عباس معروفی در سال ۱۹۹۶ میلادی بهاجبار ایران را ترک کرد و تا امروز نیز دور از وطن، در برلین روزگار میگذراند. ترک وطن هرگز برای معروفی خوشایند نبود. او در چندین مصاحبه وضعیت خود پس از مهاجرت را با عبارت معنیدار و تاثیرگذارِ “تبعیدِ در تبعید” توصیف میکند. حتی میبینم که در سالهای اول مهاجرت بهوضوح کمکار میشود؛ اما در ادامه به مسیر خود بازمیگردد. او در سال ۲۰۰۳ یک کتابفروشی در برلین راه انداخت و به سبب علاقهی بسیاری که به صادق هدایت داشت، آن را “خانهی هدایت” نامید. در این مجموعه _که محل گردهمایی و دیدار بسیاری از ایرانیان مقیم آلمان است_ معروفی به کمک دخترش، سارا، به نشر و توزیع کتابهای ایرانی و آلمانی میپردازد.
اکنون آقای نویسنده چند سالی است که درگیر نوعی سرطان بدخیم و درحالگسترش شده است؛ تودهای که از گلوگاه برآمد و سرانجام به تومور مغزی تبدیل شد. او در یکی از یادداشتهایش در همین ایام مینویسد: «فردا مغزم را جراحی میکنند تا این موجود پلشت را از سرم بیرون بیندازند. اگر خوب شدم و سالم بیرون آمدم، داستان این غمباد را مینویسم. […] مینویسم که نسلهای بعد بدانند چرا ما به این روز افتادیم. اما اگر نیامدم، دخترانم نوشتههای مرا منتشر خواهند کرد.»[۱]
معروفی تاکنون آثار متنوعی در حوزهی رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه، پژوهش، شعر و… نوشته است. فهرستی گزیده از آثار او بهشرح زیر است
پدر مردی سنتی و بازاری است که تمام زندگی برای او در حجرهی آجیلفروشیاش خلاصه میشود. او نسبت به اعضای خانوادهاش رویکردی مستبدانه و خالی از عاطفه دارد. بهنظر میرسد این میل به سلطهجویی و خودرأیی در او ریشه در دو مولفه دارد؛ مسری بودنِ میل به قدرت و فطرتِ خشن و مجروح او. استبداد ساختاری سلسلهمراتبی دارد و اجتماعی خودکامه که قدرتی مستبد بر آن حکمفرماست، اندکاندک اصول بنیادین خود را به مردمانش سرایت میدهد. از طرفی دیگر جابر _همانطور که از نامش پیداست_ خود نیز سرشتی جبرگرا دارد و چهبسا بتوان گفت ستمهای او _و خصوصا رفتارهای خصومتآمیزش با آیدین_ ریشهی عاطفی دارد. «همهی این خشونتهای او در اصل برخاسته از مهر پدری است. منتها چون جز زبان خشونت، زبان دیگری نمیداند، با آیدین چنین ستم پیشگی میکند.»[۳]
طبیعتا در چنین فضای خشک و رعبآلودی برای دیگر اعضای خانواده، خصوصا زنان مجالی برای عرض اندام نمیماند؛ نیروها همه تحت فرماندهیِ پدر! در این میان تنها آیدین است که استقلالِ سرزمینِ وجودش را طلب میکند. او حاکمیتِ مطلق پدر را نمیپذیرد و از ارزشهای او سر بازمیزند؛ یک تصمیم و یک عمر تاوان. آیدین اورخانی تمام عمر غرامت این تفاوت را میپردازد؛ کتابهایش را مقابل چشمانش بهآتش میکشند، محروم و آوارهاش میکنند و سرانجام او را به مرز جنون میرسانند. در میان این همه طوفان، ناگهان عشق به سراغ آیدین میآید؛ بیم و امید. زنی که آمدنش به زندگی آیدین چون مرهمی است بر زخمها و رفتنش کُشندهتر از هر زخمی.
از طرفی دیگر اورهان نیز با آیدین درگیر است. او بهظاهر منتقد برادر است؛ اما در حقیقت نسبت به او حسد و کینهای عمیق دارد؛ نفرتی ناشی از حقارت نفس. «اورهان میخواهد همچون آیدین باشد، اما نمیتواند. تیغ خشم و درد و رنج حاصل از این ناکامی، میبُرد و سرخی خون فواره میزند.»[۵] بدین ترتیب، دو برادر در تقابلی شناختهشده و تاریخی قرار میگیرند و سرانجام داستان در همانجایی که شروع شده بود، تمام میشود… در تقابل دو برادر و تمایل به برادرکُشی بهوضوح ردپای اسطوره را میبینیم. نویسنده با الگوبرداری از انگارهای ازلی _هابیل و قابیل_ در رابطهی آیدین و اورهان داستان خود را پیریزی میکند.
