گروه اندیشه| متن حاضر مقدمه کتاب «اکوسوفیا: سه بومشناسی» نوشته فلیکس گتاری با ترجمه مشترک مهدی رفیع و حامد فولادوند است که پیش از انتشار از سوی نشر شما، دراختیار روزنامه قرار گرفته است. آشنایی اهل اندیشه با فلیکس گتاری (۱۹۹۲-۱۹۳۰)، روانکاو و فیلسوف و فعال سیاسی و اجتماعی فرانسوی، عمدتا از رهگذر آثار و اندیشههای دوست و همفکرش ژیل دلوز صورت گرفته است. آنطور که مهدی رفیع در انتهای مقدمهاش نوشته در میان اندیشمندان ایرانی، داریوش شایگان شاید نخستین متفکری است که به فاصلهای بسیار نزدیک به انتشار «سه بومشناسی» گتاری در ۱۹۸۹ از اهمیت و ضرورت مباحث آن پرده برمیدارد. اصطلاح «فلسفه بوم» (ecosophy) را نخستینبار، آرنِه ناس، فیلسوف نروژی که دغدغههایی اساسی در مورد رابطه فلسفه و محیطزیست داشت مطرح کرد، این اصطلاح مرکب از دو واژه «بومشناسی» (ecology) و فلسفه (philosophy) است. گتاری در دهه آخر کار فلسفی و روانکاوانه خود با بازتعریفی از این ترم، آن را از حوزه زیستمحیطی خارج کرده و با بهرهگیری انتقادی از آثار گریگوری بِیتسِن، متفکر چندرشتهای انگلیسی، به شکل سه بومشناسی روانی، اجتماعی و زیستمحیطی معرفی میکند که با یکدیگر رابطهای ناگسستنی دارند. از دید گتاری معضل اساسی جدا کردن این سه حوزه مرتبط و به همتنیده است. فلسفه بوم در تلاش است تا مسائل روانی، اجتماعی و زیستمحیطی را براساس روابط درهمبافته این حوزهها از نو تعریف کند و کنشهای جدیدی را برای نجات «زیست-جهان» بیافریند که متناسب با این قلمروهای وجودی نوینند.
«عجیب این است که این من نبودم که فلیکس [گتاری] را از روانکاوی نجات دادم، این او بود که مرا از چنگ روانکاوی رهانید.» – ژیل دلوز، مکالمات
اهمیت آثار فلیکس گتاری در فلسفه معاصر، با وجود کتابهایی که در دهههای اخیر درباره او منتشر شده، هنوز ناشناخته مانده است. چندرشتهای بودن اندیشه او و رویکردی «ترارشتهای» که گتاری برای ایجاد پیوندهای نامتعارف یا نامعمول و در عین حال حیاتی میان عرصههایی به کار میگیرد که اغلب جدا و مجزا تصور میشوند، ویژگی منحصر به فرد و با وجود این غریبی به آثار او میبخشد. گتاری شیوهای جدید از اندیشیدن را میآفریند که دیگر صرفا اتصال و پیوندهای افقی یا عمودی میان مولفههای ناهمگونِ تفکر نیست، بلکه «با هم اندیشیدن عناصر» یا اندیشیدن یک مولفه از میان مولفههای دیگر است، این شیوه مایل و اُریبِ تفکر که او آن را «تراگذری» مینامد، باید اندیشیدن از طریق خطوط، یا به بیان بهتر، «خطوط گریز» را به ما بیاموزد و پیمایش فکری با خطوط چیزی نیست جز نقشهنگاری، همچنان که هنر نقاشی، به یک معنا، «نقشهنگاری احساس» است از راه شکلها (یا بیشکلیها)، کاربرد رنگ و رویتپذیری نیروهایی که از مادیت اثر میگذرند: ترسیم پاتافیزیک(۱) نیرو. «پاتافیزیک در واقع معرفِ برگذشتن از متافیزیک است؛ متافیزیکی که آشکارا مبتنی بر هستی پدیده است» (Deleuze 2004: 118). آیا میتوان از این نقطه آغاز کرد که اگر دلوز نوعی «متافیزیکدان نامتعارف فلسفه» در معنای جدید و برگسونی کلمه است، گتاری یک «پاتافیزیکدان برای فلسفه و روانکاوی» در معنا مورد نظرِ آلفرد ژاری است، به گونهای که فلسفه و روانکاوی برای گتاری به ترتیب نه «تاریخ ایدهها» و «تاریخچه سوژه»، بلکه «ترسیم نقشههای وجودی» تکین است؟ دلوز در توصیف تفاوت رویکرد فلسفی گتاری و خود مینویسد: «ایدههای او طراحیها یا حتی نمودارها هستند. برای من مفهومها جالب توجهند.» (Dleuze2003:219).
