تجربه چهل ساله، دو گرایش در میان نهادهای مدنی توسعه پیدا کرده است: گروهیشان خیال میکنند تا زمانی که این نظام سیاسی برقرار است، رونق فعالیتهاشان ناممکن است. پس هر چه بیشتر سیاسی شدهاند. بیانیهها و اطلاعیههای رادیکال میدهند و چشم انتظار یک تحول رادیکال عمل میکنند. برخی هم که منفعلاند و فعالیتی ندارند، خاموشند اما دلشان با همان بیانیهها و چشم انتظاریهای رادیکال است. این گرایش بر اساس فراموش کردن یک اصل ظهور کرده و آن سرشت نهادهای مردمی است. قرار نبوده آنها به احزاب و گروههای سیاسی تبدیل شوند و به مثابه نیروهای مستقیم سیاسی عمل کنند. گویی با مشاهده امتناع فعالیتهای مدنی، از خیر نهاد مردمی بودن گذشتهاند و تصمیم گرفتهاند تا اطلاع ثانوی مثل یک گروه سیاسی عمل کنند. گرایش دوم هم سیاسی شدهاند اما در جهت عکس. آنها معتقدند باید با حکومت ساخت و پاخت کرد تا دوام یک نهاد مدنی برقرار بماند. آنها به جای آنکه با قدرت سرشاخ شوند، برای حفظ نهاد خود تلاش میکنند به حکومت اطمینان دهند که کاری به امور سیاسی ندارند، و دلمشغول خدمت رسانیهای خود هستند. این گرایش دوم با یک معضل دیگر مواجه است. گاه حکومت دست به آزمون میزند از این سنخ نهادها همیاری طلب میکند. میخواهد که عصای دستش باشند و در فضای بی اعتمادی عمومی، یاریگر حکومت باشند. آزمون سختی است. بسیاری در این آزمون مردود میشوند. یا اعتبارشان را نزد حکومت از دست میدهند و یا نزد مردم. در هر دو حال موقعیتشان به مخاطره میافتد. به این معنا هر دو گرایش یاد شده با معضل بزرگی مواجهند. هر چه فضا بیشتر و بیشتر دو قطبی میشود، موجودیت نهادهای مدنی بیشتر به مخاطره میافتد.
از نهادهای مدنی یا مردم نهاد سخن میگوئیم. گویی فرض را بر این قرار دادهایم مردمی وجود دارند مثل یک سرزمین استوار، با کوه و تپهها و سنگ و رودخانه و جنگل. حکومتی هم وجود دارد مثل یک برج بلند بر فراز این سرزمین استوار. برج یک نهاد مشکوک و نااستوار است امروز به دست این و فردا به دست دیگری. اما مردم یک سرزمین ماندگار است. حال در این میان نهادهای مردمی تصمیم گرفتهاند دست به کار زندگی در سرزمین مردم باشند. این تصور بسیار ساده است. واقعیت به مراتب پیچیدهتر از اینهاست. نهادهای مردمی در ایران، یک کاستی بنیادی دارند. آنها بی ریشهاند و هرچه مدرنتر باشند بی ریشهتر. بی ریشه بودن آنها نافی خدماتشان نیست، اما اگر از بقاء و اثربخشی ماندگارشان پرسیده شود، پاسخ این است: تا زمانی که این بی ریشگی تداوم دارد، فعالیت نهادهای مدنی در یک محیط سیال، فاقد چشم انداز، و ناپایدار است. اما مقصودمان از ریشه داشتن چیست؟
ما با مردم به مثابه یک سرزمین پاک مواجه نیستیم. مردم دو گروهند. گروهی که در یک سازمان سنتی و ریشهدار تاریخی زندگی میکنند. جامعه ایرانی دست کم از دوران صفوی سازماندهی شده است. به نظرم میتوان ماجرا را به ارگ بم تشبیه کرد. ویرانههای ارگ بم هنوز پابرجاست. به رغم زلزله مهیبی که آن را لرزاند. میتوان در آن قدم زد و زندگی مردم را در یک ساختار یافتگی مشاهده کرد. ارگ با دیوارهایی از محیط خود متمایز میشود. مردمی که در این قلعه بزرگ زندگی میکردند، جایگاه روشنی در یک سلسله مراتب اقتصادی و اجتماعی داشتند. پادشاه در فراز قلعه زیست میکند و همه را زیر نظر دارد. مردم نیز هنگامی که صبح از خواب برمیخیزند، همراه با خورشید، چشمشان به درگاه و بارگاه حاکم میافتد. این قلعه در جامعه کلان ایران هم وجود دارد. اما به نحو تصوری. تصوری که به رغم زلزلههای شدید و کاستیها و گسستها هنوز پایدار است و حافظ قلعه است. روحانیت و بازار و مساجد و زیارتگاهها و دهها مناسک دیگر همه ارکان عینیت یافته این قلعه تصوریاند. یک نظام دانش بالنسبه منسجم نیز ملاط حفظ و دوام این قلعه در زلزلههای گوناگون است. ساکنان این قلعه اقلیتاند اما قدرت دارند. آن برج که خیال میکنیم در یک سرزمین تخت و پاک قد برافراشته، بر فراز همین قلعه است. درون این قلعه نهادهای مردم نهاد وجود دارند. عمرشان هم طولانی است. صندوقهای قرض الحسنهای هستند که دهههای متمادی فعالاند و تحولات روزگار گردی بر موجودیتشان نمیافکند.
