- هامون ایران - https://www.hamooniran.ir -

کابل، آسمان موشک ها و بادبادک ها؛ یادداشتی از علی آتشی بر رمان بادباک باز

کابل، آسمان موشک ها و بادبادک ها

نگاهی به رمان «هزار خورشید تابان» اثر خالد حسینی

علی آتشی

وقتی قدرت­های دنیا سرگرم متهم کردن یکدیگر در بحران افغانستان بودند، روزنامه نگار و سفرنامه نویس انگلیسی، جیسون الیوت، حاصل یک عمر تامل در فرهنگ و تاریخ افغانستان را در یک جمله ریخت و گفت: این جغرافیاست که تاریخ هر کشور را می سازد، انسانها تنها رنگ و لعابی به آن می بخشند. راستش تا پیش از روبرو شدن با این سخن الیوت در کتاب «افغانستان» نوشته لورل کورنا تصورم بر آن بود که افراط گرایی و جزم اندیشی مذهبی، متهم ردیف اول بی سامانی های افغانستان است. اما اینگونه که پیداست جهادیسم اسلامی خود معلول یک پدیده اقلیمی ست.

افغانستان از حیث جغرافیا دو بخش عمده کوهستانی و بیابانی را داراست. کوه های به شدت ناهموار و برهوت های خشک و خشن که مانع از شکل گیری یک شبکه کارآمد راه و حمل و نقل شده است. چیزی که در طول قرنها، آمد­و­شد و داد­و­ستد فرهنگی مردمان را کندتر و سخت تر کرده است. گردنه های نفس گیر هندوکش و پهنه های سوزان سرزمین پشتونستان، اقوام افغان را به طوایفی جزیره ای و دور از یکدیگر بدل کرده است که از دیگرپذیری و مدارا ناتوان مانده اند. و به نظر می آید خوانش های بسیار رادیکال از مذهب تنها، بر آتش خشونت این اقوام جزیره ای دمیده است.

رمان های خالد حسینی آمیخته ایست از تاریخ، جنگ و رنجِ همین اقوامِ دور از هم مانده، که به گونه ای استادانه و به دور از جانبداری، پرده به پرده به تصویر کشیده شده است. خالد کوشیده است در یک بستر تاریخی زندگی مردمانی را توصیف کند که لای ارابه های جنگی ستیزه جویان، بارها و بارها مرگ را زندگی کرده اند و دوباره به حیات نکبت­بار بازگشته اند. «هزار خورشید تابان» داستان صلیب سهمگین زندگی بر دوشِ خانه­ به دوشان است؛ همانها که زندگی را مثل یک زندان ابد هر روزه میان اردوگاه پناهندگان در پاکستان و ایران با خود می برند، بمباران موشک ها و تحقیرها را تحمل می کنند و بی هیچ امیدی امروز را فردا می کنند.

اگر رمان را دمکراتیک ترین ژانر ادبی فرض بگیریم، آثار خالد را باید به معنای آبرومند کلام “رمان” بخوانیم. موضوع داستان های خالد خداوندگاران جنگ و قدرت نیستند. آنچه ذهن او را به زردی و رنجوری کشانده است غم بی­نوایانی ست که در کمای زندگی نشسته اند. داستان های خالد صدای خفه رنج یک ملت است که در هیاهوی گوش آزار موشک پرانیِ جماعتی خشک اندیش گم شده است؛ روایتی دمکراتیک از عادی ترین آدم هایی که برای دیده نشدن آفریده شده اند.

انگشت اتهام خالد سوی هیچ فرقه یا فردی دراز نشده است. آنگونه که مرسومِ خاورمیانه ایهاست، در هیچ جای رمان مجاهدین، شوروی، طالبان، آمریکا یا همسایگان مقصر مصائب افغانستان تصور نمی شوند. خالد بر این باورست که «بزرگترین دشمنی که یک افغان نمی تواند آن را شکست دهد، خود اوست.» و این سخن به یقین، شاه غزل رمان خالد است. او تنها تلاش دارد بومی از این توحش عریان و خشونت افسارگسیخته بسازد.