یک مبارزه سیاسی، روانکاو نامعمول و فیلسوف
بدینترتیب، آیا گتاری یک «نقشهنگار جدید قلمروهای وجودی است» که دیگر بار فلسفه را به مثابه یک «هنر زیستن»، در وضعیتهای امروزی ابداع میکند؟ همچنان که یک نقشهنگار باید ابزارهای نقشهنگاری خود را داشته باشد، گتاری نیز مولفهها و ترمشناسی «نقشههای وجودی»اش را معرفی میکند، با این حال، فهمِ تحول و تطور اصطلاحشناسی او بسیار مهم است. از آنجا که گتاری در کنار فیلسوف بودن، یک روانکاو با پیشینه لکانی و یک شیزوکاو نیز بوده است، دگردیسی ترمشناسی روانکاوانه بخش قابلتوجهی از آثار او را شکل میدهد. یکی از دلایل غرابت متون گتاری برای کسانی که نخستینبار با اندیشه او رویارو میشوند، «دگرگردانی»یا دخل و تصرف او در اصطلاحات روانکاوانه است، به همان شیوهای که «سیتواسیونیستهای» فرانسوی از روش «دگرگردانی» برای تصاحب و از آنِ خود کردن مفاهیم یا «مضمونرباییها» بهره میگرفتند. از این روست که دستکاری، تغییر، دگردیسی و جهش اصطلاحات روانکاوانه قسمتی اساسی از «نقشهنگاریهای شیزوکاوانه»ی گتاریاند. شاید به همین دلیل است که جِنِل واتسِن، آثار گتاری را یک «اندیشه نموداری: نوشتن میان لکان و دلوز» توصیف میکند، با این حال، نباید این امر را به معنای شیوهای التقاطی یا آمیزهای از اندیشههای مختلف درنظر گرفت؛ گتاری مسیر خودآیین و مستقل خویش را از میان تفکراتی میگشاید که در حیات فلسفی او سهم داشتهاند. از این رو، تلاش او در جهت فاصلهگیری از شکلهای مسلط نظریه و کنش، سبب انزوا و تنهایی عمیقی میشود که حاضر به تنسپاری به هیچ نوعی از معیارهای کلیشهای و قراردادی بودن و اندیشیدن و سازش با آنها نیست: «تنها اگر از فاصلهای نزدیکتر فلیکس را ببینید، درمییابید که بسیار تنهاست. او میان فعالیتهایش یا در وسط یک جمع، میتواند عمیقا در تنهایی فرو رود.» (Ibidem: 219). این «ترسیم پرتره یک مبارزه سیاسی، روانکاو نامعمول و فیلسوف» که در طول زندگیاش گروههای تحقیقاتی بسیاری را شکل داده، به مثابه «فردی تنها» شاید در بادی امر عجیب به نظر برسد، اما بیشک دقیقترین توصیفی است که میتوان از «تکینهگی جمعی گتاری» (برای واژه تکینهگی، ن.ک.به: ص۵۰، پانویس شماره ۱) ارایه داد و لایههای پیچیده و تودرتوی اندیشهای را چینهنگاری کرد که کاملا ناهمگن و نامتعارفند: تجمع خطوط فکری، فلسفی، شیزوکاوانه، سیاسی، هنری و… در یک اندیشمند. همین امر سبب میشود که آگاهانه از هرگونه فروکاست و ازتشریح یکجانبه اندیشه گتاری به «هویتی واحد» خودداری کنیم، چراکه «بازنمایی» آن درون کلیتی تمام بدون تقلیلش به «تصویر یک روح زیبا» ناممکن است.