آنچه ماجرا را دشوار میکند، ساکنان بیرون قلعهاند. ساکنان مدرنیته ایرانی، اصولاً بیرون دیوارهای قلعه ساکنند. چادری زدهاند و فعلا روزگار میگذرانند. در مقابل باد وباران و زلزله هیچ پناهگاهی ندارند. امروز اکثریت جمعیت مدرن شدهاند و ساکنان کنار دیوار قلعه. اما اکثریت بودگیشان، چیزی از این واقعیت تلخ نمیکاهد که بی خانماناند. نهادهای مدنی مدرن هم در میان همین گروه اکثریت ظهور میکنند و وضعیت شان تابع وضعیت کلی این ساکنان موقتی است. کم جان هستند، بی توان و بی چشم انداز.
جامعه ما با جامعه افغانستان متفاوت است. اما نباید در باره این تفاوت گزافه گویی کرد. جامعه افغانستان دست کم در هرات و کابل و مزار شریف، پر بود از نهادهای مدنی رنگارنگ. بخشی خودجوش بودند و بخشی از آنها با نیرو و کمکهای مالی نهادهای بینالمللی منجمله دولت آمریکا قوت گرفته بودند. جامعه مدرن افعان، حتی دو هفته نتوانست از موجودیت خود دفاع کند. ارتش گسیخته شد، فرارکرد، رئیس جمهور روشنفکرش پا به فرار گذاشت و باد همه نهادهای مردمی افغانی را با خود برد.
نهادهای مردم نهاد ایرانی باید به فکر ریشه باشند. آن دو گرایش هیچ کمکی به ریشه یابی نهادهای مردمی نمیکنند. باید برای جمعیت بیخانمان، سکونتگاه امن ساخت. با یک سکونتگاه امن میتوان از چشماندازهای پایدار سخن گفت. به نظرم اولین وظیفه نهادهای مدنی مدرن، نقشآفرینی درفرایند ساکن کردن و پایداری حیات جمعیت مدرن ایرانی است. اما چگونه؟ اگر ریشهیابی را یکی از استراتژیهای اصلی نهادهای مدنی به شمار آوریم، چه امکانهایی برای این استراتژی در دسترس است؟ مهمترین الگوی عمل فراخ کردن دیوارهای سنت است سنتگرایان و مدرنیستهای رادیکال ضمن تنازعات حاد خود به هم کمک میکنند تا قلمرو سنت را تنگ و تنگتر کنند و جمعیت کمتر اما وفادارتری را حفظ کنند. نهاد مدنی به خلاف این روند باید تلاش کنند با گستردهتر کردن حریم متمایزکننده سنت جایی برای خود دست و پا کنند. جمعیت امام علی نمونه بارز اعمال موفق این استراتژی بود. برخی حرکتهای نسنجیده سیاسی، نظام را حساس کرد. اما آنها یک نمونه مثال زدنی برای فراخ کردن دیوارهای سنت بودند. فعالان جمعیت، در قلمروی بینابین عمل میکردند. تشخص دادن به آنها به مثابه یک گروه مدرن یا سنتی به دشواری امکان پذیر بود.
مساله رویاروی نهادهای مدنی، حکومت نیست، جامعه سنتی است. ممکن است نتوان اعتماد حکومت را جلب کرد، اما اعتماد جامعه سنتی را میتوان. کافی نیست، رفتارهای حساسیت برانگیز انجام ندهیم. کافی نیست خود را در لباس و کلامی اعتماد برانگیز ظاهر کنیم. مساله تغییر در نگاه است. بسیاری از موسسان و فعالان تشکلهای مدنی کسانی هستند که از فعالیتهای سیاسی سرخوردهاند و یا در تداوم فعالیتهای سیاسی خود در تشکلها فعالیت میکنند. این وضعیت تشکلهای مدنی را ناخودگاه از جامعه به سمت حکومت متمایل میکند. آنکه فعالیت مدنی میکند باید از پیش زمینههای سیاسی خود فاصله بگیرد و نگاهش را تغییر دهد.