در «هزار خورشید تابان» نه بناست از احمدشاه مسعود، تصویر یک قهرمان بی نقص ساخته شود و نه از قاضی طالبان، ابلیسی که بی رحمانه حکم به اعدام مریم می دهد. آن سوی اسطوره دره پنجنشیر، بمباران های کور و بی هدف کابل توسط این قهرمان افسانه ای را می بیند و نیز از کلنجار قاضی بیمار و در آستانه مرگ طالبان با وجدان خود می گوید که به دنبال بهانه ایست تا به دلیل معصومیت مریم، از گناه همسرکشی او چشم بپوشد. رشید، نه موجودی فطرتا شیطانی، بلکه محصول یک جامعه خشن و مردسالار ترسیم می شود. از دکتر نجیب الله نیز دو چهره متفاوت نمایانده می شود: رییس یک سازمان پلیس مخفی بدنام در زمان اشغال شوروی ها و رییس جمهوری که در صلح، نوسازی و کرامت افغان ها کوشیده است.

لیلا قهرمان به شدت زمینی رمان، امیدوارانه به گلستان شدن کلبه احزان و ویران، باور دارد و می خواهد با عشق به خانواده و وطن، خشت بر خشت افغانستان فغان زده بگذارد. لیلا می خواهد شکوه مجسمه های بودا و مناره فروریخته مسجد کبود مزارشریف را دوباره زنده کند؛ به دیوارهای یتیم خانه کابل رنگی بپاشد و پای آنها درخت سیبی بنشاند. لیلا در رویای روزیست که دوباره هرجای هرات پایت را دراز کنی، به ماتحت یک شاعر بخورد و شلوارهای آبرنگی که از هیبت سیاه طالبان روی پای بی حجاب فلامینگوهای بوم های نقاشی کشیده شدند، به آب خردورزی و وطن دوستی شسته شوند.

شخصیت لیلا در قیاس با مریم بیشتر تبیین می یابد. مریم نماد وضعیت اسفبار زن افغانست، نماد یک انسان بازیخورده از امواج سرنوشت. کابل برای مریم نه تنها عرصه جدال پیکارجویان است بلکه جاییست که باید بمباران توهین و تحقیر دیگران را نیز تحمل کند. لیلا اما در لحظه مرگ نیز جریان پرنفس زندگی را احساس می کند. واپسین لحظه های زندگی مریم به خوبی گویای زندگی اوست:

سرباز طالب: همشیره، زانو بزن و به زمین نگاه کن. و مریم برای آخرین بار کاری را که از او خواستند انجام می دهد.

لیلا آنگونه زندگی می کند که از پدر آموخته؛ درست مثل جدال سانتیگوی پیر و کوسه ها در رمان همینگوی. زندگی برای او چیزیست شبیه واندادن، مابین به دست آوردن و از دست دادن یک شاه ماهی. لیلا دختر رویازده و گرفتار رمانتیسم نیست. او می داند آزادی و آبادی از رهگذر یک حادثه تاریخی به دست نمی آید، بلکه مسیریست جانفرسا، پیمودنی و آموختنی. لیلا می داند در جوامع سنت گزیده همواره انگشت اتهام مردانش سوی زنان است؛ درست مثل عقربه قطب نما که پیوسته شمال را نشان می دهد. او نیک می داند شکستن این بت واره های ذهنی از هموار کردن گردنه های کوهستان های هندوکش و بدخشان سخت تر و مرگبارتر است.

قصه خالد، قصه یک آسمانست با هزار خورشید تابان، قصه آسمان کابل. کابل آسمانی دارد برای ستیز جنگنده های سوخوی شوروی و موشک های دوش پرتاب استینگر آمریکایی. آسمانی که گلوله های مجاهدین، دهه ها هاشورش زده اند. از ناخن جهالت طالبان هنوز چهره آسمان آنجا کبود است. آسمان کابل، همچنان با دختران کابلی مهربان نیست. از آسمان کابل برای «فرخنده» باران بلا می بارد، برای مریم هم. و برای گیتی و حسینه هم. اما هنوز جای امیدست که بادبادک های دختران و پسران افغان، روزی سلاطین بی رقیب و غرورانگیز آسمان کابل باشند.