فیلسوف خودآموخته
کارآموزی غریب فکری و فلسفی گتاری که هرگز فلسفه دانشگاهی را به شکل رسمی به پایان نبرد و رواندرمانی را از طریق کار تجربی در درمانگاه لابورد آموخت، یکی دیگری از جنبههای فاصلهگیری او از جریان «فلسفه دانشگاهی» فرانسه و در کل، فلسفه قارهای اروپا است. میتوان گتاری را نوعی «فیلسوف خودآموخته» دانست که «ایدهربایی»هایش از آثار فلسفی یادآور خلاقیت یک هنرمند است در تبدیل مواد خام به اثر هنری، بهگونهای که امضای او را میتوان در پای نمودارها و مفهومهایش دید. شکلگیری اندیشه گتاری در دهه پنجاه که با سیطره ساختارگرایی و اگزیستانسیالیسم پدیدهشناختی همراه بود، سبب شد که موضع بعدی او در فاصلهگیری از این دو جریان که پس از مه ۶۸ روی داد، اهمیتی ویژه بیابد. گتاری که در دهه ۶۰ به نابسندگیهای اجتماعی، سیاسی و نظری روانکاوی پی برده بود، در همان دهه، متاثر از رویکردهای «رواندرمانی نهادی»، نخستین تغییر شکلهای خود را بر مواد روانکاوانه آغاز کرد. برای او از یکسو، روانکاوی ساختارگرا و اهمیتبخشی شدید به جایگاه زبان در ناخودآگاه و از سوی دیگر، خوانش ساختارگرای آلتوسر از سرمایه قادر نبودند، پیوندهای عمیق و درخوری میان روان و جامعه برقرار کنند و همواره آنها را به یک دوگانهباوری بنیادین فرو میکاستند، این شاید نخستین نارضایتی اساسی گتاری از رویکردهای فرویدی- مارکسیستی مکتب فرانکفورت و آمیزههای لکانی- آلتوسری بود که در آنها تقابلهای دوتایی و تمایزهای روان و اجتماع به شکل پایهای حفظ میشدند. گتاری در تلاش برای یافتن یک موقعیت جدید برای خروج از فروکاهندگی ساختارگرایی، ابتدا مفهوم «تراگذری» و سپس انگاره «ماشین» را معرفی میکند. ارایه و تکوین مفهوم «ماشین» در آثار گتاری برای فراروی از «ساختار»، دستکم چهار منبع اساسی را در بنیان خود دارد: ۱) مقاله سال ۱۹۱۹ ویکتور توسْک، شاگرد فروید، با عنوان «ماشینهای موثر در شیزوفرنی»، ۲) اصطلاح و عملکرد ماشین در آثار مارسل دوشان، به ویژه مفهوم «ماشینهای عزب» در اثر معروف او، شیشه بزرگ، ۳) کتاب میشل کاروژ، نویسنده فرانسوی و مفسر نیچه، با عنوان ماشینهای عزب (۱۹۵۴) که به بررسی این مفهوم در آثار هنری میپردازد و ۴) تأملات مارکس در آثارش بر مفهوم ماشین.
قلمروهای وجودی
گتاری برای مسالهدار کردن تمایزهای غیرواقعی میان امر روانی و امر اجتماعی، مفاهیم «ماشینهای میلگر» و «ماشینهای اجتماعی» را ابداع میکند که بعدتر انواع دیگری از ماشینها به آن اضافه میشوند: ماشینهای انقلابی، ماشینهای معجزهگر، ماشینهای هنری، ماشینهای انتزاعی، ماشینهای جنگی و… بدینترتیب، او برای طبقهبندی ماشینها، مفهوم «رده» یا «سلسله» را از طبقهبندیهای زیستشناختی و گیاهشناختی وام میگیرد تا «ردههای ماشینهای انضمامی و انتزاعی» را معرفی کند. از سوی دیگر، گتاری نوعی «فلسفه فراروند» را برای مقابله با «ایستایی» ساختارگرایی ابداع میکند: در حالی که ساختارگرایی، پدیدهها را به صورت ثابت و در وضعیتهای بیحرکت میفهمد، فلسفه فراروندها یا جریانها، واقعیتها را در روند حرکت، دگرگونی و «شدن»شان مطالعه میکند. از این روست که گتاری و دلوز متاثر از کارل یاسپرس، آلفرد نورث وایتهد و آر.