آنچه سپهر فعالیت مدنی را به طور رادیکال از سپهر حیات سیاسی ایرانی متمایز میکند، برجسته کردن آلام مردم است. رنج به خودی خود برچسب نمیپذیرد. چپ و راست و دینی و غیر دینی بردار نیست. سیاست مداران ایرانی میتوانند آلام را مصادره سیاسی کنند. اما به محض آنکه رنج مصادره سیاسی میشود رنج بودگیاش را از دست میدهد. وقتی یک مارکسیست از گرسنگی مردم سخن میگوید، ناخواسته رنج گرسنگی را مصادره به مطلوب کرده تا برای ایدئولوژیاش اعتبار کسب کند. وقتی یک لیبرال از نقض حقوق بشر سخن میگوید رنج را برای معتبر کردن تفکر لیبرالیاش به کار بسته. وقتی متولی دینی از هتک حرمت به یک امر مقدس مینالد، همین کار را با رنج مومنان از هتک حرمت یک امر قدسی میکند. یک نهاد مدنی، زخم یک رنج را از این حیث که رنج است، مبنا میگیرد. به جای آنکه به جاذبه سخن خود نزد اهل حرف بیاندیشد، به وجدانهای مردم میاندیشد. تعهد صرف به رفع آلام و رنج ناشی از زخمهای گوناگون مردم، کلامهای مطنطن را بی اعتبار میکند و نیرویی را از ناحیه وجدانهای خفته به خود مشغول میکند.
اهمیت نکته فوق، تنها از این جهت نیست که نیروی استوارتری برای تداوم حرکت یک نهاد ایجاد میکند. مهمتر از آن نقشی است که در عبور پذیر کردن دیوارهای متمایز کننده سنت و مدرن فراهم میکند. هم خانه سنت را فراخ میکند و وجاهتی انسانیتر و اخلاقیتر به آن میبخشد و هم در خانمان دار شدن اقشار مدرن ایفای نقش میکند. متاسفانه پیوند جماعت سنتی جامعه ایرانی با دستگاه سیاسی، از حساسیتهای پیشین آنها نسبت به آلام مردم کاسته است. طبقات آلامد و مدرن جامعه نیز در یک فضای اتمیزه از ابتدا نسبتی با آلام مردم نداشتهاند. نهادهای مردم نهاد، با برجسته کردن حیثیت عریان رنج، میتوانند بستر یک همآوایی ملی را فراهم کنند. هم آوایی که با شعار و همصدایی تامین نمیشود با فعالیت و یاری و همدلی عملی تامین میشود.
نتیجهگیری کنم. نهادهای مدنی نیازمند ریشهاند. اما به خاطر خاستگاه مدرنشان، ناتوان از ریشه گرفتن هستند. نهادهای مدنی باید نقشی مازاد بر نقش اصلی خود ایفا کنند. این نقش مازاد ربطی به عرصه سیاست ندارد. سیاسی شدن این نقش مازاد، بزرگ ترین دشمن ریشه یابی است. آنها باید از هرگونه سرسپاری به ایدئولوژیهای سیاسی و جهت گیریهای معطوف به قدرت پرهیز کنند. نقش مازاد آنها برجسته کردن رنج است. ممانعت از مصادره رنج است. کمک کردن به آنکه رنج به مثابه یک امر عام انسانی، زورمند شود و از به بازی گرفته شدن توسط نظمهای کلامی بگریزد. باید بتوان حس همدلی را در پرتو میدان مشترک عمل مشترک برای رفع آلام، برانگیخت. از اقناع عقول و برانگیختن احساسات باید پرهیز کرد، تنها برانگیختن وجدانهای خفته است که راهگشاست. رنج به خودی خود این امکان را دارد. باید نگاه را تغییر داد و با اتکاء به قدرت انگیزشی رنج، همه مردم ایران را قطع نظر از سنتی یا مدرن، ساکنان سرزمین ایران کرد.
این مقاله به عنوان یکی از مطالب در جدیدترین شماره سالنامه بینارشته ای ارغنون هامون (شماره ۴ – سال ۱۴۰۰) تدوین شده است. چهارمین شماره ارغنون هامون با مشارکت انجمن جامعه شناسی ایران- گروه جامعه شناسی صلح و انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات – دفتر استان بوشهر منتشر شده است. جهت خرید سالنامه ارغنون هامون- شماره ۴ می توانید به فیدیبو به آدرس (لینک ) رجوع نمایید.