و در پایان «آیدین میرود. در حالی که نیشی بر دل، استخوانی در گلو و خاری در چشم دارد. چنین رفتنی برازنده و ستودنی است. زیرا مانع شدن از ریزش اشک در مقابل حضور دژخیم، حداقل ادای دین به خویشتن و به قشری است که به آن تعلق دارد.»[۶]
سمفونی مردگان (جیبی)
کتاب پیکر فرهاد
«شبی در اوایل پاییز ۷۲ در حالی که مشغول نوشتن رمان دیگری بودم، ناگهان حسوحوالم تغییر کرد. قلبم فشرده شد و هرچه پرپر زدم که از آن بحران خلاص شوم، نشد. به حالت تسلیم، رمان قبلی را جمع کردم. کاغذ تازه روی میز گذاشتم، جوهر خودنویسم را پر کردم و نوشتم. یک سال و خردهای طول کشید و من هر شب ساعتها پشت میز مینشستم تا شیرهی جانم کشیده شود. […] برخلاف کارهای گذشته، هیچ نقشی از خود بروز ندادم. وقتی رمان را شروع کردم مثل یک اسب وحشی افسارش را پاره کرد و سر به کوه و بیابان گذاشت. زنِ قلمدانِ بوف کور روایت میکرد و من فقط واسطه بودم تا این شکلِ غریزیِ به دور از خِرد بروز کند.»[۷]
اینها توضیحات عباس معروفی است دربارهی چگونگی شکلگیری رمان پیکر فرهاد. همانطور که از کلام خود او نیز پیداست، این کتاب ارتباط مستقیمی با بوف کور دارد و درک و دریافت درست آن در گرو مجهز بودن به خوانشی دقیق از شاهکار هدایت است. اگر بوف کور را روایتی شگفتانگیز از زندگی موهوم و پر رمزوراز یک قلمدانساز افیونی بدانیم، پیکر فرهاد نیز همان قصه را روایت میکند؛ البته با اعمال پارهای تغییرات. هدایت کتابش را از نگاه هنرمند قلمکار بیان میکند؛ اما معروفی به سراغ زن اثیری میرود. یکی از شخصیتهای بوف کور زنی است سیاهجامه که راوی داستان هربار او را بر قلمدان تصویر میکند و گویی بر او عاشق است و در ادامه این زن به تمثالهای گوناگونی در داستان ظاهر میشود. معروفی این شخصیت را برای روایت قصهی خود برگزیده و او را در موقعیتهای گوناگون بهجستوجوی هنرمند قلمکار که همانا محبوبِ زن است، میفرستد. پیکر فرهاد عاشقانهای است جاری بر لبانِ زنِ قلمدانِ بوف کور. نویسنده در جایجای داستان از طریق بهکارگیری عناصر و تکنیکهای مشترکی چون پیرمرد قوزی، لکاته، رجالهها، دو ماه و چهار روز، گل نیلوفر، سوراخ درون رف، تریاک و شراب، نامشخص بودن مرز خیال و واقعیت و …. ارجاعات معناداری به بوف کور میدهد. اگر بوف کور را خوانده و از آن لذت بردهاید، پیکر فرهاد را از دست ندهید؛ لذتی دوچندان نصیبتان خواهد شد.
«ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حایل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او میسوختم و او در تب من. چون نگاههای آتشین او نشان میداد که او به من علاقهمند نیست، دیوانهی من است و من التماس را در آن چشمها میخواندم. آنقدر در تماشای من وقت گذاشته بود که زمان را گم کرده بود. […] من کجا بودم؟ او کجا بود؟ آیا میشد آینه را شکست و پا به درون آن سلمانی گذاشت؟ آیا میشد پردهی نقاشی یا جلد قلمدان را شکافت و بیرون آمد؟ چرا صدای نفسهای من، فریاد پیاپی من از پشت آن همه زمان به گوش او نمیرسید؟ […] آیا همدیگر را میشناخیتم و یا پیش از این زندگی، همدیگر را دیده بودیم؟ شاید شما در خوابتان مرا دیده باشید، اما او چه؟ او هم مرا میشناخت یا فقط دزدکی و پنهانی از یک سوراخ، از یک روزنهی بالای رف نگاهم کرده بود؟»[۸]
کتاب سال بلوا
سال بلوا راوی داستان شمعی است رو به خاموشی؛ داستانِ اسارت. شخصیت اصلی قصه، نوشا، دختری است از طبقهی اعیان و فرزند یک نظامی. او که در اجتماع و خانوادهای مردسالار بالیده، عاملیت چندانی در تعیین سرنوشت خود ندارد و تنها باید به آنچه برای او مقدّر میشود، تن دهد و با آن خو بگیرد. نوشا عاشق میشود؛ عشقی از جنس خاک و گِل. او به حسینا، کوزهگری بیچیز، دل میبندد و این دلبستگی سخت او را دچار خود میکند؛ اما ازدواج آندو خلاف قوانین طبقاتی و آرزوهای والدین نوشا برای اوست. نهایتا دختر را مجبور میکنند با دکتری روانپریش به نام معصوم ازدواج کند؛ پیوندی بیمعنا و بیحاصل. باقی پیمانهی عمر نوشا تنها با درد، فریاد، اندوه، شوربختی و سوالهای بیجواب پر میشود.