دی. لِیینگ، مفهوم «جریان» و «فراروند» را با اصطلاح روانکاوانه و شخصمحورِ «لیبیدو» جایگزین میکنند تا به آن وجوهی اجتماعی و کیهانی ببخشند: جریان آگاهی، جریان ماشینهای اجتماعی، جریانهای پرندگان و رودخانهها و… این «سیاست جریانها» که مشابهتی با روش فیزیک کوانتوم در بررسی امواج و ذرهها دارد، برخلاف ساختارگرایی که به کلیتها، پیوستگیها، جایگشتهای دال در ساختار و غیره علاقهمند است، قطعشدنِ جریان، نقاط گسست از معنا، نشانیکهای نادلالتی، دگردیسیها و «جهشهای وجودی» را در مرکز توجه قرار میدهد، این جهشها در نقاطی رخ میدهند که گتاری آنها را «گیتیهای مرجع» یا «گیتیهای ارزشی غیرجسمانی یا غیرتنانی» مینامد. به نظر میرسد یکی از سرچشمههای این اصطلاحات اخیر را باید در اهمیت «دگرگونی ارزشها» نزد نیچه دانست. ما زمانی عمیقا به چیز دیگری بدل میشویم که جهانهای ارجاع یا ارزشهای خود را تغییر دهیم، این دگرگونی از طریق «واکنشیارها یا کاتالیزورهای وجودی» میان دو وضعیتی روی میدهد که گتاری آنها را «قلمروهای وجودی» مینامد: حرکت از یک قلمرو وجودی به قلمروی دیگر. این دگرگشت چیزی نیست به جز همان «شدن» در اصطلاحات فلسفی، یا «بُردارهای قلمروزدایی» از یک قلمرو و بازقلمروسازی جهان در قلمروی دیگر که پیوسته و تا بینهایت ادامه دارد. گتاری به جای مفهومهای «سوژه»، «من» و «عاملیتهای روانی» که ترمهایی رایج در روانکاویاند، از اصطلاح قلمروهای وجودی استفاده میکند. برای او قلمروزدایی از یک «همبرآیندی وجودی» میتواند نرم و ظریف یا سفت و سخت و خشن باشد و این مورد دوم دقیقا شیوهای است که سرمایهداری با آن جریانهای رمززدوده و قلمروزدوده خود را بر روان و بدن شیزوفرن آزاد میکند و با ایجاد شیزوفرنِ درمانگاهی، بیمارستانی و مصنوعی، آن را بازقلمروسازی میکند. نکته اساسی در تحلیل شیزوکاوانه گتاری ایجاد توازیی میان عملکردهای معاصر قدرت اجتماعی، سازوکارهای سرمایه و شکلگیریهای روانی و زیستمحیطی همبسته با آنهاست که به پدیدهای منجر میشود که گتاری آن را «سوژهشدن» مینامد: «چگونه به یک سوژه بدل میشویم؟»، پرسشی که فوکو نیز در متن مهم «سوژه و قدرت» (۱۹۸۲) به شکل دیگری بدان میپردازد. پرسش «تولید سوژهمندی» در نظام سرمایهداری که دیگر صرفا نظام تولیدِ دیوانهوارِ کالاها و خدمات نیست، بخشی اساسی از اندیشه گتاری را شکل میدهد و نقطه فاصلهگیری او از «مارکسیسم و روانکاوی کلاسیک» است که در آن ابزارهای سرمایهداری برای تولید سریالی سوژهها با تقلیل یافتن به مقوله ایدئولوژی و تقابلهای زیربنای اقتصادی/روبنای فرهنگی در مارکسیسم و خانوادهمداری و ادیپمحوری در روانکاوی، اساسا نادیده گرفته میشوند، در حالی که از دید گتاری و دلوز، ادیپ چیزی نیست جز ترفند سرمایهداری برای محصورسازی، محاط کردن و چارچوببندی میل.