رمان سال بلوا سعی دارد تصویری واقعی از زندگی زن ایرانی در طول حیات تاریخیاش ارائه دهد؛ زیستن در جامعهای که هویت و انسانیت او را به رسمیت نمیشناسد. زنان قصهی سال بلوا هر کدام بهنحوی درگیر با چرخهی سرکوب و خشونت هستند. این استبداد چنان بر آنان تحمیل شده که بسیاریشان را به سربازان خود بدل کرده است؛ چنان که میبینیم از نگاه مادر، نوشا حق ندارد تنها از خانه بیرون برود و یا چه معنی دارد که دختر عاشق شود و خودش برای ازدواجش تصمیم بگیرد؟! در این رمان از سالهای تاریک اشغال ایران در جنگ جهانی دوم نیز میخوانیم. سِیر روایت منقطع است و پیوستگی زمانی ندارد و در نهایت خواننده است که باید قطعات جورچین قصه را کنار یکدیگر قرار دهد. سال بلوا کتابی است تلخ و زیبا.
«دنیای کودکیام به سرعت میگریخت و روزها تلخ میگذشت. گاهی احساس میکنم دنیا براساس عقل و منطق مردانه میگردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان را چروک کنند. اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند، اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بیاراده که همهی جرئت و شهامتش را میکشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقهی مهمی بود و مرد باید برنده میشد. اما نمیدانم آیا خدا اینجور تقدیر کرده بود یا من بداقبال بودم؟ این چیزها را من هرگز نفهمیدم. زنهای دیگر را هم میشناختم که یا نشمه میشدند یا عنکبوت قالی یا وامانده در پلههای خانهی پدری و یا چه اهمیت دارد؟ معصوم میزد و من هنوز صداها را میشنیدم. حسرت خوابهای قضاشده، حسرت ملافههای سفید، حسرت بوی خاکی که مدام مرا برمیگرداند و حسرت شبهایی که گم کرده داشتم و نمیتوانستم بخوابم، آخ که من چقدر حسرتبهدل بودم.»[۹]
سال بلوا
کتاب آخرین نسل برتر
رمانهای معروفی همواره چنان درخشیدهاند که اغلب مجال بروز و ظهور به مجموعه داستانهایش ندادهاند. اما باید دانست این نویسنده چند مجموعه داستان خوب هم دارد که از آن جمله میتوان به آخرین نسل برتر اشاره کرد. این کتاب قریب به بیست داستان را شامل میشود که هر کلام به برش سادهای از زندگی میپردازند؛ زنی با یک گل سرخ بر مزار شوهرش، مادری که تنگی نفس میگیرد، مردی که عاشق خدمتکار هتل میشود، زنی که در غربت بیمار میشود، دیوانهای در حال تماشا، یک قالی عتیقه و…
«کششی در زن بود که جلبش میکرد. شاید همان بیتفاوتی و وقار زن جلبش کرده بود. نمیدانست. شب قبل وقتی به زن و دخترش که به خانهشان برمیگشتند از بالا نگاه کرده بود، حس کرده بود که راه رفتنش با دیگران فرق دارد و بهراحتی میتوان از دیگران تشخیصش داد. […] آهسته راه میرفت و باد زیر موهایش میافتاد. دست دخترش را گرفته بود و بیآنکه به چیزی توجه کند در میان هیاهوی مردم اطراف نیل فرورفته بود. بیاعتنا با ضربههای شانه و تنه و چرخدستی میان جمعیت غرق میشد. انگار سرگیجه داشت و پاهایش بیاراده حرکت میکرد.»[۱۰]
معروفی دربارهی نوشتن میگوید: «من فقط داستان مینویسم و همیشه به این فکر کردم که من نباید نویسندهی بزرگی باشم، من باید آدم باشم؛ اثرم میتواند بزرگ باشد. من نه فیلسوفم، نه جامعهشناس، نه صوفی. من یک آدم معمولیام و بلدم داستان بنویسم.»[۱۱]
[۱]- مراجعه کنید به اینستاگرام عباس معروفی، یادداشت مربوط به جولای ۲۰۲۱
[۲]- معروفی، عباس، سمفونی مردگان، تهران، ققنوس، ۱۳۹۸، صفحهی ۱۹۰
[۳]- یکتا، الهام، ازل تا ابد، تهران، ققنوس، ۱۳۸۴، صفحهی ۵۴
[۴]- معروفی؛ ۱۳۹۸: ۱۹۸
[۵]- همان: ۱۸
[۶]- همان: ۷۶
[۷]- معروفی، عباس، پیکر فرهاد، تهران، ققنوس، ۱۳۸۸، صفحهی ۱۴۱ و ۱۴۲
[۸]- همان: ۱۵، ۱۹، ۲۰، ۲۱
[۹]- معروفی، عباس، سال بلوا، تهران، ققنوس ۱۳۸۸، صفحهی ۶۳
[۱۰]- معروفی، ۱۳۶۵: ۵۰
[۱۱]- مراجعه کنید با مصاحبهی عباس معروفی با ایرنا.