تغییر نسبت خود با خود
برای گتاری نخستین و بنیادیترین کارکرد سرمایهداری «ساختن سوژهها» است. این بدین معناست که دیگر نمیتوان با سرمایهداری تنها از بیرون و از طریق جنبشها، اتحادیهها، مبارزات صنفی و اموری از این دست، مقابله کرد بلکه باید با «تغییر نسبت خود با خود» و حرکت به سوی قلمروهای وجودی ناشناخته، سوژهشدنهایی را آفرید که با سوژه منقادزدایی از سوژهمندی سرمایهدارانه و ایدهآلهای مبتذل و حماقتبارش، فراسوی الگوهای قالبی آن حرکت میکنند، این فراروندی است که گتاری «انقلاب مولکولی» مینامد. بنابراین، مبارزهای همزمان در سطح مولکولی (خُرد) و مولی (کلان) در جریان است. بر این اساس، دلوز به مشابهتی مهم میان رویکرد گتاری و تحلیلهای فوکو اشاره میکند: «پیوندِ ظهور شکلهای جدید مبارزات اجتماعی با تولید سوژهمندی نوین.» در حقیقت، گتاری بر شکافی پل میزند که همواره کنش انقلابی مارکسی را از ناخودآگاه انقلابی مولد و غیرادیپی جدا کرده بود. این بدین معناست که هیچ شکل جدیدی از مبارزات تراگذر و غیرسلسله مراتبی بدون تولید یک سوژهمندی نو ممکن نخواهد بود، امری که تصور آن برای لنینیسم و مائوئیسم از یکسو و روانکاوی ارتُدوکس از سوی دیگر هنوز هم ناممکن است. بر این اساس، گتاری به پیوند خطرناک روانکاوی ساختارگرا و مائوئیسم به منزله اتحادی شوم بهشدت حمله میکند: «من بختیار بودم و دیدارهایی خرسندانه داشتم، دیدار با ژان اوری که باعث شد در یک مکان برای کار و زندگی مقیم شوم، یعنی در درمانگاه لابورد، تجربهای نوآورانه در تلاقی روانپزشکی و روانکاوی. [سپس]، دیدار با لکان که، در نخستین سالهای آشنایی، رابطهای مراقب و حتی دوستانه با من داشت. تا روزی که این رابطه خراب شد، به ویژه با هجوم این شخصیتی که ترجیح میدهم او را وصف نکنم، ژاک- الن میلر، و تاخت و تاز گروه اِکول نرمالیاش که نوعی همزیستی هیولایی میان مائوئیسم و لکانیسم را ایجاد کرد» (Guattri 2009:114-115). شکافِ میان امر روانی و امر اجتماعی که پیشتر خلأهای ارتباطی خود را در مارکسیسم و روانکاوی آشکار کرده بود، دستکم از مکتب فرانکفورت بدین سو، هرگز به جوابی قانعکننده نرسیده بود. فلوران گابارون-گارسیا، روانکاو فرانسوی، این نابسندگی را در آثار لوکاچ نیز مییابد: «نه تنها «امور اندیشگی»
(res cognitans) نباید موجب فقدان «امور عمومی» (res publicas) شوند، بلکه علاوه بر آن، مساله «ناخودآگاه طبقه» و مساله «عدم جبر یا نبود جبرگرایی در فراروند تاریخی»، آنگونه که لوکاچ نظریهپردازی میکند، «در چارچوب مسالهدار خیالی خودآگاهی محبوس میماند.» (Gabaron-Garcia 2016). گتاری و دلوز با الهام از ویلهلم رایش، روانکاو اتریشی، به جای مفهوم مترلزل «خودآگاهی»، «ناخودآگاه میلگر» را به منزله عامل نیروگذاری بر شکلهای متعین تاریخی و اجتماعی معرفی میکنند: «تنها میل و امر اجتماعی وجود دارد.» (Deleuze et Guattari 1972). در این معنا، هر شکلگیری معین تاریخی- اجتماعی محصول مستقیم نیروگذاری میل بر حوزه اجتماعی است و میل خود را در «همبرآیندیهای اظهار جمعی» بیان کرده و میسازد، اصطلاحی که به نظر میرسد گتاری آن را جایگزین مفهوم لکانی «امر نمادین» میکند. با این حال، نقطه تمایز گتاری-دلوز و رایش در این جاست که برای آنها میل نه یک «انرژی خودانگیخته طبیعی»، بلکه یک واقعیت «برساختگرانه»و فراروندی تولیدی است.
مواجهه با دلوز
اندیشه گتاری را میتوان به سه برهه اساسی تقسیمبندی کرد: ۱) دوره فعالیتهای سیاسی-روانپژوهانه (۱۹۵۳-۱۹۶۹) که در آن مبانی پایهای اندیشه او، «رواندرمانی نهادی» و «تحلیل نهادی» بسط مییابند؛ آشنایی با لکان و تلاش برای دگرگونی انتقادی روانکاوی که متنهای مرتبط با آن در کتاب روانکاوی و تراگذری (۱۹۷۲) منتشر میشوند. ۲) دوره ملاقات با ژیل دلوز، کار با او و انتشار آثار فلسفی- شیزوکاوانه، مشارکت در جنبشهای اجتماعی و بومشناختی و ایجاد گروههای تحقیقاتی (۱۹۸۸-۱۹۶۹)، ۳) نظریهپردازی درباره فعالیتهای زیستمحیطی و کار بر پاردایمهای جدید اخلاقی-زیباییشناختی (۱۹۹۲-۱۹۸۸). با این حال، همه این امور به طور همزمان در همه برهههای اندیشه گتاری نیز حضور دارند، اما در هر دوره رویکردهایی خاص برجستهتر میشود.
حوالی ۱۹۶۹، درست همان زمانی که گتاری از محدودیتهای پیوندهای ساختارگرای «لکانی- آلتوسری» به تنگ آمده بود، مقالهای را با نام «ماشین و ساختار» به پایان میبرد و در آن از بصیرتهای جدیدی بهره میگیرد که انتشار دو کتاب دلوز، تفاوت و تکرار (۱۹۶۸) و منطق معنا (۱۹۶۹) -به بیان فوکو، «بزرگترین کتابها در میان کتابهای بزرگ فلسفه»- پدید آورده بود. ژان-پییر مُیار، روانپزشک فرانسوی، دوست و همکار گتاری در درمانگاه لابورد و نیز دوست دلوز که در لیون با او آشنا شده بود، زمینه اولین ملاقات گتاری با دلوز را در منزل شخصی دلوز فراهم میکند. این نخستین مواجهه برای هر دوی آنها چنان شگفتانگیر است که دلوز از گتاری میخواهد طی یک رشته مکاتباتِ منظم گفتوگوهای فکریشان را ادامه دهند. آنها بعدها حتی به این «ملاقات زیبا» جنبهای تقدیری هم میدهند! گتاری در نامهای به تاریخ پنجم آوریل ۱۹۶۹ به دلوز چنین مینویسد: «دوست عزیز، نمیدانم چگونه تاثیر عمیق خودم را از توجه شما به مقالات مختلفی ابراز کنم که برایتان فرستاده بودم. به دقت مشغول خواندن منطق معنا هستم و دارم به این نتیجه میرسم که دیدگاههای ما عمیقا مشابه است. دیدارمان هر زمان که برای شما مساعد باشد، رویدادی چندمنشایی است که با نگاه به گذشته پیشاپیش حاضر است» (Guattari 1969). دلوز در نامهای به تاریخ ۱۳ مه ۱۹۶۹ به گتاری چنین پاسخ میدهد: «من هم تصور میکنم که ما پیش از دیدارِ یکدیگر دوست شدهایم. پس، لطفا پوزش مرا به خاطر تاکید بر مطالب متعاقب بپذیرید: واضح است که شما شمار خاصی از ایدههای بسیار جدید، پیچیده و مهم را ابداع کرده و به کار میبرید که در رابطه با پژوهش عملیتان در درمانگاه لابورد بسط یافتهاند. برای مثال، «فانتاسم گروهی» یا انگارهای که درباره «تراگذری» دارید، انگارهای که فکر میکنم رفتن به فراسوی دوگانگی قدیمی، اما همچنان نیرومند میان ناخودآگاه شخصی و ناخودآگاه جمعی را ممکن میکند.» (Deleuze1969).
زندگی در مرگ
این مکاتبات به پیشنهادِ دلوز برای کاری مشترک با گتاری میانجامد که در سال ۱۹۷۲ تحت عنوان ضد- ادیپ: سرمایهداری و شیزوفرنی (۱) منتشر میشود. کتاب مانند انفجاری فضای فکری فرانسه را تحتتاثیر قرار میدهد و خود را به منزله نوعی «بیانیه کنش انقلابی» وارد عرصه میکند. بعدها کاترین کلِمان، فیلسوف و رماننویس فرانسوی، مینویسد، ما در آن زمان هرگز فکر نمیکردیم که ضد- ادیپ چنین اهمیتی را در فلسفه فرانسه پیدا کند. گتاری در تقدیمیه کتابی که به ژان-پیر مُیار هدیه میکند، چنین مینویسد: «مجرم حقیقی، رهبر و آغازگر این اقدامِ منحرف». او در مصاحبهای میانه دهه ۱۹۸۰، موقعیت خود را در رابطه با دلوز و لکان به شکلی گذشتهنگر اینگونه ترسیم میکند: «زمانی که در ۱۹۶۹ دلوز را ملاقات کردم، واقعا فرصت را چنگ زدم. من در اختلافنظر با لکان بر سر دو موضوعِ متفاوت پیش رفته بودم: مثلثیسازی ادیپی و فروکاستی که در برنهادِ[=تز] او درباره دال وجود داشت. بقیه چیزها به تدریج مانند دندانی پوسیده یا دیواری نمکین فروپاشیدند.» (Guattari 1984). رابطه پیچیده گتاری و لکان که با ورود دلوز ابعاد تازهای به خود گرفته بود، به تدریج لایههای جدیدتری مییابد و با وجود عضویت گتاری در «مدرسه فرویدی پاریس» تا ۱۹۸۲، به فاصلهگیری شدید نظری و عملی او از روانکاوی لکانی میانجامد. گتاری، دهه هشتاد، در یکی از ملاقاتهای خود قراری را با دوستی در کافهای پاریسی میگذارد. او برای تعیین وقت دیدار از گتاری میپرسد: «tu es là quand?» («تو کی آنجا هستی؟») و او بیدرنگ با ساختن یک همآوایی حاضرجوابانه پاسخ میدهد: «tuer Lacan?» («کشتن لکان؟»). بدینترتیب شاید شیزوکاوی گتاری نوعی «زندگی در مرگِ» جدید برای روانکاوی لکانی باشد، مشابه کاری که دلوز با فیلسوفان تاریخ فلسفه میکند: دادن فرزندی هیولایی به آنها که باید با وجود شباهتناپذیری آن به والدینش متعلق به خودشان باشد.
به سوی اکوسوفی
گتاری که پیشتر بر دو حوزه روانی و اجتماعی متمرکز شده بود، در دهه هشتاد، فعالیتهای جدیدی را با جنبشهای سبز و بومشناختی (اکولوژیکی) آغاز میکند. این امر به صورتبندی جدیدی از آثار پیشین او منجر میشود که اکنون تحت عنوان «سه بومشناسی روانی، اجتماعی و زیستمحیطی» و زیر یک سرفصل واحد معرفی میشود که او با بهرهگیری از آثار فیلسوف نروژی، آرنِه ناس، آن را «اِکوسوفی»یا «فلسفه بوم» (بومفلسفه) مینامد. گتاری، در تقارن با دلوز که پرسش «فلسفه چیست؟» را در مرکز آخرین اثر مشترکش با گتاری قرار میدهد، «فلسفه بوم چیست؟» را به عنوان یکی از سوالهای نهایی فلسفه خود طرح میکند؛ در این جا چهره گریگوری بِیتسِن- متفکری بینارشتهای که در حوزههایی مانند روانپزشکی، مطالعه بر حیوانات، زیستشناسی، سایبرنتیک و…صاحب نظر بوده است – که گتاری و دلوز پیشتر در کتابهای ضد-ادیپ: سرمایهداری و شیزوفرنی (۱) و هزار فلات: سرمایهداری و شیزوفرنی (۲) از او وامهایی، البته گاه انتقادی، گرفته بودند و نقش کتاب او، به سوی یک بومشناسی ذهن (۱۹۷۲)، بسیار اساسی است. اکنون گتاری سه عدسی جدید درهمتنیده را برای حوزههایی طرح میکند که اغلب جدا از هم تصور میشوند و معضل اساسی را در همین جدایی میداند. بدینترتیب، او فاصله انتقادی خود را از روانکاوی، مارکسیسم و جنبشهای رسمی سبز، سه رویکرد مسلط به ترتیب در عرصههای روانی، اجتماعی و زیستمحیطی، با طرح یک «فلسفه بوم عمومی» بیشتر میکند که همزمان باید در تداخل و فصل مشترک برهمکنشهای این سه جبهه اخیر مبارزه کند. تمرکز گتاری در آخرین اثر خود، آشوبتراوایی (۱۹۹۲)، بر «پارادایمهای جدید اخلاقی-زیبایی شناختی» است، جایی که او امیدوار است بتوان روانکاوی را از یک «پارادایم شبهعلمی» به سوی «پارادایمی زیباییشناختی» جابهجا کرد. از این روست که بر این باوریم بحثهای البته همچنان (پسا-) ساختارگرایانه ژاک رانسیر در باب «ناخودآگاه زیباییشناختی» دِینی اذعاننشده به آثار متاخر گتاری دارند. با این حال، «ناخودآگاه سیاسی-اخلاقی- زیباییشناختی» گتاری در تمایز با رانسیر، اخلاق را از سیاست جدا نمیکند. کتاب حاضر را در حقیقت باید مقدمهای بر آخرین اثر گتاری، آشوبتراوایی، دانست.
پینوشت:
۱- اصطلاح ابداعی آلفرد ژاری (۱۹۰۷-۱۸۷۳)، نویسنده فرانسوی که شاید بتوان آن را اینگونه تعریف کرد: «شاخهای از فلسفه یا علم که پدیدههایی خیالی را بررسی میکند که ورای جهان متافیزیکی وجود دارند؛ علمی با راهحلهای تخیلی» . دلوز در کتاب فوکو، مواجههای را میان پاتافیزیک ژاری و متافیزیک هایدگر ایجاد میکند که به فوکو اجازه فراروی از فلسفه هایدگر را میدهد. دلوز برخلاف بعضی دعاوی که پروژه فوکویی را به متافیزیک هایدگری فرو میکاهند، بر این باور است که او پدیدهشناسی هایدگر و مرلو-پونتی را با بهرهگیری از نویسندگانی مانند ژاری، روسل و… پشتسر میگذارد.
خورشید بر در میزند
حامد فولادوند
کتاب اکوسوفیا نوشته مهمی است. زمانی که شادروان داریوش شایگان در پاریس مقیم شده بود (۱۹۹۱)، با تیزبینی تمام نوآوری و ژرفای این متن را دریافته بود و در گفتوگوهای کتاب زیر آسمانهای جهان اینچنین نوشت: «اخیرا کتاب کوچک سهبومشناسی، اثر فلیکس گتاری، منتشر شد و مرا به تامل واداشت. به نظرم، درباره این کتاب آنطور که باید بحث نشده، یعنی که نیازمند گفتوگوی بیشتری بود. باید بگویم که نویسنده یک مساله اساسی را مطرح کرده؛ مسالهای که دغدغه من نیز است. او موضوع و عرصه اکولوژی یا بومشناسی را گسترده کرده و نحوه زیستن و بودن انسان در جامعه و کیهان را به مفهوم و معنای آن افزوده است. به باور او، ما نباید طبیعت و فرهنگ را از هم جدا کنیم، بلکه باید یاد بگیریم مناسبات و واکنشهای درهمتنیده طبیعت، فرهنگ و اجتماع را دریابیم و آنها را از منظر تراگذری و به شکلی چندجانبه بسنجیم. آری، برداشت گتاری درست است زیرا مدتی است که متوجه شدهایم آلودگی تنها به طبیعت و محیط زیست محدود نمیشود و جنبه فکری، ذهنی و اجتماعی نیز دارد.» شایگان میافزاید که این نوع آلودگی با تزریق مدام تبلیغات کاذب و تصاویر تشنجزا هم صفحه تلویزیون و هم زندگی روزمره مردم را فرا گرفته و کل هستی آدمی را به خطر انداخته، به خصوص که بیمسوولیتی و نادانی اغلب سیاسیون به بحران اقلیمی کنونی شدت بخشیده است. آری، خواننده عزیز کتاب حاضر مهم است، چون گتاری کوشیده پیچیدگی روند حال و آینده بشر را کم و بیش نمایان کند تا راهحلهای مناسب زودتر پیدا و تدوین شوند، زیرا او از نادر اندیشمندانی بود که سی سال پیش – در مقدمه غنی خود، مهدی رفیع به پیشینه درخشان و همکاری حاصلخیز او با ژیل دلوز پرداخته است – متوجه بود که وضعیت کره زمین و ساکنانش به سمت وخامت میرود و نتیجه گرفت که برای انسان معاصر حیاتی است که نگرشهای جزمی و کهنه و نیز باور به نظامهای پوسیده را کنار بگذارد تا بتواند در مسیر آزادگی و انسانیت قرار گیرد. شاید بتوان گفت که نوشته فلیکس گتاری که حاصل سالها ژرفنگری درون ماشین سرمایهداری حاکم و شناختن لایههای بیمار و سالم ذهنیت جامعه جهانی است، ما را به بیداری، آگاهی و نیز دگرگون کردن خود دعوت میکند. به قول زنده یاد محمد مهدی فولادوند:
بیدار شو، بیدار شو، خورشید بر در میزند
هر روز خورشیدی دگر از جان من سر میزند